ماندلشتام- مگس مرمرین شعر روسی
1391/7/27

برای آرام‌شادی نفس کشیدن و زیستن
به من بگو، سپاسم را باید تقدیم کدامین کس کنم؟

من هم باغبانم هم گل
در سیاه‌چال دنیا غریب و تنها نیستم.

به سوی تنفس زلال دم ابدی
هم‌اینک زوال یافته گرمای وجود و نفس زندگی‌بخش‌ام

کف‌باره فرونشسته و لحظه شفاف شده
هیچ‌کس نمی‌تواند پشت سر بگذارد چنین دل‌بند نقش‌ونگاری را

اوسیپ ماندلشتام از دیدگاه مادی یکی از کم‌کارترین، و از دیدگاه معنوی یکی از پردست‌آوردترین شاعران روسی است. طرفه‌شاعری‌ست کم‌گوی و گزیده‌گوی، نادره‌گوی و بهینه‌گوی، با فرهنگی بس گسترده و ژرف. زبانهای روسی و فرانسوی و لاتینی را  به طور کامل می‌دانست. با تاریخ و فرهنگ جهانی، به ویژه تاریخ و فرهنگ سده‌های کهن و دوره‌های استوره‌ای یونان و مصر باستان آشنایی همه‌جانبه داشت. این آشنایی آن‌قدر اثرگذار بود که بیشتر سروده‌هایش درباره‌ی موضوعهای ادبی- هنری است. از او شعرهایی یادمان درباره‌ی ادیبان و هنرمندانی چون دیکنز، اوسیان و باخ به یادگار مانده است. آیین تدفین در کیش لوتر، کشتیهای هومر در ایلیاد و ادیسه، نتردام و سنت‌سوفیا، و درام فدر اثر راسین نمونه‌هایی از موضوعهای جذابی‌ست که شعر او به آنها پرداخته است.

درون‌مایه‌های شعرش نه نقش آرایه دارند و نه به عنوان نماد به کار می‌روند. او از نشانه‌گذاری در شعرش خودداری کرده، و به جای آن موضوعهای مورد علاقه‌اش را با نگرشی تاریخی- انتقادی، و در مقام درون‌مایه‌هایی مشخص که جایگاه معین واقعی در جریان تاریخ دارند، وارد شعرش کرده و گرایشهای ذهنی‌اش را بستری عینی و موجهای درونی تخیلش را پویشی بیرونی بخشیده است.

 تلفیق و ترکیب کلامش گاه آن‌قدر فخیم است که به فخامت و کمال کلام لاتینی والایش یافته و مطنطن و پرشکوه شده است. شعرش جلال و جبروتی سرشتی دارد که بری از هرگونه زرق و برق روبنایی و شکوه ساختگی است. آن‌چه در شعرش بیش از هر چیز دیگر چشمگیر است بیان نامنتظره‌اش و رستاخیزی است که واژگان و انگارها در نهایت سادگی و شفافیت به اوج آن رسیده و ابهتی جبلی یافته‌اند.

شعرش فضایی سرمدی و سرشتی ازلی- ابدی دارد. چیزی فارغ از زمان و مکان در کلامش هست که به آن وقاری جاودانه و نامیرا بخشیده است. انگار سروش غیبدانی‌ست که از بی‌کرانه‌های بیرون از زمان و مکان برایمان پیش‌گویی می‌کند و آن‌چه قرار است در مکانی ویژه و در زمانه‌ای مقدر اتفاق افتد را، از جایگاه فراکیهانی‌اش می‌بیند و در شعرش می‌سراید.

پشته‌ای از سرهای انسانی سرگردان‌اند در آن دوردست‌ها
من در میان آنها گم شده‌ام، هیچ‌کس نمی‌بیندم، اما در کتابها
به من مهر می‌ورزند، و در بازیهای کودکانه برخواهم‌خاست
از خواب مرگ، تا بگویم خورشید چه تابناک می‌درخشد.

دیدگاه‌های تاریخی او با وجود این‌که بسیار جالب توجه است اما عنصر مسلط بر شعرش نیست. عنصر  اساسی شعرش همانا درهم‌آمیزه‌ی شکل- قالب- فرم است، در تلفیقی یگانه و تفکیک‌ناپذیر. شیوه‌ی کارش شیوه‌ای تأکیدی- تأویلی است که از طریق آن کوشیده تا بیان اندیشه‌هایش را حسیتر و جوهرش را محسوستر جلوه دهد. او برای رسیدن به این هدف از واژگانی استفاده کرده که اندیشه‌ها و حسها و عاطفه‌های متناقضی را در ذهن شنونده یا خواننده‌ی شعر القا می‌کند. تعبیرهایی که به کار برده باشکوه ولی مهجوراند. این تعبیرهای ادیبانه و واژگان فخیم ترکیب شده‌اند با کلمات رایج روزمره که هنوز در شعر جا نیفتاده و جای خود را باز نکرده‌اند. ترکیب کلامش درهم‌آمیزه‌ای است از قطبهای عالی- عادی و پیچیده- ساده، و در آن جمله‌های فصیح با گفت‌وگوهای عامیانه در کشاکش و تعارض است؛ و همین کشاکش به شعرش صلابتی خیره‌کننده و جوهری جادویی بخشیده است، و چنان ساختمان شعرش را برجسته کرده که این ناهمواری‌های رونمایی و فرازونشیب‌های قالبی را در آن هم‌چون فرازگاه قوت و مزیت بارز و نمایان ساخته است.
 
سطرهای شعرش پلهایی باریک و نازک هستند بر رودخانه‌ای خروشان با امواجی بلندخیز و جریانی طوفانی- رودخانه‌ای که از سرچشمه‌ی احساسهای سرکش و خیزاب‌گون او جاری شده. این ترد پلهای شکننده در نامنتظره‌ترین مکانهای مسیر مستقیم خود به ناگاه مارپیچی تند می‌خورند و تغییر جهت ناگهانی می‌دهند، پس‌آن‌گاه با پیچ‌وخم‌های تند و پرفرازونشیب خود شعرش را به دنبال خویش به تلاطم و جهش وامی‌دارند، و مخاطب را با قوی ضربه‌های تکان‌دهنده و ناگهانی خود رودررو می‌کنند. بارقه‌های فصاحتش بر زمینه‌ای شگفت و نامنتظره بروز می‌کند و در هنگام تجلی چون آذرخشی مهیب، بس باشکوه و بی‌نهایت خیره کننده، می‌درخشد. سخنش بسیار باشکوه است و اساسش بر تلفیق و ترکیب و توازن عناصر ناهم‌آهنگ و نامتجانس، بلکه متناقض کلامی و قطبهای متضاد معنوی و لفظی، استوار است. هماهنگیهای شعرش از ناهماهنگی‌های آن سرچشمه می‌گیرد. شعرش به گونه‌ای خودویژه درونی و شخصی است و حسها و تصویرهای آن چنان در تاروپود کلمات و زبان آن تنیده شده‌اند که برگردانش بسیار دشوار است و ترجمه را برنمی‌تابد. شعرش شعری بلندپایه است و سرکش، به بلندپایگی برجها و هم‌چون پرستویی سبک‌بال بر اوجها:

احساس هراس می‌کنم از ناتوانی‌ام در نافرمانی
در حضور آن وجود مرموز فرازین
همانند پرستویی غرق شادی‌ام در آسمان
و مهر می‌ورزم به بلندپایگی برجها.

شبیه باستانی پلی هوایی دیده می‌شود
بر فراز ورطه‌ای، بر خمیده تیری غژغژکنان
می‌شنوم آوای آن گلوله برفی را که هر دم متورمتر و متراکمتر می‌شود
نواهای ابدیت را برخاسته از ساعت سنگی.

