هگل کوچولو! راستی اگر کانت نبود یا اگر بود ولی دستگاه فلسفی آسمانیاش را نمیساخت، و بعدش هم ماورای طبیعت را آنطور مد روز نمیکرد و از آن قوطی عطاری دکان فلسفهاش را نمیساخت، تو و امثال تو- از فیخته و شلینگ گرفته تا شوپنهاور- چطوری یکی پشت سر دیگری، به سرعت باد و برق، قد علم میکردید و دستگاههای فلسفی خودتان را بر روی زیر بنای پوشالی و سستبنیاد آن حکیم بس منظم وقتشناس "کونیگسبرگ" بنا میکردید، و برج آسمانخراش فلسفیتان را تا عرش اعلا میبردید بالا؟ هان؟ چطوری؟
آخ، که شماها دیگر شورش را درآوردید، و چنان آش شلهقلمکار شوری پختید که خودتان هم توی خوردنش واماندید. آخر این چه کار بیخودی بود که کردید؟ کار آسمانی کردن فلسفه و فلسفی کردن آسمان را به جایی رساندید که آن خدابیامرز- پاول ریشتر را میگویم- دربارهتان جدی یا شوخی نوشت: "خداوند زمین را به فرانسویان، دریا را به انگلیسیها، و آسمان را به آلمانیها عطا فرموده."
آخر آن بالامالاها چه کار داشتید؟ شما را چه کار به کار گنبد گردون؟ شما میبایست سرتان توی کار خودتان میبود، و آیا بهتر نبود به جای ساختن بناهای فلسفی آسمانخراش و برجهای نظری مرتفع، میافتادید توی کار بسازبندازی، که هم درآمدش خیلی بیشتر بود، هم کارش بیدردسرتر و نانوآبدارتر؟ کار به این پرمایگی را ول کردید، رفتید توی کار نظریهپردازی و برج فلسفی سازی که چی؟ این هم عقل بود شما داشتید؟ برج فلسفی سازی آبش کجا بود، نانش کجا بود؟ جز اسم بدنامی و بدسرانجامی چیزی برایتان داشت؟ به زحمتش میارزید این کار شاق و کسل کنندهای که هرکس بعدها نتیجهاش را دید نفرینتان کرد و فحشتان داد و پدرومادرتان را لعنت کرد؟ آخر برای چی؟ مگر با خودتان پدر کشتگی داشتید؟ مگر دشمن خودتان بودید؟ این هم کار بود شماها کردید؟ حالا من با بقیه کار ندارم، فقط آمدهام به تو گیر بدهم و یقهی تو یکی را بگیرم، هگل کوچولو! و یک کیسه صابون حسابی بکشم به تن روحت، و حسابی خدمت "پدیدارشناسی روحت" برسم، تا بفهمی یک من شیر چقدر کره دارد.
آخر، هگل کوچولو! چرا فلسفهات اینطور قلنبه سلنبه و مغلق و غلطانداز بود، و چنان غیر قابل فهم که رقیب عقدهایات- شوپنهاور گندهگو- که مردی حسود و تنگ نظر بود، و چشم دیدن موفقیت تو را در مقام فیلسوف رسمی و دولتی قابل احترام همگان نداشت، دربارهات چنین یاوهسرایی کرده:
"آنکه در یاوهگویی، جسارت را به حد نهایت رسانید و چنان سخنان یاوه و مزخرفی گفت که تا آنوقت جز در دیوانهخانهها سابقه نداشت. او با بیشرمی تمام سخنانی مغلوط و مغلق گفت که تا آن وقت هیچکس جرأت گفتنش را نکرده بود و به چنان نتایج مضحک و سخیفی رسید که در نظر آیندگان افسانهای کودکانه، یا هذیانهای یک دیوانه بیش نخواهد بود و همچون بنا و خاطرهای از حماقت و بلاهت و کودنی ملت آلمان، همچون لکهی ننگی ابدی، جاودانه باقی خواهد ماند."
چرا؟ چرا؟ آخر چرا؟ این چه چاهی بود که پیش پای خودت و طرفداران فلسفهات کندی و خودت و هواخواهان مکتب فلسفیات را با کله تویش سرنگون کردی؟
من که علت تمام این گندهگوییهای مغلق تو و آن روح قلبنه سلنبه تراوایت را در رویدادهای دوران نوباوگیات، در آن خانهی محقر و کوچولوی پدریات، میدانم. بله، هگل کوچولو! ایام سخت طفولیت تو از روزهای شیرخوارگی تا دوران آقونواقون و از روزهای کونخیزه رفتن تا دوران تاتیتاتی کردن و از روزهای پستانک مک زدن تا دوران ممه گاز گرفتنت، در خانهی آن مأمور دونرتبه و فرومایهی ادارهی مالیهی حکومت "وورتمبرگ" این بلاها را سر تو و تاریخ فلسفه آورد و فلسفهی تاریخ را به این پیسی انداخت.
این روزهای فلاکتبار باعث شدند تا تو هگل کوچولوموچولوی تیزهوش ما، با اخلاقیات و عادات زاهدانه و بردبارانهی پر از شکیب و نظم و قناعت و ریاضت این قبیل مأموران اداری سختکوش و ساعی، رشد کنی و تربیت بیابی و در سایهی زحمات متواضعانه و سختکوشانهی آنها، همچون بهترین دستپروردههای خاک فلسفهخیز آلمان از نظر نظم و انضباط و ترتیب به ثمر برسی. این شرایط دست به دست هم دادند و فضاساز و زمینهپرداز پیچیدگیهای کمی تا قسمتی مغشوش و آشفتهبازار ذهن تو و روحیهی قلبنه سلنبه گویی و مغلق اندیشیات شدند و کار دستت دادند، آن هم چه کار خطرناک پردردسری، درست مثل کار همان دیوانهای که سنگی بزرگ را میاندازد توی یک چاه خیلی عمیق و صد تا عاقل که سهل است، صدهزار تا عاقل عقل کل هم نمیتوانند آن سنگ بزرگ را از توی آن چاه عمیق بیرون بکشند.
در نوجوانی محصلی بس سختکوش و ساعی بودی، هگل کوچولو!- درست همانطور که طبق تربیت خانوادگیات از تو انتظار میرفت- و از تمام کتابهای مهمی که میخواندی یادداشتهای طویل برمیداشتی و تحلیلها و تفسیرها و تنقیدهای مفصل مینوشتی- که گاهی به چند برابر حجم خود کتاب میرسید- و قطعاتی مفصل از بخشهای اساسی کتاب را به تشخیص خودت رونویسی میکردی (طوری که حواشی و ملحقات و تعلیقات و تفسیرات تو بر یک کتاب صد صفحهای گاه به بیش از هزار صفحه میرسید) و همین امر باعث شد که بفهمی نفهمی مخت تکان بخورد و شیارهای توبهتوی مغز هنوز نرم و ژلاتینی شکلت که به نرمی تن نرمتنانی چون کرم کدو میمانست، بیش از حد به هم پیچیدند و گرههای کور ناگشودنی تشکیل دادند، و همچنین مغز بیش از حد نرم و انعطاف پذیرت بر اثر فشار زیادی که بر آن وارد کردی و بسی فراتر از حد تحملش بود، صلب و سخت و منجمد شد. بله، اینطوری بود که مخت مثل تخم مرغ پخته سفت شد و کار دستت داد، هگل کوچولو! و باعث شد که آن حرفهای نامربوط را بزنی و آن ترهات و خزعبلات و لاطائلات بیسروته، مثل هذیانگوییهای یک دیوانه که شش دانگ مخش گندیده، بر زبان و بر قلمت جاری شود و بشود کتابهایی چون "پدیدهشناسی روح" و "دانش منطق" و "فرهنگنامهی دانشهای فلسفی".
هگل کوچولو! روح بزرگ تو از همان دوران کودکی و نوجوانی پرافتوخیزت روحی یاغی و طاغی بود. پرندهای بس بزرگ بود، بسی بزرگتر از شترمرغ، با بالهایی بلندتر از کرکس، که در قفس تنگ زمانهای تنگنظر گرفتار آمده بود و درون آن حصار دربسته مذبوحانه بالبال میزد و پرهای بلندش را به دیوارههای قفس میکوبید.
آن صبح زود را که در میدان اصلی اشتوتگارت- در برابر بازار روز شهر- جلو چشم هزاران نگاه کنجکاو حیرتزده که ناباورانه کار و کسب و خرید و فروششان را ول کرده بودند، غرق تماشای تو شده بودند، یادت میآید؟ هگل کوچولو! آن صبح که آن وسط، نهال چنار آزادی را کاشتی و منافقانه ادای آزادیخواهان سلحشور بیباک را درآوردی، حالآنکه هیچ چیزی را در دنیا بیشتر از آزادی دشمن نمیشمردی ؟
تو کوچولو بودی و میخواستی خیلی زود بزرگ بشوی و بزرگ جلوه کنی. هیچ هم حوصلهی زمان دادن به خودت و از سر صبر و شکیب منتظر ماندن را نداشتی، ناچار، این کشش شدید قلبی به بزرگنمایی سبب شد که روی بیاوری به قلنبه سلنبه گفتن و حرفهای صد تا یک قاز مغلق بلغور کردن- حرفهایی که حتا خودت هم چیزی از آنها سردرنمیآوردی.
وقتی توی منزل پدریات، از آن نوکر دولت و آن پدر دیکتاتور که بیرون از خانه نوکری سربهزیر و فرمانبردار بود و توی خانه امیری مستبد و زورگو، توسری میخوردی و تحقیر میشدی، سعی میکردی جواب زورگوییهایش را با حرفهای قلنبه سلنبه و غیر قابل فهم بدهی، حرفهایی که در حقیقت دشنامهای رکیک تو بودند به آن حاکم زورگو، فحشهایی نتراشیده نخراشیده، با معانی بس رکیک، یا متلکها و ریشخندهای تحقیر کننده. تفهایی بودند که به جانب پدرت پرتاب میکردی از سر توهین و تحقیر، و با آنها جواب زورگوییها و بیرحمیهای آن زورگوی ضعیفچزان را به زبانی غیر قابل درک میدادی، بدون اینکه آن زباننفهم چیزی ازش سردربیاورد و متوجه جنبهی توهینآمیز آن کلمات بیمعنی عجیب غریب بشود.
به همین دلیل از همان کودکی عادت کردی به حرف زدن به زبانی که برای کسی قابل درک نباشد و هیچکس از آن سردرنیاورد، تا تو- هگل کوچولوی ما- بتوانی با آن هرجور دلت خواست گربهرقصانی بکنی، هرجور دلت خواست به دیگران متلک یا بدوبیراه بگویی و دستشان بیندازی و به ریش داشته یا نداشتهشان بخندی.
یا شاید هم توسریهای محکمی که با لنگه کفش و جارو از مادرجان، و با عصا و بیل از پدرجان نوش جان کردی، روی مخ نرم و نازکت اثری سفت کننده یا تکان دهنده گذاشت و مخت را آنچنان محکم تکان داد که مبتلا به خزعبلگویی و مهملبافی کرد.
به هرحال، چه به این دلیل چه به آن دلیل، یا به هر دلیل دیگری، ریشهی تمام دشوارگوییها و مطلب پیچاندنهای تو، در همان کودکی پر از گره و عقدهات نهفته است، هگل کوچولو!
از همان دوران جهنمی بود که به این عقیدهی سست و لرزان معتقد شدی که کسب معارف حقیقی بشری باید با اعراض کامل از نفسانیات صورت گیرد و همچنانکه فیثاغورثیان در آموزش و پرورش بر این عقیدهی مسخره بودند که محصل علم و معرفت باید در نخستین پنج سال آموزش، سکوت کامل پیشه کند و لام تا کام حرف نزند و صماًبکم به حرفهای استادش گوش کند، تو هم در نخستین پنج سال یا شاید نخستین ده سال آموزشت چنین کردی و لببسته و چشمبسته دنبالهرو اساتید بیسواد مغز خر خوردهات شدی، تا اینکه مغزت پر شد از اباطیل مزخرفی که آنها بخوردت دادند. همین لببستگی و دلبستگی بیش از حد به آن اراجیف سبب شد که عقدهی پرحرفی مزمن پیدا کنی، و سالها بعد بیفتی به دامن بیماری لاعلاج رودهدرازی، و سر همه را با حرفهای صد تا یک قاز بیمعنایت ببری و کلهشان را بخوری، یا- به قول امروزیها- مخشان را به کار بگیری و تلیت کنی، آن هم با چه مزخرفاتی! با لاطائلاتی بیمعنی و غیر قابل فهم.
هگل کوچولو! چطور شد که ناگهان آنهمه شور و اشتیاق عصیانآمیز کودکانهات فروکش کرد و آنهمه شعلهی ملتهب طغیانگرت فرونشست، و تو که روزگاری- در اوان جوانی، آنگاه که در "توبینگن" به خدمت دولت روزگار میگذراندی- به همراه دوست جانجانیت- شلینگ- به دفاع از انقلاب فرانسه، یک صبح زود، در اقدامی نمادین، در میدان اصلی شهر نهال چنار آزادی را کاشتی و چنین نوشتی که "ملت فرانسه تشکیلاتی را که ذهن بشری آن را مردود میداند و مانند کفش دوران طفولیت دورش انداخته، با حمام انقلاب میشوید، این تشکیلات هنوز بر دوش مردم فرانسه و دیگر مردم مانند پرهای عاری از حیات فشار وارد می آورد"، تو که در آن روزهای پر از امید و آرزو، در آن دوران جوانی که بهشت حقیقیات در اعماقش گم شده بود، همانند فیخته دم از مسلک اشتراکی میزدی و با شدت و حدتی کم نظیر خودت را به امواج جوشان و خروشان رمانتیسم انقلابی اروپایی که صغیر و کبیر را خواسته و ناخواسته با خود میبرد، سپرده بودی، چه شد که یکدفعه کفش دوران طفولیت و پستانک دوران شیرخوارگیات را سراسیمه دور انداختی و آنهمه اسباببازی زیبا و هیجانانگیز دوران آقونواقون را بغتتن کنار گذاشتی و ناگهان شدی سرسختترین طرفدار حفظ وضع موجود و یکتا نگهبان جاننثار هرآنچه هست؟ هان؟ چی شد که یکدفعه اینطوری شدی؟ هگل کوچولوی نازنازی!
برای چی در حمام داغ ارتجاع، تمام آن عقاید انقلابی پیشینت را شستی و کیسه صابون مالیدی به تن نظریات پیشرو پرشدتوحدت دوران جوانی، بعدش هم سنگ پای مبسوطی مالیدی به کف پای نظریات رادیکال ایام شیرخوارگی؟ هان؟ هگل کوچولو! و چنین بلغور کردی: "آنچه هست، همانا درستترین و بهترین و مناسبترین است، و آنچه درستترین و بهترین و مناسبترین نیست، همانا نیست."
چطوری و چرا یکدفعه از دست و پا زدن در حمام خون و شستن سر و تن در خزینهاش، دست شستی و در گنداب مطهر حفظ وضع موجود غسل تعمید یافتی و شدی یکپارچه آقای عاقل محتاط و حزمگرای مآلاندیش و دوربین؟ هان؟ هگل کوچولوی ملوس!
