[بخش اول]
ثابت شده که آنتون چخوف سه شخصیت اصلی نمایش "مرغ دریایی"- نینا زارچنایا، بوریس تریگورین و کنستانتین ترپلف- را با الهام از شخصیتهای واقعی خلق کرده. نینا زارچنایا را با الهام از شخصیت دوست صمیمی خواهرش و خودش، لیدیا میزینووا؛ و بوریس تریگورین را با الهام از شخصیت نویسندهی نامدار آن زمان، ایگناتی پوتاپنکو، به وجود آورده و در سیمای کنستانتین ترپلوف خودش را در نظر داشته.
لیدیا میزینووا که دوستانش و در محافل هنری او را لیکا یا لیدوشا صدا میکردند، در نامهای که در اول نوامبر ۱۸۹۶ برای چخوف فرستاد، با اشاره به این موضوع نوشت:
" اینجا همه میگویند که سیمای "دوشیزه مرغ دریایی" (نینا) از زندگی من گرفته شده."
البته جریان آفرینش "مرغ دریایی" بسی پیچیدهتر و گستردهتر از طرح این سیماهای واقعی است. ولی میتوان گفت که نطفهی آغازین موضوع نمایش تا حد زیادی از این شخصیتها مایه گرفته. ستیز دو نویسندهی وابسته به دو جریان ادبی متضاد بر سر سبکهای کهنه و نو در ادبیات و برخورد میان آن دو بر سر عشق به دختری که محبوب هردوست، بازتابیست از آن فضای روانی که در آستانهی آفرینش این سیماها بر زندگی خصوصی و هنری چخوف حاکم بود.
ولی این تراژدی عشقی که در محیط زندگی هنرمندان و بازیگران تآتر رخ میدهد، در نمایشنامهی درخشان چخوف به نبرد بین اندیشههای هنری پیشرو نوین و اندیشههای کهنهی رو به زوال تبدیل شده و تا سطح درگیری بین بزرگترین جریانهای هنری روسیه در پایان سدهی نوزدهم ارتقا یافته.
برای درک کامل اندیشهی اصلی این نمایشنامهی که به نوشتهی چخوف در خمیرمایهاش "پنج من عشق" به کار رفته، باید به سیمای بازیگران اصلی یک ماجرای عشقی تراژیک و ناکام توجه کنیم.
چخوف در نمایشنامهی مرغ دریایی، کاراکتری با زندگی تراژیک چون کنستانتین ترپلوف آفرید و در وجود او جستوجوهای نوآورانهی خودش را مجسم کرد، ولی او را از استعدادی که خودش داشت محروم کرد. در عوض، در کنار او، یکی از خانه به دوشان محافل هنری دههی نود سدهی نوزدهم مسکو را آفرید و به او آنچنان قریحهی درخشانی بخشید که همیشه معتقد بود هر هنرمند واقعی باید از آن برخوردار باشد. نینا زارچنایا تصویری از لیدیا میزینووا است که زندگیاش با معنایی نوین و ژرفایی ویژه پربار شده و در این تصویر کمال یافته، نوسانها و جستوجوهای لیدیا میزینووا تا سطح هنری یک هنرمند خردمند پخته و سرد و گرم روزگار چشیده ارتقا یافته و به اوج پختگی و والایی رسیده، سطحی که لیدیای واقعی با تمام قریحهی درخشان و خوشذوقیاش، نتوانست در زندگی واقعی به آن برسد.
به این دلیل است که زندگی واقعی این زن خوشقریحه ولی ناکام در درخشش هنری بر صحنه، و نه چندان مشهور، به عنوان سرچشمهی یک از الهامهای والای چخوف برای ما ارجمند و گرانقدر است.
