[منتشر شده در مجلهی بخارا - شماره 45 - پاییز 84 - ویژه نامهی رابیندرانات تاگور]
رابیندرانات تاگور دوران کودکی سختی را پشت سر گذاشته بود. او کوچکترین فرزند خانوادهای پرجمعیت بود، خانوادهای بزرگ که به دلیل کثرت جمعیت فرصت نداشت که توجه ویژهای نسبت به فرزندان خردسالش داشته باشد. به همین دلیل بیشتر دوران کودکی او به جای آنکه در آغوش مادر یا در کنار پدر بگذرد، در تنهایی خیالانگیزی گذشت که او را سوق میداد به سوی شاعرانه دیدن جهان و شاعرانه حس کردن طبیعت. طبیعت را پر از رازورمزهای شاعرانه میدید و شعرهای ناب طبیعت را به زبان کودکانه ترجمه میکرد. در آن سالها تنها کسی که مصاحب رابیندرانات خردسال بود خدمتکاری جوان و مستبد بود به نام "شیام" که وظیفهی پرستاری و نگهداری از او را برعهده داشت.
مادرش "سارادا دوی" به سبب زاییدن فرزند بسیار و رنج ناشی از مرگومیر فرزندانی که اغلبشان در کودکی مردند، فرسوده شده بود و دیگر توان پرستاری از فرزندان خردسالش را نداشت. پدرش "دبندرانات تاگور" یک مصلح بزرگ آیینی و حکیم والامقام آیین هندو بود و چنان گرفتار مسئولیتهای خطیر اجتماعیاش بود که فرصت پرداختن به فرزندان خردسالش را نداشت. در نتیجه رابیندرانات سالهای کودکیاش را در تنهایی و در کنار خدمتکاری بیتجربه چون شیام گذراند و تنها مصاحبش این جوان نابخرد بود.
تاگور خاطرات سالهای نخست عمرش را در کتابی با عنوان "حکومت خادمان" منتشر کرده و یادمانهای اندوهبارش را از آن دوران با زیبایی حزنانگیزی توصیف نموده است. شیام از او مراقبت میکرد و به او غذا میداد و او را میشست. ولی این خدمتکار جوان سبکسر برای اینکه وقت آزاد بیشتری داشته باشد تا به کارهای شخصیاش بپردازد، رابیندرانات را در یکی از اتاقهای متروک خانه، دور از محل سکونت سایر افراد خانواده، زندانی میکرد و دورش با ذغال دایرهای کوچک میکشید و به او دستور میداد که تا وقتی او برمیگردد، از آن دایره پا بیروننگذارد. شیام رابیندرانات را تهدید میکرد که اگر بیاید و او را بیرون از دایره ببیند به سختی تنبیهش میکند، و رابیندرانات خردسال از ترس تنبیه، دلتنگ و افسرده، ساعتها داخل همان دایرهی کوچک بیحرکت مینشست و از جایش تکان نمیخورد. مینشست و به فکر فرو میرفت و غرق خیالپردازی میشد. و یکی از سرچشمههای جوشان شعر او همین خیالبافیهای دوران کودکیاش، هنگام اسارت در آن اتاق متروک بود. تنها مایهی دلخوشیاش هنگامی بود که خدمتکار به او اجازه میداد کنار پنجره برود و از آنجا به جهان بیرون نگاه کند. این اوج خوشبختیاش بود، اگرچه این خوشبختی هم با تحسر و حرمان درهمآمیخته بود. پنجره که پشت شیشهاش کرکرهای چوبین داشت، به سوی باغی گشوده میشد که دورتادور خانهی مسکونی تاگورها را در بر گرفته بود. رابیندرانات از پشت شیشهی پنجره و از لای نوارهای کرکره بوستانی سرسبز میدید که در کنارههایش درختان نارگیل سر بر آسمان کشیده بودند. میان این درختان برکهای بود پرآب که دور آن مردان و زنان گرد هم میآمدند و در آن آب تنی میکردند. عصرها سطح آب عرصهی بازی قوها و اردکهای خانگی میشد. رابیندرانات تمام این منظرهها را با دلی سرشار از حسرت میدید و غرق افسوس میشد که چرا این آزادی را ندارد که مانند دیگران در شادیهای نشاطانگیز هوای آزاد شرکت کند و از زیباییهای طبیعت لذت ببرد. این محرومیت از شادی و آزادی دلش را به درد میآورد و روحش را سرشار از رنج میکرد. آثار این اندوه را در بعضی از شعرهای او که سالها بعد سروده، میتوان مشاهده کرد؛ از جمله در این شعر:
در گوشهای از خانهی بزرگ کهنسال
مرا درون زندانی تنگ و تاریک حبس کرده بود
و اجازه خروج از آن زندان را نداشتم.