تو که در دانشنامهای که در سال ۱۷۹۳ در "توبینگن" دریافت کرده بودی، به صراحت قید شده بود که اگرچه دارای صفات و سجایای نیکی هستی و آثار نیکنفسی در وجناتت آشکار است و انوار نیکطبعی از ملاجت میتابد (و این خصوصیتهای درخشان از کجا و چگونه و بر چه کسی ثابت شده بود؟ فقط خدا میداند و بس! آیا تظاهر به نیکطبعی و منورالنفسی نکرده و مس قلب را جای زر ناب قالب نکرده بودی؟) و در زبانشناسی و کلام دانش خوبی داری ولی از فلسفه چیز زیادی بارت نیست و استعداد چندانی در این رشته نداری، بلکه کم و بیش خنگ تشریف داری، پس چطوری شد که تصمیم گرفتی در رشتهای تحصیل کنی که هیچ ذوق و استعداد جبلی یا اکتسابی در آن نداشتی؟ و آیا به خاطر پوشاندن ضعف خنگیات نبود که دست به دامن کلمات قلنبه سلنبه شدی و به ضریح قدیسین مغلقگویی دخیل بستی تا ضعف سرشتیات را لاپوشانی کنی و پنهان نگه داری؟ هگل کوچولو! یا میخواستی مخاطبانت را خر کنی و با حرفهای دهان پر کن صد تا یک قاز پرطمطراق به اشتباهشان بیندازی و گولشان بزنی؟
آخر، هگل کوچولو! آن همه حرفهای قلنبه سلنبه در کتاب "دانش منطق"ات برای چی بود؟ آیا این هم از همان دهنکجیهای فلسفی متداولت به اهل فلسفه و منطق نبود؟ از همان دهنکجیهایی که در دوران طفولیت با قلنبه سلنبه گوییهای نامفهوم به پدر و مادرت میکردی. آیا با این کتاب غیر قابل فهم میخواستی به ملت آسمانگرا و فلسفهدوست آلمان دهنکجی کنی و به ریشش بخندی؟ به ملتی که اینهمه افتخار نصیبت کرده بود؟ آخر برای چی؟ هگل کوچولو!
کتاب منطقت آنقدر پیچیده بود که هیچکس نفهمیدش- حتا خودت- و چون همیشه چیزهای غیر قابل فهم، ارجمند و بلندپایه و گرانمایه به نظر میرسند، و قلنبه سلنبه گویی برهان خردمندی جلوه میکند، همین کتاب غیر قابل فهم سبب شد که نانت بیفتد توی روغن و کرسی استادی فلسفهی دانشگاه هایدلبرگ را دودستی پیشکشت کنند، و چون ایستادن بر این کرسی خیلی به مذاقت خوش آمد، تصمیم گرفتی کتاب سختفهمتری بنویسی و کرسی بلندبالاتری به دست بیاوری. این کار را هم کردی و در هایدلبرگ به سال ۱٨۱۷، کتاب عظیم خود "فرهنگنامهی دانشهای فلسفی" را نوشتی و در سایهی این کتاب معظم مکرم، سال بعد، به استادی دانشگاه برلین رسیدی، و از این تاریخ تا پایان عمر، امپراتور بیرقیب و یکهتاز فلسفهی آلمان شدی و بزرگترین اندیشمند ژرمن عصر خود، و در کنار گوته در ادبیات و بتهوون در موسیقی، شدی یکی از سه امپراتور آسمانی و مقدس آلمان.
ایدهآلهای والای تو در زندگی چیها بودند؟ هگل کوچولو! در بچگی یک قنداق تمیز و یک شیشه قنداب غلیظ، همراه با پستانکی درشت و پستانهای پر شیر مادر و حریره بادام شیرین و خوشمزه و یک ننوی نرم و راحت که مدام تاب بخورد و تو را با خود به این طرف و آن طرف ببرد و به افکار تازهشکوفایت اجازهی تلوتلوخوردن بدهد. در بزرگی چی؟ در بزرگی ایدهآلهای والایت عبارت بودند از شوربایی ساده و ارزان، کتاب فراوان، آبجوی خوب و گوارا. همینها بود که تو را به "ینا" کشانید و وقتی ارث و میراث هزار و پانصد فلورنی پاپاجان خدا بیامرزت که به تازگی ریق رحمت را سرکشیده بود، به تو رسید به راهنمایی دوست جانجانیات- شلینگ- روانهی "ینا" شدی- شهری که غذای ارزان و کتاب فراوان و آبجوی جوشان و دانشگاههایی با کرسیهای استادی بیصاحب مانده داشت- و از شر تدریس و تعلیم به آن ناکس شاگردان گول و خرفت بیشعور و بیسروپا خلاص شدی.
"ینا" دارالعلم بود و بهشت معرفت و فلسفه. آنجا شیلر تاریخ تدریس میکرد. تیک و نوالیس و شلگل رمانتیسم آب پیازی ترویج میکردند. فیخته و شلینگ فلسفهبافی آبدوغخیاری میکردند و برج و باروی کوشک فلسفی خود را بالا میبردند. مدتی در آنجا بیکار و بیعار یللی تللی کردی و عاطل و باطل گشتی تا این که با پارتی بازی شلینگ و دست به دامن این و آن شدنش بالاخره برایت توی دپارتمان فلسفهی دانشگاه کاری پیدا شد. در واقع زعمای دانشگاه دلشان به حال زارت سوخت و تو، هگل کوچولو، را باوجود بیاستعدادی تمامعیارت در فلسفه، استخدام کردند و در سال ١٨۰۳ استاد بدون کرسی و بیجیره مواجب دانشگاه آن شهر دانشدوست و سفسطهگرا شدی.
سه سال آزگار در آن شهر غاز چراندی تا آن که پیروزی ناپلئون بر پروس، سخت به وحشتت انداخت، طوریکه خشتکت را زرد کردی و وقتی سربازان فرانسوی به خانهات حمله کردند، شروع کردی به زبان غرای فلسفی حرف زدن با فرماندهشان، و چون او از حرفهای عجیبغریب و صغراکبراچیدنهای بیمعنایت سردرنیاورد، تصمیم گرفت که بهطور موقت از تاراج اسباب اثاثیهات دست بردارد و برود یک کله گندهتر از خودش را بیاورد تا زبانت را بفهمد و از مقصودت سر در بیاورد. تو هم از فرصت استفاده کردی، دو پا داشتی دو تا هم قرض کردی، کتابها و رسالهها و دستنوشتههای فراوانت، بهخصوص نسخهی دستنویس نخستین کتاب خیلیخیلی مهمت- پدیدار شناسی روح- را برداشتی، با لیوان آبجوخوری و دیگ شورباپزی و قاشق چنگال و لحافملحفهات ریختی توی یک چمدان، چمدان را برداشتی، حب جیم را خوردی و فرار را بر قرار ترجیح دادی، پشت گوشات را هم نگاه نکردی، د برو که رفتی. به این ترتیب این بار فلسفه نجاتدهندهی جانت شد و قلنبه سلنبه گویی جان گرانمایهات را خرید.
بعد دوباره دورهی دربهدری و بیسروسامانیات شروع شد و اگر گوته به "کنه بل" ننوشته بود که به تو پولی قرض بدهد تا بر مشکلات مالیات فایق بیایی، ممکن بود از شدت تنگدستی یا تلف شوی یا خودت را سر به نیست کنی، و دنیایی را از شر وجود مغلقگو و شرّووربافت خلاص کنی. در چنین اوضاع و احوال قمر در عقربی بود که در نامهای خطاب به "کنه بل"، با لحنی سراسر گلایه و شکوه، تلخ و سیاه چنین نوشتی:
"من این جملهی کتاب مقدس را رهنمای خودم قرار دادهام که میگوید نخست به فکر غذای شکم پرکن و تنپوش سترعورتکن خود باش، آنگاه به ملکوت و جبروت و لاهوت بیندیش، و چون چنین کردی آسمان خودبهخود به سراغت خواهد آمد. الحق که درستی این کلام مقدس را با گوشت و پوست و خون و استخوانم حس کرده، با تمام روح و روان و جانم ادراک نموده، و به تجربه دریافتهام."