ماندلشتام نه تنها شاعری پراحساس و ژرف‌نگر بلکه اندیشمندی نازک‌اندیش و فکور بود و مقالاتش در کتاب "تمبر مصری" دربرگیرنده‌ی جالبترین و منصفانه‌ترین و مبتکرانه‌ترین نوشته‌هایی‌ست که درباره‌ی فرهنگ و تمدن جدید روسیه و فن شعر در این سرزمین نوشته شده است. نقدهایی که از او به جا مانده بسیار عالی و در والاترین سطح ممکن است و نمونه‌ی عالی تیزبینی و ژرف‌اندیشی منتقدانه است. از این دیدگاه، او یک سر و گردن بالاتر از تمام منتقدان هم‌دوره‌اش ایستاده و اگرچه نقدهای به جا مانده از او اندک شماراند ولی همین اندک نوشته‌ی به جا مانده از او نشان‌دهنده‌ی نبوغ والا و بی‌همتای او است.

 ماندلشتام از آن گونه آزادانسان‌هایی است که خود درباره‌شان چنین داوری کرده: "چنین می‌پندارم که اگر کشور و ملتی بتواند حتا یک آزادانسان کامل در دامن خود بپرورد که آرزومند آزادی بوده و دانسته باشد از این آزادی چگونه استفاده کند، علت وجودی خود را به خوبی توجیه کرده است."
 

 او چنین انسانی بود: انسانی از درون آزاد و وارسته، انسانی فرهیخته و رها از قیدوبندهای بیرونی و تنها وابسته به درون‌مایه‌ها و گوهرهای بنیادی روان گنج‌آگین خود، آزادمردی که آرزومند رهایی بود و می‌دانست که از آزادی‌اش- که با نهایت افسوس تنها در بخش کوتاهی از عمر شهاب‌وارش از آن برخوردار بود- چگونه استفاده کند. فیلسوفی بود پیرو فلسفه‌ی غنیمت شمردن دم. مردی بود نامتعارف که چون دیگران پیرامون خودش تارهای یک زندگی متعارف با تعلقات دست‌وپاگیر زیستن نتنیده بود. مردی بود بس فراتر از اشیا و مادیات. نه حصار آشیانه محصورش می‌کرد، نه محبس دلبستگیهای زمینی محبوسش می‌ساخت. بدون هرگونه چارچوب خارجی می‌زیست. هر "آن" از عمرش برایش بادبادکی بود اوج‌گیر که او را در آسمان بی‌کران وارستگی و رهایی، در اوج گرفتن و سبک‌بال پرواز کردن همراهی می‌کرد.
رهگذری بود در گذرگاه تاریخ، در سیروسلوکی نرم‌پو و آرام‌خو، که گام‌زنان و تفرج‌کنان از کرانه‌های زمان می‌گذشت و به سوی ابدیت بی‌کرانه گام برمی‌داشت. هیچ کرانه‌ای محدودش نمی‌کرد. در هیچ افقی نمی‌گنجید. از هر مرزی فراتر بود. آواره‌ای بود پرسه‌زنان در بی‌راهه‌های زمانه:
 "اگرچه مغرور ولی افتاده‌حال بود، غریب‌احوال- شرمنده از فقرش- دود بنزین استنشاق می‌کرد و بر سرنوشت شومش لعنت می‌فرستاد."

در تمام طول زندگی پرفرازونشیبش همیشه همین ساده‌ره‌گذر غریبه و ناشناس، ولی مغرور و سرفراز باقی ماند. او روشن‌فکری بود بی‌طبقه، بدون هرگونه وابستگی خانوادگی، صنفی و طبقاتی. هیچ گذشته‌ای نداشت جز کتابهایی که خوانده بود. کمی پس از پایان جنگ داخلی درباره‌ی خودش چنین نوشت:
 "مسافری هستم ایستاده در اتوبوس زمان، در مسیری بس وحشتناک که به تسمه‌ای آویخته از سقف اتوبوس آویزان شده‌ام تا در پیچ و خم راه تعادلم را از دست ندهم و هم‌چنان سر پا بمانم."
ولی آیا چیزی بود که قادر باشد تعادل او را که از ژرفاهای عمیق روحش سرچشمه می‌گرفت و بنیادی درونی داشت، بر هم بزند؟ نه. هیچ چیز. نه وحشت محدود زیستن، نه دلهره‌ی تحت تعقیب بودن، نه سختیهای ناشی از جنگ، نه محرومیتهای شکنجه‌بار زندان و تبعید، نه قلب بیمارش که هر آن ممکن بود از تپش بازایستد، و نه حتا خطر مرگ که چون کرکسی جان‌خوار همیشه شوم‌سایه‌ی پهن بالهایش را بر فراز زندگی او گسترده بود، هیچ‌کدام قادر نبودند تعادل درونی بس استوارش را به هم بزنند.
خودش این گونه خود را توصیف کرده:
 "شهابی بودم دنباله‌دار و غیرمجاز، با درخششی آنی و زودگذر، که در میان ستارگان آسمانی بی‌مرگ، در گریز از مرگ، ناهنجار و بی‌ترتیب می‌خرامیدم."