زندانبان برگ "پان" میآراست
و دستان آلودهاش را با دیوار پاک میکرد
و در همانحال زیر لب زمزمه میکرد سرودهای زادبومش را.
کف زندانم سنگفرشی بود پر از نقشهای رنگین
و پنجرههایش کرکرهی چوبین داشتند
که از پشت آن میتوانستم دید بوستان دلانگیز را
با استخر پهناورش که پلههای سنگی داشت
و دو ردیف درختان نارگیل سر برافراشته به سوی آسمان
ایستاده در کنار دیوار
و یک درخت انجیر هندی پیر در کرانهی شرقی برکه
که بافتهگیسوان آویزانش با ریشههای ضخیم در هم تنیده بود.
تاگور در یکی از شعرهای دفتر "هلال ماه نو"- به نام "درخت انجیر هندی"- با همین درخت انجیر پیری که در حیاط خانهشان بود، و یکی از صمیمیترین دوستان دوران کودکیاش به شمار میرفت، دربارهی حسرتها و آرزوهای دوران کودکیاش چنین راز و نیاز کرده:
"تو ای درخت انجیر هندی که با شاخساران درهمآمیختهات کنار برکه ایستادهای! آیا همچون مرغان بیوفای فراموشکاری که یکچند بر شاخسارانت آشیان میکنند و سپس به سوی سرنوشت خویش پر میگشایند، فراموش کردهای آن پسرک خردسال را؟
یادت نیست که چگونه پشت پنجره مینشست و سرشار از شگفتی و حسرت به ریشههای درهمتنیدهات که در خاک فرو میشدند، نگاه میکرد؟
زنان سبوهای خالیشان را از آب برکهای که بر کنار تو بود پر میکردند و سیاهسایهی بزرگ تو بر آب میلغزید و شناور غلت میخورد، چونان خفتهای غلتان در امواج خواب و بیداری.
آفتاب بر موجهای کوچکش میرقصید چونان ماکوهایی ناآرام هنگام دوختن پردههای زربفت.
دو اردک در کنارهی پوشیده از علفهای هرز، بر سایههای مواج آب شنا میکردند، و آن کودک غرق در خاموشی مینشست و افسوس میخورد و میاندیشید.
آرزو میکرد که نسیم میبود و از میان شاخساران پرخشوخش تو میوزید، یا سایهی تو میبود و همراه با سفر روز بر کرانههای آب گسترده میشد.
آرزو میکرد مرغکی میبود و بر شاخساران کوچک تو مینشست، یا چونان اردکها در میان علفهای هرز و سایههای وهم انگیز شنا میکرد."
تاگور کودکی خود را در خلوت تنهایی و با پندارهای کودکانهاش گذراند و بیشتر از آنکه بازی کند غرق در خیالپردازیهای کودکانه بود. میوههای خوشاب همین خیالپردازیها، بعدها، در شعرهای کودکانهاش، و در کتاب شعر "هلال ماه نو" خود را به زیبایی تمام جلوهگر نمود.
او با حالت تسلیم و رضای عارفانه سرنوشتش را پذیرفته بود. آرامش خاطرش تنها وقتی فراهم میشد که به سوی پنجره میرفت و از لابهلای نوارهای کرکره به زیباییهای آن سوی زندانش، به زیباییهای طبیعت آزاد و سرزنده، چشم میدوخت. شاید از همان زمان کودکی بود که عشق به طبیعت در ژرفنای دلش آشیان گزید و با گذشت زمان چنان عظیم و گسترده و عمیق شد که در سراسر عمر یک دم هم رهایش نکرد و شعرها و داستانها و سایر نوشتههایش را از شور طبیعتدوستی لبریز کرد و از درون آن منظرهپردازیهای روحنواز، سیمای ابدیت بیکران هستی را نمایان ساخت.
تاگور در متنی با عنوان "آیین یک هنرمند" دربارهی کودکیاش چنین نوشته:
"من از دوران کودکی با تمام وجود دلباختهی زیباییهای طبیعت بودم. در مصاحبت درختها و ابرها احساس صمیمیت و یکرنگی میکردم و خودم را همآهنگ با نغمههای فصلها که در همه جا موج میزد میدیدم. در همان حال حساسیت فراوان به محبتهای انسانی داشتم و تمام اینها مرا وامیداشت که دست به قلم ببرم و هرچه را حس میکنم بنویسم."
