- آخه میدونید؟ ما خیلی عقبیم. بهخصوص از نویسندههای تازهنفس آمریکای لاتین. ما کجا، گابریل گارسیا مارکز کجا؟ ما کجا کارلوس فوئنتس و ماریو بارگاس یوسا کجا؟ ما کجا اوکتاویو اوپاز و خورخه لوئیس بورخس کجا؟ خیلی خیلی ما عقبیم. اگه بخوایم به اونا برسیم، باهاس اسب تخیلو زین کنیم، چارنعل که سهله، چارصد نعل به پیش بتازیم تا بلکه به گردشون برسیم. اینجا حرکت با سرعت نور لازمه. و فقط نویسندههای جوونی مث من که تازهنفساند و قبراق و تیزوفرز، این رسالت سنگین رو دوششونه که تو این مسابقهی ماراتن عقبموندگیهای تاریخیمونو جبران کنند، حریفو سر یکی از پیچای اصلی تاریخ بگیرند و ازش جلو بزنند. از نویسندههای پیروپاتالی مث آقجمال و آقمحمود و سیمین خانوم تو یه همچین مسابقهی سنگینی کاری ساخته نیست. اونا همون سر پیچ اول زه میزنن و از پا درمیآن. اونا نای راه رفتن عادیشو ندارند چه برسد به دویدن و کورس گذاشتن. واسه همین ادبیات داستانی ما چش امیدشو به امثال من دوخته که هم جوونم هم تازهنفس، هم جریان سیال ذهنم مث شرشر آبشار دوقلو جاریه. و چه رسالت سنگینی رو دوشمون گذاشته! رسالت پیشتازی در کورس ادبیات جهان و چهارنعل تاختن و جلو زدن از تموم نویسندههای آمریکای لاتین و مرکزی و شمالی و جنوبی. بیمعرفت نکرده یه خرده ملاحظهمونو بکنه، یه کم بار این مسئولیت سنگینو سبکتر کنه. اصلاً انصاف منصاف حالیش نیست این سگانصاف. واداشتن نویسندههای جوون به خرحمالی کار همیشگیشه. منم واسه اینکه بتونم از عهدهی این رسالت سنگین تاریخی بربیام، دارم الحقوالانصاف جونفشونی میکنم. خواب و خوراکو به خودم حروم کردم، تموم فکر و ذکر و نیرومو گذشتم رو ادبیات و کورس جهانیش. روزی هیفده هیجده ساعت یه بند، بیاستراحت و نفس چاق کردن هی مینویسم، هی مینویسم، هی مینویسم، شاید یه ذره از این عقبموندگی تاریخیمون جبران بشه. تموم زندگیمو گذاشتم رو خلاقیت ادبی و تولید هرچی بیشتر داستان. آخه میدونید؟ واسه یه نویسندهی تازهنفس جوون و سوپرانرژیک مث من، خواب و خوراک حرومه، وقت تلف کردنه، یعنی مانع و مزاحم کاره و نمیذاره آدم متعهدی مث من به هدفای والاش که جلو زدن ازخورخه آمادو و ماریو آزوئلا و آلخو کارپانتیه است برسه. امثال من باهاس اونقدر سگ دو بزنن تا به هدفای متعالیهشون برسن.
خانم نویسندهی تازهنفس با موهای چرب و چیلی و سر و وضعی که شلختگی و کجسلیقگی ازش میبارد، و بلوزی که از شدت چرکمردگی رنگش از آبی آسمانی به خاکستری تیره تبدیل شده و بوی تند و تیز عرقی که ازش متساطع میشود و میخواهد آدم را خفه کند، با سرورویی آشفته، چند لحظهای سکوت میکند تا نفسی تازه کند، و از این فرصت طلایی کمال استفاده را میکند و چهارمین شیرینی ناپلئونی را از توی دیس شیرینی تر برمیدارد و توی بشقابش میگذارد. سه تای قبلی را وقتی داشت با آب و تاب تمام تعریف میکرد، نوش جان کرد، گوارای وجودش! و پس از پایین دادن کل شیرینی ناپلئونی در عرض چند ثانیه، فنجان پنجم چایش را برمیدارد و هرت هرت سر میکشد. بعد میرود سراغ ظرف میوه و درحالیکه سیب درشت قرمزی برمیدارد و با پوست مشغول گاز زدن میشود، با همان تهلهجهی شیرین بندری به درد دل کردن ادامه میدهد:
- کار تازه؟ فراوون. دو تا فیلمنامه دارم، دونهای چارصدهزار چوق قیمتشونه، خریدار مناسبش گیر بیاد وضع مالیم روبهراه میشه. همین دیروز یه مشتری واسش پیدا شد ولی توافق نشد، طرف دونهای دویست میخواست، من گفتم چارصد. دو ساعت تموم چونه زد. زیر بار نرفتم. جفتشونو رو هم تا هفصد اومد بالا ولی من از هفتصد و پنجاه پایینتر نیومدم. واسه همین معامله جوش نخورد. از بس چونه بازاری زدیم چونهمون درد گرفت به خدا. حالا همینطور مشتری میآد و میره ولی هنوز بخر واقعی پیدا نشده، تا ببینیم قسمت کیه.... مشتری که زیاده ولی مشتری اهل معامله کمه. اغلبشون خالیبندند و زبونباز. اولش میان جلو ولی پای قرارداد که میرسه توزرد از آب درمیان. منم حاضر نیستم حاصل یه هفته کار شبانهروزیمو مفت و مجانی خیرات و مبرات کنم. هر کی فیلمنامهی خوب میخواد باهاس با دست پر بیاد جلو. هر چقدر پول بدی همونقدر آش میخوری. نذری و خیراتی که نیست. فکر و انرژی و خلاقیت پاش رفته. دود چراغا خوردیم. از زندگیمون گذشتیم. زندگیمونو پاش گذاشتیم. عمرمونو پاش ریختیم. از جون و خون و جوونیمون واسش مایه اومدیم. مگه الکیه؟ کلی نفس برده و انرژی گرفته تا فیلمنامه شده. حالا انگار ما شهرستونی هستیم، هالو و ببوییم که هر کس و ناکسی سرمون کلاه بذاره و مالمونو مفت از چنگمون درآره.... دیگه چی کارها کردهام؟ هیچی. خیلی کارای دس اول تر و تازه دارم. دو سفت داستان کوتاه دارم، هر ستش دوجین داستونه. دونهای صد و پنجاه هزار روش قیمت گذاشتم. یه رمان هزار و پونصد صفحهای هم تازه همین دیروز تمومش کردم. سه هفته تموم کار برد. هیچ پلوت ملوت نداره، همش جریان سیال ذهنه. همین جوری هرچی به عقلم قد داده آوردم رو کاغذ. شلمشوربا و درهم برهم. بدون هیچ جور رتوش و راس و ریس کردنی. بدون هیچ جور آرایه و تزیینی، حتا بدون اصلاح و غلط گیری. صمیمی. صادقانه. ادبیات خالص یعنی این. ناب ناب. تاپ تاپ. پستمدرن پستمدرن. حتا یه مقدار پفستتر از پستمدرن رایج. خیلی حالت فانتزی پیدا کرده. مث نوشتههای گابی جون. رآلیسم جادویی جادویی. پر از جن و پری و از ما بهترون، یا به اصطلاح ادبی فانتاستیک رآلیسم. نویسنده هرچی به عقلش قد میده، بیربط و باربط میآره رو کاغذ، همین جور خالصاً مخلصاً، بدون کوچکترین دخل و تصرفی میریزه رو دایره، بعدش از بساط شامورتیبازیش یه بند جادویی درمیآره، تموم اونچه تو ذهنش گذشته با اون بند جادویی به بند میکشه و به رشتهی تحریر در میآره، میشه یه رمان سوپرپستمدرن کاملاً نو دست اول و بدیع. درست مث هذیانگویی مریضی که درجه حرارتش از چهل و دو زده بالا، مخش داغ کرده و در حال قلقل جوشیدنه. این طوریه که ادبیات میتونه حقیقت ناب و خالصو، لخت و عور، از سرتا پا برهنه، با عورتین عریون، نشون خواننده بده، به این میگن ادبیات سوپرپستاولترامدرن. دخالت نویسنده باعث میشه که قدرت سوررآلیستی رمان کم بشه، حقیقت دستکاری شده و دستمالی شده به خورد خواننده داده بشه، این دیگه حقیقت ناب و دس اول نیست، این حقیقت دروغی آلوده به فریبکاری و شامورتیبازییه، به همین دلیله که کارای تولستوی و چخوف و گورکی و داستایوسکی و بالزاک و دیکنز و رومن رولان بیارزشاند، و تموم اونایی که تو خط این نوع رآلیسماند و ادای اون ریشوسیبیلدارای گندهگو رو در میآرن، مث آمیزمحمود و آقجمال و شاباج سیمین خودمون، کاراشون یه پول سیام نمیارزه. اما ما، نویسندههای آوانگارد پیشتاز، طرفدار حقیقت آبسترهی محضیم. رمان تازهی منم بر اساس همین حقیقت عریون و خالص خلق شده، تعریف از خود نباشه شاهکار بینظیریه، یه اثر فناناپذیر که تاریخ روش قضاوت خواهد کرد، چون موندنیه و ابدی، زده رو دست "صد سال تنهایی" و "مرگ در آند". اسمشو چی گذاشتم؟ اسمشو گذاشتم "غرق شدن اهل دود". هیچی هیچی نیارزه، ده میلیون رو شیرین میارزه. حالا باهاس بشینم ببینم که کی یه مشتری خرپول به تورم میافته، خرش کنم جنسمو آب کنم. سه ست هم مجموعه شعر کودکانه دارم، شعرهای ضربی بند تنبونیه، از "پریا" و "علی کوچیکه" تقلید کردم. تقلید که نه، ولی تو همون مایههاست، ازشون الهام گرفتهام. باهاس دست کم کمش ستی صدهزار چوق آبشون کنم. چند تا هم مجموعه شعر ناب دارم. از شروهخونیهای مردم بوشهر و برازجون الهام گرفتم. بیشتر شبیه هذیونگویی دیوونههای تنگستونیه. محصول یه نوع شوریدگی عاشقونهی جنونآمیزه. همراه مویههای غریبونهی شبونهها و عصرونهها و تنگغروبونهها. بچهی دلتنگیهای عاطفیمه. شایدم یه جور شطحیات عارفونه باشه. نه وزن داره نه قافیه، ولی پر از موزیک ضربی طبل و دهل تنگستون و دشتستونه. فکر میکنم ستی دویست و پنجاه هزار چوق بشه آبش کرد. تازه مایهکاری حساب کردم. کمتر از این صرف نداره جون شما. دو تا هم ترجمه روونشناسی دارم، موضوعشون رابطهی بین نام و نام فامیل افراد و اختلالات روونی ناشی از اوناست. من یکی خودم خیلی از اسم فامیلم رنج بردم. هر کی اسم فامیلمو میشنید فکر میکرد دیوونم، و این خیلی منو آزار میداد، برای همین یه مدتی اسم فامیلمو یه کم عوض کردم، یعنی یه حرفشو عوض کردم تا از حالت دیوونگی دربیاد. ولی این طوری بدتر در بدتر شد و همه فهمیدند که حساسیت دارم به این موضوع ، بیشتر سربهسرم میگذاشتند و دستم میانداختن. این موضوع شده بود واسم یه عقدهی بزرگ حقارت. تا اینکه این کتاب روونشناسی رو پیدا کردم، ترجمه کردم، فکر میکنم هیچی هیچی نیارزه ششصدهزار تا رو شیرین بیارزه، البته هنوز مشتری دست به نقد واسش ندارم ولی ناامید ناامید هم نیستم. این از آخرین کارای من. شما چه حال و خبر؟
خانم نویسندهی تازهنفس که تازه از خوردن یک عدد سیب قرمز درشت و دو عدد گلابی گردنکج چاق و چله و چند عدد آلوی قطرهطلای رسیدهی درشت و سه عدد خیار گل به سر و دو عدد هلوی مشهدی آبدار و گوشتالو فارغ شده و فنجان چای هفتمش را هم یکنفس هورت کشیده و داده بود پایین، ظرف بستنی را که تازه جلویش گرفته شده، برمیدارد و همراه با دو تا پای سیب درشت و وزین سرگرم نوش جان کردن میشود، و در همان حال به ادامهی تعریف ناتمام ماندهاش میپردازد.
- دستمایهی کارهامو از کجا پیدا میکنم؟ خیلی ساده، بیدنگوفنگ. میرم تو دهات، شلیته میپوشم، با دهاتیها حشرونشر میکنم، باهاشون نشستوبرخاست میکنم، شریک دیزی آبگوشتشون میشم، از گوشت کوبیدهشون، یا اشکنهشون میخورم، کونه پیاز گاز زدهشونو گاز میزنم، بیریا و صمیمی باهاشون درد دل میکنم، به درد دلاشون گوش میدم، واسه هم تعریف میکنیم، باهاشون چپق و قلیون میکشم، کنارشون برگ توتون میجوم، گوسفندا و گاواشونو میدوشم، زیر ابروهای زناشونو برمیدارم، باهاشون زندگی میکنم، ازشون میخوام داستان زندگیشونو واسم تعریف کنند. از همین تعریفها سوژههای داستانهامو شیکار میکنم. بعدش میآم تو شهر و به یاد روزهای آفتابی و خوش ده، شلیته میپوشم و با لباسهای رنگوارنگ دهاتی راه میافتم تو کوچه و خیابون و بازار، اونقدر راه میرم و راه میرم و راه میرم تا حسابی سوژههام جا بیفتند. مردم هم وقتی منو با اون سر و ضع عجیب غریب میبینند که تندتند دارم راه میرم و قسمتهایی از دیالوگهای داستانمو مث ورد زیر لب میخونم، به خیالشون از تیمارستون فرار کردم، یا مخم پاره آجر میبره، دنبالم راه میافتند، به طرفم سنگ پرت میکنند و هوم میکنند،همگی با هم دم میگیرند: هو هو خانوم دیوونه، هو هو خانوم دیوونه. اما من بیخیال، چنون غرق پختن و جا انداختن سوژههامم که اصلاً اونا رو نمیبینم. بعد که خوب فکرهامو ردیف کردم، میرم خونه، چندک میزنم رو زمین، یا ولو میشم رو لحاف کرسی، حالا ننویس، کی بنویس... اونقدر مینویسم و مینویسم و مینویسم که کف میکنم و از حال میرم، مث جنازه میافتم زمین و بیهوش میشم تا لنگ ظهر، بعد که پا میشم، ناشتایی نخورده، چیزایی رو که تو خواب دیدم، تو رؤیا یا کابوس، قاطی میکنم با چیزایی که تو ده دیدم یا تو کوچه، و چیزایی که مث شهاب ثاقب از آسمون بیکرون مخیلهام گذشته، همه رو با هم قاطی پاطی میکنم، میریزم رو دایره، همینطور بینظموترتیب درهمبرهمشان میکنم، تا یه آش شلهقلمکار عالی از توش دربیاد، و یه شاهکار ادبی بیبدیل ازش خلق بشه، بعد اسمشو میگذارم و دیگه کار تمومه...
