اولین رؤیای بیداری
1391/7/27

اولین باری که توی بیداری رؤیا دیدم وقتی بود که هنوز نوجوان بودم. شاید بیشتر از پانزده شانزده  سال نداشتم. یک روز عصر آخرهای پاییز، از آن روزهایی که هوا خیلی خیلی سرد بود و سوز سرما به صورت آدم سیلی می‌زد و تمام وجود آدم را بی‌حس می‌کرد، داشتم تنها از مدرسه برمی‌گشتم خانه، حدود ساعت چهارونیم بعد از ظهر، وقتی از توی خیابان اصلی پیچیدم توی خیابان فرعی، ناگهان یک درخت سرتاپا نارنجی‌پوش توجهم را جلب کرد که درست وسط خیابان ایستاده بود و روی شاخه‌های انبوه از برگش پر بود از پرنده‌های کوچک قرمزی که تا آن وقت شبیهشان را هیچ کجا ندیده بودم، نه توی واقعیت، نه توی کتابها یا توی رؤیاها. از دیدن این منظره‌ی شگفت‌انگیز بهتم زد. من همیشه از آن خیابان رد می‌شدم. حداقل روزی چهار بار، موقع رفتن به مدرسه و برگشتن، صبح و ظهر و عصر، ولی هیچ‌وقت تا آن روز این درخت را وسط آن خیابان ندیده بودم. پس این درخت از کجا آن وسط سبز شده بود؟ از شدت حیرت فکر کردم دارم خواب می‌بینم. باورم نمی‌شد که چنین صحنه‌ای را دارم در بیداری می‌بینم. چند بار با دقت و وسواس چشمهایم را مالیدم تا اگر خواب بودم بیدار شوم، ولی انگار خواب نبودم و توی بیداری داشتم آن صحنه را می‌دیدم. با حیرت و هراس به درخت نزدیک شدم. شاخساران انبوهش پر بودند از برگهای تودرتوی نارنجی درشت، هرکدام بزرگتر از یک کف دست، تنه‌ی درخت و ساقه‌اش هم به رنگ نارنجی بود. آن‌وقت توی آن شاخساران انبوه پر بود از آن پرنده‌های کوچکی که از گنجشک بزرگتر بودند، از سار کوچکتر و بالای سرشان تاجی داشتند شبیه شانه‌به‌سر و پرهایشان یک‌دست قرمز شنگرفی بود، و با آواز زیبایی داشتند می‌خواندند. آوازشان چنان جذاب بود که بی‌اختیار مجذوب کرد و ناخودآگاه مرا به سمتشان کشید. لحظه‌ای بعد ناگهان آسمان درست بالای سر درخت سیاه شد و یک ابر سیاه بزرگ هیولامانند روی درخت سایه انداخت. بعد یکهو برق خیره‌کننده‌ای درخشید و صدای کرکننده‌ی تندر پرده‌های گوشهایم را لرزاند. بعدش رگبار سیاه درشتی از باران و تگرگ که درهم‌آمیخته بودند، درست روی درخت شروع کرد به باریدن. پرنده‌های قرمز با شروع بارش رگبار تند وحشی، درحالی‌که به شدت ترسیده بودند، شروع کردند به جیغ کشیدن و وحشت‌زده بالهایشان را به هم می‌کوبیدند و تلاش می‌کردند که از جا بلند شوند و پرواز کنند، ولی دانه‌های باران و تگرگ وقتی که بالای سر آنها می‌رسیدند به شکل کلاغهای سیاهی درمی‌آمدند و پرنده‌های وحشت‌زده‌ی قرمز را می‌بلعیدند و بعد دوباره به شکل قطرات درشت باران از شاخه‌های درخت سرازیر می‌شدند و با خود برگهای نارنجی درخت را هم می‌شستند و آنها را در خود حل می‌کردند و پایین می‌آمدند. چند لحظه بعد، درخت لخت و خالی از برگ شد، و بعد ساقه و تنه‌اش هم به تدریج آب شدند و تا آمدم به خودم بجنبم و سرپناهی پیدا کنم برای در امان ماندن از آن باران وحشتناک وحشی، درخت ذوب شده و به صورت قطرات سیاهی به زمین ریخته بود و از کنار ریشه‌اش که تنها نشانی از آن بر زمین باقی مانده بود، جویی از خون روان بود که به تدریج بزرگ و بزرگتر می‌شد و می‌رفت که به نهری بزرگ تبدیل شود. وقتی درخت کاملاً فروریخت و دیگر چیزی ازش باقی نماند، باران هم بند آمد و ابر سیاه با سرعت از آن‌جا دور شد و به سمت افق دوردست رفت. آب نهر هم بند آمد و خاموش شد. بعدش سکوتی هولناک فضا را پر کرد. لحظه‌ای بعد همه چیز به حالت عادی برگشت و دیگر نه از درخت نشانی بود نه از پرنده‌ها و باران. من که غرق حیرت بودم، هرچه فکر کردم که آن صحنه‌ی عجیب چی بود که دیده بودم و از کجا آمده بودند آن درخت سراپا نارنجی و آن پرنده‌های عجیب قرمز، و به کجا رفتند آن درخت و آن پرنده‌ها، و جریان آن ابر سیاه و آن باران و آن کلاغها چی بود، چیزی نفهمیدم و فکرم به جایی قد نداد. بعدها فهمیدم که ممکن است آدم در بیداری هم رؤیا ببیند و آن‌وقت بود که فهمیدم این صحنه‌ی عجیب باورنکردنی هم یکی از رؤیاهای بیداری بود که به سراغ من آمده بود: اولین رؤیای بیداری.

اردیبهشت 1383

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا