دربارهی استعاره (metaphor) از گذشتههای دور تا امروز تعریفهای گوناگونی بیان شده است. قدیمیترین تعریف را ارستو در رسالهی "فن شعر" بیان کرده است:
"استعاره (۱) عبارت از این است که نام چیزی را به چیز دیگری نقل کنند، و نقل هم یا نقل از جنس به نوع است یا نقل از نوع به جنس است یا نقل از نوع به نوع است یا نقل به حسب تمثیل است.
مثال نقل از جنس به نوع این جمله است: "در اینجا کشتی من ایستاد." زیرا که لنگر انداختن هم نوعی ایستادن شمرده میشود.
مثال نقل از نوع به جنس این جمله است: "اولیس دههاهزار کار بزرگ کرده است." زیرا دههاهزار دلالت بر بسیاری میکند و در این موضوع به جای کلمهی بسیار به کار رفته است.
مثال نقل از نوع به نوع این جمله است: "زندگانیاش را با رویینه تیغی به پایان آورد." یا: "رویینهای تیز زندگیاش را قطع کرد." در این مثالها، بهپایان آوردن و قطع کردن هر دو به یک معنی است و معنی هر دو جان ستاندن و هلاک کردن است.
مراد از نقل به حسب تمثیل آن است که از چهار تعبیر مفروض، نسبت بین دومی به اولی مانند نسبت بین چهارمی به سومی باشد. در این حال، شاعر تعبیر چهارم را به جای تعبیر دوم به کار میبرد و تعبیر دوم را به جای تعبیر چهارم. در بعضی موارد هم کلمهای را که در معنی حقیقی خویش به کار رفته، به جای آنچه مجازاً بدان تعلق دارد میآورند. چنانکه نسبت بین "جام" و "باکوس" همان نسبتی است که بین "سپهر" با "مارس" وجود دارد. بنابراین میتوان از "سپهر" به "جام ف مارس" و از "جام" به "سپهر ف باکوس" تعبیر کرد. همچنین، چون نسبت "شامگاهان" با "روز" همان نسبتی است که "پیری" با "عمر ف انسان" دارد، میتوان از "شامگاهان" به "پیری ف روز" تعبیر کرد، و از "پیری" به "شامگاهان ف عمر" عبارت آورد، یا چنانکه امپدوکلس بیان کرده، آن را غروب خورشید زندگی خواند."
پس از ارستو، صاحبنظران در فن سخنوری تعریفهای دیگری برای استعاره از دید علم بدیع بیان کردند. اینک چند نمونه از این تعریفها:
۱- استعاره نامیدن چیزیست به نامی غیر از نام اصلیاش، وقتی که جای آن چیز را گرفته باشد.
۲- استعاره جانشین کردن اسمیست برای چیزی که پیش از این به آن اسم شناخته نشده باشد.
۳- استعاره به کار بردن عبارتیست در موردی به غیر از معنای اصلی آن.
۴- استعاره نشان دادن چیزیست به گونهی چیزی که نیست و بخشیدن چیزی که ندارد به آن، بهطرزی که معنی تشبیه در آن رعایت نشود.
۵- استعاره نقل عبارت از مورد استعمال لغوی آن است به موردی دیگر بهخاطر غرضی و مقصودی خاص.
۶- استعاره یاد کردن یکی از دو رکن تشبیه است و اراده کردن رکن دیگر، با این ادعا که آنچه تشبیه میشود، داخل چیزیست که به آن تشبیه میشود.
۷- استعاره تشبیهیست که در آن نشانهی تشبیه حذف شده است.
دایچز در کتاب "رویکردهای انتقادی به ادبیات" استعاره را وسیلهای دانسته برای گسترش معنی و کشش بخشیدن به آن، برای بیان چند چیز در یک کلام، و برای بهوجود آوردن هماهنگی اضداد.
مکلیش در کتاب "شعر و تجربه" نوشته: "من بر آنم که آنچه استعاره را نیرو میبخشد، آن تأثیر مبهمی نیست که در نام آن نهفته- چنانکه بعضی از نویسندگان مینویسند- بلکه جفت شدن تصویرهاست که تمام استعارهها از آن بهوجود میآیند."
ریچاردز نوشته: "استعاره ابزاریست که به واسطهی آن اشیای متفاوت و ناپیوسته به هم پیوند مییابند."
مقام استعاره در شعر چندان مهم است که در بعضی از دورههای ادبی اروپا، بعضی از صاحبنظران شعر را تنها "خیال و استعاره" میدانستهاند و به نظر یکی از آنها: "شعر کلامیست مبتنی بر استعاره و وصف".
استعارهی صریح
میدانیم که تشبیه دارای دو رکن اصلی است:
رکن اول- آنچه به چیزی تشبیه میشود.
رکن دوم- آنچه چیزی به آن تشبیه میشود.
به عنوان مثال، وقتی میگوییم چشمش چون نرگس است. "چشم" که شبیه "نرگس" دیده شده، رکن اول تشبیه است. "نرگس" که چشم شبیه آن دیده شده، رکن دوم تشبیه است.
اگر رکن اول تشبیه حذف شود و رکن دوم جانشین آن شود، استعارهای حاصل میشود که آن را استعارهی صریح یا حقیقی مینامیم. پیشینیان این نوع استعاره را استعارهی مصرّحه یا حقیقیه یا تحقیقیه مینامیدند.
به عنوان مثال، به این جمله توجه کنید: وقتی جهانپهلوان تختی به روی تشک کفشتی آمد، رفیقم گفت: شیر وارد میدان شد.
در این جمله "شیر" استعارهی صریح برای "جهانپهلوان تختی" و "میدان" استعارهی صریح برای "تشک کشتی" است.
استعارهی صریح به دو شاخهی استعارهی اصلی و استعارهی تبعی تقسیم میشود.
۱- استعارهی اصلی:
در ادبیات فارسی در بیشتر موارد اسم یا گروه اسمی است که در استعارهی صریح جانشین اسم دیگر میشود. اگر لفظ استعارهی صریح اسم یا گروه اسمی (چون صفت و موصوف- مضاف و مضافالیه- اسم و هر وابستهی دیگر آن) باشد، آن را استعارهی اصلی مینامیم. (پیشینیان آن را استعارهی اصلیه مینامیدند.)
مثال برای حالتی که لفظ ف استعاره اسم است:
چو خورشید بر زد سر از کوهسار
بگسترد یاقوت بر پشت قار
(شاهنامه)
در مصرع دوم این بیت، "یاقوت" استعاره برای نور خورشید، و "قار" (به معنی قیر) استعاره برای سیاهی شب است.
مثال برای حالتی که لفظ ف استعاره صفت و موصوف است:
چیست این سقف ف بلند ف سادهی بسیارنقش؟
هیچ دانا زین معما در جهان آگاه نیست.
(حافظ)
در مصرع اول این بیت، "سقف ف بلند ف سادهی بسیارنقش" استعاره برای آسمان است.
مثال برای حالتی که لفظ استعاره مضاف و مضافالیه است:
فرنگیس بگرفت گیسو به دست
به فندق گل ارغوان را بخست.
(شاهنامه)
در مصرع دوم این بیت، "گل ارغوان" استعاره برای رخسار است.
۲- استعارهی تبعی
اگر لفظ استعاره صفت یا فعل یا هر کلمهی دیگری غیر از اسم باشد، استعاره را تبعی مینامیم. پیشینیان این نوع استعاره را استعارهی تبعیه مینامیدند.
مثال برای حالتی که لفظ استعاره صفت باشد:
یکی لشکر نامور سیهزار
دلیر و خردمند و گرد و سوار
فرستادم اینک به نزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو
(شاهنامه)
در مصرع چهارم، صفت "روشن" استعاره برای صفت ف امیدوار، و صفت "تاریک" استعاره برای صفت ف نومید است.