سرانجام زمان ایفای نقشم فراخواهد رسید، اما نقش من این نیست
رقصیدن بر روی برگهای پژمرده و غش‌غش خندیدن و سوت کشیدن
و این آوازهای اندوهناک که خارج از فرمان من جاری می‌شوند.

احساس هجوم سیل‌وار سعادتی آسمانی در من است
و در ناقوس برج می‌توانید بیابید روحم را
ولی نوایش نجاتم نخواهد داد از ورطه‌ی مرگ.

شعرش که گاه سرورانگیز و گاه اندوه‌بار است مایه‌ی بهجت و لذت هر دوست‌دار شعری‌ست. شعرش سر آن دارد که بن‌مایه‌های کارش را بی‌جان و منجمد کند. تمام هنرش در همین سنگ کردن پایه‌های کارش است. هم‌چون سنگ‌تراشی چیره‌دست هر دست‌آورد تخیل آفریننده‌اش را در کارگاه پویای ذهن خلاقش به سنگ تبدیل می‌کند و این سنگهای بس خوش‌تراش و هنرمندانه‌برش‌خورده را در ساختمان رفیع و باشکوه شعرش در جایی بس مناسب می‌نشاند، آن‌چنان که نمایی چشم‌گیر و خیره‌کننده می‌یابد و هرکس آن را می‌بیند فکر می‌کند که این پاره‌سنگ‌های صخره‌بنیاد درست برای همان‌جایی که در آن نشسته‌اند، آفریده شده‌اند و کاملاً مناسب جایگاهشان هستند، گویی هیچ توجیه وجودی دیگری ندارند جز نشستن در همان‌جایی که در آن جا خوش کرده‌‌اند. زندگی در شعرش وجودی سنگین و منجمد می‌یابد، شاید نه همیشه چون سنگ بلکه گاهی هم چون بلوری خوش‌تراش ولی شکننده و از فرط خوش‌برشی شفاف و نادیدنی. برشهای بی‌نهایت ریزتراش این بلورهای الماسین‌سرشت شعرش چنان هنرمندانه‌اند که باورکردنی نیستند که تراش‌خورده‌ی ذهن شاعری هنرمند باشند. شاید بیشتر چنین به نظر رسد که یکی از ایزدان هنردان آنها را تراشیده و برش داده باشد. در اوج زیبایی ساختمان سنگی شعر صخره‌گونش نوعی نازک‌طبعی و شکنندگی موج می‌زد که صلابتش را بی‌اعتبار و ناماندگار می‌کند. ماندگاری و اعتبار شعرش درست در همین حالتهای متناقضی است که دارد. غروری که پرتوهای تابشی را در خود می‌شکند و کج‌تاب می‌کند، بر شعرش سایه افکنده و به آن فخامتی والا بخشیده است. به این اوج هرگز نمی‌توان دسترسی یافت. کمتر شاعری در جهان به این اوج رسیده و خواهد رسید. و آن‌که شعرش را می‌خواند یا می‌شنود احساس صعود و عروج می‌کند. انگار دارد اوج می‌گیرد و نرم‌رفتار و سبک‌بار به سوی بامگاه این برج بلنداوج می‌رود. انگار دارد از پلکانی بسیار سخت‌گذر با پله‌های سنگی بلندارتفاع نفس‌گیر و پرپیچ‌وخم بالا می‌رود، و در هنگام بالا رفتن غرق این دلهره است که آیا خواهد توانست بر این پلکان فایق آید و بر اوج آن، بر آن بام والا قرار بگیرد؟ همین نگرانی دلهره‌ای در او به وجود می‌آورد که تکان‌دهنده و در عین حال مجذوب‌کننده است؛ و راز ماندگاری و جذابیت شعرش در ایجاد همین دلهره و تنش است. می‌دانیم که اگر بر بام این بنای رفیع قرار بگیریم مناظری خواهیم دید بس رنگارنگ و بدیع، و چشم‌اندازهایی بر گستره‌ی بینشمان گسترده خواهد شد که زیباتر از دلاراترین چشم‌اندازهای جهان است. همین دانش به ما شوق بالارفتن می‌بخشد و ما را قادر به صعود از این فرازراه دشوار می‌کند و این همان چیزی است که شعر ماندلشتام را اشتیاق‌آفرین و هیجان‌زا کرده است.

