جناب رستم خان! تو گل سرسبد پهلوانان شاهنامهای، قبول. یلی بودی سرور تمام یلان، هزبری بودی هژیر، تاج سر تمام هزبران و هژیران. این هم قبول. تهمتنی بودی پیلبدن و پلنگاوژن. قبول. صاحب ببر بیان بودی و خفتان و گرز هفتادودو منی و کوپال هفتادودو تنی. این هم قبول. شاهنامه بدون تو هیچ لطفی ندارد. قبول. با ورودت به دنیای شاهنامه، چراغش روشن میشود و با خروجت هم خاموش و سوت و کور میشود. این هم قبول. شاهنامه از تو شاه نامهها شده و باغش بی گل رویت هیچ صفایی ندارد. قبول. آسمانش هم بی فروغ خورشید رخسارت هیچ نوری ندارد. این هم قبول. تو جلابخش روی شاهنامهای و زینتبخش ورقهای این دفتر گرانمایه که پر است از پهلوانیهای هزبرانهات. این هم، جهنم، قبول. تمام اینها دربست درست. تمام اینها صددرصد صحیح. بر منکرش لعنت. اصلاً لعنت بر پدر و مادر کسی که بخواهد شک کند توی پهلوانیهای دلیرانهی تو یا با چونوچرا کردن، علامت سوآل بگذارد جلوی شخصیت تهمتنانهات. لعنت بر اول و آخر کسی که بخواهد- زبانم لال، زبانم لال- منکر دلاوریهایت بشود، لعنت بر خودش و هفت جدش.
ولی جناب رستم خان! نظر این حقیر سراپا تقصیر را اگر بخواهی، باید به حضور انورت عرض کنم که تو توی عمر ششصدوپنجاه سالهی ناقابلت کم نامردی نکردی و کم نالوطیبازی درنیاوردی. حالا که اینجا خودمان دوتا تنهای تنهاییم و غریبه مریبه بینمان نیست، آخر این دغلبازیها و پشت هماندازیها چی بود که تا وقت میکردی ردیف میکردی؟ جناب رستم قلی خان! این دوزوکلکهای پیدا و پنهان، این نامردیهای اینجا و آنجا، این از پشت خنجرزدنهای وقت و بیوقت، این شامورتیبازیهای ریز و درشت از پهلوانی مثل تو راستراستی که بعید بوده.
اصلاً این زندگی دیرپای تو که بیشتر از دو برابر عمر نوح طول کشیده، پر بوده از چیزهای حیرتآوری که عقل هیچ بنی بشری باورش نکرده و نمیکند و نخواهد کرد، پر بوده از دودوزهبازیها و نعلوارونهزدنها، پر بوده از نامردیهایی که روی هر نالوطی بیسروپای خنجرازپشتزن ف چاهپیشپایدیگرانکنی را سفید کرده، و هرکدامش لکهی ننگی گذاشته روی نام نامورت که رستم داستان بودی و پسر شاخشمشاد رودی خانم دستهگل و آقازال زر هزبرنژاد. اینهمه سیاهکاری راستراستی که از پهلوان نژادهای مثل تو بعید بوده. و من الان اینجایم که یقهات را دودستی بگیرم، هنکشان بکشانمت پای میز محاکمه. یک کیفرخواست عریض و طویل بلندبالا پر از افشاگری هم برای رسوا کردنت آماده کردهام در هفت قسمت، مثل هفتخوان خودت تماشایی و به یاد ماندنی.
مادهی اول کیفرخواست
جناب رستم خان گل و بلبل! تو برای چی اینقدر توی این دنیای سپنجی عمر کردی؟ هان؟ ششصدوپنجاه سال عمر برای چیچیت بود؟ یعنی این چاه پر از گند و گه آنقدر ارزش داشت که تو، رستم دستان، دودستی بچسبی به ته آن و ازش دل نکنی؟ ششصدوپنجاه سال شوخی نیست ها!- بیشتر از دو برابر عمر نوح. چه دفاعی داری از خودت بکنی؟ رستم جان! درازی عمرت را حاشا میکنی؟ میخواهی برایت حساب کنم؟ صبر کن تا چرتکهام را بیاورم... حدود صدسال در دوران پادشاهی منوچهر زندگی کردی، خوش و حلالت. هفت سال زمان پادشاهی نوذر، پنج سال زمان پادشاهی زوطهماسب، نه سال زمان پادشاهی گرشاسپ، رویهم میشود حدود صدوبیست سال، صد سال هم زمان پادشاهی کیقباد، تا اینجا میشود حدود دویستوبیست سال. صدوپنجاه سال هم در دوران پادشاهی کیکاوس، رویهم میشود حدود سیصدوهفتاد سال، خدا بدهد برکت. بعدش شصت سال زمان پادشاهی کیخسرو و صدوبیست سال زمان پادشاهی لهراسب، تا اینجا سرجمع میشود حدود پانصدوپنجاه سال، حدود صد سال هم در دوران پادشاهی گشتاسب، در مجموع میشود یک چیزی حدود ششصدوپنجاه سال... آخر برای چیچیت بود عمر به این درازی؟ برای چی سر هفت تا پادشاه کوچک و بزرگ را که سه تاشان هم فره ایزدی داشتند و "کی" بودند- کیقباد و کیکاوس و کیخسرو- خوردی؟ هان؟ جناب رستم خان شاخ شمشاد ریش دوشاخ!
آنقدر توی این خلادانی ماندی و چاه پیش پای کس و ناکس کندی تا اینکه سرانجام خودت هم گرفتار چاه مکر نابرادر نامردتر از خودت شدی، با کله افتادی توی چاهی که داداش ناتنی نالوطیت پیش پایت کنده بود. ولی خودمانیم ها، بهتر نبود که خودت بعد از هفتادهشتاد سال عمر با عزت و افتخار، جان به جانآفرین تقدیم میکردی، دنیای سپنجی را محترمانه ترک میکردی؟ هان؟ اینجوری بهتر نبود؟ رستم خان گل گلاب! باید آنقدر میماندی تا به زور دوز و کلک از این دنیا بیندازندت بیرون، با تیپا روانهی آن دنیایت کنند؟ آخر عمر به این درازی را برای چی میخواستی؟ چه لطف و لذتی داشت این زندگی نکبتی کثافت که اینجور دو دستی به ماتحتش چسبیده بودی؟ هان؟ اگر سر هفتادهشتادسالگی مثل بچهی آدم افتاده بودی، مرده بودی، دیگر نه ماجرای هفتخوان پیش میآمد و جنگ ارژنگ دیو و دیو سپید و اژدهای هفتسر، نه ماجرای عشق و عاشقی یک شبهات با تهمینه و دسته گل آب دادن شبانهات پیش میآمد و سر پیری معرکهگیری و بچه پس انداختن توی سن دویست سالگی، نه آن گندکاری کذایی پسرکشی که یکی از سیاهترین برگهای ننگین تاریخ نامردی در تمام دنیاست، نه آن بلا را سر فرنگیس بدبخت میآوردی، نه آن همه سال با افراسیاب نالوطیتر از خودت آورد میکردی و لیترلیتر خون سرخ آن همه جوان رعنای ایرانی و تورانی را بیخود و بیجهت میریختی زمین، دل و روده و شکنبهشان را میکشیدی بیرون، نه با آن شهزادهی نژادهی ایرانی، پهلوان نامدار- اسفندیار- رودررو میشدی و خون پاکش را با ناپاکی به زمین میریختی، آن هم با نامردی تمام و به ضرب جادوجنبل و کمک گرفتن از سیمرغ.
حتماً میخواهی بگویی که اگر سر هفتادهشتاد سالگی مثل بچهی آدم افتاده بودی مرده بودی، آنوقت چی سر شاهنامهی فردوسی زبانبسته میآمد، آن حکیم فلکزده چه جوری برگهای شاهنامهاش را پر از فعولن فعولن فعولن فعول میکرد، هان؟ همین را میخواهی بگویی دیگر؟ باشد. خجالت نکش. بگو. ولی جواب سوآلت سادهتر از آب خوردن است. به تو چه مربوط بود که فردوسی چه خاکی سرش میریخت و چه جوری برگهای شاهنامهاش را پر میکرد؟ مگر تو قیم یا وکیلش بودی؟ مگر تو مسئول تهیه خوراک برای شاهنامه بودی که ششصدوپنجاه سال عمر کنی و برای آش شلهقلمکار حکیم توس نخودلوبیا تهیه کنی؟ خودش میرفت یک یل دیگر سیستانی یا زابلستانی یا ایرانشهری برای شاهنامهاش پیدا میکرد، این همه دروغ شاخدار را به ریش دوشاخش میبست. هان؟ اشکالی داشت؟ مگر سیستان و زابلستان و کابلستان کم یل داشته؟ هزارویک یل داشته، یکیش تو، میرفت یکی دیگرش را پیدا میکرد، میچپاندش توی شاهنامه، چیزهایی که توی قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشود میبست به نافش.
