غبار نازک تخیل اینک چه شفاف است، اینجا که از کدورت تنهایی اثری نیست و قلبی بس بیتسکین در سینهی من بیداری ابدی دارد، نه از دیار سایهروشن که از دیار بیانتهای رنگینکمان. مالامال از حضور آب و آینهام، و مرا در انزوای نهانی، در رگ، جرعهای زلال است که سرچشمهی جریان بیزوال اندوه است، جامی گوارا که نوش تو باد در شبی عطشبار در بیکران بیروزن بیستارهی یک کویر.
گسستن چه سخت رنجبار است و پیوستن چه سخت محال! رنج بردن و زجر کشیدن، چنین است تقدیر نامقدر و ای چه بسا نامحتوم عابری نیمخسته و نیمفرسوده در آغاز راهی بس بینهایت.
آیا تو دستم را با نگاه تسلابخشات خواهی گرفت و گونههای تب زدهام را خواهی نواخت با نوازش تسکیندهندهی خاطرههای آسمانی شبهای تابناک پرکهکشانت، شبهای تابناک پرخورشیدت، که هر ستارهاش مرواریدیست بر گیسوی روشنت و هر شهابش برقی درخشان در نگاه سرشار از شعرت؟ ای بیکران آسمانی من!
غبار نازک تخیل چه نورانیست در این گذرگاه که هر چیز رنگی از کدورت دارد، در این بستهدیوار بیپنجره، در این محبس الهامها و رؤیاها!
بهمن 1367
|