خانم نویسندهی تازهنفس کاسهی خالی بستنی را میگذارد روی میز، بعد حمله میبرد به سمت کاسهی آجیل و مشغول جدا کردن و خوردن پستهها و بادامهندیهاش میشود:
- آشپزی؟ ازش متنفرم. هیچ وقت چیزی نمیپزم. اصلاً بدم میآید، هیچ وقت هم وقتمو واسه یاد گرفتنش تلف نکردم، جون شما وقت تلف کردنه. حیف عمر آدمیزاد خلاقی مث من نیست که تو آشپزخونه پای اجاق گاز حروم بشه؟ من که از این وقتها ندارم. من فقط پختن داستان و شعر و نثر و رمانو بلدم. جالبه، مگه نه؟ آخه حیف وقت گرونبهاتر از طلا نیست که پای دیگ کدوبادمجون و فسنجون و قورمه و قیمه تلف بشه؟ اونم تو این دورهزمونه که ما اینهمه از نویسندههای آمریکای لاتین عقبیم؟ اصلاً چه ارزشی داره این شیکم بیهنر پیچ پیچ کارد خوردهی پر چس و فس؟ کوفت کردن و لمبوندن و نشخوار کردن و آروق زدنو بلا نسبت شما بلا نسبت شما هر خر و گاو و الاغی بلده، پس فرق ما با بوزینه و شمپانزه و گوریل و اورانگاوتان چیه؟ یا با گاو و گوساله و شتر و بزغاله و بزمجه؟
در همین هنگام خانم نویسندهی تازهنفس آرق مهیبی میزند، و درحالیکه با پشت دست جلو دهانش را میپوشاند و پشتبندش آرق دومی را با صدایی مهیبتر از اولی میزند، شرمسارانه میگوید:
- ببخشیندا، یهو در رفت...
و بعد ادامه میدهد:
- من که فاتحه خوندم به همه چی، از پختوپز و شستوشو تا نظافت و گردگیری. فاتحه خوندم به همه چی. تموم این مسائل واسم حل شدهست. چیزی پیدا کردم میخورم، نکردم نمیخورم. جایی پیدا کردم میخوابم، نکردم نمیخوابم. آبی پیدا کردم خودمو میشورم، نکردم نمیشورم. اونقدر این مسائل واسم پیش پا افتادهست که اصلاً بهشون فکر نمیکنم. اصولاً واسه یه نویسندهی خلاق خجالتآوره که به این جور مسائل فکر کنه. گاهی بعضی از دوست و آشناها واسم یه چیزی میپزند، میآرن در خونه، کوفتهای، آشی، پلویی، چلویی، آبگوشتی، کوکویی، چیزی، کوفت میکنم، وگرنه شیکممو با کالباس مالباس پر میکنم. فقط چایه که ازش نمیتونم بگذرم و هر یه صفحه که مینویسم باهاس چار تا لیوان چایی باهاش سر بکشم، چون ذهنمو روشن و روون میکنه....
خانوم نویسندهی تازهنفس درحالیکه دوازدهمین فنجان چایش را قرت قرت میخورد، گفت:
- اگه میشه چایی بعدی رو واسم لیوانی بیارین چون یه سوژهی خام به ذهنم رسیده، بلکه همین جا بپزمش. آخه میدونین؟ ما خیلی خیلی عقبیم، باید از ثانیههامون واسه جبران عقبافتادگیمون استفاده کنیم. خلاصه من همهی مسائل واسم حله. اونقدر تو فکر کم کردن فاصله ادبیاتمون با ادبیات آمریکای لاتینم که باقی مسائل واسم علیالسویه است، اصلاً بهشون فکر نمیکنم. تنها چیزی که بهش فکر میکنم اینه که کی به گابی جونم میرسم و از کارلوس جون جلو میزنم. والسلام.
