[بررسی انتقادی مقالهی "آنی که نیما دارد"- نوشتهی فرشته مولوی]
فرشته مولوی در نوشتهای با عنوان "آنی که نیما دارد" کوشیده تا آنِ نیما یوشیج را دریابد و پاسخ این پرسش را بیابد که "آنِ نیمای شاعر از کجا میآید؟"
واژهی "آن" را هم نه به معنای رایجش (= زیبایی و خوبی توصیفناپذیر- جذابیتی که با کلام قابل بیان نیست) که به معنایی خاص و خودساخته، معادل مفهوم "شاعرِ درون"، گرفته است.
پاسخ او به پرسش مطرح شده، چنین است: سرچشمهی آنِ نیما "همسازی سرشت و شخصیت فردی او با پارهای از ویژگیهای اساسی مدرنیته بود" و این همسازی "به نیما یاری رساند تا زودتر و بیشتر و بهتر از دیگر شاعران گوهر روزگار نو یا مدرنتیه را بیابد و دریابد و بتواند نفس آن را در شعر خود بدمد."
او عقیده دارد که "فردباوری" نخستین و مهمترین ویژگی مدرنیته بود که نیما یوشیج را جلب و جذب خود کرد و شاخکهای گیرندهی نیما یوشیج را به سوی خود کشاند:
"در میان ویژگیهای نامبرده بیگمان فردباوری بیش و پیش از دیگر ویژگیها توانست شاخکهای گیرندهی نیما را به سوی خود بکشاند."
فردباوری بنا به تعریف او "اصطلاحیست که در متن مدرنیته معنای رایج خود را مییابد و مراد از آن نگرشی- خواه سیاسی، اجتماعی، اخلاقی، یا شخصی- است که تکیه را بر استقلال انسان و اعتبار اختیار و آزادی و اتکا به خویشتن خود میگذارد. این نگرش خواسته و هدف و گزینش فرد را مقدم میشمرد و به او مجال و میدان میدهد تا بیدغدغهی پایبندی به بایدها و نبایدهای تحمیل شده از سوی اجتماع در پی تحقق خواسته و هدف و گزینش خود باشد."
به گمان او "فردباوری سرشت سرکش و بیقرار نیما، روحیهی گریزان از اجتماع، و خوی نافرمان و عصیانگرش که در خلوت و تنهایی و تکروی آرامش و قرار میجست، جز پناه بردن از جمع به فرد و تکیه به خود چارهای نمییافت."
مطابق نوشتهی او "نیما، به ناگزیری سرشت خود و پیرو دلخواستههایش و نیز به یاری ژرفبینی شاعرانهاش، کنه فردباوری ارمغان مدرنیته را دریافت و توانست به مدد خلوص و خودرایی خود آن را در زندگی و کار خود پیاده کند."
او "رویآوری به آزمایش و تجربهگری"، "نگریستن به جهان از دریچهی احساس و اندیشه و عاطفه و خیال" و "روح ناآرام و توان دریافت حسی و بینش شاعرانه"ی نیما را که سبب میشد "ناپایداری، دودلی، و دلهرهی زیستن در زمانهی نو را با پوست و گوشت خود حس کند و این زیستن پرتشویش را در شعر خود بازآفریند"، " از دیگر نشانههای مدرنیسم" میداند که "با برجستگی تمام در شعرهای نیما نمود مییابد."
به نظر او "برد و ژرفای همخوانی نیمای شاعر با ویژگیهای بنیادی مدرنیته تا آن اندازه است که نیمای عزلتگزین یوشی را سزاوار عنوان شاعر مدرن میکند" و "ارزش نیما برای زبان و فرهنگ فارسی نه از شکستن طلسم اوزان عروضی که از سرسپردگی تمامعیار او به شاعر مدرن درونش برمیخیزد. شعر نیما گواه آن شاعر مدرن درون اوست. شعری که تشویش و رنج و ناآسودگی و بیقراری روان به مخمصهافتادهی آدمی را در سیلاب تند زمان و زمانه تصویر میکند. شعری که با نحو نامأنوس و ایماژ بدیع و ایجاز بارز طبیعت و انسان را در هم میآمیزد و تعریفی نو از رابطهی شاعر با شعر و جهان و انسان و طبیعت میدهد. شعری که "آنی" به نیمای زبان فارسی میبخشد و حساب او را از دیگر شاعران جدا میکند."