در نمایشنامهی مرغ دریایی، دختری زیبا به نام نینا زارچنایا در کنار دریاچهای آرام و شکوهمند زندگی میکند و در رؤیای بازی درخشان بر صحنهی تآتر و لبریز شدن از افتخار و شکوه درخشش هنری غرق است. نویسندهای جوان به نام کنستانتین ترپلوف در همسایگی نینا زندگی میکند و دلباختهی اوست. نینا هم کنستانتین را عاشقانه دوست دارد. کنستانتین هم چون نینا دستخوش رؤیاها و آرزوهای دور و دراز است و به شکوه و افتخار هنرمندی میاندیشد و بلندپروازانه آرزو دارد که سبکی نو در هنر نویسندگی بیافریند. او نمایشنامهای عجیب و غریب، با سبکی نو مینویسد و آن را در چشماندازی واقعی به روی صحنه میبرد: صحنه در باغ ویلای ییلاقی داییاش بر پا میشود و پشت به دریاچه دارد. نقش اصلی نمایش را نینا زارچنایا ایفا میکند. مادر ترپلف، ایرینا آرکادینا، که هنرپیشهای مستبد و خودپرست است و شهرت هنرپیشگی تباهش کرده؛ همراه خاطرخواهش، بوریس تریگورین، به ییلاق آمده و مهمان برادرش است. آن دو از تماشاگران نمایشاند. ایرینا که زنی حسود است و نمیتواند ببیند در حضورش زن دیگری بازیگر نقش اول نمایش است، از روی حسودی و بدجنسی نمایش پسرش را به طرزی زننده مسخره میکند. استهزای مادر به ترپلف که پسری حساس و زودرنج است برمیخورد و او نمایش را نیمهکاره قطع میکند و پرده را پایین میکشد. این تنها شکست ترپلف نیست. شکستهای سختتری هم هستند. از دانشگاه به دلایلی که در آن نقشی نداشته اخراج شده، در ملک داییاش عاطل و باطل میگردد و نیروی خلاقیت ادبیاش به هدر میرود، اسیر یأس و افسردگی است، برای ادامهی زندگی وابسته به کمکهای مالی مادر خسیس و ناخنخشکش است. و سرانجام سختترین شکست که شکستی درهمشکننده است، از راه میرسد. معشوقش، نینا، از او دل میکند و به بوریس تریگورین هوسباز دل میبازد و چنان فریفتهی او میشود که گویی برای نخستین بار عاشق شده و به اولین و آخرین عشق واقعی زندگیاش رسیده. این ضربه ترپلف را در پا درمیآورد. نینا او را ترک میکند و به مسکو پیش معشوقش، تریگورین، میرود و به کمک او وارد دنیای تآتر میشود و جایی بر صحنهی نمایش برای خودش دست و پا میکند. ولی رابطهی عاشقانهاش با تریگورین پایانی تراژیک دارد. تریگورین خیلی زود از او سیر میشود و به سوی عشق پیشینش، ایرینا آرکادینا، بازمیگردد؛ درحالیکه نینا از او باردار است. نوزاد پس از تولد میمیرد و نینا تنها میماند با عشقی ناکام و رنج حرمان و هجران از معشوقی بیوفا و هوسباز که هنوزش با شور و گرمی پیشین دوست دارد و از فراقش زجر میکشد.
زندگی ترپلف هم پس از اینکه نینا ترکش میکند، نابود میشود. ابتدا خودکشی ناموفقی میکند ولی نجاتش میدهند. بعد از اینکه کمی آرام شد شروع به نوشتن میکند. بهتدریج داستانهایش از طرف مجلات بزرگ و مشهور پذیرفته میشود و مورد استقبال قرار میگیرد، ولی زندگیاش همچنان سرد و تاریک و خالی از روشنایی و گرمی امید و مهر و آرمان است. او به هیچوجه نمیتواند نینا را فراموش کند و عشقش را از دل بیرون براند، و این زجرش می دهد.
پس از غیبتی طولانی، نینا که اینک هنرپیشهی درجهی دو شهرستانی شده و در نقشهای حقیر برای خردهبورژواهای دونپایه و نیمهمست نقش بازی میکند، به زادگاهش بازمیگردد و با ترپلف ملاقات میکند.
ترپلف برای مدت کوتاهی امیدوار میشود که شاید بتواند دوباره رابطهی گذشتهاش با نینا را از سر بگیرد و عشق او به خودش را زنده کند، ولی نینا میگوید همچنان با تمام وجودش عاشق تریگورین است و حتا او را بیش از گذشته دوست دارد. این موضوع ترپلف را در غرقاب نومیدی غرق میکند و او بار دیگر خودکشی میکند. این بار موفق میشود و نمایش تراژیک زندگیاش همچون نمایشنامهاش نیمهکاره قطع میشود.
چخوف زمانی که روی نمایشنامهی مرغ دریایی کار میکرد، دربارهاش به دوستی نوشت: " این نمایش شامل سخنان بسیار دربارهی ادبیات، کمی بازی و در عوض تا بخواهی عشق است."
بهراستی هم در این نمایشنامه بیش از هرچیز دیگر سخن دربارهی عشق است. عشق ترپلف به نینا، عشق نینا به تریگورین، عشق ایرینا به تریگورین، عشق ماشا به ترپلف، عشق مدودنکو به ماشا، عشق پولینا به دکتر دورن، و تمام این عشقها هم یکطرفه و تراژیک و ناکام.
