كوه با حسرت و افسوس به رود كه در حال بدرود گفتن و رفتن بود نگاه كرد و گفت:
ـ حالا كه داری میروی مرا از ياد مبر، ای محبوب دلبندم! و بدان كه من با تمام وجود و با همهی گنجايش قلب سنگیام عاشقانه دوستت داشته و دارم، هميشه به ياد توام، و هميشه چشمانتظارت و منتظر بازگشتت ايستادهام و خواهم ایستاد.
رود گفت:
ـ سرشت و سرنوشت من رفتن است و جاری بودن، سيلان و سريان، پويش و شارش. من اگر بايستم قلبم از تپش بازمیماند. توقفم مرگ من است. پس بايد بیدرنگ بروم و در لحظهها جاری شوم. ولی اگر تو راست میگویی كه عاشق منی، و اگر در عشقت صادقی، پس چرا همراهم نمیآيی؟ چرا ايستادهای و از سر حسرت و افسوس نگاهم میكنی؟ مگر عاشق نبايد پیروی معشوقش باشد؟ پس درنگت برای چيست؟ آهنگ سفر كن و سبكبار همراهم روانه شو.
كوه گفت:
ـ من هم چون تو سرشت و سرنوشتی دارم كه از آنم گريز و گزيری نيست. سرشت من بر جا ايستادن است و استوار بودن، سرنوشتم پايداری و برقراری و ماندگاری. من وظيفه دارم پا بر جا بمانم و تو را هر دم از درون قلب و ذهنم چونان عاطفهای جوشان يا خاطرهای موجاموج جاری كنم. من خود را پاكبازانه وقف جريان تو كردهام. اگر ايستادگی من نباشد تو سرچشمهای نخواهی داشت و خيلی زود خواهی خشكيد. پس من بايد بايستم و با اشكهای تحسر رفتنت را تماشاگر باشم، تا تو در اشكهایم جاری شوی و جريان بيابی. آب تو اشکهای جاری من است كه اينگونه زلال و شفاف روان شده است. پس قدرش را بدان و مگذار كه آلايشها و كدورتهای كنارهی راه مكدر و آلودهات كند. من هم میمانم و خاطرهی عشق ابدی تو را برای هميشه در دلم زنده نگهمیدارم، به اين اميد كه شايد روزی باز هم ببينمت.
رود شتابان گفت:
ـ نه. همهی اين حرفهایت بهانه است. حقيقت چيز ديگریست. حقيقت اين است كه تو مرا از ته دل دوست نداری و به عشقم تظاهر میكنی. چون اگر دوستم داشتی حتا برای لحظهای هم بی من بودن را تاب نمیآوردی، و به هر بهایی بود و هر هزینهای را که باید میپرداختی و همراهم میآمدی، و يك دم دوستی با مرا غنيمت میشمردی و بر عمری انتظار كشيدن ترجيح میدادی... تو عاشقی ناصادق و خودخواهی، برای همين چنين زمينگير و پایبند شدهای، چون سبكبار و وارسته نيستی محكومی كه هميشه در جای خود ایستاده بمانی و راکد و ساکن بميری... من ديگر بايد بروم. بدرود، ای دوست ناهمراه! بدرود؛ ای رفيق ناپویا!...
و چنين بود كه رود از كوه برای همیشه جدا شد و به راه خودش رفت و كوه حسرتزده با چشمهای هميشهمنتظر و ذهنی پر از خاطرهی یادمان دوستی برجا ماند...
اردیبهشت 1383
|