خانم نویسندهی تازهنفس کاسهی کریستال طالبی را میکشد جلو و قاچهای بزرگ طالبی را با چنگال از توی کاسه بیرون میکشد و میبرد به طرف دهانش:
- شوهر؟ گفتم که این جور مسائل واسم حل شده است. یه ازدواج ناموفق داشتم با یه مرتیکهی بیشعور که اونقدر عقبمونده بود که هیچ جور حاضر نبود رسالت سنگین وعظیم تاریخی منو که تاریخ ادبیات معاصر ایران رو دوشم گذاشته، درک کنه، واسه همین ازش جدا شدم. مرتیکه ازم میخواست لباساشو واسش بشورم، اتو بکشم، واسش غذا بپزم و خونهداری کنم، آره ارواح شیکمش! بزمجهی یابوعلفی میگفت به زندگیت برس، به آشپزی و خونهداریت برس، لباسارو بشور و اتو بکش، گردگیری کن، نظافت کن، کف سالنو برق بنداز، و از این جور زرای زیادی و افردهای گندهتر از دهنش. هیچ جور تو کلهی پوکش نمیرفت که اگه من بخوام این کارا رو بکنم کی میرسم جوابگوی رسالت عظیم تاریخیم باشم؟ هیچ جور تو کلهی پر از پشکلش نمیرفت که وظیفهی خطیر من چیز دیگهایه، این کارا رو که هر ننهقمری میتونه بکنه، وظیفهی من اینه که ادبیات عقبموندهمونو برسونم به باستوس و آریولا و بورخس و داریو و دیه گو. اونوقت با انجام این جور کارا چطوری میتونم به وظیفهی اصلیم برسم؟ منم وقتی دیدم طرف اینطور کلهخره، گفتم مهرم حلال، جونم آزاد، خودمو از شرش خلاص کردم. طرفو دست خالی از خونه بیرون کردم، حتا نذاشتم یه دونه زیرشلواری با خودش ببره، اینطوری بود که زندگی خونوادگیم فدای رسالت تاریخیم شد....
خانم نویسندهی تازهنفس آه عمیق و سوزناکی از ته دل میکشد، بعد میگوید:
- خوب دیگه، ما نویسندههای تازهنفس ایثارگران و از خودگذشتگان بزرگ تاریخ معاصریم. در حقیقت شهدای زندهی تاریخیم. واسه همین باهاس هست و نیستمونو فدای خلاقیت ادبی و کار نویسندگیمون بکنیم. باید ایثار کنیم و خوشبختی فردیمونو فدای پیشرفت فرهنگ و ادبیاتمون کنیم. بیخودی نیست که اینطور با سرعت برق داریم پیش میتازیم و چش رو هم بذارین از نویسندههای آمریکای لاتین زدیم جلو.
بعد کاسهی بزرگ کریستال طالبی را که خالی شده عقب میزند، کاسهی بلور پر از گلهای قرمر هندوانه را میکشد جلو، ولی پیش از آنکه موفق شود چنگالش را فرو کند میان یکی از قاچهای درشت هندوانه، سینی دیگری جلوش گرفته میشود، و او ناخشنود از این تداخل در پذیرایی، فنجان شیرقهوه را از توی سینی برمیدارد، سرگرم شکر ریختن و هم زدن میشود تا با یک نان خامهای بزرگ، اندازه یک طالبی کوچک، نوش جان بفرماید.
- نظرم دربارهی ادبیات معاصر ایران؟ ادبیات امروز ایران باید مث خود زندگی شلمشوربا و درهم برهم باشه. بیسروته. هپلی هپو. نویسندهی تازهنفس امروزی متعهد به واقعیته، البته چه جور واقعیتی؟ واقعیت بیرونی؟ نه. واقعیت درونی؟ نه. پس چه جور واقعیتی؟ یه جور واقعیت ساخته و پرداختهی ذهن آشفتهی قروقاطیش. واقعیتی که محصول فعالیت بیوقفهی ذهن خلاق و آفرینندهشه. واقعیتی که میوهی درشت و آبدار درخت سیال ذهنشه. واقعیتی قاطیپاطی و قاراشمیش. با هالهای از ابهام و ایهام. غرق در فضای محو و مهآلود رؤیاها و کابوساش، بازتاب اون حالاتی که موقعی که بختک میافته روش بهش دست میده، دست و پا میزنه، انگار میخواد خفه بشه و یه ترهاتی به ذهنش میرسه، همونا رو باهاس بیاره رو کاغذ. واقعیت رو باهاس اینطوری ول کرد تو نوشتهها و داستانها. ول و رها. مث جوی آب یا کانال فاضلاب تو خیابونای تهرون. فقط این طوری میشه صداقت و تعهدو ثابت کرد. اینه تنها راه پیشرفت ادبیات معاصر ایران. هرچی قاطیپاطیتر، هنریتر و ادیبانهتر، هرچی به عقلت قد داد بریز رو کاغذ. اصلاً هم در قید و بند این نباش که واقعیتهای دستپخت ذهنت، با واقعیتهای زندگی تطابق داره یا نداره. بیخیالش. گوربابای زندگی کرده، مردهشور واقعیتهاشو برده. بریز دور واقعیت زندگی رو، حقیقت و این جور مزخرفاتو بفرست برن جهنم، اونا غلط بیجا کردن که توقع دارن ما نویسندههای تازهنفس، اونا رو تو نوشتههامون منعکس کنیم. چه زر زدنای زیادی گندهتر از دهنی! حتا اگه مخت پاره آجر میبره، حتا اگه کلهات پوکه، حتا اگه مغزت گندیده و فاسده، بازم باهاس تابع واقعیتهایی باشی که از تو مخت مث بخار تراوش میکنه بیرون، گندیده و بدبوست؟ چه باک؟ مسموم کننده است؟ بیخیال!