من هم با فرشته مولوی همنظرم که نیما یوشیج شاعری مدرن است و "برد و ژرفای همخوانی نیمای شاعر با ویژگیهای بنیادی مدرنیته تا آن اندازه است که نیمای عزلتگزین یوشی را سزاوار عنوان شاعر مدرن میکند". حتا عقیده دارم که نیما یوشیج نه تنها نخستین شاعر مدرن ادبیات معاصر ما، بلکه مدرنترین شاعر ما در هفتاد سال اخیر- از تولد "ققنوس" تا به امروز- است.
ولی اختلاف نظر عمیق من با فرشته مولوی بر سر مشخصههای اساسی آن ف نیما یوشیج- یعنی عناصر بنیادین سازندهی ذهن و روان "شاعر درون" نیما یوشیج- و ویژگیهای بنیادی مدرنیته در شعر اوست. فرشته مولوی بر "فردباوری" شعر نیما یوشیج تأکیدی ویژه دارد و آن را قویترین و نخستین عنصر مدرنیته میداند که نیما یوشیج را به سوی خود کشانده است. او ویژگی "فردباوری" را مهمترین مشخصهای میداند که به نیما یوشیج و شعرش آن بخشیده است. ولی به نظر من اصلیترین عنصر مدرن در شخصیت و شعر "شاعر درون" نیما یوشیج اجتماعباوریاش و بینش اجتماعی تعهدآفرین اوست، و به اعتقاد من آنچه به او آن ف جاودان بخشیده و شعرش را برخوردار از آنی فناناپذیر کرده، همین عنصر "اجتماعباوری" است- و در این نوشته میخواهم نشان دهم که- بر خلاف نظر فرشته مولوی- اصلیترین عنصر مدرن در روان و شخصیت "شاعر درون" نیما یوشیج نه عنصر "فردباوری" که عنصر "اجتماعباوری" است، و این عنصر در ذهن و بینش نیما یوشیج نقشی به مراتب قویتر و رنگی بسیار چشمگیرتر از عنصر "فردباوری" دارد، و جایگاهش بس بنیادینتر است.
نیما یوشیج، هم به عنوان روشنفکری اهل نظر و اندیشه و هم به عنوان شاعری اهل حس و عاطفه، به فردیت خود نیاز جدی و باور عمیق داشته و به شدت هم به آن وابسته بوده و هماره میکوشیده تا آن را غنیتر و پربارتر و خلوتگاه فردیتش را منزهتر و ژرفتر سازد، و از آلایههای گرانجان بپالاید و از آرایههای دستوپاگیر ف پست بپیراید، و آن را در نهایت کمال بپرورد و بیاراید، ولی فردیتخواهی او نه فردیتخواهی فردمحورانه و فردگرایانه (اندیویدوالیستی)، بلکه فردیتخواهی اجتماعیست. فردیت نیما یوشیج فردیتی به شدت جمعی و من ف درونش در حقیقت مای اجتماعیست. منش او منشی جامعهگراست. روحش روح اجتماع است. شاعر درونش شاعری جمعاندیش با بینشی اجتماعی، متعهد به جامعه و دارای رسالت مردمگرایانه است. اگر هم جمعگریز و خلوتگزین است، و "خوی نافرمان و عصیانگرش در خلوت و تنهایی و تکروی آرامش و قرار" میجوید و "جز پناه بردن از جمع به فرد و تکیه به خود چارهای" نمییابد، فقط و فقط برای این است که در تنهایی و در خلوت خود به دیگران و غمها و رنجهایشان بیندیشد و به بیان خودش "خیالش با دیگران" باشد و با بینش عمیقاً اجتماعیاش، در دنیای خلاق خیالش به جامعه بنگرد و حسها و دریافتها و اندیشهها و عاطفهها و هیجانهای اجتماعیاش را در قالب شعرهایش بریزد. در حقیقت، برای بدهبستان معنوی با جامعه است که از جمع کناره میگیرد و به خلوت تنهایی پناه میبرد، نه برای اندیشیدن به خود و در راستای خودباوریاش. برای رنج بردن با دیگران و "در غم انسان نشستن" و شریک اندوه مردم بودن است که از دیگران کناره میگیرد و انزوا میگزیند تا در خلوت خویش رنجها و اندوههای اجتماعی را به زبان شعر بیان و در تصویرهای شاعرانه ماندگار کند. جالب است که نیما یوشیج هیچ شعری که به مفهوم خاص کلمه "فردباور" باشد، ندارد؛ و فرشته مولوی حتا یک شعر هم به عنوان نمونه از او معرفی نکرده که نشان از "فردباوری" نیما داشته باشد. ولی در مقابل، نیما به وفور شعر اجتماعباور دارد. در میان نوشتههایش هم مطالب زیادی درباره اجتماعباوری و بینش اجتماعیاش وجود دارد. نخست، و پیش از ارائه نمونههایی از شعر اجتماعباور نیما یوشیج، به چند نمونه از نوشتههایش در این باره اشاره میکنم.