حالا از اینها گذشته، ببینم، آن تخسبازی مسخره چیچی بود که توی شکم مامی جان بختبرگشتهات درآوردی؟ مگر مرض داشتی که آنقدر آن زن باردار پا به ماه را بچزانی؟ اصلاً انگار مردمآزاری از همان موقع که توی شکم مامی جانت بودی توی خونت بود. شاید هم از همان موقع که توی شکم رودی خانم بودی، کرمکی بودی... از اینها گذشته، از همان وقتی که توی شکم مادرت جا خوش کرده بودی آنقدر گندوله بودی که بهار دلافروز عمر مامی جانت را پژمرانده و دلش را از غصه پر کرده بودی. انگار پوستش از سنگ پر شده بود، اندرونش از آهن. از شدت سنگینیت از چشمهای رودی جون جوی خون جاری بود. فربهی شکم و سنگینی تن، رخ ارغوانیش را زردتر از زعفران کرده بود. از شدت درد ناشی از لگداندازیها و جفتکپرانیهای سرکار عالی به شکمش، روز و شب فریاد میزد و آرام و قرار نداشت. زبانبسته از شدت درد خواب به چشمهایش راه نداشت و چنان از بیخوابی پژمرده شده بود که حس میکرد در حال مرگ است. فلکزده گمان نمیکرد که از شر تو گندولهی آتشپاره جان سالم به در ببرد و آنقدر زنده بماند که پست بیندازد. آنقدر عذابش دادی که وقتی موقع تخم دوزرده گذاشتنش شد، میخواست تو خرسنبک تخس را پس بیندازد، از هوش رفت و ننه بزرگت- ننجون سیندخت- چنان جیغ زد و لپهای رژگونه مالیدهاش را با ناخنهای بلند مانیکور کردهاش خراشید و گیسهای سیاه مشکبویش را کند که خبر بردند برای ددی جان زال دستان که چه نشستی که زنت دارد سر زا میرود، مادرت هم دارد خودش را جرّوواجرّ میکند، بدو بیا به دادشان برس، یک کاری بکن، آخر ناسلامتی تو مرد خانهای. زال زر هم اول مثل زنها شروع کرد به زرزر کردن و آبغوره گرفتن. بعد با رخسارههای خیس از اشک به بالین رودی جانش آمد، وقتی زن نازنینش را در آن حال جزع و فزع دید، شروع کرد به کندن گیسهای سفیدتر از برفش. تمام کنیزها و غلامبچههای شبستان هم به تقلید از او شروع کردند به زرزر کردن و کندن گیسها، آنقدر گیسهایشان را کندند که تمامشان کچل شدند. بعد یکدفعه زال زر یاد پر سیمرغ افتاد و فکر بکر کمک گرفتن از پر سیمرغ چنان خوشحالش کرد که با خنده به عیالش مژده داد که الان گره کور مشکلش را باز میکند. بعد دستور داد آتشدان بیاورند و آتش روشن کنند. وقتی دستورش را اجرا کردند، یک دانه از پر سیمرغ را انداخت توی آتش. به محض اینکه پر سیمرغ آتش گرفت، هوا تیره و تاریک شد. بعدش در یک چشم به هم زدن سیمرغ حاضر به خدمت جلوی ددی جانت ظاهر شد و راه بیرون آوردن تو خرسنبک را از اندرون مامی جانت یادش داد و گفت که به کمک یک موبد بینادل پرفسون پهلوی زنش را بشکافند و توله خرس را از آنجا بیرون بکشند. بعد از اینکه خوب فوت و فن کار را یادش داد یک پر از بازویش کند، داد به زال زر. بعدش هم پر کشید، رفت. ددی جانت هم فوری فرمان داد که دستورهای سیمرغ را مو به مو اجرا کنند. به امرش یک موبد چیرهدست آمد، به مامی جانت آنقدر می مردافکن داد که آن زنک بیچاره که از درد داشت میمرد، مست لایعقل از هوش رفت. بعد