مثال برای حالتی که لفظ استعاره، فعل جمله است:
شهنشه ز شادی چو گل برشکفت
بخندید در روی درویش و گفت
(بوستان)
در مصرع اول این بیت، فعل "برشکفت" استعاره برای فعل "گشادهرو شد" است.
استعارهی کنایی
اگر رکن دوم تشبیه حذف شود و رکن اول استعاره برای آن باشد، یا به آن چیزی نسبت داده شود که دال بر تشبیه آن به رکن دوم باشد، استعارهای حاصل میشود که آن را استعارهی پوشیده یا کنایی مینامیم. پیشینیان این نوع استعاره را استعارهی مفکنّیه مینامیدند.
به عنوان مثال، به این جمله توجه کنید: با دانش میتوان از نردبان سعادت بالا رفت.
در این جمله "سعادت" به "بلندی" تشبیه شده و رکن "بلندی" حذف شده، ولی واژهی "نردبان" که به سعادت منسوب شده، دلالت بر وجود "بلندی" دارد. بنابراین استعارهی "نردبان سعادت" استعارهی کنایی یا پوشیده است. اضافههایی چون "نردبان سعادت" که آن را اضافهی استعاری مینامند، از اقسام رایج استعارهی کنایی است، مانند "دست ف روزگار"، "پنجهی مرگ"، "خندهی جام"، "پای پیشرفت" و ...
چند نمونه برای استعارهی کنایی:
مطربی کز وی جهان شد پرطرب
رفسته زآوازش خیالات عجب
(مثنوی)
در مصرع دوم این بیت، "خیالات"، به اعتبار قرینهی لفظی "رفسته"، استعارهی کنایی برای "گیاهان" است.
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
(حافظ)
در مصرع اول این بیت، "تلخی غم" اضافهی استعاری است و در آن "غم" استعارهی کنایی برای نوشیدنی است.
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
(حافظ)
در مصرع اول این بیت، "آتش دل" اضافهی استعاری است و "دل" استعارهی کنایی برای "آتشدان" است.
صد جوی آب بستهام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت
(حافظ)
در مصرع اول این بیت، "صد جوی آب" استعارهی صریح برای "گریهی شدید" است. در مصرع دوم، "تخم مهر" اضافهی استعاری است و "مهر" استعارهی کنایی برای "کاشتنی" و "دل" استعارهی کنایی برای "کشتزار" است.
در اینجا ذکر چند نکته لازم است:
نکتهی ۱- گاهی رکن دوم تشبیه در استعارهی کنایی، چیزی منحصر به فرد نیست و میتواند چند چیز باشد، به عنوان مثال اگر روییدنی باشد، میتواند گیاه یا گل یا برگ یا بوته باشد.
نکتهی ۲- رکن دوم تشبیه در استعارهی کنایی، در بیشتر موارد، انسان یا جاندار است. بنابراین چنین استعارههایی نوعی شخصیتبخشی به غیر جانداران است.
نکتهی ۳- اگر نشانههای ندا برای خطاب به غیر انسان به کار روند، چون مخاطب را در مقام انسانی قرار میدهد که طرف خطاب است، از منادا استعارهای کنایی برای انسان میسازد. مانند "ای شب!" که در آن "شب" استعارهی کنایی برای انسان است.
نکتهی ۴- در اغلب موردهایی که صفتی یا فعلی به عنوان استعارهی صریح به کار میرود، چون صفت به موصوف و فعل به مسندالیه یا یکی از وابستههای خود رنگ تشبیهی میدهد، آنها را تبدیل به استعارهی کنایی میکند. چنین استعارههایی را هم میتوان استعارهی تبعی ف صریح دانست هم میتوان استعارهی کنایی دانست. بهعنوان مثال، در جملهی "گل خندید"، اگر فعل "خندید" را استعاره برای فعل "شکفت" بگیریم، استعاره جمله، تبعی ف صریح است؛ ولی اگر "گل" را استعاره برای "انسان" بگیریم، استعارهی جمله، کنایی است.
