وقتی میاومد رو تشك از زور هيجان میخواستيم ذوقترك بشيم. اشك شوق حلقه میزد تو چشامون. از خوشحالی نفسمون بند میاومد. بیاختيار عينهو فنر از جا میجستیم و با صدایی غرا كه از زور عشق به جهانپهلوون میلرزيد، از ته دل فرياد میکشیديم:
ـ زنده باد شيرمرد خانیآباد! زنده باد جهانپهلوون ايران! زنده باد شاه مردای روزگار، یادگار پوريای ولی!
من و حسن بزكش و ممد لنگبند و فتاح فتهپا و چند تا ديگه از بروبچههای كوچهپسکوچههای خانیآباد و باغ وزيردفتر و گذر سقاخانه و كوی سيدآقا صراف، دسته جمعی با هم میرفتيم ديدن کشتیهای جهانپهلوون، استاديوم ممدرضاشا، اون دس سنگلج.
کشتیش با بليربوکهی ترك، الان، عينهو فيلم سينما، جلو چشامه. جهانپهلوون با اون قد و بالای شاخ شمشاد، چارشونه و بلندبالا، مرد و مردونه، يل ميدون، مث رستم دستون، روپا و سردماغ، چابك و قبراق، مايوی قرمز پوشيده بود، ترك ننهمردهی رنگپريدهی زهرهتركيده مايوی سياه. با سوت داور کشتی شروع شد. جهانپهلوون از همون بای بسمالله تند و تيز يورش برد طرف تركه، تركه با احتياط مسگری میکرد، سعی میکرد در کشتی رو ببنده، زيرهای تند و تيز جهانپهلوونو رد كنه. فیالفور با هم شاخ به شاخ شدند، رو سر و گردن هم كار كردند، يه چش به هم زدن، جهانپهلوون ازش يه زير يه خم جانونه گرفت، تا تركه بفهمه دنيا دس کییه تبديلش كرد به دو خم، ميونكوبش كرد وسط تشک، ترك ننهمرده را نشوند تو خاك، طوری كه لنگدراز لندهور نه راه پيش داشت نه راه پس، همینجور ولو شده بود تو خاك، چارچنگولی عينهو خرچنگ چسبيده بود به تشك. جهانپهلوون دست برد تو سگکش، ترکه راه نداد. جهانپهلوون خواست كندهی ترکه رو بالا بكشه، ترکه با مسگری رد كرد. جمعيت ياعلی ياعلی میكرد. جهانپهلوون با تموم زورش فشار میآورد. ترکه دنبال راه مفری بود كه خودشو از تشك بندازه بيرون. جهانپهلوون با هشياری تموم نمیذاشت. بالاخره هم كندهی تركه رو آورد بالا، با يه مایهی بارانداز تركه رو برد به پل، با دوتا فیتیلهپیچ و بعدش يه مایهی پلشیکن، ميون فريادهای ياعلی ياعلی جماعت، كار رو تموم كرد، ترك فلكزده رو ضربهفنی كرد.
ما از زور خوشحالی مث فنر از جا جستيم، شروع كرديم به هورا كشيدن و هلهله كردن. مث خلوچلا رقصوپاكوبی میكرديم. جمعيت یهپارچه شده بود شوروغوغا. همه همديگرو ماچ میكردند، همه دست میانداختند گردن هم، به هم تبريك میگفتند. اشك شوق مث بارون بهاری از چشا سرازير بود. بعضیها صلوات میفرستادند. بعضیهای دیگه سرود ای ايرانو میخوندند. همه از ذوق با دمشون گردو میشكوندند. جعبه جعبه شيرینی و پاكت پاكت نقل و آب نبات بود كه ميون مردم دسبهدس میگشت. جماعت كامشو شيرين میكرد.
هيچوقت يادم نمیره. انگار همين ديروز بود. وقتی داور مجار دست جهانپهلوونو بالا برد، اشك شوق تو چشای جهانپهلوون حلقه زده بود، سرشو انداخته بود پايين، با خاكساری تموم به مردم تعظيم میکرد. جمعیت هم با تموم وجود دست میزدند و پا میکوبیدند. بعد يهو همه از خودبیخود شدند، هجوم بردند طرف تشك، جهانپهلوونو گرفتند رو دوش، هفت دور، دور سالن چرخوندند.
همينطور كه من و بچههای محل سعی میکرديم از لا دست و پای جمعيت راهی واكنيم، يهجوری خودمونو برسونيم زير هيكل شيرافكن جهانپهلوون، تا افتخار به دوش كشيدنش نصيب ما هم بشه، با خودم فكر میکردم اين جهانپهلوون کیه و چی كرده كه اينطور تو دل تموم مردم مردشناس قهرمونپرست جا داره و اينجور پير و جوون و كوچيك و بزرگ واسش سر و دست میشکونند؟ راستی هم ها! کی بود اين جهانپهلوون كه اینطور دعای خير همه پشت سرش بود و اينجور تموم جوونمردای روزگار، از دم مخلص و چاكرش بودند؟
مگه میشه فراموش كرد اون روز نحسی رو كه چاه گوشهی حياط دهن واكرد، منو كشيد به كامش. همينطور كه داشتم داد میزدم كمك ... كمك، باباهه اومد سر چاه، وقتی فهميد چی شده، از اون بالا نهيب زد:
- چه مرگته؟ بچه! چرا اينطور ننهمنغريبمبازی درآوردی؟ خب افتادی تو چاه كه افتادی، آدم تو زندگيش صد بار با كله میافته تو چاه، اين كه اينهمه المشنگه نداره، جهانپهلوونم به سن تو بود افتاد تو آبانبار خونهشون، چنون خويشتنداری و شهامتی از خودش نشون داد كه تموم اهل محلو از حيرت انگشتبهدهن كرد، تو كه مريدشی اقلکن ازش سرمشق بگير...