موبد، طبق دستور سیمرغ، پهلوی مامی جانت را با خنجر آبگون شکافت و تو خرسنبک قلبنه را از پهلویش کشید بیرون. بعد چاک پهلوی مامی جانت را که همینجور مست و مدهوش افتاده بود توی بستر، دوخت و مرهمی را که طبق دستور سیمرغ فراهم کرده بودند، روی پهلوی مامی جانت گذاشت، تا کمکم به هوش بیاید. بعد آمدند سراغ تو که داده بودندت دست یکی از دایهها، و بهتزده برّوبرّ نگاهت کردند. قیافهات که به نوزاد آدمیزاد نمیمانست. بیشتر شبیه توله شیر بودی. موهایت سرخ بود و رویت به رنگ خون. تنت هم مثل تن بچه پیل ژنده گت و گنده. بعد آوردندت پیش مامی جان رودی که تازه به هوش آمده و از درد و رنج حمالیت فارغ شده بود. وقتی تو را دید بهتش زد و انگشت به دهان گفت یعنی این توله خرس توی شکم من بوده؟ دادار به دور! راست راستی که از شر این کوه سنگین رَستم- یعنی راحت شدم. زنهایی که دوروبرش بودند این را که شنیدند گفتند چطور است اسمش را بگذاریم رَستم. رودی جان هم خوشش آمد، گفت اسم خیلی بامسماییست چون همیشه یادم میماند که چه رنج و عذابی از دست این خرسنبک کشیدم و چه جوری با پس انداختنش از شر یک دنیا عذابی که این گندهبک به من داد رَستم. به این ترتیب اسم تو شد "رَستم" و بعد به مرور زمان اسمت- مثل تمام زندگیت- تحریف شد، رَستم تبدیل شد به رفستم.
از این اتهام بگذرم، به اتهام سنگینتر بعدیت بپردازم. اصلاً برای چی تو از همان بچگی آنقدر شکمو بودی و از شکم چراندن سیرمانی نداشتی؟ هان؟ میگویی چیزی به خاطر نداری؟ میخواهی حاشا کنی؟ بگذار یادت بیاورم. مگر تو خرسنبک نبودی که در دوران نوزادی بیست تا پستان فربهتر از پستان گاو را که پر از شیر گوارای ده تا دایهی چاق و چله بود، یک نفس مک میزدی و تا آخرین قطرهی شیرشان را قرت قرت میخوردی، باز هم سیرمانی نداشتی؟ همین تو ورپریده نبودی که همیشهی خدا مثل از قحطی برگشتهها برای شیر دایههایت له له میزدی؟ بعد هم که از شیر گرفتندت، پنج تا برهی بریان کامل خوراک یک وعدهات بود. بعدها هم همیشه خرخور بودی. انگار شکمت چاه بیانتهایی بود که هرچی تویش میریختی پر نمیشد. مثلاً یادت میآید آن روز را که غمگین بودی و برای فراموش کردن غمت- که غلط نکنم غلط نکنم غم یالقوزی و بیعیالی بوده- آهنگ شکار کردی و ساز نخچیر، کمرت را بستی، ترکشت را پر از تیر کردی، بعدش سوار رخش شدی و آن نریان پیلپیکر را هی کردی و هی هی کنان راهی مرز تورانزمین شدی؟ بعدش، یادت هست که وقتی نزدیک مرز توران شدی و بیابان را پر از گورخر دیدی، چطور گل از گلت شکفت و از خوشحالی نیشت تا بناگوش باز شد؟ بعدش را هم که حتماً یادت میآید که سوار بر رخش به سمت گورخرها تاختی و با تیر و کمان و کمند چند تا گورخر شکار کردی. بعدش آتش بزرگی درست کردی و درختی را از ریشه کندی تا ازش به عنوان سیخ استفاده کنی. بعد هم درخت را فرو کردی توی شکم درشتترین نره گور، گذاشتیش روی آتش، آنقدر چرخاندی و چرخاندی تا نره گور حسابی بریان شد. بعدش نشستی توی سایه و نره گور بریان شده را به نیش کشیدی، سر تا تهش را لمباندی، حتا به اسافل اعضایش هم رحم نکردی، دنبلانهایش را درسته بلعیدی و ماتحت نره گور بیچاره را نجویده نجویده دادی پایین و ریختی توی خندق بلا، حتا از استخوانهایش هم نگذشتی، بعد از اینکه مغز قلمها را خوب تکاندی و خوردی، آنقدر آنها را جویدی که نرم و نارین شدند، بعد دادیشان پایین. حالا یادت آمد؟ رستم خان! حالا اقرار میکنی به شکمبارگیت یا باز میخواهی خودت را بزنی به کوچهی علی چپ و جرم شکمچرانیت را حاشا کنی؟
گذشته از تمام اینها، یادت میآید آن شبی را که هنوز پسربچهای بیشتر نبودی و وقت گردوبازیت بود، در بوستان با دوستان؟ آن شب که جام بلورین پر از می لعلگون را هی میانداختی بالا و هی میدادی پایین، تا اینکه توی سرت شور افتاد، بعدش با سر پر از شور شراب، مست و پاتیل رفتی توی رختخواب؟ آخر، بچه جان! تو را که هنوز دهنت بوی شیر میداد، چه به شراب سرکشیدن، آن هم آنطور جام پشت جام؟ تو که ظرفیتش را نداشتی، تو که اینقدر زود شور مستی به سرت میافتاد و عقل ناقص از کلهات میپراند، تو که نمیتوانستی حد خودت را نگه داری و کارت به بدمستی نکشد، مرض داشتی که آنقدر می لعلگون خوردی و آن خرابکاری مبسوط را بار آوردی؟ کدام خرابکاری مبسوط؟ انگار یادت رفته که چه گندی بالا آوردی؟ هان؟ یعنی یادت نیست چه بلایی سر پیل سپید ددی جان زال آوردی؟ اگه یادت رفته بگذار یادت بیاورم... نصفههای شب بود که داد و فریاد پیلبانها و اهل محل بلند شد که پیل سپید ددی جان سپهبدت مست کرده، غل و زنجیر گسسته، از پیلخانه فرار کرده، افتاده توی کوی و برزن، دارد نعره میکشد و مردم بیگناه را زیر دست و پا لت و پار میکند. بیچارهها هوار میکشیدند که آی، هوار! به دادمان برسید، ما را از زیر دست و پای این نره فیل خیر ندیده بیرون بکشید، لگدکوبمان کرد، خرد و خمیرمان کرد، استخوانهایمان را شکست، نابودمان کرد... ددی جان سپهبدت که چنان تا خرخره خورده بود و مست و مدهوش دمر افتاده بود توی رختخواب که از این همه سروصدا از جایش تکان نخورد، حتا یک غلت کوچولو هم نزد، و در تمام طول ماجرا در حال خروپف کردن و دیدن خواب هفت پادشاه بود. کوه از آن همه سروصدا تکان خورد، ولی او؟ دریغ از یک تکانک ناقابل! تو، برعکس او، با وجود اینکه مست لایعقل بودی، از آن داد و هوار عظیم بیدار شدی، از نگهبانها علت داد و فریاد را پرسیدی. آنها هم هول هولکی گفتند که چی شده و پیل سپید ددی جانت چه خرابکاری آن سرش ناپیدایی کرده. تو هم وقتی فهمیدی چی شده، شاهرگ غرور و خودنماییت جنبید. برای اینکه خودی نشان دهی و عرض اندامی کنی، دویدی، گرز هفتاد منی نیاجان سام را برداشتی، چند بار دور سرت چرخاندی، رجزخوان و کروفرکنان رفتی که از در درگاه بزنی بیرون، بروی به جنگ آقافیله. نگهبانان درگاه که وظیفه داشتند ازت مراقبت کنند، و ددی جانت اکیداً بهشان دستور داده بود که به هیچ وجه اجازه ندهند نیمه شب پایت را از درگاه بگذاری بیرون، خواستند جلویت را