تاگور در نامهای به یکی از دوستانش در سال ١۹۳۰، دربارهی کودکیاش چنین نوشت:
"بخش مهمی از سالهای نخست عمرم به تماشای جهان طبیعت گذشت. نگریستن به این جلوههای زیبای هستی به من شادی میبخشید. اغلب ساکت و ساکن کنار پنجره مینشستم و به چشماندازهای بدیع طبیعت چشم میدوختم یا اینکه چند جعبهی خالی زیر پاهایم میگذاشتم و از آنها بالا میرفتم و آنگاه از روزنهای بر بالای معجر، دمیدن آفتاب بامدادی را از فراز نخلهای نارگیل و بازی اردکهای شیطان را در برکه و نقش و نگار لاجوردین ابرها را که به طرزی ناگهانی از فراز سرم میگذشتند و تابش آفتاب را بر گذرگاه مقابل که اسرارآمیز و وهمانگیز جلوه میکرد و کلبههای محقر شیرفروشان را که با رمههای خود در آن زیست میکردند و خیابانهای سبز پردرخت را که از میان ساختمانها میگذشتند، همه و همه را میدیدم و شیفته و بیقرار چشم از آنها برنمیداشتم. این عشق به طبیعت به حدی در من عمیق بود که هرگاه صبحگاهان چشم از خواب میگشودم، یقین داشتم که چیزهایی تازهتولدیافته در طبیعت خواهم یافت تا محو زیباییشان شوم و از دیدنشان غرق لذت شوم؛ چیزهایی بدیع و نوآفریده که زیبایی و شکوهشان را پایانی نبود.
من کودکی تنها بودم. دوستی نداشتم که با او همبازی شوم. ولی در عوض این موهبت را داشتم که تمام آن جلوههای هستی را که در برابرم بود دوست و همصحبت خود بپندارم. با خود میپنداشتم که این دنیای بیرون از من هم، همانند من، کودکی تنها و به خود وانهاده است، کودکیست که کنار پنجرهی بزرگ آسمان نشسته و به افقهای ناپیدا مینگرد."
عشق و اندیشه به طبیعت، روشی دیگر برای آموختن بود که بسیار مورد پسند رابیندرانات خردسال بود. پس از آنکه از زندان خدمتکار سنگدلش رهایی یافت و راهی مدرسه شد، کوشید تا طبیعت را مدرسهی بزرگ خود بسازد و از معلمان به ظاهر خاموش ولی در نهان گویای آن که حکیمانی خردمند و دانشورانی فرهیخته بودند، درسها بیاموزد. سپیدهدمان از خواب بیدار میشد و به سوی بوستان پهناور گرداگرد خانهشان میشتافت تا بیدار شدن پرندگان و روییدن گیاهان و برآمدن آفتاب و گردش جادویی جهان هستی و تکاپوی بیوقفهی پویندگان همیشهدرسفر طبیعت را با چشمهای درونبیناش تماشا کند. در گوشهای دورافتاده از آن باغ، چند نوع گل و گیاه در دل خاک کاشته بود و هر بامداد به دیدارشان میشتافت تا شکوفایی برگها و غنچههای نوشکفته و شبنم شسته را با چشم دل ببیند. پس آنگاه سری به خالهی پیرش میزد تا از زبان او قصههای پریان را بشنود و بعدش بهانهای میجست تا به دیدار مادرش که به او عشق میورزید، برود.
رابیندرانات خردسال تشنهی آموختن بود. او در راه آموختن بیشتر و عمیقتر حاضر بود همه چیزش را فدا کند. آنگونه که در کتاب "حکومت خادمان" نوشته، در سرای بزرگشان خدمتکاری بود به نام "براجسوار" که وظیفهاش آموزش دادن به بچههای خانواده بود. او برای کودکان خانواده افسانههای کهن "رامایانا" و "ماها- بهاراتا" را میخواند. لحنش گیرا و بیانش گرم و دلنشین بود. آنگونه که هرگاه قصهای را آغاز میکرد رابیندرانات بیاعتنا به مارمولکهایی که اطرافش در حرکت بودند یا خفاشهایی که دوروبرش پرواز میکردند، شیفته و بیقرار، با تمام وجود به افسانههای منظوم آموزگار گوش میداد و غرق در ماجراهای جذابشان میشد. ولی این خدمتکار آموزگار شکمپرستی طمعکار بود و در ازای خدمتی که به کودکان میکرد از آنها انتظار مزد داشت و مزد درخواستیاش هم سهمی از غذای آنها بود. کودکان مجبور بودند بهترین و لذیذترین بخش غذایشان را به او بدهند تا برایشان قصه بگوید. در این میان رابیندرانات بیشترین فداکاری را میکرد. او تمام سهم برنج و شیرش را یکجا به این آموزگار شکمو میداد و خودش با لقمهای نان گرسنگیاش را فرو مینشاند، تا افسانههای بیشتری از آموزگارش بشنود و چیزهای بیشتری یاد بگیرد.
آموختههای تاگور در دوران کودکی سرمایهی گرانقدری برایش شد در بزرگسالانی و درونمایهها و سرچشمههای اصلی شعر و خلاقیت ادبیاش محصول دوران کودکی و تجربههای کودکانهاش بود و از آموختههای این دورهی پربار و سرشار از رمز و راز ریشه میگرفت.
تیر 1384
|