اینک پس از تعریف استعاره به معرفی استعارههای موجود در بیست شعر کوتاه نیما میپردازم.
۱- شعر "هنگام که گریه میدهد ساز":
بند نخست شعر چنین است:
هنگام که گریه میدهد ساز
این دودسرشت ف ابربرپشت
هنگام که نیلچشمدریا
از خشم به روی میزند مشت
در این بند، فعل "گریه میدهد ساز" استعارهی صریح برای فعل "میبارد" است. "دودسرشت ف ابربرپشت" استعارهی صریح برای آسمان است. "نیلچشمدریا" استعارهی کنایی برای انسان است، انسانی با چشمهای نیلی که از شدت خشم به خودش مشت میزند (استعارهی کنایی برای دریای توفانی). در نتیجه معنی بند این میشود: هنگامی که آسمان میبارد (و در این وضعیت شبیه موجودیست که سرشتش از دود است و ابر بر پشت دارد و باریدنش شبیه گریه سر دادن است)، هنگامی که دریا توفانیست (و در این وضعیت شبیه آدمیست با چشمهای نیلی که از خشم به خودش مشت میزند)...
تنهای ف دگر منم که چشمم
توفان ف سرشک میگشاید
در اینجا، "چشم" استعارهی کنایی برای آسمان است و "توفان سرشک" استعارهی صریح برای گریهی شدید با اشکهای چون توفان است. در نتیجه معنی این دو سطر چنین میشود: من هم آدم تنهاییام که از شدت تنهایی چشمان ف چون آسمانم چنان شدید میگرید که اشکهایش شبیه توفان است.
۲- شعر "هنوز از شب دمی باقیست":
سطر آخر بند دوم شعر چنین است:
به مانند ف خیال ف عشق ف تلخ ف من که میخوانَد
در اینجا، صفت ف "تلخ" استعارهی صریح برای صفت ف ناکام است.
در دو سطر پایانی بند سوم شعر، چنین میخوانیم:
نگاه ف چشم ف سوزانش امیدانگیز با من
در این تاریکمنزل میزند سوسو.
در اینجا، "چشم" استعارهی کنایی برای چراغ، و صفت "سوزان" استعارهی صریح برای صفتهایی چون درخشان، براق، تابناک، و بسیار روشن است. در نتیجه معنی این دو سطر این میشود: در این منزل ف تاریک، نگاه ف چشمش که چون چراغی تابناک است، برایم سوسو میزند و در من امید میانگیزد.
۳- شعر "فرق است":
قسمتی از شعر چنین است:
دوران ف روزهای ف جوانی مرا گذشت
در عشقهای ف دلکش و شیرین
(شیرین چو وعدهها)
یا عشقهای ف تلخ کز آنم نبود کام
...
اکنون که رنگ ف پیری بر سر کشیدهام
فکریست باز در سرم از عشقهای ف تلخ
در اینجا، صفت ف "شیرین" استعارهی صریح برای صفت ف کامیار، و صفت ف "تلخ" استعارهی صریح برای صفت ف ناکام است. "رنگ پیری بر سر کشیدهام" هم استعارهی کناییست و جانشین این معناست که "موهایم بر اثر پیری سپید شدهاند."
۴- شعر "تو را من چشم در راهام":
در دو سطر ابتدای بند دوم شعر، چنین میخوانیم:
شباهنگام، در آن دم که بر جا درهها چون مردهماران خفتگاناند
در آن نوبت که بندد دست ف نیلوفر به پای ف سرو ف کوهی دام
در اینجا، "دست ف نیلوفر" و "پای ف سرو ف کوهی" هر دو اضافهی استعاری و استعارههای آنها کنایی هستند. در واقع نیلوفر و سرو کوهی هر دو به انسان تشبیه شدهاند و بر اساس این تشبیه از دست ف نبلوفر و پای ف سرو کوهی سخن گفته شده است.
