ساحلهای دریای شعر نیما یوشیج
1391/6/23

ساحل زمینه‌ی اصلی حدود بیست شعر از شعرهای آزاد نیما یوشیج است. ساحل دریا، کرانه‌ی رود، بندرگاه- و هرجای دیگری در کنار آب- جایگاه امن و آسایش اوست و  از مکانهای مورد علاقه و ایده‌آلش. در ساحل است که او احساس آرامش و شادمانی می‌کند و حضور آب و صدایش و جریانش و امواجش به او طراوت و تازگی و سرزندگی می‌بخشد.
در این متن نقش و موقعیت ساحل در شعرهای آزاد نیما یوشیج و نگاه او به ساحل در این شعرها را بررسی کرده‌ام.

در منظومه‌ی "افسانه" ساحل تنها جایی‌ست که "عاشق" در آن احساس سبک‌باری و خوشحالی می‌کند و نغمه‌ی طرب می‌سراید:

بر سر ساحل خلوتی ما
می‌دویدیم و خوش‌حال بودیم.
با نفسهای صبحی طربناک
نغمه‌های طرب می‌سرودیم.
نه غم روزگار جدایی.

در شعر "ققنوس" که نخستین شعر آزاد نیما یوشیج است، ققنوس- مرغ خوش‌خوان آتش‌نهاد- پرواز پایانی خود را به سوی شعله‌های آتش، برای سوختن و بیرون آوردن جوجه‌هایش از دل خاکسترش، در آستانه‌ی غروب خورشید، از فراز تپه‌ای مشرف بر ساحل شروع می‌کند:

از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کم‌رنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال
              و مرد دهاتی
کرده‌ست روشن آتش پنهان خانه را
قرمز به چشم، شعله‌ی خردی
خط می‌کشد به زیر دو چشم درشت شب
وندر نقاط دور
خلقند در عبور
او، آن نوای نادره پنهان چنان‌که هست
از آن مکان که جای گزیده‌ست می‌پرد
در بین چیزها که گره خورده می‌شود
با روشنی و تیرگی این شب دراز
می‌گذرد
یک شعله را به پیش
می‌نگرد.

در شعر "غراب" هم که نیما یوشیج آن را چند ماه پس از شعر "ققنوس" سروده، غراب در هنگام غروب، تنها بر ساحل نشسته است:

وقت غروب کز بر کهسار، آفتاب
با رنگهای زرد غمش هست در حجاب
تنها نشسته بر سر ساحل یکی غراب
وز دور آبها
هم‌رنگ آسمان شده‌اند و یکی بلوط
زرد از خزان
کرده‌ست روی پارچه‌سنگی به سر سقوط

زمینه‌ی مکانی شعر "می‌خندد" ساحلی خلوت و خاموش است که در آن سایه‌ای تنها نشسته است:

می‌آید بر کنار ساحل خلوت وَ خاموش
به حرف ره‌گذاران می‌دهد گوش.
....
نشسته سایه‌ای بر ساحلی تنها
نگار من به او از دور می‌خندد.

روی‌دادهای مرموز و شگفت‌انگیز شعر "گل مهتاب" همگی در ساحل رخ می‌دهند. در دل شبی تاریک که در آن موجهای تیره بر فراز آب تیره‌تر می‌روند و از دیده دور می‌شوند؛ نیما و هم‌راهش، سوار بر قایق در دل آب، شاهد صحنه‌ای عجیب‌اند و می‌بینند که شکلی مهیب در دل شب چشم می‌درد و مردی سوار بر اسب لخت، با تازیانه‌ای از آتش، بر دوردست ساحل می‌دود:

وقتی که موج بر زبَر آب تیره‌تر
می‌رفت و دور
می‌ماند از نظر
شکلی مهیب در دل شب چشم می‌درید
مردی بر اسب لخت
با تازیانه‌ای از آتش
بر روی ساحل از دور می‌دوید
و دستها چنان
در کار چیره‌تر
بودند و بود قایق ما شادمان بر آب.

با پدید آمدن رنگی شکفته از رنگهای درهم مهتاب و شکفتن گل آکنده از نور مهتاب  و زرین کردن آسمان و زدودن زنگار غم از هرچیز و تبدیل کردن چیزهای زردروی پژمرده به چیزهای تروتازه، نیما و هم‌راهش، در حالتی بین خواب و بیداری، با شتاب به سوی ساحل می‌رانند تا برای همیشه پای‌بند او باشند و جز به صدای او به صدای دیگری گوش ندهند و در ساحل، در جوار آتش هم‌سایه، آتشی نهفته بیفروزند:

آن وقت سوی ساحل راندیم با شتاب
با حالتی که بود
نه زندگی نه خواب
می‌خواست هم‌رهم که ببوسد ز دست او
می‌خواستم که او
مانند من همیشه بود پای‌بست او
می‌خواستم که با نگه سرد او دمی
افسانه‌ای دگر بخوانم از بیم ماتمی
می‌خواستم که بر سر آن ساحل خموش
در خواب خود شوم
جز بر صدای او
سوی صدای دیگر ندهم به یاوه گوش
وآن‌جا جوار آتش هم‌سایه‌ام
یک آتش نهفته بیفروزم.