 "ویکتور شکلوفسکی" ماندلشتام را در مقام شاعری سنگ‌تراش به "مگسی مرمرین" تشبیه کرده است. منتقدی دیگر او را در عرصه‌ی شعر سوارکاری دانسته سوار بر سمند تیزتاز قریحه‌ای سرکش و تندرو،  سوارکاری که تاخت‌وتاز بشتاب را خوشتر دارد از نرم‌پو رفتن، و هرگز نخواسته توسن سرکش نبوغش را رام و دست‌آموز کند و بر ضرورت لحظه‌های سرکش و نابه‌فرمان نبوغ و خلاقیت هنری چیره شود.

اینک در حال مطالعه‌ی دفتر خط‌خطی شده‌ی یادداشتهای روزانه‌ام هستم
نوشته بر سنگ‌لوح تابستان
در آن می‌خوانم گفت‌وگوی سنگ آتش‌زنه را با هوا
یک لایه تاریکی، یک لایه روشنی
خوش دارم فرو کنم دستم را
درون مسیری که سنگ آتش‌زنه در ترانه‌ای قدیمی ترسیم می‌کند
انگار فرو کرده‌ام درون زخمی، و نگه داشته‌ام در کنار هم
 سنگ آتش‌زنه و آب را، نعل اسب و حلقه‌ی انگشتری را
 
 اوسیپ ماندلشتام نماد "نابی و روشنی" در ادبیات روسی، در دوران ناسرگی‌ها و کدورتها بود. شوربختی‌اش این بود که هنرمند یک دوران سیاسی بود؛ هنرمند دورانی که در آن سیاست هنر را زیر نفوذ و سلطه‌ی خود و گوش به فرمانش می‌خواست. اقتدارگرایی سیاست در دورانی که او می‌زیست هنر و شعر را می‌پژمرد و پژمرش ادبیات روح شاعرانه‌ی او را پژمرده می‌کرد. با این وجود گلهای گلبن شعرش تروتازگی همیشگی دارد. شعرهایش گلهای همیشه بهاری‌اند که فارغ از پژمرش و میرش خزانی‌اند. زمانه‌اش چون جانوری وحشی بود که او را با غرشهای تهدیدآمیز می‌ترساند و قصد خاموش کردن نوای جادویی شعرش را داشت، ولی او بی‌باکانه تا زنده بود سرود و هرگز مرعوب زمانه نشد و نوای خوش‌آهنگ شعرش هرگز خاموش نگردید. در سال ۱۹٢۳ نوشت:
 "چه کسی قادر است در چشمان درنده‌خوی تو بنگرد؟"
او خود از معدود شاعران این زمانه بود که با شهامتی بی‌نهایت به طور مستقیم در چشمان مرگ‌بار و جنایت‌کار زمانه نگریست. او نماد شهادت شعر در دوران سلطه‌ی سیاست بر ادبیات بود.


 طبق نظر ژوزف برودسکی- یکی از همراهانش در ایجاد جنبش آکمیسم- آن‌چه ماندلشتام در شعر روسیه انجام داد نه ایجاد بنیانهای تازه بلکه تجدید بنای بنیانهای کهن بود. او با نمایه‌های قدیمی چشم‌اندازهایی تازه به شعر روسی بخشید. چند دهه پس از مرگش، داستان فاجعه‌بار زندگی‌اش به وسیله‌ی همسرش- نادژدا خازینا- در کتاب خاطراتش با عنوان "امید در برابر امید" منتشر شد. فاجعه‌ی زندگی او در این بود که چند دهه دیر به دنیا آمده بود. اگر چند دهه زودتر به دنیا آمده بود می‌توانست پوشکین یا لرمانتوف زمان خودش بشود. او در دورانی به دنیا آمد که محکوم بود به پذیرش سرنوشت شوم سلطه‌ی سیاست بر ادبیات و فرمانروایی بی‌چون‌وچرای اجتماعیگری یک بعدی بر فردیت خلاق هنرمند:

زمانه گرگ‌صفتانه بر کولم می‌پرد
اگرچه قطره‌ای از خون گرگ در رگم جاری نیست

ماندلشتام از شاعران روسی بیش از همه به پوشکین، باتیوشکف و باراتینسکی مهر می‌ورزید. به نظر او شعر روسی از لحاظ روح و جوهر خود هلنیستی بود و تنها راه پالایش و والایش درآمیخته با تلطیف آن بازگشت به هلنیسم اصیل کهن بود. او خود روحی هلنیستی داشت و عاشق یونان باستان و اندیشه و ذوق فیلسوفان و هنرمندان آن بود. آن هنگام که در شبه جزیره‌ی کریمه زندگی می‌کرد، به واسطه تأثرات دریافتی‌اش در آن سرزمین، حس کرده بود  که در آن‌جا همه چیز دارای روح باستانی یونان است. به فرهنگ هلنیستی، به ویژه افسانه‌های پرشروشور استوره‌ای عشق می‌ورزید. هم‌چنین عشقش به شعر روسی، به ویژه شعر و شخصیت پوشکین بیش از حد بود و می‌کوشید تا نمای ظاهرش را هرچه بیشتر شبیه او بیاراید. به شیوه‌ی پوشکین لباس می‌پوشید و تیره کلاه بلندی به سبک او بر سر می‌گذاشت و ریش عاریه‌ای اطراف صورتش قرار می‌داد تا هرچه بیشتر شبیه پوشکین شود.

 بر طبق گزارش دوست و مریدش- نیکلای چوکوفسکی- در آخرین دهه‌ی عمر خلق و خوی خوشش را از دست داده و بدخلق شده بود. زودرنج شده بود و حساسیت شدیدی نسبت به رویدادهای ناگوار پیرامونش نشان می‌داد. نازک‌طبعی و شکنندگی‌اش بیش از حد شده بود. اغلب عصبی بود و برای هرچیز کوچک و کم اهمیت به خشم می‌آمد. افسردگی و زودخشمی‌اش تکان‌دهنده بود. پرحرف شده بود و وقتی شروع به صحبت می‌کرد هیچ نیرویی قادر نبود او را از حرف زدن بازدارد. ناآرام و بی‌قرار بود. در نگاهش تب‌و‌تابی پرالتهاب موج می‌زد. گاه برمی‌خاست، گاه می‌نشست. گاهی ناگهان سرش را روی میز می‌گذاشت و وقتی سر برمی‌داشت، اشک در چشمانش حلقه زده بود. بیشتر وقتش به سیگار کشیدن می‌گذشت و تمام روز سیگار از لبش جدا نمی‌شد. عادت داشت که خاکستر سیگارش را روی شانه‌ی چپش می تکاند. بر شانه‌ی چپش همیشه توده‌ی کوچکی از خاکستر سیگار کپه شده بود.

در واپسین دهه‌ی عمر و بعد از گذراندن دوران زندان، ماندلشتام از نظر روحی درهم شکسته بود. او آن‌قدر از زندگی خسته شده بود که یک‌بار از فرط خستگی روحی و تب و تاب افسردگی به قصد خودکشی خواست از پنجره‌ای از فراز ساختمانی بلندارتفاع خود را به بیرون پرتاب کند، ولی حضور به موقع همسرش او را از انجام این عمل بازداشت و جانش را نجات داد. در یکی از شعرهایش این حالت خستگی روحی‌اش را که او را تا پای مرگ کشاند به زیبایی چنین توصیف کرده است:

تنها کتابهای کودکانه خواندن
تنها افکار کودکانه داشتن
به دور افکندن هرآن‌چه بزرگ‌سالانه است
و سرانجام بیدار شدن از این اندوه ژرف.

من به حد مرگباری از زندگی خسته شده‌ام
هیچ چیزش را نخواهم پذیرفت
ولی به سرزمین بیچاره‌ام عشق می‌ورزم
زیرا آشیان دیگری برای عشق ورزیدن ندارم.

غرق تکانه‌ام در باغی دوردست
روی ساده‌تابی چوبی
زیر درازسایه‌ی درختان صنوبر
غرقه در هیجانی مه‌آلود، به انتظار مرگ.

در سه سالی که به همراه همسرش- نادژدا خازینا- به حالت تبعید در ورونژ به سر برد، آثاری ارزشمند آفرید که بعدها با عنوان "یادداشتهای ورونژ" شناخته شدند و همسرش موفق شد این یادگارها را برای انتشار در چند دهه پس از مرگ او حفظ کند. در این واپسین شعرهای موجز پراکنده و ناقص که اغلب پاره‌پاره‌اند و بریده‌بریده، ماندلشتام سروده‌هایش را با حالت روحی یک محکوم به مرگ که هنوز مقدر است سختیهای بسیار دیگر را تحمل کند و شاهد شکنجه‌های روحی بی‌شمار باشد، سروده است.


در واپسین نامه به همسرش که آن را در آخرین سال تبعید، حدود دو ماه قبل از ایست قلبی‌اش در یک اردوی کار اجباری، در دسامبر۱۹۳۷، نگاشته و برایش ارسال کرده، چنین نوشته:
 "نادیای دلبندم! آیا تو زنده‌ای؟ عزیزم!
من به اتهام فعالیتهای ضد انقلابی در دادگاه ویژه به پنج سال دیگر تبعید محکوم شده‌ام. نهم سپتامبر از باتیرکی منتقل شدیم و ۱٢ اکتبر به اینجا آمدیم. وضع جسمی‌ام خیلی خراب است و سلامتی‌ام در معرض خطر جدی قرار دارد. بی‌نهایت فرسوده شده و در آستانه‌ی ازپادرآمدن‌ام. چنان لاغر و نحیف شده‌ام که اگر ببینی نمی‌شناسی‌ام. نمی‌دانم آیا امکان فرستادن پوشاک، خوراک و پول برایت هست یا نه، اگر امکانش هست می‌توانی تلاشت را بکنی. راستش را بخواهی من تن‌پوش مناسب ندارم و از سرما سخت در عذابم. من در ولادی‌وستک هستم. اقامتم در اینجا موقتی است ولی ممکن است تمام زمستان را همین جا بگذرانم."

ماندلشتام بهترین شعرهایش را در نیمه‌ی نخست دهه‌ی چهارم زندگی‌اش- در سال های ۱۹۲۰ تا ۱۹٢٥- سرود. نمونه‌هایی از این شعرهای درخشان عبارت‌اند از "چکامه‌ی سنگ لوح"، "اول ژانویه۱۹٢۴"، "آن‌که نعل اسبی یافت" و "باران نرم مسکو". این شعرها که اغلب دارای فضایی هولدرلینی‌اند و دیدگاه جهان‌بینانه هولدرلین- شاعر بزرگ آلمان در سده‌ی نوزده- را به یاد می‌آورند، بسیار باشکوه و پروقاراند و گاه ابهت و عظمت آثار باستانی هنر مصری و یونانی را تداعی می‌کنند.

بازگشته‌ام به شهرم. اینها اشکهای کهن‌سال من‌اند
ردپاهایم، عقده‌های برآماسیده کودکی‌ام.

پترزبورگ! من هنوز قصد مردن ندارم
تو شماره‌ی تلفنم را می‌دانی.

پترزبورگ! من هنوز در تو نشانی دارم
می‌توانم بنگرم در چشم خنیاگر مرگ.

شهریور 1384

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا