[نگاهی گذرا با عینک بینش شوپنهاوری به هنر و ادبیات]
حالتی ویژه از آگاهی وجود دارد که به گونهای یکتا و بیهمتا زیباییشناسانه است، و هر اثر ناب هنری و ادبی باید از دل این آگاهی زیباییشناسانه آفریده شود و در راستای یاری رساندن به بازآفرینش و برانگیزش همان حالت در ذهن مخاطبش باشد. استعداد برقراری ارتباط با این حالت زیباییشناسانه و گسترش و تقویت آن برآمده از جوهر نبوغ است. هنر و ادبیات حقیقی نیازمند الهامگیری از این حالت زیباییشناسانه است و از بطن آن برمیشود؛ و همین الهامگیریست که والا و سنجیدهاش میسازد.
ادیبان اصیل و هنرمندان نژاده کسانیاند که آثارشان تجسم ناب چنین حالت زیباییشناسانهایست، و آنان که آثارشان بازنمود ناب این حالت نیست هنرمندنمایان مقلد و ادیبان اطوارگراییاند که از آثار هنرمندان ناب تغذیه میکنند ولی خود هیچ آفریدهی ناب و اصیلی نمیآفرینند.
بینش زیبایی شناسانه، برگذشتن نادر و فرامتعارف از شیوههای متعارف شناخت آدمی از جهان است و آن را از راه تقابلش با حالت شناخت معمولی- که در قطب مقابل شناخت زیباییشناسانه قرار دارد- میتوان توصیف کرد.
بشر در حالت شناخت معمولی، خودش را به عنوان فردی تجربی، و به صورت موضوعی عینی در میان انبوهی از سایر موضوعهای عینی، در جهانی جایگاهی میشناسد. در این حالت شناسنده نیز موضوعی عینیست در کنار آنچه شناخته میشود. این شناخت پیش شرط توانایی بشر در تعیین جایگاه سایر موضوعهای عینی در جهان است. فرد تنها زمانی توانا به تعیین جایگاه یک موضوع عینی معین در زمان یا مکان است که وضعیت آن را نسبت به اینجا و اکنون بسنجد و مبدأ این سنجش وضعیت زمانی و مکانی خود اوست. از این دیدگاه، هرکس مرکز جهان خودش است. حال به این دلیل که جوهر وجود شخص خواهش است، پرسش از وضعیت مکانی و زمانی موضوعهای عینی، که آن را پرسش جایگاهی میتوان نامید، پرسشی بس مهم ست، زیرا ما موضوعهای عینی را گرداگرد خود مییابیم و نیاز به آگاهی از نسبتشان با ماست که به این پرسش اهمیتی ویژه میبخشد. ما به آنها از دیدگاه نسبتشان با خواستمان نگاه میکنیم، و از این زاویهی دید آنها را همچون تهدیدی بر بهبودی مان، یا همچون برآورندهی توانمند تمناهایمان میبینیم. این بدان معناست که بنا بر انگیزههای خواستمان، دخل و تصرف بسیاری در دادههای ادراکیمان صورت میگیرد، و شناخت معمولی نهادی ابزاری میشود. به عنوان نمونه، رودخانهای زیبا با دو ساحل تماشایی در دو سویش و پلهای دیدنی بر رویش، که برای فردی هنردوست با نگاه زیباییشناسانه رشتهای از چشم اندازهای شگفت و بدیع است، برای مسافری که شتابان از کنار آن رود میگذرد و آن را با نگاه معمولی میبیند، چیزی نیست جز خطوطی موازی و متقاطع بیهیچ شگفتی و زیبایی ویژهای.
مشخصهی بارز شناخت معمولی دلهره و ملال دردآور است، زیرا میان خواست شناسنده و جهان ناسازگاری وجود دارد و به ندرت اتفاق میافتد که جهان از هر نظر همانگونه باشد که او خواهانش است، و این ناسازگاری سرچشمهی درد دلهره است. و آنگاه که جهان همخوان با خواست اوست، از دردی سهمگین رنج میبرد که همانا درد ملال است. مشقت نومیدانهی ارادهای که هیچ چیزی برای خواستن نمیبیند تا به واسطهی آن خودش را ابراز کند و تحقق ببخشد، سرچشمهی چنین ملالتیست. چنین شناسندهای اگر با خود صادق باشد باید اقرار کند که زندگی روزمره درهمآمیزهای از کسالت و ملالت است یا ملغمهایست از درد و دلهره.
بدینسان شناخت معمولی هماره نقش خودمحوری شناختشناسانه و رنگ غرضورزی خودخواهانه بر خود دارد و همراه با دخل و تصرف بسیار خواست در مضمون ادراک و آگاهی است. نشانههای اصلی چنین شناختی رنج و درد و دلهره و ملال است.
شناخت زیباییشناسانه ناپدیدگاه خواست است. به همین سبب درمانگاه درد دلهره و ملال است که از نبودن امکان خواهش یا برنیامدنش ناشی میشود. چنین شناختی فراموشخانهی بیم و اندوه است، غروبگاه حسرت و افولگاه محنت است، زیرا در فراسوی خواهش نه جای بیم و اندوه است نه محلی برای حسرت و محنت؛ و تمام این عارضههای ناخواستنی دلناپسند در فرازگاهش فرو مینشینند و ناپدید میشوند. این ناپدید شدن کی و چگونه رخ میدهد؟ آنگاه که ما خود را در فرایند ادراک چنان گم کنیم که قادر به تشخیص درک شونده از درک کننده، و درک شده از درک کرده، نباشیم. در این حالت این دو چنان درهممیآمیزند و گم میشوند که به کلی یگانه تبدیل میگردند، و تصویری خاص از ادراک که همان آگاهی فرامتعارف است، آگاهی را به تمامی اشغال میکند.
پیآمد چنین رخدادی این است که فرد دیگر خودش را همچون یک موضوع عینی جایگاهی، در میان انبوهی از دیگر موضوعهای عینی پیرامونش ادراک نمیکند، و از اینرو آنها را در نسبتشان با خواست فردیاش نمی بیند، بنابراین ادراک "خواستزدایی" میشود، و در نتیجه "ذهنیت" شناخت معمولی و نهاد دردناکش ناپدید شده و ادراک عینی میگردد. در آن زمان که شناخت ادراک کننده به کمال جذب در متعلق ادراک شود، ادراک کننده دیگر نه میتواند از ناسازگاری بین خواستش و جهان آگاه شود و نه از نامتعلق بودن خواستش خبردار گردد. در این حالت او چنان از خود بیخبر و دور است که برایش تماشای غروب آفتاب از درون کاخ و زندان یکسان است. این بینش خالی از خواهش است که لطف و زیبایی خاصی به موضوعهای عینی میبخشد و آنها را با درخشندگی لذت بخشی به او نشان میدهد. حتا اگر به امور زشت و پست، صرف نظر از احساس خاص یا خطر حاصل از آنها بنگرد، آنها به چشمش منزلتی والا و نمودی زیبا خواهند یافت. یک درام حزنانگیز از آن جهت زیبا و هنری است که تماشاگرانش را وامیدارد تا به دردها و رنجهای خود با دیدهی والاتری بنگرند. هنر غم و اندوه زندگی را تسکین میدهد زیرا مخاطبانش را از امور جزئی و زودگذر به جهان کلی و ابدی میکشاند، و ذهن هرچه بیشتر چشماندازهای ابدی جهان را ببیند، به همان نسبت بیشتر در ابدیت سهیم است.
این ناپدیدی خجستهی درد و ملال یکی از صورتهای اصلی لذت زیباییشناسانه است. بدین معنا که اغلب وقتی یک موضوع عینی را زیبا وصف میکنیم، در حقیقت داریم آن وضعیت ذهنی را شرح میدهیم که آن موضوع عینی به پدید آمدنش در ذهن ما یاری رسانده است.
وضعیت بدون درد دلهره و ملال که در آن برای دمی چند از فشار درهمشکننده و کشندهی خواست رهایی مییابیم و روز رهایی از بندگی مکافاتآور خواست را جشن میگیریم، و چرخ تا ابد سرگردان سرنوشت نفرینشدهی ما که به آن بسته شدهایم و محکومیم که برای ابد با آن بچرخیم و همراهش دچار سرگیجه ابدی باشیم، برای دمی چند از حرکت بازمیایستد و به ما مجال دمی آسایش و آرامش میدهد. این وضعیتی است بسیار مهم چرا که کنایتیست دیرفهم بر رستگاری انسان دنیاگریز، و اشارتیست بر این حقیقت دوردست که "چه خجسته زیستنی باشد زندگانی آن انسانی که خواهش در او نه برای دمی چند که برای همیشه خاموش شده باشد!"
به این ترتیب، شناخت زیباییشناسانه و حالت فرامتعارفش رهنمای بشر است به سوی درمان یافتن درد دلهره و ملالش، برای همیشه.
کنش هنر و ادبیات کنش رهایی دانش از قید و بند خواهش و اراده و بهرهوری مادی، و در نتیجه ارتقا به مرتبهی بینش حقیقت است. اگر مقصد دانش جهان است با تمام اجزا و افرادش، مقصد هنر و ادبیات جزئی فردیست که جهانی در آن مجموع، اگرچه نهان است. مقام ادبیات و هنر از منزلت دانش بالاتر است زیرا دانش از راه کوشش برای جمع مواد و استدلال احتیاطآمیز به هدفش میرسد، ولی ادبیات و هنر از راه شهود و تجلی و بینش بیواسطه به مقصود خویش نایل میگردد. برای دانشمند شدن موهبت و استعداد کافی است ولی ادبیات و هنر نیاز به نبوغ دارد، و همین نیاز است که به آن والایش میبخشد.
دی 1386
|