بگیرند. رئیسشان- سالار پرده- آمد جلو، با ادب و احترام تمام، کرنشکنان عرض کرد که سرورم! توی این شب تیره و با این نره پیل از بند جسته، بیرون رفتن از درگاه صلاح نیست، یک وقت- خدای نکرده خدای نکرده- ممکن است نره پیل مست حملهور شود به طرفتان، با خرطومش بکوبد در ف ماتحتتان یا بزند توی دنبلانتان، کار دستتان بدهد- زبانم لال زبانم لال- از مردی بیندازدتان، یا خرطومش را حلقه کند دور کمرتان، بلندتان کند، ببردتان هوا، از آن بالا پرتابتان کند پایین، بخورید زمین، دست و پاتان بشکند یا بلای دیگری سرتان بیاید... ولی تو بچهی لوس ننر ازخودراضی، از این تذکر محترمانهی همراه با تعظیم و تکریم سالار پرده چنان برآشفتی و بهت برخورد که مشتهای نکرهات را گره کردی و بالا بردی، دوبامبی چنان محکم کوبیدی توی سر و گردن آن بیچارهی فلک زده که از سرش یک چیزی مثل گوی گرد و قلنبه زد بیرون، بدبخت چنان گیج و ویج شد که فرار را بر قرار ترجیح داد، دوید رفت پیش زیردستیهایش... آخر مگر تو از ادب و احترام بویی نبرده بودی؟ بزرگتر کوچکتر حالیت نبود؟ مگر مامی جان رودی و ددی جان زلی یادت نداده بودند که به بزرگترت احترام بگذاری؟ یعنی تو اینقدر یابوصفت و قاطرخصلت تشریف داشتی ما نمیدانستیم؟ یعنی اینقدر بیحیا و بیادبونزاکت بودی که دست روی بزرگتری که جای پاپابزرگت بود، بلند کنی و چنان با مشتهای گره کرده دوبامبی به سر و گردنش بزنی که سرش ورم کند، یک گوی گرد و قلنبه از سرش بزند بیرون؟ آخر تو چقدر بیتربیت بودی؟ چقدر بیادب بودی؟ چقدر بیفرهنگ بودی؟ چقدر بیاتیکت و بیپرنسیپ تشریف داشتی؟ مگر توی طویله بزرگ شده بودی که اینقدر کرهخر بودی که نه بزرگتر حالیت میشد نه ادب و احترام؟ هان؟ د جواب بده، یک چیزی بگو، آخر، از خودت دفاعی بکن. هیچ جوابی نداری بدهی؟ هان؟... بعدش هم که با گرز بابابزرگ جانت زدی زنجیر در را شکستی، از درگاه زدی بیرون، مثل باد صرصر، نعرهکشان دویدی طرف ژنده پیل سپید، درحالیکه گرز هفتادمنی را مثل عصا دور سرت میچرخاندی و مثل رود نیل میخروشیدی. جلوی ژنده پیل که رسیدی دیدی پیش رویت یک کوه خروشان ایستاده که زمین زیر پاهایش دارد میلرزد. تمام یلان نامور درگاه ددی جان مثل میشهایی که گرگ هار دیده باشند، دنبلانهایشان جفت شده، دوتا پا داشتند دو تا هم قرض کرده بودند پا گذاشته بودند به فرار. ولی تو نترسیدی و مثل شرزه شیر ژیان غرشکنان حملهور شدی سمت ژنده پیل. نره پیل سپید هم وقتی دید که تو داری آنجوری هجوم میبری به سمتش، مثل کوه از جا کنده شد، یورش آورد به سمتت، خرطومش را آورد طرفت تا خرطوم پیچت کند، ببردت بالا، بکوبدت زمین، ولی تو امانش ندادی، تیز و فرز گرز گران هفتادمنی را دو دستی بردی بالا، چنان محکم کوبیدی فرق سرش که کمر پیل کوهپیکر خم شد. بعدش آن سنگینتر از کوه بیستون افتاد زمین و در یک آن جان به جان آفرین تسلیم کرد. تو هم انگار نه انگار اصلاً اتفاقی افتاده، پیل به آن گرانقدری را نفله کردهای- همان ژنده پیل سپید دمان که