"ما امروز شعر را مثل یک موضوع غنایی به کار نمیبریم، بلکه برای بیان مطالب اجتماعی است." (منتخب اشعار- ص٢٦)
"قطعاً اگر افکار و احساسات من به این شدت جنبهی اجتماعی نداشت، سقوط میکردم و به عوالم صوفیانه و درویشی تقرب حاصل میکردم." (ستارهای در زمین- نامه به ارژنگی- ص١٢٩ و ١٣٠)
"این ناحقهایی را که انسان میبیند قسمتی از آنها راجع به حیات جمعیت است. شخص واقف و حساس نمیتواند به بیاعتنایی از آنها بگذرد. در این خصوص هم همیشه عقیده من این بوده است که آنچه مربوط به جمع است برای جمع گفته شود تا با دست جمع آن را اصلاح کرد."
"اگر از این ساعت بدانم که شعر و ادبیات من مفید به حال جمعیت نیست و فقط لفاظی محسوب میشود، آن را ترک گفته، برای خودنمایی داخل بازیگران یک بازیگرخانه شده، به جست و خیز مشغول میشوم." (دنیا خانه من است- نامه به ارژنگی- ص ١٣٣ و ١٣٤)
"برادر جوان که در اندیشهی کار خوب کردن هستی! شاعر باید تنها باشد و خیال او با دیگران." (حرفهای همسایه- ص ٤٢)
"شعر امروز به منظور رفع احتیاج در زندگانی اجتماعی امروز است... من میدانم که به کار مجلس شرب و رقص و غنا نمیخورد... ولی به منظور احتیاج مردم و ایجاد هیجان و برانگیختن احساسات با طرز مکالمهی طبیعی، کوشش برای ایجاد این اوزان کردهام." (منتخب اشعار- ص ٢٧ و ٢٨)
"شعر امروز جواب به طلبات ما است و طبیعتاً باید اینطور باشد. شما هر قدر استاد ماهری باشید، چه میکنید و این استادی در کجا باید به کار رود؟ آیا برای خود شما یا برای کسانی دیگر؟ این است که شعر با مسائل اجتماعی و زندگی ارتباط دارد. حتماً هر شاعری که حس میکند و غیرتی دارد، تمایلی به زندگی مردم نشان میدهد... دوست عزیز! من برای شما خلاصهی آنچه را که باید دانسته باشید و به درد شما میخورد بیان کردم: شعر از زندگی ناشی شده و میوهی زندگیست، ولی حتماً ثمرهی احساسات ما نیست، ولواینکه با احساسات ما مربوط باشد و احساسات یا تأثرات ما را دستچین کند." (ارزش احساسات در زندگی هنرپیشگان و پنج مقاله در شعر و نمایش)
"وضعیت کنونی با حاضر نبودن مبادی مادی، برای پیشرفت و تولید یک نتیجه و مقصود اجتماعی، بیش از هر چیز محتاج به اصلاح معنوی است. به اصطلاح تهیه نتیجه و مقصود از راه تبدیل افکاری که منظور است. در همچو دورهای نویسنده میتواند به خوبی با قلم خود منفعت برساند." (دنیا خانه من است- نامه به لادبن اسفندیاری- ص ١٣٨)
در تعداد چشمگیری از شعرهای نیما یوشیج هم این بینش و تعهد و رسالت عمیق اجتماعی به خوبی مشهود است. من در اینجا، به عنوان نمونه، بیست شعر ارزشمند از او را نام میبرم که در آنها بینش اجتماعی شاعر درونش و جمعباوریاش آشکارا و به روشنی مشهود است:
آی آدمها!- من چهرهام گرفته- باد میگردد- در ره نهفت و فراز ده- بخوان، ای همسفر! با من- هاد- او به رؤیایش- آقاتوکا- که میخندد؟ که گریان است؟- سوی شهر خاموش- مهتاب- کار شبپا- مادری و پسری- دل فولادم- روی بندرگاه- خونریزی- یک نامه به یک زندانی- ناقوس- پادشاه فتح- مرغ آمین.
البته تعداد شعرهای اجتماعی او بسیار بیش از اینهاست و تقریباً کمتر شعر ارزشمندی از او میتوان یافت که دارای بینش اجتماعی و اندیشهی جمعباور نباشد.