شاید هم موضوع اصلی نمایشنامه همین عشق یک طرفهی ناکام و تراژیک باشد. گویا خود چخوف هم کم و بیش به همین مسأله فکر میکرده و یکی از تمهایی بنیادینی که در این نمایشنامه پرورانده همین موضوع است. وقتی ترپلف یک مرغ دریایی را با تیر میزند و جسدش را جلو پای نینا میاندازد، طرح داستانی به ذهن تریگورین میرسد و خلاصهاش را که خلاصهی نمایشنامه هم هست، در دفترچهی یادداشتش یادداشت میکند: "... دختر جوانی تمام زندگیاش را کنار دریاچهای گذرانده، مثل مرغ دریایی دریاچه را دوست دارد و مثل مرغ دریایی آزاد و خوشبخت است. مردی تصادفاً میآید، او را میبیند، از سر هوس و از فرط بیکاری مثل این پرنده نابودش میکند..."
حال برای بیننده و خوانندهی کنجکاو نمایشنامهی مرغ دریایی این پرسش پیش میآید که اگر چخوف کاراکترهای نمایشش را از شخصیتهای واقعی پیرامونش الهام گرفته، آیا همین رابطههایی که در نمایش بین کاراکترهاست، در زندگی واقعی هم بین شخصیتهای معادلشان بوده؟
پاسخ این است: نه. چنین نیست. و نکتهی جالب توجه و شگفتانگیز اینکه رابطهی حداقل دوتا از این شخصیتها- یعنی چخوف و لیدیا در زندگی واقعی- درست برعکس رابطهی کاراکترهای نمایشیشان، یعنی ترپلف و نینا، بوده. به این معنی که اگر در نمایشنامهی مرغ دریایی نینا معشوق سنگدل و ترپلف عاشق دلشکسته است؛ در واقعیت برعکس بوده، و چخوف معشوق سنگدل و لیدیا عاشق دلشکسته بوده.
اینک نگاهی گذرا میاندازیم به دورهای کوتاه از زندگی لیدیا میزینووای دلشکسته که در آن عاشق ف معشوقی سنگدل چون آنتون چخوف شد.
لیدیا میزینووا در هشتم ماه مه سال ۱۸۷۰ (ده سال پس از آنتون چخوف) به دنیا آمد. چند سال پس از تولدش، پدرش به زن دیگری دل بست و او و مادرش را رها کرد و به دنبال معشوقهاش رفت. در نتیجه لیدیا بدون پدر و توسط مادرش که معلم پیانو در دبیرستان الیزابت شهر مسکو و پیانیستی هنرمند بود، بزرگ شد. لیدیا دختری با استعداد بود و تا ده سالگی زبانهای آلمانی و فرانسه و نواختن پیانو را به خوبی آموخت. در نوزده سالگی با معدل عالی تحصیلات دبیرستانی را به پایان رساند و به کار معلمی و تدریس زبان روسی در یکی از دبیرستانهای دخترانهی مسکو که متعلق به یکی از دوستان خانوادگیشان بود، مشغول شد. در این دبیرستان خانم معلم جوان دیگری بود که تاریخ و جغرافیا تدریس میکرد و او ماریا چخووا، خواهر کوچک آنتون چخوف بود. لیدیا و ماریا خیلی زود به هم نزدیک و با هم دوستانی صمیمی شدند و از پاییز همان سال (۱۸۸۹) پای لیدیا به خانهی چخوف باز شد و دیری نگذشت که از میهمانان دائمی منزل پدری چخوف و از بهترین دوستان این خانواده شد.
دربارهی نخستین باری که لیدیا به منزل چخوف رفت، میخائیل، برادر آنتون چخوف، چنین روایت کرده:
"یک روز عصر، وقتی ماریا از مدرسه به خانه برگشت دختری خجالتی همراهش بود. ماریا به ما گفت: دوست عزیزم لیکای نازنین را به شما معرفی میکنم... و بعد او و ما را به هم معرفی کرد. ما که از دیدن لیکای ریزنقش و باریکاندام که خیلی هم زیبا و ملوس بود ذوقزده شده بودیم، با هیجان دورش جمع شدیم و دورهاش کردیم. لیکا که بیش از حد خجالتی بود، سرخ شده و گونههایش گل انداخته و کمی معذب بود، ولی خیلی زود خجالتش ریخت و با ما صمیمی شد. ما از او خیلی خوشمان آمده بود و برایمان عجیب بود که او به آن ریزه میزهای معلم دبیرستان باشد. تعجب میکردیم که چطور ممکن است شاگردانش به حرف این خانم معلم کوچولو گوش کنند."
