خیلی دوست دارم روی خط باريك وسط خيابان راه بروم، طوریكه ماشينها از دو طرف با سرعت زياد به طرفم بيايند و بوقزنان از كنارم رد شوند. بعضیهاشان از پشت سر زوزهكشان به من نزديك شوند. بعضیهای ديگر از روبهرو به طرفم بيايند، مثل برق از جلو چشمهام رد شوند.
وقتی خوب فكرش را میكنم میبينم زندگی من توی تمام اين سالهای سرسامآور پرترافيك، پر از حادثههای دستوپاشکنی كه با ويراژ دادن از دو طرف به سمتم هجوم آوردهاند، روی خط باريكی گذشته كه وسط ماجراها و معركهها، در خيابانهای شلوغ پلوغ اتفاقهای ناگوار كشيده شده بود، درست مثل راه رفتن روی خط باريك وسط خيابان.
شايد برای اين راه رفتن روی خط باريك وسط خيابان را دوست داشتم كه از بچگی به بندبازی عشق خاصی داشتم. هميشه دوست داشتم مثل بندبازها از روی بندهای باريك رد شوم. حقیقتش، خطر كردن را دوست داشتم. دلم میخواست هميشه بیگدار به آب بزنم، ريسك كنم، كارهای خطرناك عجیب غریب كنم، با زندگی خودم و ديگران بازی كنم. راه رفتن روی خط باريك وسط خيابان هم كار خطرناكیست، درست مثل بندبازی. مگر نه؟
روی همين خط وسط خيابان بودم كه برای اولين و آخرين بار عاشق شدم. من داشتم از اين طرف خيابان میرفتم آن طرف، فرشته داشت از آن طرف خيابان میآمد اين طرف. درست روی خط وسط خيابان شاخ به شاخ شديم، چشمهامان افتاد تو چشم هم، يك لحظه نگاههامان ماليد به هم، هر دو راهنما زديم. از دو طرف كاميونها و سواریها و تاكسیها و باریها بوقزنان ويراژ میدادند و همانطوركه فحشهای نتراشيده نخراشيده نثارمان میكردند، از بيخ گوشمان میگذشتند، درست در همين لحظهی خطير، حس كردم با تمام وجودم خاطرخواه فرشته، دختر همسايهی روبهرومان و همبازی دورهی بچگیام، شدهام و از شدت غلیان عشقش دارم ديوانه میشوم. فرشته كه مراقب بود ماشينها بهش نزنند، خواست بیاعتنا از كنارم رد شود، ولی من دستش را گرفتم، گفتم:
- صبر كن. كارت دارم.
با تعجب گفت:
- اينجا؟ وسط اين خيابان شلوغ؟ ميان اين ديوهای كور؟
گفتم:
- آره همين جا. ميان همين ديوهای كور. میخوام يه اعتراف قشنگ واست بكنم. يه اعتراف بزرگ كه مطمئنم هیچ انتظار شنيدنش را نداری.
ده سال تمام بود كه با هم حرف نمیزديم. به اصطلاح با هم قهر كرده بوديم. از آن قهرهای اساسی، نه از این قهرهايی كه اولش میگويند: قهر قهر تا روز قيامت، ولی شش روز بعدش کلی منت همدیگر را میکشند تا با هم آشتی كنند. از آن قهرهای راست راستی. سر هيچ و پوچ. سر يك جرزنی توی بازی. من چشم گذاشته بودم فرشته برود قايم شود، بعد من بروم پيدايش كنم. آنوقت من دزدكی از زير چشم ديده بودم كه وقتی فرشته از جلو پنجرهی اتاق آن پسرهی لندهور ديلاق رد میشد، پسره يك ماچ روی دستش كرد، فوت كرد طرف فرشته. اين كارش آنقدر آتیشيم كرد كه چشمهام را وا كردم، شمردن ده بیست سی چهل را سر سی ول كردم، با غيظ و غضب رفتم طرف فرشته و سرش داد کشیدم:
- دخترهی قرشمال، چرا به اون نرهغول بیسروپا كه واست ماچ فوتکی فرستاد هیچی نگفتی؟
بعد هم كلی گرد وخاك راه انداختم. زورم كه به آن پسرهی الدنگ نمیرسيد، ناچار دق و دليم را سر فرشته بدبخت خالی كردم، و هارت و پورت مبسوط كه من اله میكنم، من بله میكنم، من حق آن نامرد نالوطی را میگذارم كف دستش، حاليش میكنم يك من شير چقدر كره دارد، و از این جور تهدیدهای خالیبندانهی صد تا یک قاز. فرشته هم كه حسابی قافيه را باخته بود، جرزنیام را بهانه كرد، گفت: تو هميشه توی بازی جر میزنی، من كه میرم قايم بشم دزدكی منو میپايی، من ديگه هیچوقت نه با تو بازی میكنم نه باهات کاری دارم. دیگم نمیخوام اون قیافهی نحس ایکبیریتو ببینم، باهاتم قهر قهرم. قهر قهر تا روز قیامت.
من هم با غیظ و غضب جوابش را دادم: به جهنم که قهری. منم باهات قهرم. قهر قهر تا روز قيامت.