یکی از درخشانترین شعرهای نیما که در آن با زیبایی تمام ویژگیهای فردیتخواهی جمعباورش را به تصویر کشیده و نشان داده که "شاعر درون" او چگونه شاعریست و چه شخصیتی دارد، شعر "خونریزی" است. در این شعر، من ف شاعر، مای جهانی و اویش، اوی همگانیست. تنش تن تمام مردمان است. جانش جان جهانیان است. روانش روان بشریست. روحش روح انسانیست. فردیتش فردیتی اجتماعیست. قلبش قلب جهان است و با قلب جهانیان میتپد. نبضش با نبض مردمان میزند. خونی که از تن جهانیان میریزد خون اوست. رنج و عذاب جهانیان رنج و عذاب اوست. درد دیگران درد اوست. از اینروست که مدام دچار ضعف و بیماری و ناخوشاحوالیست. در قسمتی از این شعر چنین میخوانیم:
من به تن دردم نیست
یک تب سرکش، تنها پکرم ساخته و دانم این را که چرا
و چرا هر رگ من از تن من سفت و سقط شلاقیست
که فرود آمده سوزان
دم به دم در تن من
تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساختهاند
و به یک جور و صفت میدانم
که در این معرکه انداختهاند.
نبض میخواندمان با هم و میریزد خون، لیک کنون
به دلم نیست که دریابم انگشتگذار
کز کدامین رگ من خونم میریزد بیرون.
تبش از ضعف اوست، ضعفش از خونیست که هر روز در گوشهای از جهان از تنش فرومیریزد، از توفانیست که هر روز در گوشهای از جهان وجودش را درمینوردد و بر او شلاق میزند:
من به از هرکس
سر به در میبرم از دردم آسان که ز چیست
با تنم توفان رفتهست
تبم از ضعف من است
تبم از خونریزی.
شعر درخشان دیگری که به روشنی نشاندهندهی بینش اجتماعی قوی نیما یوشیج و جمعباوری عمیق اوست، شعر "مرغ آمین" است. در این شعر نیما یوشیج در نقش "مرغ آمین" اگرچه موجودیست تنها و بیکس و آواره که در تنهایی فرازمینیاش خلوت گزیده، ولی آشناپروردهایست که جوردیده مردمان را میشناسد و داستانشان را میسراید و در خلوتگاهش با مردم زجردیده در ارتباطی عمیق و پیوندی نزدیک است، آنها را به هم پیوند میدهد، از نومیدیهایشان میکاهد و در دلشان آتش امید برمیافروزد:
مرغ آمین دردآلودیست کاواره بمانده
رفته تا آن سوی این بیدادخانه
بازگشته، رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه
نوبت روز گشایش را
در پی چاره بمانده.
میشناسد آن نهانبین نهانان (گوش پنهان جهان دردمند ما)
جوردیده مردمان را
با صدای هر دم آمین گفتنش، آن آشناپرورد
میدهد پیوندشان در هم
میکند از یأس خسرانبار آنان کم
مینهد نزدیک باهم، آرزوهای نهان را.
بسته در راه گلویش او
داستان مردمش را
رشته در رشته کشیده (فارغ از هر عیب کاو را بر زبان گیرند)
بر سر منقار دارد رشتهی سردرگمش را.
او نشان از روز بیدار ظفرمندیست
با نهان تنگنای زندگانی دست دارد
از عروق زخمدار این غبارآلودهره تصویربگرفته
از درون استغاثههای رنجوران
در شبانگاهی چنین دلتنگ، میآید نمایان.
وندر آشوب نگاهش خیره بر این زندگانی
که ندارد لحظهای از آن رهایی
میدهد پوشیده خود را بر فراز بام مردم آشنایی
رنگ میبندد
شکل میگیرد
گرم میخندد
بالهای پهن خود را بر سر دیوارشان میگستراند.
چون نشان از آتشی در دود خاکستر
میدهد از روی فهم رمز درد خلق
با زبان رمز درد خود تکان در سر
وز پی آنکه بگیرد نالههای نالهپردازان ره در گوش
از کسان احوال میجوید
چه گذشتهست و چه نگذشتهست
سرگذشتههای خود را هرکه با آن محرم هشیار میگوید.
کلام آخر اینکه به خانم فرشته مولوی پیشنهاد میکنم که یکبار، از سر حوصله و با دقت و تأمل و تعمق کامل، این شعر را از اول تا آخر بخواند تا آن ف حقیقی نیما را که زاییدهی بینش اجتماعی و اندیشهی جامعهباور اوست به درستی دریابد و پاسخ صحیح این پرسش را بیابد که "آن ف نیمای شاعر از کجا میآید؟"
آذر 1386
|