۵- شعر "ریرا":
در قسمتی از بندهای دوم و سوم شعر، چنین میخوانیم:
با نظم ف هوشربایی من
آوازهای ف آدمیان را شنیدهام
در گردش ف شبانی سنگین
زاندوههای ف من سنگینتر.
...
یکشب درون ف قایق ف دلتنگ
خواندند آنچنان
که من هنوز هیبت ف دریا را
در خواب
میبینم.
در اینجا، صفت "سنگین" استعارهی صریح است برای "از شدت غم، خفقانآور". در نتیجه "شبانی سنگین" استعاره است برای شبهایی که از شدت غم، خفقانآور است و تنفس در آن دشوار.
"زاندوههای ف من سنگینتر" استعاره است برای "از اندوههای من، خفقانآورتر". "قایق ف دلتنگ" هم استعارهی کنایی است. در واقع قایق به آدم تشبیه شده و "قایق دلتنگ" یعنی قایقی که مثل آدم ف دلتنگ است.
۶- شعر "در نخستین ساعت شب":
در سطرهای پایان بند دوم و میان بند سوم شعر، چنین میخوانیم:
من دمی از فکر ف بهبودی ف تنهاماندگان در خانههاشان نیستم خاموش
و سراسر هیکل ف دیوارها در پیش ف چشم ف التهاب ف من نمایانند، نجلا!
...
من به سوی ف رخنههای ف شهرهای ف روشنایی
راهبردم را بهخوبی میشناسم، خوب میدانم.
"چشم ف التهاب" اضافهی استعاری است و استعارهی آن استعارهی کنایی است. در واقع نیما یوشیج برای التهاب، شخصیت انسانی در نظر گرفته و آن را به صورتی انسانی صاحب چشم دیده است.
"شهرهای روشنایی" هم استعاره برای آرمانشهر است.
چند سطر پایانی شعر هم چنین است:
در دل ف تاریکی ف بیمار
چند رفته سالهای ف دور و از هم فاصله جفسته
که به زور ف دستهای ف ما به گرد ف ما
میروند این بیزبان دیوارها بالا.
در اینجا، صفت ف "بیمار" استعارهی صریح برای صفتهایی چون فاسد و تباه است. صفت ف "بیزبان" هم استعارهی صریح برای صفت ف ساکت است.
۷- شعر "برف":
در بخشی از بند سوم شعر، چنین میخوانیم:
من دلم سخت گرفتهست از این
میهمانخانهی ف مهمانکش ف روزش تاریک
در اینجا "میهمانخانهی مهمانکش ف روزش تاریک" استعارهی صریح از دنیای بیوفاست- دنیایی که ساکنانش را که میهمانانش هستند، از بین میبرد و نابود میکند.
۸- شعر "روی ف بندرگاه":
در سطری از شعر چنین میخوانیم:
ای رفیق ف من که از این بندر ف دلتنگ روی ف حرف ف من با تست!
در اینجا "بندر ف دلتنگ" استعارهی کنایی است و نیما یوشیج با شخصیتبخشی به بندر، آن را به آدمی تشبیه کرده که دلتنگ است، پس بندر ف دلتنگ یعنی بندری که شبیه به آدم ف دلتنگ است.
۹- شعر "خونریزی":
در قسمتی از شعر چنین میخوانیم:
به هوایی که حکیمی برسد، مگذارید
این دلآشوب چراغ
روشنایی بدهد در بر ف من
در اینجا، صفت ف "دلآشوب" استعارهی صریح است برای چراغی که پتپت میکند و در حال خاموش شدن است.
۱۰- شعر "خانهام ابریست":
در قسمتی از بند سوم شعر چنین میخوانیم:
در خیال ف روزهای روشنم کز دست رفتندم
من به روی ف آفتابم
میبرم در ساحت ف دریا نظاره
در اینجا "آفتابم" استعارهی صریح برای رفیقیست که چون آفتاب تابناک است. این رفیق- که به احتمال زیاد، لادبن، برادر نیماست- برای او همانند آفتابیست که در آن سوی دریا نهان شده و با خود روزهای روشن نیما را که از آن جز خیالی و خاطرهای در ذهنش نمانده، برده است.
۱۱- شعر "در کنار رودخانه":
بند سوم شعر چنین است:
در کنار ف رودخانه من فقط هستم
خستهی ف درد تمنا
چشم در راه آفتابم را
چشم ف من اما
لحظهای او را نمییابد
آفتاب ف من
روی پوشیدهست از من در میان ف آبهای ف دور
آفتابی گشته بر من هرچه از هر جا
از درنگ ف من
یا شتاب ف من
آفتابی نیست تنها آفتاب ف من
در کنار ف رودخانه.
در این شعر هم، مانند شعر قبل، "آفتاب" استعارهی صریح برای رفیق یا برادر نیماست که همانند آفتاب است و نیما در کنار ساحل چشم به راه اوست، ولی نشانی از او نمییابد، زیرا او در میان آبهای دور، روی از نیما پوشانده و نهان شده است.
"آفتابی گشته" هم استعارهی صریح برای فعل "آشکار شده" است، و معنی چند سطر آخر چنین است:
در جستوجوی آکنده از درنگ و شتاب من، در کنار رودخانه، همه چیز بر من آشکار شده، تنها رفیق ف چون آفتاب من است که بر من آشکار نیست.
۱۲- شعر "ماخاولا":
بند سوم شعر چنین شروع میشود:
با سراییدن ف گنگ ف آبش
زآشنایی ماخاولا راست پیام
وز ره ف مقصد ف معلومش حرف
در اینجا، "ماخاولا" استعارهی کنایی برای آدمی الکن است، آدمی که اگرچه پیام آشنایی دارد و حرفش دارای مقصود و منظوریست ولی چون زبانی گنگ دارد، سخنانش گنگ و نامفهوم است.
۱۳- شعر "بر فراز دودهایی که ز کفشت ف سوخته برپاست":
در بندهای اول و دوم و سوم شعر چنین میخوانیم:
بر فراز ف دودهایی که ز کشت ف سوخته برپاست
وز خلال ف کورهی شب، مژدهگوی ف روز ف باران بازخواناست
وآسمان ابراندود.
آسمان ابراندود
(همچنان بالا گرفته)
میبَرد، میآورد، دندان ف هر لبخندش افسونزا
اندر او فریاد ف آن فریادخوان هرگز ندارد سود.
آسمان ابراندود
میستاند، میدواند، میتپد او را به دل تصویر از رؤیای ف طوفان ف چه وقتش
از شمار ف لحظههای ف خود نمیکاهد
بر شمار ف لحظههای ف خود نخواهد لحظهای افزود.
در بند اول، در اضافهی استعاری "کورهی شب"، "شب" استعارهی کنایی برای آتش است، یعنی شبی که چون آتش دودانگیز است.
در بندهای دوم و سوم "آسمان ف ابراندود" استعارهی کنایی برای انسان است و نیما با شخصیتبخشی به آسمان، او را به صورت انسان دیده و برایش لبخندی که دندانهای افسونزایش را آشکار میکند، و دلی تپنده تصور کرده است.
۱۴- شعر "در ره ف نهفت و فراز ف ده":
در بند دوم شعر چنین میخوانیم:
و نارون خموش
و باغ ف دیدهغارت، بر حرفها که هست
بستهست گوش
و هرچه دلگزاست.
در اینجا "نارون" و "باغ ف دیدهغارت" استعارهی کنایی برای انسان است و نیما با شخصیتبخشی به آنها، نارون و باغ را به صورت آدمهایی دیده که اولی خاموش است و دومی بر حرفهایی که در ره ف نهفت و فراز ده شنیده میشود، گوش بسته است.
۱۵- شعر "در بستهام":
در بندهای چهارم و پنجم شعر چنین میخوانیم:
نجوای ف محرمانه میآغازد
تاریکخانهی ف من با من
دارد به گوش حرف ف مرا او
دارم به گوش حرف ف ورا من.
و هر جدار ف خاموش
زین حرف کاو چه وقت میآید
دارد به ما نگران گوش.
در این دو بند، "تاریکخانه" و "هر جدار ف خاموش" استعارهی کنایی برای انسان است و نیما با شخصیتبخشی به آنها، تاریکخانهاش را به صورت آدمی تصور کرده که با او در حال نجوا کردن محرمانه است، و هر جدار ف خاموش را به صورت آدمی دیده که دارد با نگرانی بر حرفهای نجواگونهی او و تاریکخانهاش گوش میدهد.
در دو بند بعدی چنین میخوانیم:
و شب، عبوس و سرد
بر ما به کار مینگرد
یک دلفریب، با قدمش لنگ
در سایهی ف گسستهجداری
پنهان به راه میگذرد.
و سنگها به کاسم بسته تن ف کبود
سر بر سریر ف خار نشانده
چشمی شدهند، مینگرندش
لنگ ایستاده در ره مانده.
در این دو بند "شب" و "سنگها" استعارهی کنایی برای انسان هستند و شخصیت انسانی پیدا کردهاند. شب مانند آدمیست که عبوس و سرد مینگرد، سنگها هم مانند آدمهایی هستند که سر بر تخت خار گذاشتهاند و سراپا چشم شدهاند و لنگ ف در راه مانده را مینگرند.
۱۶- شعر "چراغ":
در دو بند آخر این شعر چنین میخوانیم:
پیت پیت ... ندیده صبح چراغم
کو روی آمدهست تن ف او
آنگاه شب تنیده بر او رنگ
شب گشته بر تنش کفن ف او
میسوزد آن چراغ ولیکن
دارد به دل به حوصلهی تنگ
طرح ف عنایتی.
با او هنوز هست به لب با شب ف دراز
هر دم حکایتی...
در این دو بند، "چراغ" استعارهی کنایی برای انسان است و نیما با شخصیت بخشیدن به "چراغ"، او را انسانی دارای چشم و تن و لب تصور کرده است. "شب" هم استعارهی کنایی برای تنپوش ف سیاه است که برای چراغ به صورت کفن درآمده است.
۱۷- شعر "آهنگر":
در بخشی از بند نخست شعر چنین میخوانیم:
دائماً فریاد ف او این است، و این است فریاد ف تلاش ف او:
"کی به دست ف من
آهن ف من گرم خواهد شد؟
و من او را نرم خواهم دید؟
آهن ف سرسخت!
قد برآور، باز شو، از هم دو تا شو، با خیال ف من یکیتر زندگانی کن."
در این بخش، "آهن" استعارهی کنایی برای انسان است و نیما یوشیج با شخصیت بخشیدن به آهن، او را به صورت انسانی مقاوم و سرسخت دیده و او را در مقام انسان، منادا قرار داده و به او فرمان داده است.
در دو سطر آخر شعر چنین میخوانیم:
او به دست ف کارهای ف بس بزرگ ابزار میبخشد
او جهان ف زندگی را میدهد پرداخت.
در اینجا، "دست ف کارهای بس بزرگ" اضافهی استعاری است و استعارهی آن استعارهی کنایی است و در آن، "کارهای بس بزرگ" استعاره برای انسان است و "دست" قرینهی لفظی این استعاره است.