عزیزدردانهی ددی جان سپهبدت بود و توی جنگها وقتی نعرهزنان حملهور میشد به سمت سپاه دشمن، با یک یورش جانانه چنان لتوپار و تارومارشان میکرد که جنگ مغلوبه میشد و باقیماندهی جان به در بردهی لشکریان دشمن فرار را برقرار ترجیح میدادند و متواری میشدند، فیل به آن باارزشی که بیشتر از تمام گنجهای پر از دّر و گوهر دنیا برای ددی جانت میارزید- بیخیال برگشتی به درگاه و ولو شدی توی رختخواب، خوابیدی تا لنگ ظهر. صبح وقتی زال زر مستی از سرش پرید و برایش تعریف کردند که دیشب چه اتفاقی افتاده، آه از نهادش چنان بلند شد که به گردون رسید. چنان سگرمههایش توی هم رفته و اوقاتش تلخ شده بود انگار کشتیهایش غرق شده باشند. آخر تو کلهخر مغزخرخورده مگر نمیدانستی که این ژنده پیل سپید چقدر برای ددی جانت عزیز است و جانش به جان آن خرطومدراز بستهست؟ نمیتوانستی یک ذره نرمتر بکوبی توی فرق سر آقافیله که فقط از هوش برود ولی نمیرد؟ هان؟ البته که میتوانستی ولی چنان باد غرور افتاده بود توی دماغت و چنان جنون خودنمایی و عرض اندام چشم عقلت را کور کرده بود که زدی به سیم آخر، چنان محکم کوبیدی فرق سر آقافیله که طفلک درجا جان به جان آفرین تسلیم کرد. آخر یک کم یواشتر میزدی، بچه جان! مثلاً میخواستی ثابت کنی که زور بازویت خیلی زیاد است و از همان بچگی تهمتنی؟ هان؟ یک ذره هم فکر ددیجانت را میکردی که آنقدر خاطر آن ژنده پیل را میخواست. البته ددیجانت هم خوب آشی برایت پخت. او با آنکه وقتی دیدت چیزی به رویت نیاورد و ازت گله که نکرد، هیچ، سرزنش و توبیخت هم که نکرد، هیچ، بغلت هم کرد و یال و دست و سرت را بوسید و ازت کلی تعریف کرد، کلی هم تحسین و تمجید نثارت کرد که زور بازوی تو، تولهی نره شیر، راست راستی که حرف ندارد و دل و جگرت یک ف یک است، زور بازو و دل و جگر هیچکدام از یلان سپاهش یکهزارم زور بازو و دل و جگر تو نمیشود، و از این جور هندوانه زیربغلگذاشتنها و شیرهسرمالیدنهای خررنگکن، ولی این ظاهر قضیه بود و باطن قضیه چیز دیگری بود. باطن قضیه چی بود؟ میخواهی بدانی؟ الان برایت میگویم. باطن قضیه این بود که زال زر از دست تو توله شیر لعنتی که آقافیلهی نازنینش را نفله کرده بودی، دلش خون بود؛ کارد میزدی خونش درنمیآمد. به همین خاطر برای اینکه مدتی- شاید هم برای همیشه- از شر خرابکاریهایت خلاص شود، ازت خواست که پیش از اینکه آواز خرابکاریت بلند شود و گاو پیشانی سفید شوی، بروی سپند کوه، انتقام خون پدر پدربزرگت- نریمان- را از ساکنان دژ سپندکوه بگیری و بیخ و بن آن بدرگها را بکنی و همگی را از دم تیغ بگذرانی، به صغیر و کبیر و پیر و جوان و زن و بچهشان هم رحم نکنی، همگی را سلاخی کنی. تو هم که تنت میخارید برای کشتوکشتار فوری اطاعت کردی و راهی سفر به سوی سپند کوه شدی... و اینطوری بود که نخستین سفر خونریزانهات شروع شد و ددی جان زال زر برای مدتی از شر وجود مخرب تو خرسنبک خرابکار خلاص شد و توانست نفس آسودهای بکشد...
[ادامه دارد]
شهریور 1391
|