راستی، هگل کوچولو! تو قدرت اینهمه رودهدرازی را از کجا آورده و از کدامین ناکس آموخته بودی؟ یا شاید هم استعدادی بود خدادادی که در کنه وجودت هنگام خلقت به ودیعه نهاده شده بود. آیا آن روز کذایی را به خاطر داری که یک نفر فرانسوی بختبرگشته از تو خواست که فلسفهی خودت را در یک جمله برایش خلاصه کنی، و تو چه بلایی سر خودت و او و تاریخ فلسفه آوردی؟ رفتی و در جواب پرسش آن بیچارهی فلک زده، ده جلد کتاب نوشتی هرکدام به ضخامت نیم وجب. کتابها به طبع رسید و منتشر شد و تمام عالم علم و فلسفه و اندیشه از این همه اراجیف ناب و اباطیل لایفهم حیرت زده شدند و همه جا بحث دربارهی آن بود. ولی تو خودت شکایت داشتی که "تنها یک نفر سخنان مرا فهمید ولی آن یک نفر هم، راستش را بخواهید، چیزی نفهمید."
هگل کوچولو! تو میخواستی زبان آلمانی را به فلسفه یاد بدهی، ولی افسوس که فلسفه خنگتر از آن بود که زبان آلمانی یاد بگیرد. شاید هم زبان آلمانی دشوارتر از آن بود که توی مخ صلب و منجمد فلسفه فرو برود. یا شاید تو مرد این میدان نبودی و عرضهی این کار را نداشتی که بخواهی به کسی چیزی بیاموزی، آن هم زبان آلمانی را به فلسفه، زبانی که خودت هم بهدرستی از آن سردرنمیآوردی. الحق که آموختن این زبان "آختوم شاختوم پاختوم" به شاگرد خنگی مثل فلسفه کار سادهای نیست و معلمی پرمایه میخواهد که تو آن معلم نبودی. البته درست است که چند صباحی از عمرت را در برن و فرانکفورت به شغل شریف معلم سرخانگی گذراندی و هفت هشت سالی جیرهخوار شاگردانت بودی، ولی این جور تدریسکردنها کجا و آموختن زبان آلمانی به فلسفه کجا؟
بالاخره هم آخر و عاقبت آن همه شرّوورگویی و مغلق بافی و نوشتن کتابهایی آکنده از اصطلاحات عجیب غریب مندرآوردی دوپهلو، و جملات پیچدرپیچ تودرتوی بیسروته و هرزهدراییهای بینتیجه و یاوهگوییهای باطل چی شد؟ این شد که بعد از آن همه کاغذ سیاه کردن و قلم فرسودن به این نتیجههای مسخرهی بچه گولزنک برسی که "آنچه هست، بر حق است و آنچه بر حق نیست، نیست." و "هر واقعیتی عقلانی است و آنچه عقلانی نیست واقعیت ندارد."
هان؟ هگل کوچولو! راستراستی این بود نتیجهی آن هم رودهدرازی در فلسفهبافی و پرچانگی در سفسطهگری؟ به عنوان مثال این جملهی پر طمطراق ولی میان تهیات را که "هستی محض و خالص همانا نیستی است" چطوری باید حلاجی کرد؟ آیا جوک گفتهای و مزه پراندهای، یا بهواقع به آنچه میگفتی اعتقاد داشتی؟ و بعد آن جنگ عجیبغریب اضداد و مبارزهی تز و آنتیتز و جفتگیری آنها و تولد سنتز از این تزاوج، راستش را بگو این ایده را از کجا و کی دزدیدی؟ از امپدوکلس؟ از هراکلیتوس؟ از دموکریتوس؟ از ارستاتالیس؟ یا از شلینگ و فیخته؟ و بعد ذهن و عین، هر دو را به عنف مجبور کردی به تبعیت از این قانون مندرآوردی و حرکت جبری اجتنابناپذیر. چرا؟ به کدام دلیل عقلی یا نقلی عقل را گوهر هستی دانستی و مدعی شدی که طرح و نقشهی عالم به طور کامل و دقیق عقلانی است؟ آخر کجای کار این دنیای قاراشمیش شلمشوربای مزخرف عقلانی و منطقی است؟ کوچولوموچولوی عزیز! دنیا به این خرتوخری و درهمبرهمی که هیچ کجایش با جای دیگرش نمیخواند و هیچ حساب کتابی توی کارش نیست، چطوری به نظر تو بهترین جهان موجود و عقلانیترین دنیای ممکن بود؟ الحق که دستمریزاد به این همه سعهی صدر و وسعت نظر!
ولی دربارهی فلسفهی تاریخت، از تمام حرفهایی که میشود زد به همین یکی بسنده میکنم که در آن به هر چیز فرعی غیر اساسی توجه کردی جز به یک چیز اصلی که مهمترین چیز بود و آن اینکه هر چیزی در این دنیای وانفسا و در این تیمارستان بزرگ به اصل خودش برمیگردد و میرود به همانجایی که از آنجا آمده. راه دور چرا برویم، به عنوان مثال خود تو، در سن شصت سالگی دوباره برگشتی به دوران کودکیات و شدی همان هگل کوچولوی قنداقی عرعرویی که در دوران بچگی بودی. روزهای پرشوروشر جوانیات به سرعت رو به افول میرفتند و از خاطرها محو میشدند و هوش و حواست، اندک اندک، از سرت میپرید. بعد به تدریج، به یاد دوران کودکی شروع کردی به آقونواقون. مدتی بعد چنان دچار حواسپرتی شدی که یک روز هنگامی که به کلاس درس دانشگاه میآمدی یک لنگه کفشت را در میان گلولای راه جا گذاشتی و با یک لنگه کفش وارد کلاس شدی، آنهم مثل بچهکوچولوها، تاتیتاتیکنان و انگشتشستمکان. درست به سان یک کوچولوموچولوی تازه پا، به دور از هرگونه قدرت راست کردن کمر تفکر و اندیشه.
سرانجام هم سرنوشت با تو هگل کوچولوی ما بازی شوخطبعانهای کرد که شاید تا حدی مضحک و ریشخندآمیز بود. به این ترتیب که وقتی دید هیچ جوری اسهال سخنگویی و غثیان مغلقبافیات بند نمیآید و تمام اندیشههایت دارند از هفت سوراخ ذهنت فوران و سرریز میکنند، در واپسین مرحلهی عمر، برای خاموش کردنت متوسل شد به حربهای کاری و ترفندی کارساز، با یک مرض مهلک لاعلاج تمام آب و نای بدنت را از منافذ دیگرت چنان بیرون کشید که کاملاً از حال رفتی و قدرت اندیشهپردازی و زبانبازی به طور کامل از تو سلب شد، بینا و بیرمق، با تنی خشکیده و تکیده و بدون شیرهی وجود، روانهی بستر مرگت کرد. به این ترتیب که با مبتلا کردنت به بیماری وبا، ظرف چند روز تمام افشرهی وجودیات- که پیش از آن از ذهنت فوران میکرد- از جاهای دیگرت سیلآسا سرازیر شد و تو خشکیده و بیرمق، درحالیکه از تمام اندیشههای سیال فلسفی خالی و پاک و منزه شده بودی و نه در مزاج روحت و نه در مزاج جسمت و نه در مزاج شعورت اثری از زندگی و درونمایهی حیات نمانده بود، روانهی دیار برگشتناپذیر عدم شدی، و رفتی به درک، بدرود، هگل کوچولو! بدرود...
اردیبهشت 1384