قایق برای نیما یوشیج نماد روان شدن است و جاری بودن در دریای اندیشهها و حسها و عاطفهها- دریای توفانی زندگی با دغدغهها و رنجها و هیجانهای مواجش. قایق همچنین ابزار نجات از توفان است و پناهگاه نیما یوشیج در دل دریای متلاطم, و وسیلهایست که با آن به ساحل آرامش میتوان رسید.
در شعر "میخندد" قایق وسیلهای برای رسیدن به معشوق است. در این شعر، نگار زیباروی نیما یوشیج، نشسته بر زورق زرین، با گیسوانی آویخته و لبخندی شکفته که به نوبهار میماند، به ساحلی که نیما یوشیج در آن نشسته، نزدیک میشود تا بار دیگر دل او را بدزدد و ببرد:
نشسته در میان زورق زرین
برای آنکه بار دیگر از من دل رباید
مرا در جای میپاید.
میآید چون پرنده.
سبک نزدیک میآید.
میآید گیسوان آویخته
ز گرد عارض مه ریخته خون
میآید خندهای بر لب شکفته
بهاری مینمایاند به پایان زمستان.
در شعر "گل مهتاب" قایق وسیلهی رسیدن نیما یوشیج و همراهش به گل نورآگین مهتاب است. آندو هنگام شکفتن گل مهتاب، سوار بر قایقی شادمان، بر آب رواناند:
و دستهای چنان
در کار چیرهتر
بودند و بود قایق ما شادمان بر آب.
از رنگهای درهم مهتاب
رنگی شکفتهتر به در آمد
همچون سپیدهدم
در انتهای شب
کاید ز عطسههای شبی تیرهدل پدید.
با شکفتن گل مهتاب، نیما یوشیج و همراهش با شتاب قایقشان را به سوی ساحل میرانند تا دستش را ببوسند و برای همیشه پایبندش شوند و جز به صدای او به صدای دیگری گوش ندهند و در جوار آتش همسایه، آتش نهفتهی خود را بیفروزند:
آن وقت سوی ساحل راندیم با شتاب
با حالتی که بود
نه زندگی نه خواب.
میخواست همرهم که ببوسد ز دست او
میخواستم که او
مانند من همیشه بود پایبست او.
میخواستم که با نگه سرد او دمی
افسانهای دگر بخوانم از بیم ماتمی
میخواستم که بر سر آن ساحل خموش
در خواب خود شوم
جز بر صدای او
سوی صدای دیگر ندهم به یاوه گوش
وآنجا، جوار آتش همسایهام
یک آتش نهفته بیفروزم.
ولی حیف که هیچکدام از این خواستها و آرزوهای نیما یوشیج و همراهش تحقق پیدا نمیکند، زیرا ناگهان موج تیره میشود و در پیش روی شاعر و همراهش گل مهتاب به دلیلی نامعلوم رنگ میبازد و کدر میشود.
در منظومهی مانلی قایق جایگاه عشق است، مکانیست که مانلی ماهیگیر با تنها عشق حقیقی زندگیاش- پری دریایی- آشنا و همصحبت میشود.
مانلی در دل شب، مانند شبهای دیگر، به امید صید ماهی، نشسته بر ناو کوچکش، نرم و آرام در دل دریای گران پیش میرود که دریا شروع میکند به توفیدن و غریدن و موجهایش شوریده و دیوانه میشوند. ولی مانلی موجها را با پارویش میشکند و به راه خود میرود و در میان امواج رقصان، غرق در خیال است که ناگهان دلفریبندهی دریای نهان، با قد و بالای برهنه و گیسوانش که از جنس خزهاند و چنان بلند و پرپشتاند که پوشای تن برهنهاش شدهاند، از سر تا پا فروزان، آشکار میشود و مهمان او و قایقش میشود و گرم گفتوگو با او و پرسوجو از او و آزمودن صداقت و پاکبازی و ازخودگذشتگی او در راه عشقش و برای معشوقش.
بود از این روی اگر
کز به هم ریختن موج دمان
در بر چشمش ناگاهی دیدار نمود
دلفریبندهی دریای نهان.
قد و بالاش برهنه بر جای
چون به سیلاب سرشکش سوزان
شمع افروخته از سر تا پای
گیسوانش بر دوش
خزهی دریایی
همچنان بر سر دوش وی آویخته، او را تنپوش.
و چون از صداقت و خلوص عشق ناب و پاکبازانهی او مطمئن میشود، در آغوش خود به اعماق دریا میکشاندش تا در آن ژرفنا از لذت وصل و همآغوشی برخوردارش گرداند. آنگاه قایق خالی مانلی میماند که یکه و تنها و بیصاحب بر آب میرود:
دلنوازندهی دریا خندید
هر دو را آنی دریا بلعید
وز بر گردش آب
همچنان کز همه زشت و زیبا
نه بهجا ماند سروری نه عذاب.
موجی افکند فقط دایره چند
اندر آن دایره شورید و به هم آمد خرد
دایرهی روشنی ماه بر آب
پس به هم درپیوست
رشتهها از زنجیر.
...
به سوی ساحل خلوت اما
ناو بیصاحب میرفت بر آب.
در شعر "قایق" نیما یوشیج از قایق به خشکی نشستهاش سخن میگوید. به خشکی نشستن قایق کنایه از به بنبست رسیدن راه و به نتیجه نرسیدن کار است. در این شعر او با استفاده از نماد "قایق به خشکی نشسته" میخواهد بگوید که تلاشهایش برای نجات دادن خود و مردمانش بینتیجه مانده و به بنبست رسیده است:
من چهرهام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی.
با قایقم نشسته به خشکی
فریاد میزنم:
"وامانده در عذابم انداخته است
در راه پر مخافت این ساحل خراب
و فاصلهست آب
امدادی ای رفیقان با من."
گل کرده است پوزخندشان اما
بر من
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون.
در شعر "بر سر قایقش" قایقبان- که نمادی از نیمای دلآشفته و گرفتار دغدغه است- آنگاه که سوار بر قایق، در میان کشمکش امواج دریای توفانی گرفتار است، آرزوی رسیدن به ساحل را دارد؛ و چون به ساحل میرسد و آرامش نصیبش میشود، آرزوی آن دارد که باز به میان دریای گران برود:
بر سر قایقش اندیشهکنان قایقبان
دائماً میزند از رنج سفر بر سر دریا فریاد:
"اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی میداد."
سخت توفانزده روی دریاست
ناشکیباست به دل قایقبان
شب پر از حادثه، دهشتافزاست.
بر سر ساحل هم لیکن اندیشهکنان قایقبان
ناشکیباتر بر میشود از او فریاد:
"کاش بازم ره بر خطهی دریای گران میافتاد"
آبان 1389
|