لیدیا نمونهی بارز دختر بافرهنگ و تجسم هنرمند برجستهی روس در آغاز قرن بیستم بود. صورت بیضی کشیدهی زیبایی داشت. خرمن گیسوان پرپشت و بلند و مواجش زرین و ابروان کمانیاش بلوطیرنگ بود. چشمانی روشن، درخشان و هوشمند با نگاهی تابناک داشت که گاهی برق شادی در آنها میدرخشید و گاهی اندوهگین مینمود. آنقدر زیبا بود که وقتی با ماریا چخووا قدم میزد، آشنایان ماریا جلوش را میگرفتند و شگفتزده میپرسیدند: این ملکهی زیبایی کیست که همراهت است؟
خیلی زود لیدیا و آنتون چخوف با هم دوستانی صمیمی شدند و این دوستی اثری عمیق بر ذهن و خاطر لیدیا به جا گذاشت و او را که بیست ساله بود، مجذوب و شیفتهی آنتون سی ساله کرد. کمی بعد لیدیا عاشق آنتون شد ولی چخوف به او تنها به عنوان دوستی ساده نگاه میکرد و هرگز به او عاشقانه فکر نکرد. آیا در باطن به او احساسی عاشقانه نداشت؟ یا برای جلوگیری از پیآمدهای بعدی عشق- از جمله ازدواج که از آن بیزار بود- جلو خودش را میگرفت و به خودش اجازه نمیداد که با لیدیا رابطهی عاشقانه برقرار کند و به او عشق بورزد؟ روشن نیست. آنچه روشن است اینکه رابطهی آن دو رابطهای بغرنج و پیچیده بود. ماریا چخووا دربارهی مناسبات پیچیدهی برادرش و دوستش، چنین نوشته:
"لیدیا میزینووا شدیداً به برادرم علاقمند و با تمام وجود عاشقش بود. تردیدی ندارم که آنتون هم نسبت به او احساس عمیقی داشت. ولی در سرشت لیکا چیزهایی بود که با روح برادرم بیگانه بود. لیکا سستاراده و شلوغ بود. نامههایی که حدود بیست سال بعد منتشر شد، نشان داد که لیکا عمیقاً به برادرم عشق میورزید، ولی آنتون به عشق او با عشق متقابل پاسخ نداد. به گمانم برادرم احساسش نسبت به لیکا را در سینه خفه میکرد، زیرا میدید که سرانجام عشق به لیکا زناشویی با اوست و زناشویی آرامش روحی و زندگی متوازن و متعادلی را که لازمهی خلاقیت ادبی است، برایش به بار نمیآورد. او به نامههای پرشور و سرشار از عشق لیکا با شوخیهای عادی پاسخ میداد و دل او را به درد میآورد."
در ماههای نخست آشنایی، چخوف کتابهای منتشر شدهاش را به این دوست ملوس تازهاش تقدیم کرد و پشت جلدشان جملاتی شوخیآمیز برای لیدیا نوشت که نشان از رابطهی صمیمانهی آندو داشت. در همین ماهها چخوف سرگرم تهیه اطلاعات و مستندات برای نوشتن اثری پژوهشی دربارهی تبعیدگاه ساخالین بود. لیدیا در تهیهی اطلاعات به او کمک میکرد و همراه خواهر چخوف به موزهی رومیانتسوسکی میرفت و از اسناد جغرافیایی، مردمشناسی و زندانشناسی آن موزه برای چخوف رونوشت برمیداشت.
روز ۲۱ آوریل سال ۱۸۹۰ چخوف عازم ساخالین شد. پیش از سفر برای تشکر و بدرود به منزل لیدیا رفت. نگاههای لیدیا به چخوف چنان عاشقانه بود که بعد از رفتن چخوف، سوفیا میخائیلوونا، دخترعمهی پیر مادر لیدیا که خودش را مادر بزرگ لیدوشا میدانست، به یکی از اهل خانه گفت:
"نکند لیدوشای من به او دل بسته باشد؟ اینطور به نظر میآید... او از آن مردهای جذاب و وسوسهانگیز است که کمتر دختری در برابرش تاب مقاومت دارد."