و به خيال خودمان با قهری ابدی از هم جدا شديم. حالا بگذريم از اين كه همان پسرهی ديلاق كه كركریها و رجزخوانیهای مرا از پشت پنجره شنيده بود، بعد از اين كه فرشته رفت، آمد آی مرا مشت و مال داد و مالاند، آی چپ و راستم کرد كه رََّب و ربّم را ياد كردم. سيلیها میزد كه برق سه فاز از چشمهام میپريد، توی روز روشن آسمان جلو چشمهام پر شده بود ستاره. بیپير نالوطی تا حسابی آشولاشم نكرد دست برنداشت، آخرش هم همانطوركه افتاده بودم توی جوی آب، لگد ناحقی حوالهی گيجگاهم كرد كه حسابی گيج و ويجم كرد، بعد هم راهش را كشيد رفت. من غرق در لای و لجن میناليدم و زوزه میكشيدم و مثل مار زخمخورده به خودم میپيچيدم. بيشتر از همه از اينش ناراحت بودم كه فرشته از پشت پنجره شاهد كتك خوردنم بود. هيچ قدمی هم برای كمك كردن به من برنداشته بود. حتماً شاید دلش هم خنك شده و با خودش گفته بود:
- بخور. نوش جونت. بخور كه حقته. پسرهی فضولباشی زبوندراز!
و اين به نظر من ختم نامردی و بیحميتی بود. به همین خاطر حسابی ازش به دل گرفتم. ديگر هم هيچوقت اسمش را نبردم. از آن به بعد هم در تمام آن ده سال هر دو هميشه طوری میرفتيم و میآمديم كه چشمهامان توی چشمهای هم نيفتد و با هم روبهرو نشويم. قبل از وارد شدن به كوچه اول حسابی سرك میكشيدم، اگر طرف آفتابی نبود، آسه برو آسه بيا كه گربه شاخت نزنه، پاورچين پاورچين، با ترسولرز میرفتم سمت خانه. بهترين سالهای عمرمان به این موشوگربهبازیها گذشت. سالهای باصفایی كه اگر میخواستيم میتوانستيم صميمیترين دوستهای هم باشیم و از رفاقت با هم خرکیف کنیم. در همين سالها بود که من ليسانس غازچرانیام را گرفتم، خدمت نظامم را هم تمام كردم. تازه چند ماهی بود كه استخدام اداره متوفيات شده بودم. فرشته هم ديپلمش را گرفته بود و تازه در رشتهی جانورشناسی دانشگاه آزاد ابرقو قبول شده بود كه در آن روز كذايی، آنطور با هم شاخبهشاخ شديم، روی خط باريك وسط آن خيابان دراز شهر كه من اسمش را گذاشته بودم خيابان خردرچمن.
حالا كه اينجا وسط خيابان، ميان اينهمه ماشين كه از دو طرف بوق میزدند و ويراژ میدادند و مثل دیو کور زوزهکشان میآمدند توی شکم ما، چشمم به چشم فرشته افتاده بود، یکدفعه حس كردم كه چقدر توی تمام اين سالها دوستش داشتهام، و چقدر حيف شده كه اين همه سال ازش غافل و محروم ماندهام. راستراستی هم خيلی بیشعور بودم كه به خاطر يك ماچ فوتکی مسخرهی باد هوایی، آن المشنگه را راه انداخته و آنطور زده بودم به سيم آخر، همهی كاسهكوزههای دوستی چندين و چند سالهی عالم بچگیمان را كه پر بود از صفا و صميميت بیشيلهپيله، شكسته بودم. الحق كه در آن لحظه حسابی احساس ورشکستگی میكردم و بدجوری از خودم بدم میآمد. انگار که در اثر حماقتی بزرگ تمام زندگیام را باخته باشم، اینطور حالی داشتم.
فرشته باحيرت گفت:
- آخه اينجا كه نمیشه. خطرناكه. میريم زير اين كاميونهای غولتشن. در ثانی مگر ما با هم قهر نيستيم؟
هيجانزده گفتم :
- قهر را وللش. قهر ديگه تموم شد. الان واسه من روز قيامته. دوستت دارم، دیوونهوار. با تموم وجود دیوونهتم. نمیدونی عشقت چه قيامتی تو دلم به پا كرده...
انگار بوق ماشينها و سروصدای گاز دادن موتورها نگذاشته بود كه حرفهایم را تمام و كمال بشنود، چون گفت:
- نشنيدم. چی چی گفتی؟
- گفتم كه عاشقتم. میپرستمت. میخوام اگه اجازه بدی مادر خواهرمو بفرستم خواستگاريت. اجازه میدی؟
نمیدانم راست راستی نمیشنيد يا خودش را میزد به کوچهی علی چپ و کریش مصلحتی بود، چون باز گفت:
- سروصدای ماشينا نمیذارن بفهمم چی چی میگی. صبر كن بريم اون ور خيابون تا بفهمم چی داری تندتند بلغور میكنی.
و درست در همان لحظهای که میخواستم دستش را برای اولين بار بگيرم توی دستم، دوتایی با هم مثل ليلی و مجنون از وسط خيابان رد شويم، يكدفعه نفهميدم چی شد كه صدای بوق وحشتناك كاميونی پيچيد توی گوشم. بعد صدای زوزهی گوشخراش ترمزی بلند شد و همراهش صدای جيغ فرشته رفت هوا. يك لحظه حس كردم چيزی مثل طوفان دست فرشته را از توی دستهای عرق کردهام کشید بيرون. بعد او را از جا كند و پرتابش کرد هوا... بعد ديگر چيزی نفهميدم.
از وقتی از بيمارستان مرخص شدم و توانستم، بعد از ماهها، باز راه بروم، هميشه از روی خط باريك وسط آن خيابان رد میشوم، آنجا غرق میشوم توی خاطرهی فرشته و آن روز لعنتی كه برای چند دقيقه فرشته را به من داد، بعد هم خيلی زود ازم پسش گرفت. میروم تا بلكه آنجا دوباره فرشتهام را پيدا كنم يا قسمتم شود، من هم به او ملحق شوم.
تير 1382