۱۸- شعر "خندهی سرد":
در بند نخست این شعر چنین میخوانیم:
صبحگاهان که بسته میماند
ماهی ف آبنوس در زنجیر
دم ف طاووس پر میافشاند
روی ف این بام ف تنبشسته ز قیر
در اینجا "ماهی ف آبنوس" استعارهی صریح برای "سیاهی ف شب" است. "دم طاووس" استعارهی صریح برای "خورشید" است. "پر میافشاند" استعارهی صریح برای "پرتو افشانی میکند" است. "بام" استعارهی صریح برای "آسمان" است و "تن بشسته ز قیر" استعارهی صریح برای "از سیاهی شب پاک شده" است.
در بند دوم شعر چنین میخوانیم:
چهرهسازان ف این سرای ف درشت
رنگدانها گرفتهاند به کف
میشتابد ددی شکافته پشت
بر سر ف موجهای ف همچو صدف.
در اینجا، "سرای ف درشت" استعارهی صریح برای "دنیای پر از خشونت و سختی" است. "چهرهسازانی که رنگدانها گرفتهاند به کف" استعارهی صریح برای "پرتوهای آفتاب" است. "ددی شکافته پشت" استعارهی صریح برای "سیاهی شب" است که تیغ آفتاب پشتش را شکافته است.
۱۹- شعر "میخندد":
در سطرهای ابتدایی بند اول شعر چنین میخوانیم:
سحرهنگام کاین مرغ ف طلایی
نهان کردهست پرهای ف زرافشان
طلا در گنج خود میکوبد اما
نه پیدا در سراسر چشم ف مردم
در اینجا، "مرغ طلایی" استعارهی صریح برای "خورشید"، "پرهای زرافشان" استعارهی صریح برای "پرتوهای زرین آفتاب"و "طلا در گنج خود میکوبد" استعارهی صریح است و جانشین این معناست که "در کار ف دمیدن است".
۲۰- شعر "بازگردان ف تن ف سرگشته":
در بخش آغازین شعر چنین میخوانیم:
دور از شهر و دیار ف خود شدم با تیرگان همخانه، آه از این بدانگیزی!
داغ ف حسرت میگدازد باقی ف عمر ف مرا هر دم
من ز راه ف خود به در بودستم آیا؟
فاش کردم رازهایی را؟
یا نگفتم آنچه کان شاید؟
شمعی آیا بر سر ف بالینشان روشن شد از دستم؟
زیر کلهی سرد ف شب در راه
لکهی ف خونی به کس دادم نشانی؟
سخت میترسم که این خاموش ف فرتوت
سقف بشکافد
بر سر ف من.
در اینجا، "داغ ف حسرت" اضافهی استعاری است و "حسرت" استعارهی کنایی برای آتش است، در نتیجه "داغ حسرت" استعاره برای "داغ حسرتی شبیه به آتش" است. "کلهی سرد شب" استعارهی صریح برای آسمان سرد و سیاه شب است. "خاموش ف فرتوت" استعارهی صریح برای جهان کهنسال، و "سقف" استعاره برای آسمان است.
شهریور 1389
□
۱- دکتر عبدالحسین زرینکوب- در ترجمهی "فن شعر" ارسطو- این واژه را "مجاز" ترجمه کرده است، ولی چون در متن اصلی، واژهی به کار رفته "متافورا" است، ترجمهی دقیق آن، استعاره است.
منابع:
۱- ارسطو و فن شعر- مؤلف و مترجم: دکتر عبدالحسین زرینکوب- انتشارات امیرکبیر- چاپ اول- ۱۳۵۷
۲- دربارهی ادبیات و نقد ادبی- دکتر خسرو فرشیدورد- انتشارات امیرکبیر- چاپ دوم- ۱۳۷۳
۳- شیوههای نقد ادبی- نوشتهی دیوید دیچز- ترجمهی دکتر غلامحسین یوسفی/ محمدتقی صدقیانی- انتشارات علمی- چاپ اول- ۱۳۶۶
۴- صور خیال در شعر فارسی- دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی- انتشارات آگاه- چاپ سوم- ۱۳۶۶
|