[دوستداران موزيك كلاسيك با آهنگ دريا- ساختهی كلود دبوسی- آشنا هستند. اين آهنگ زيبا كه نمونهی درخشانی از موسيقی مكتب امپرسيونيستم است، دارای سه بخش است كه زيباترين بخش آن، بخش سوم با عنوان "گفتوگوی باد و دريا" است. متن زير برداشتیست از اين آهنگ و حس مرموز و دلانگيز حاصل از شنيدن آن را بازتاب میدهد.]
دريا به باد گفت:
- انگار از راههای بس دور میآیی. خوش آمدی. دلم برايت تنگ شده بود، و بیتابانه چشمانتظارت بودم. چه بوی خوشی داری! آيا اين بوی درختان تكافتادهی بيابانهای دوردست نيست؟ وصفشان را از نسيم شنيدهام و بس مشتاقم كه آنها را از نزديك ببینم و عطر و بويشان را با مشام جانم حس كنم. افسوس كه با اينهمه جنبش موجاموج و بیوقفه که در من است هرگز توان برون آمدن از بسترم، وسفر به بيابانهای سوختهی دوردست نيست.
باد به دريا گفت:
ـ آری، از راههای دوردست میآيم. از بيابانهای تشنهی باران و صحراهای سوخته. آن درختان تكافتاده هم از من خواستهاند تا درودهای گرمشان را به تو برسانم. داغی نفس گرمم را حس نمیکنی؟ آمدهام تا دمی چند در آغوش تو، با آن خنكای نمناك و نوازندهات، خودم را بشويم و گرد و غبار راه دراز از تن برانم.
دريا به باد گفت:
ـ دوریات بیقرارم كرده بود. دلم گرفته بود. تو كه نیستی، من محزون و افسردهام. کسی نيست با من بازی كند، گونههايم را نوازش كند، بوسه بر لبانم بزند. بیتو از جنبش و تكاپو بازمیمانم و به مرداب تبديل میشوم. چرا تو پيش من نمیمانی و برای هميشه از آنم نمیشوی؟
باد درحالیكه گونههای دربا را نرم و مهرآميز نوازش میكرد، پاسخ داد:
- من كولیام. سبك سير و تيزپروازم. آرام و قرار ندارم. بايد مدام از اين كران به آن بیكران بروم و برگردم. دمی ديگر هم بايد روانه شوم.
دريا حسرتزده پرسيد:
ـ به اين زودی؟ هنوز نيامده میخواهی بروی؟
باد نرم و نوازنده گفت:
ـ هرچه كوتاهتر با هم باشيم عطشمان برای باهم بودن شديدتر است، و همين عطش است كه عشق را میآفريند. زمانی كوتاه با هم بودن، و زمانهای دراز دوری و جدایی را مشتاقانه به هم انديشيدن و به ياد هم خوش بودن. تو برای عشق مفهومی ديگر جز اين میشناسی؟
دريا هيجانزده گفت:
ـ ولی من میخواهم تو هميشه كنارم باشی. هميشه با من باشی. هميشه از آن من باشی. عشق برای من يعنی وصل، و نه هجران. هجران دردناك است و حرمان رنجبار. من هنگام فرقت جز با اندوه و حسرت نمیتوانم به تو بينديشم. من بدون تو میميرم...
باد با لحنی نوازنده گفت:
ـ نديدهای كه وقتی زياد با هميم، چه طور هردو از هم به تنگ میآييم، سر هيچ و پوچ بهانه میگيريم و بیخودی با هم بگومگو میكنيم؟ غرشهای خشمگنانهمان را هنگام توفان به ياد نمیآوری؟ ما نبايد زياد با هم باشيم. وقتی زياد با هم باشيم به هم عادت میكنيم و عادت عشق را نابود میكند. تكرار کسالتبار عشق را پژمرده میسازد. برای آنكه عشقمان هميشه تروتازه، زنده و باطراوت باشد و بماند، بايد كوتاهمدتی در كنار هم، و بلندهنگامی چشمانتظار هم بمانيم، نهال عشق اينگونه بهتر میبالد و شكوفا میشود. الان هم بیخود لحظههای با هم بودنمان را با بگومگو هدر نده، بيا با هم بازی كنيم، درهم بياميزيم، و از بودن با هم لذت ببريم. دم وصل را غنيمت بشمر و فرصت دوستی را بیهده از دست مده...
دريا ولی نمیتوانست و نمیخواست چون باد به عشق بينديشد و آن را در دمی فشرده سازد و از ذره ذرهی افشرهاش لذت ببرد. پس به مكالمه با باد ادامه داد. مكالمه رفتهرفته به بگومگو تبديل شد. آرام آرام صداها بالا و بالاتر رفت و نجواها به غرش تبديل شد و ساعتی بعد دريا و باد خشمگنانه با هم گلاويز شدند. حالا ديگر نرمش و نوازش مهرورزانه مرده و جایش را توفانی سهمگين گرفته بود...
اردیبهشت 1383
|