ولی ناگهان دوباره، موجها تیره می‌شوند و در پیش روی نیما و هم‌راهش گل مهتاب رنگ می‌بازد و تیره و تار می‌شود، و در زیر کاجی بر ساحل، جادوگری سبب افسرده شدن آن گل دل‌جو می‌شود:

اما به ناگهان
تیره نمود ره‌گذر موج
شکلی دوید از ره پایین
آن‌گه بیافت بر زبَری اوج
در پیش روی ما گل مهتاب
کم‌رنگ ماند و تیره‌نظر شد
در زیر کاج و بر سر ساحل
جادوگری شد از پی باطل
وافسرده‌تر بشد گل دل‌جو.

صحنه‌ی شعر "پریان" ساحل دریاست، ساحلی افسرده که بر ره‌گذر تندروان دریا پهن شده و در آن پریان پژمرده کنار هم نشسته‌اند و شیطان برای فریفتنشان و وادارکردنشان به رهاندن خود از اندوه و از دست دادن آواز حزینشان، سوار بر موج، کنار ساحل آمده و با پریان سخن می‌گوید:

هنگام غروب تیره کز گردش آب
می‌غلتد موج روی موج نگران
در پیش گریزگاه دریا به شتاب
هرچیز برآورده سر از جای نهان
آن‌جا ز بدی نمانده چیزی برجا
اما شده پهن ساحلی افسرده
بر ره‌گذر تندروان دریا
بنشسته پری‌پیکرکان پژمرده.
شیطان هم از انتظار طولانی موج
بیرون شده از آب.
حیران به رهی خیال او یافته اوج
خود را به نهان
سوی پریان
نزدیک رسانیده، سخن می‌گوید
از مقصد دنیایی ف خود با آنان.

ولی حرفهای آن فریب‌کار مطرود در پریان تأثیری ندارد و آنها همان‌طور که کار همیشگیشان است، نشسته در ساحل خاموشی که بر ره‌گذرش غراب نشسته و در چشم‌اندازش تک درخت مازویی نمایان است، با صدای غم‌انگیزشان آواز می‌خوانند و آوای حزینشان سوار بر موج تا دوردست دریا می‌رود:

می‌گفت به دل نهفته، جنس مطرود
گنجینه‌ی این ساحل
خلوت‌طلبان ساحل دریا را
خوش‌حال نمی‌کند. آنها
آوای حزین خود را
از دست نمی‌دهند.
در ساحل خامشی که بر ره‌گذرش
بنشسته غراب
یا آن‌که درخت مازویی تک رسته
وآن‌جا همه چیز می‌نماید خسته
آنها همه دل‌بسته‌ی آوای خودند
دائم پریان
هستند به آوای دگرگون خوانا.

صحنه‌ی شعر "اندوهناک شب" ساحل خاموش است- در کنار دریای منقلب که در امواج خود فرو رفته- و سایه‌های زیر و روی هرچیز در آن در تکاپویند تا کنجی برای خزیدن و پنهان شدن پیدا کنند. در میان این سایه‌های گریزان به هر سو، تک سایه‌ای نهفته، هم‌راه با موجهای شتابان، شتابناک از راه می‌رسد و بر ساحل آشوب خم می‌شود و سرانجام در میان دورترین سایه‌های دور، جایی برای نهان شدن پیدا می‌کند و چشم به راه می‌نشیند و به گفت‌وگوی درونی با خود و طرح پرسشهایش می‌پردازد:

هنگام شب که سایه‌ی هر چیز زیروروست
دریای منقلب
در موج خود فروست
هر سایه‌ای رمیده به کنجی خزیده است
سوی شتابهای گریزندگان موج
بنهفته سایه‌ای
سر بر کشیده ز راهی.
این سایه از رهش
بر سایه‌های دیگر ساحل نگاه نیست
او را اگرچه پیدا یک جایگاه نیست
با هر شتاب موجش باشد شتابها.
او می‌شکافد این ره را کاندر آن
بس سایه‌اند گریزان.
خم می‌شود به ساحل آشوب.
او انحنای این تن خشک است از فلج.
آن‌جا، میان ف دورترین سایه‌های دور
جا می‌گزیند.
دیده به ره نهفته نشیند.