اين حرف باباهه انگار آبی بود كه رو آتيشم ریخته شد، همون ته چاه به خودم گفتم وقتی جهانپهلوون كه مرشد و مرادمه، تو آبانبار افتاده و جيكش درنيومده، منم باهاس مرد و مردونه تحمل كنم و دم نزنم. اونوقت آروم شدم و بیکولیبازی منتظر موندم تا طناب آوردند، از ته چاه كشيدندم بالا. وقتی به سلامت رسيدم بالا، باباهه خندهكنون دستی به سر و گوشم كشيد و گفت:
ـ آفرين بابا! الحق كه ثابت كردی مريد وفادار شیر شیرای روزگار، قربونش برم، جهانپهلوونی.
يه خاطرهی ديگهم كه هيچوقت يادم نمیره مال اون تابستونیه كه باباهه ماله به دس از بالای ديوار ساختمونی كه بنایی میکرد افتاد پایین، جفت پاهاش شكست، زمينگير و خونهنشين شد. وضع مالی ما هم که حسابی بیریخت بیريخت بود. به نون شب محتاج شده بوديم. آه نداشتيم با ناله سودا كنيم. با سیلی صورتمونو سرخ نگه میداشتيم. تا اينكه باباهه مجبور شد رو بندازه به من كه برم سه ماه تابستونو پيش اوسممدلی خراط، شاگرد پادویی كنم، نون خونواده رو در بيارم. اولش نمیخواستم زير بار برم. هزار تا عذر و بهونه آوردم كه من نمیتونم، خجالت میکشم، پيش رفقام آبرو دارم، عمرن روم نمیشه برم شاگرد پادویی كنم، همين يه كارم مونده كه بچهها منو مشغول آبجارو كردن كارگاه خراطی اوسممدلی ببينن و دسم بندازن، واسم هزار جور حرف دربیارن...
ولی باباهه كه راهشو خوب بلد بود با سه تا سوآل دست گذاشت رو رگ غیرتم، چفت دهنمو سه قفله بست:
ـ تو مگه نمیگی مريد جهانپهلوونی؟ هيچ میدونی وقتی جهانپهلوون به سن تو بود، واسه اينكه خرج و مخارج خونوادهشو تأمين كنه رفت شاگرد نجار شد؟ یعنی تو خونت از خون اون رنگينتره، يا لولهنگت بيشتر آب برمیداره؟
با همين حرفها دهنمو بست، ديگه روم نشه حرف بالا حرفش بيارم، رفتم به عشق اينكه دارم پا جا پای مرادم میذارم، شدم شاگرد خراط، جای خالی باباهه رو تو امر نونآوری خونواده پر كردم.
تموم بچگی و نوجوونی و جوونی من به عشق جهانپهلوون گذشت. هنوزم كه هنوزه وقتی اسمش به گوشم میخوره، يا نیگا به قاب عكس منبتکاری بزرگش میكنم كه بالای اتاق پذيراییمون، چسبیده سینهی ديوار، يا اون قاب كوچيكهی خاتم كه تو اتاقم، رو ميز كارمه، يه حال عجیبی بهم دست میده، يه جورایی میشم، نمیدونم واسه چی موهای تنم سیخ میشه و مورمورم میشه. آخه کی بوده اين جهانپهلوون كه اينطور منو ديوونهی خودش كرده؟ چیکار كرده بوده كه تموم لوطیها و جوونمردای گردنكش خاك پاشن؟ چه جوری دل اينهمه خاطرخواه سينهچاك دلشده رو به دست آورده؟ تو كدوم مكتب درس خونده كه اينطور اوستای من و امثال من شده؟ اينا سوآلایییه كه هيچوقت نتونستم بهش جواب درست حسابی بدم. ننه بزرگم میگفت:
ـ حكمن اين جهانپهلوون تو مهرهی مار تو جیبش داشته كه اينطور آشنا و ناشناسو خاطرخواه خودش کرده، مهرشو انداخته تو دل اين و اون!
ولی من فكر نمیکنم اينطورا باشه و صحبت مهرهی مار و از این جور چیزا در میون باشه، يا اگرم جهانپهلوون مهرهی مار داشته، اين مهره تو قلبش، تو روحش، تو مرامش، تو صفا و سادگيش، تو مردونگيش بوده كه من و امثال منو مجذوب كرده، نه تو جيبش.
شهريور 1382
|