خانم نویسندهی تازهنفس فنجان خالی شیرقهوه و پیشدستی خالی را میگذارد روی میز عسلی کنار دستش، کاسهی هندوانه را برمیدارد، میگذارد روی دسته مبل، سرگرم نوش جان کردن گلهای درشت و قرمز هندوانه میشود.
- برنامهی آیندهم؟ یه شیر پاک خورده خیّر خیلی شریف و فداکار ایرونی تو آمریکا سراغ دارم که عاشق سینه چاک ادبیات مدرن ایرانه، و از طرفدارای دوآتیشهی نویسندههای تازهنفس، پیرو خط پنج و نیمه، تموم زندگیشو گذاشته رو معرفی ادبیات پستسوپراولترامدرن ایرون تو کالیفرنیا و اون طرفا. مدتیه داره داستانامو به انگلیسی ترجمه میکنه، اونجاها چاپ میکنه، پولشو واسم حواله میکنه. شماره حساب دادم، میریزه به حسابم. همین دیروز سیصدهزار چوق بابت چاپ ترجمهی یکی از داستانام واسم حواله کرد. واقعاً دیگه کفگیر به ته دیگ خورده بود، یه هزار چوقی بیشتر ته کیفم نمونده بود. تو شیش و بش بودم که چطوری یکی از مجموعه داستانامو آب کنم، کرایه خونهی سه ماه عقب افتادهمو، و بدهکاری مفصلمو به پیتزافروشی دربهدر و کالباس فروشی سرگذر دربیارم؟ از فکر و خیال تا صبح خوابم نبرد. تا اینکه دیروز با کمال ناامیدی رفتم سری به حساب بانکیم زدم، یه وقت دیدم سیصد هزار چوق خوابیده تو حسابم. خدا خیرش بده. راست راستی که جوون نابیه. خلاصه هرچی از خوبیهای این فرشته نجاتم بگم کم گفتم. البته من تا حالا ندیدم و نمیشناسمش، ولی نمیدونم که چرا ندیده و نشناخته بدجور مهرش به دلم افتاده. اینو هم میدونم که در حال حاضر بزرگترین حامی و تنها نقطه اتکا و امید من تو این دنیای وانفساست. حتا استاد غنچه دوغی- این نویسندهی بزرگ قرن- که نه تنها چیزی از گابی جون و کارلوس جون و آلخو جون کم نداره بلکه از تمومشون یه سر و گردن بالاتره و اگه تا حالا در دادن جایزه نوبل بهش تأخیر شده همش به خاطر تبعیضیه که بین ایرونی و غیر ایرونی قائل میشن- آره، همین جناب استاد غنچه دوغی که هیچ وقت حاضر نمیشه بیدلیل به کسی نون قرض بده و تملق کسی رو بگه، بعد از اینکه رفت آمریکا، سه ماه و نیم تموم، به خرج همین جوون شریف ایرونی کنگر خورد و لنگر انداخت، و عیش و عشرت مبسوطی کرد، وقتی به وطن برگشت کلی از این جوون شریف شاهکار فداکاری تعریف کرد و کلی مجیزشو گفت، و نوشت که راستراستی یه پارچه جواهره تو لباس آدمیزاد... همین چند روز پیش از طریق فکس با هم قرارداد بستیم واسه ترجمه مجموعه آثارم به زبون انگلیسی، قرارداد نون و آب داریه. قراره یه دعوتنومه هم واسم بفرسته برم آمریکا، واسه چند تا سخنرانی دربارهی ادبیات سوپرپستاولترامدرن ایران در دههی اخیر. در ضمن یکی دو ماهی هم مهمون همین جوون شاهکار ایرونی باشم، استخونی سبک کنم، سری باد بدم. آخه میدونین؟ چندین و چند ساله که من یه بند، بیست و چهار ساعته، بدون تفریح و استراحت و مسافرت، کار کردم و کار کردم و کار کردم. همینطور تختهگاز هی نوشتم و نوشتم و نوشتم. الان چند سال آزگاره که مث اسب عصاری دور خودم چرخیدم و هی خلق کردم و آفریدم. بدون کوچکترین تفریح و استراحت و مسافرتی. پس حق طبیعی و قانونیمه که برم به یه همچین سفر مفت و مجانی دراز مدتی. تا هم تجدید قوایی کنم، هم سری باد بدم و استخونی سبک کنم، هم ببینم این ینگه دنیا که میگن کجاست و اونجا چه خبراست. هم فاله هم تموشا. هم عیش و عشرتی میکنم، هم با چند تا سمینار و سخنرانی و همایش خودمو میاندازم سر زبونا و یه نیمچه شهرتی واسه خودم دست و پا میکنم. فقط این جوریاست که نویسندهی تازهنفسی مث من میتونه در سطح جهانی مطرح بشه و نوشتههاش به هفتاد و دو زبون زنده و مردهی دنیا ترجمه بشه. بله، فقط اینطوریاست که سیل پول و شهرت و افتخار به سمت آدم سرازیر میشه و نون آدم میافته تو روغن. راه دیگهای نداره پارو ورداشتن و دلار و پوند و یورو پارو کردن. خدا رو چی دیدین؟ شاید زد و بخت یاری کرد و همین جور الکیالکی و شوخیشوخی برندهی جایزه نوبلم شدیم. فکر میکنید از حیطهی قدرت و اراده و کرم خداوند خارجه؟ استغفرالله! حتا فکرش هم کفره...
خانم نویسندهی تازهنفس کاسهی خالی هندوانه را روی میز میگذارد و لب و لوچهاش را با پشت دست پاک میکند. بعد نگاه خریدارانهای به سراسر میز روبهرویش میاندازد و چون دیگر چیز قابل خوردنی روی آن نمیبیند، از جا بلند میشود:
- برم که خیلی دیر شد. الان باید برم واسه سخنرانیها و نطقهای فردا پسفردام چند تا مطلب دبش تدارک ببینم. یه رمان دارم که باهاس امشب چار پنج فصلشو بنویسم. هنوز اسمی واسش نگذاشتم. همین جوری پیش میرم تا ببینم به کجا میرسه. موضوع خاصی نداره. همینطور دیمی و تصادفی تو اون راهی که جریان سیال ذهن پیش پاش میذاره، پیش میره. هرچه پیش آید خوش آید. باهاس تا هفتهی دیگه تمومش کنم. هشتصد صفحهست. صفحهای هزار چوق هم حساب کنیم، میکنه به عبارت هشتصد هزار چوق. مشتری واسش ندارین؟ اگه یه مشتری خرپول به تورتون خورد خبرم کنید. باهاش کنار میآم. برم که خیلی دیر شد. آخه میدونین؟ ما خیلی عقبیم. خیلی خیلی عقبیم...
مرداد 1371
|