در این زمان
بر سوی مانده‌های ساحل خاموش
موجی شکسته می‌کند آرامتر عبور.
کوبیده موجهای وزینتر
افکنده موجهای گریزان ز راه دور
بر کرده از درون موج دگر سر.
او گوش بسته بر سوی موج و از آن نهان
می‌کاودش دو چشم.

سرانجام، چون ماه از دور بر روی موج می‌خندد و در خرده‌های خنده‌اش، موجهای نحیف فرونشسته اوج می‌گیرند؛ آن سایه‌ی دویده به ساحل، ناپدید شده و بر جایش، روی سنگی که بر آن نشسته بوده، شب اندوهناک به‌جاست:

چون ماه خنده می‌زند از دور روی موج
در خرده‌های خنده‌ی او یافته‌ست اوج
موجی نحیفتر
آن سایه‌ی دویده به ساحل
گم‌گشته است و رفته به راهی
تنها به‌جاست بر سر سنگی
بر جای او
اندوهناک شب.

در شعر "گم‌شدگان"، درحالی‌که دریای گران با چه شور و سودایی در کار است و می‌آید و سر بر سر ساحل نگون می‌کوبد و می‌کاود و می‌روبد و می‌جوشد و دل آرمیدگان را می‌آشوبد؛ ساحل و همه‌ی کسانی که در آن‌اند، خفته‌اند و فریاد دریا را پاسخ نمی‌دهند. از این‌رو دریا می‌غلتد و می‌پیچد و دور می‌گردد و گم می‌شود، اما نه از یاد همگان:

می‌آید با چه شور و سوداست به‌کار.
سر بر سر ساحل نگون می‌کوبد.
می‌کاود و می‌روبد و می‌جوشد، دل
از هر تن آرمیده می‌آشوبد.

...

با چشم نه خواب دیده‌ی دریاییش
بر ساحل و خفتگان آن می‌نگرد.
چون سایه می‌آرامد در خانه‌ی موج.
از خانه‌ی ویرانه‌ی خود می‌گذرد.

چون نیست ز ساحلش به فریاد جواب
می‌مانَد از هر بد و نیکی پنهان.
می‌غلتد و می‌پیچد و می‌گردد دور.
گم می‌شود اما نه ز یاد ف همگان.

در شعر "آی آدمها!"، ساحل جایگاه آدمهای بی‌درد و بی‌خبر از درد است که شاد و خندان بر بساط دل‌گشا نشسته‌اند و در ساحل آرام سرگرم تماشایند و خبر از آن‌که دارد در دریای تند و تیره و سنگین دست و پا می‌زند و جان می‌دهد، ندارند:

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می‌زند
روی‌ این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید.
...
آی آدمها که بر ساحل بساط  دل‌گشا دارید!
نان به سفره، جامه‌تان بر تن
یک نفر در آب می‌خواند شما را
...
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج می‌کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می‌گردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش.
می‌رود نعره‌زنان، وین بانگ باز از دور می‌آید:
"آی آدمها!"

در شعر "کینه‌ی شب"، به هنگام نشستن شب بر ساحل به‌قصد کین‌ورزی، همه چیز به غم نشسته، از کراد (درخت جنگلی) که سر در گریبان فرو برده، تا کاج که غمین ایستاده و ساحل را در آغوش گرفته است:

شب به ساحل چو نشیند پی کین
همه چیز است به غم بنشسته
سر فرو برده به جیب است کراد
...
کاج کرده‌ست غمین بالا راست
می‌نشیند به بر او ساحل.

در منظومه‌ی "مانلی"، پس از گذشتن شبی پرماجرا و فراموش‌نشدنی بر مانلی ماهی‌گیر، در مصاحبت با پری دریایی و هم‌آغوشی با او در دل  دریا، به‌هنگام دمیدن صبح، قایق مانلی تنها و بی‌صاحب بر آب روان است و به سوی ساحل خلوت می‌رود که در آن همه چیز، جز مانلی، سر جای خودش و در حالت همیشگی است:

به سوی ساحل خلوت اما
ناو بی‌صاحب می‌رفت بر آب
بود هرچیز به جای خود از هر سویی
دارمج بر سر توسکای کهن
هم‌چو توسکا ز بر راه به‌پای
چوب‌دست مانلی
به‌همان‌جا که علامت کرده
هم‌چنان در بغل سنگ به‌جای.

در شعر "آقا توکا"، خانه‌ی مردی که توکا بر درختی، در کنار پنجره‌اش نشسته و با مرد که در پس پنجره است سخن می‌گوید، بر ساحل دریای خروشان است و صدای مرد به صدای موج دریا می‌ماند:

ز مردی در درون پنجره مانده‌ست ناپیدا نشانه
فتاده سایه‌اش در گردش مهتاب نامعلوم از چه سوی بر دیوار
وز او هر حرف می‌مانَد صدای موج را از موج
ولیک از هیبت دریا.