آن زمان چخوف در اوج جوانی بود. موهای پرپشتش حلقه حلقه روی پیشانیاش میریخت و هنوز عینک نمیزد. نگاه روشنش مهربان و شوخ بود و ریش کوچکش لبهای متبسمش را در پناه میگرفت. به جای کراوات هنوز روبان باریک دانشجویی میبست. به خاطر آثار ادبیاش، برندهی جایزهی پوشکین آکادمی علوم بود و آثاری ارجمند در حوزههای داستان و نمایشنامه منتشر کرده بود. با اینحال هنوز در چهره و رفتارش آثاری از دوران نوجوانیاش که پسرکی پرشوروشر و بیآراموقرار بود و او را "آنتوشا چخونته" صدا میکردند، وجود داشت. و مجموعهی این مشخصات چنان معبود مقدسی از او برای لیدیا ساخته بود که لیدیا در یکی از نامههایش به چخوف او را بدون کمترین تعارف و با تمام صداقتش "نیمه خدای من" نامید.
ولی این "نیمه خدا" نمیخواست درگیر عشق و عاشقی و سرانجام اجتنابناپذیرش- ازدواج- شود و برنامههای دیگری برای آیندهاش در نظر داشت که در آنها جایی برای ازدواج نبود، به همین دلیل فرار را بر قرار ترجیح داد و با سنگدلی تمام دل عاشق بیقرارش را شکست و از مسکو به ساخالین گریخت. در آخرین دیدار پیش از سفر عکسی از خودش را به لیدیا هدیه کرد و پشتش نوشت:
"به بهترین آفریدهی خلقت که از دستش به ساخالین میگریزم."
دروغ هم نمیگفت. در حقیقت به محض اینکه حس کرد لیدیا عاشقش شده و دارد او را هم به دام عشقش میکشد و گرفتار میکند، از دامش گریخت و به سفری دور و دراز رفت تا از لیدیا فاصله بگیرد و شعلهی عشق او را به خودش و احساسات قلبی خودش به او را خاموش و سرد کند.
دو سال بعد در نامهای به یکی از دوستهایش نوشت:
"نمیخواهم زن بگیرم. زن مناسبی هم نیست. اصلاً بر پدر و مادر هرچه عروسیست لعنت. برایم خفقانآور است که با زنم ور بروم. ولی عاشق شدن، چرا. واقعاً جا دارد. بدون عشقی آتشین زندگی بینور است."
به این ترتیب روشن میشود که چخوف به این دلیل از عشق لیدیا میگریخت و میکوشید آتش این عشق را در خودش خاموش و خفه کند که از ازدواج میگریخت، و چون حس میکرد لیدیا در عشق به او، به وصلت و ازدواج میاندیشد و او چنین چیزی نمیخواست، ناگزیر آتش عشق به لیدیا را در خودش خاموش کرد و سنگدلانه دل عاشقش را شکست و از او برای مدتی طولانی گریخت. در حقیقت، همانطور که در نمایشنامهی مرغ دریایی نینا ترپلف را ترک کرد و به دنبال عشق واقعیاش رفت، در زندگی واقعی هم چخوف لیدیا را ترک کرد و به دنبال عشق واقعی و همیشگیاش- نویسندگی- رفت...
هشت سال بعد، لیدیا از پاریس عکسش را برای چخوف فرستاد و پشتش چند سطر از شعر آپوختین که چایکفسکی بر رویش رومانس ساخته، نوشت:
روزهایم اگر تیره اگر روشن
وگر بپوسد تنم پس از مرگ
به خوبی میدانم که تا مرا جان در تن است
فکر و حس و جانم همه از آن تست...
و زیرش نوشت:
"اینها را هشت سال پیش هم میتوانستم بنویسم، ولی حالا مینویسم و ده سال دیگر هم خواهم نوشت."
به این ترتیب و بر اساس این نوشته، زمان زایش عشق به چخوف در دل لیدیا به دقت مشخص شده: سال ۱۸۹۰...
ولی آیا با گریختن چخوف سنگدل از مسکو، لیدیا ناامید شد و از او دل کند و دست از سرش برداشت؟ یا اینکه پیگیرانه تعقیبش کرد و با سماجت کوشید تا دلش را ببرد و او را از آن خودش کند؟ به این پرسشها در متنی دیگر پاسخ میدهم...
[بر اساس بخشی از فصل نخست داستان- پژوهش "عشق نینا زارچنایا"- اثر لئونید گروسمان]
شهریور 1387
|