در شعر "در ره نهفت و فراز ده" ساحل شکسته‌ی تسلیم‌شده هم، مانند هرچیز دیگر، دل‌گزاست:

و هرچه دل‌گزاست:
از ساحل شکسته که تسلیم گشته است
تا دره‌های خفته به جنگل که کرده‌اند
میدان برای ظلمت شب باز.

چشم‌انداز شعر "هنوز از شب دمی باقی‌ست" ساحل است که در آن، شب‌تاب از جایگاه پنهانش سوسو می‌زند:

هنوز از شب دمی باقی‌ست، می‌خوانَد در او شبگیر
و شب‌تاب از نهان‌جایش به ساحل می‌زند سوسو.

چشم‌انداز شعر "قایق" ساحل خراب است که در آن قایق شاعر به خشکی نشسته و او افتاده در عذاب، فریاد می‌زند و از رفیقانش تقاضای کمک می‌کند:

با قایقم نشسته به خشکی
فریاد می‌زنم:
"وامانده در عذابم انداخته است
در راه پر مَخافت این ساحل خراب
و فاصله‌ست آب
امدادی، ای رفیقان! با من."

در شعر "خانه‌ام ابری‌ست"، خانه‌ی ابری نیما یوشیج در ساحل دریا قرار گرفته و او با خیال روزهای روشن از دست رفته، به سوی آفتابش در گستره‌ی دریا می‌نگرد:

خانه‌ام ابری‌ست اما
ابر ف بارانش گرفته است.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم
من به روی آفتابم
می‌برم در ساحت دریا نظاره.

در شعر "در کنار رودخانه"، جایگاه شاعر ساحل رودخانه است. او در روز گرم آفتابی، خسته از درد تمنا کنار رودخانه ایستاده و رفیق آفتاب‌‌‌گونش را چشم به راه است، اما افسوس که نشانی از او نمی‌یابد:

در کنار رودخانه من فقط هستم
خسته‌ی درد تمنا
چشم در راه آفتابم را.
چشم من اما
لحظه‌ای او را نمی‌یابد.

در شعر "شب‌پره‌ی ساحل نزدیک"، شاعر در شب تاریک، در اتاق روشنش، کنار ساحل نشسته و با شب‌پره‌ای که دم‌به‌دم بال بر شیشه‌ی اتاقش می‌کوبد تا به هوای رسیدن به روشنایی آرامش‌بخش داخل اتاقش راه یابد، سخن می‌گوید:

چوک و چوک... گم کرده راهش در شب تاریک
شب‌پره‌ی ساحل نزدیک
دم‌به‌دم می‌کوبدم بر پشت شیشه.

شب‌پره‌ی ساحل نزدیک!
در تلاش تو چه مقصودی‌ست؟
از اتاق من چه می‌خواهی؟

شب‌پره‌ی ساحل ف نزدیک با من (روی حرفش گنگ) می‌گوید:
"چه فراوان روشنایی در اتاق تست!
باز کن در بر من
خستگی آورده شب در من."

درست شبیه همین ماجرا در شعر "سیولیشه" رخ می‌دهد:

تی‌تیک تی‌تیک
در این کران ساحل و به نیمه شب
نوک می‌زند
سیولیشه
روی شیشه.

در شعر "بر سر قایقش"، قایقبان سرگشته و ناشکیبا دچار تعارض درونی است. هنگامی که در دریای توفانی‌ست آرزو می‌کند که کاش کشمکش موج او را به ساحل می‌برد. ولی چون به ساحل می‌رسد، آرزو می‌کند که کاش دوباره در میان دریای گران بود:

بر سر قایقش اندیشه‌کنان قایقبان
دائماً می‌زند از رنج سفر بر سر دریا فریاد:
"اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی می‌داد."

...

بر سر ساحل هم لیکن اندیشه‌کنان قایقبان
ناشکیباتر بر می‌شود از او فریاد:
"کاش بازم ره بر خطه‌ی دریای ف گران می‌افتاد."

و سرانجام در شعر "پاسها از شب گذشته است"، در دل شب، میزبان، پس از رفتن میهمانان، در خانه‌ی ساحلی‌اش تنها نشسته و در حصار نی‌آجینش بر ساحل متروک، اجاقش در حال سوختن است:

پاسها از شب گذشته است.
میهمانان جای را کرده‌ند خالی دیرگاهی است.
میزبان در خانه‌اش تنها نشسته.
در نی‌آجین جای خود بر ساحل متروک می‌سوزد اجاق او
اوست مانده، اوست خسته.

شهریور 1389

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا