بركه از ماه كه در آغوشش نشسته بود و بازيگوشانه بر امواج نرمپویش میرقصيد، پرسيد:
ـ برای چی از آن بالا به این پایین آمدهای؟ در قلب بیقرار من به جستوجوی چه چيز اينطور سبكسرانه جستوخيز میکنی؟
ماه خندهای شاد و طناز سرداد و پر از ناز و كرشمه گفت:
ـ من پايين نيامدهام. اين تویی كه مرا در اين خلوت تنهایی به آشيانهی قلب ناآرامت دعوت کردهای، پرتوهایم را در خود بازتاب دادهای. انگار از تنهایی به ستوه آمدهای، سرمست از رؤيای نوشین شبانهات مرا اینگونه تنگ در آغوش كشيدهای ... مگر نمیبینی كه چه عاشقانه بر خود شناورم کردهای؟
بركه شگفتزده پرسید:
ـ تو از رؤياهای من چه میدانی؟ من از رؤياهای خود تاكنون با هیچكس سخن نگفتهام. تو از كجا به رؤياهای من پی بردهای؟ هان؟ از كجا؟ برای چه با پرتوهای روانكاو و ژرفنگرت روحم را میکاوی؟ آنجا دنبال چه میگردی؟
ماه لبخندزنان گفت:
ـ روح تو آنقدر شفاف است كه هيچ چيز را در آن پنهان نمیتوانی کرد، تو هيچ رازی که بر من نامكشوف باشد، نمیتوانی داشت، نگاه من چنان نافذ است كه تا اعماق روحت را به روشنی میبينم.
بركه باهيجان پرسيد:
ـ آنجا، در اعماق تاریکیهای روحم، چه میبینی؟
ماه گفت:
ـ قلبی پر از شفافيت، تنها و بیهمزبان، تشنهی دوستی، مشتاقانه چشمانتظار دوستی كه از بیکسی و تنهایی درشآورد، كه سرشارش كند از ترانههای دلنواز دوستی، كه بياكندش از خاطرههای يادمان مهرورزی. و چون نگاه مهربان مرا میبینی كه با كنجكاوی چشم به تو دوخته، مهرورزانه نگاهت میكند، به رؤيا فرو میروی و در رؤياهایت چنين میبینی كه به سوی تو آمدهام و در آغوش تو غرق شدهام. مرا غوطهور میبینی در اعماق روحت، و در رؤياهای شبانهات در گوش من نرم و زمزمهوار نجوا میکنی ماجرای تنهایی بیانتهایت را.
بركه به تلخی خنديد و از سر افسوس آهی طولانی كشيد:
ـ آه!... تو در آن اوج و من در اين فرود... چگونه تو میتوانی دوست من باشی؟ وقتی من به تو دسترسی ندارم تا از رنجها و اندوههایم با تو درددل كنم، چه جای سخن گفتن از دوستی خواهد بود؟
ماه با مهتابش مشفقانه بوسهای بر گونههای بركه زد و دلجويانه پاسخ داد:
ـ وقتی من و تو هر دو تنهاييم، وقتی در تنهایی به هم، حتا از خیلی دور، نگاه میكنيم و نگاههای ما با هم رازونیاز میكنند، وقتی از نگاه كردن به هم شاد میشويم و از تنهایی درمیآييم، وقتی تو در رؤياهايت مرا در آغوشت میبینی و به خود میفشاری و با من بازی میکنی و سرگرم میشوی، و من هم با نگاه كردن به تو غرق در آرامش میشوم و خود را در شفافيت نگاه آرامبخشت میشويم، اينها مگر دوستی نيست؟ اگر دوستی نيست پس چيست؟ اگر دوستی نیست پس دوستی چیست؟
بركه با افسوس گفت:
ـ با اين همه فاصله كه بين ماست؟ دوستی بين ما دوتا كه اين همه از هم دوريم چه معنایی میتواند داشته باشد؟
ماه گفت:
ـ همینكه به هم میانديشيم، همينكه به هم صميمانه نگاه میكنيم، همينكه همديگر را از تنهایی درمیآوریم، اين معنای دوستی ماست. مهم نيست كه از هم دوريم، مهم اين است كه جانهای ما به هم نزديك باشد، كه هست. مهم این است كه رؤياهای ما زبان مشترك داشته باشد، كه دارد. مهم اين است كه از فكر كردن به هم به هيجان بياييم و دلشاد شويم كه میآییم و میشويم. اينها به نظر تو برای ايجاد يك دوستی صميمانه و مهرورزانه كافی نيست؟ اگر نه، پس دوستی از ديد تو چیست؟
و درست در همان لحظه كه بركه به پرسش ماه میانديشيد و برایش در پی پاسخ میگشت، ابری سياهدل روی ماه را پوشاند و بركه را از ديدار مهتاب مهربانش محروم كرد. بركه يك لحظه با خودش فكر كرد كه اگر ديگر هرگز روی ماه را نبيند و برای هميشه از بوسهی دلنواز مهتاب بینصيب بماند؟.... و بعد در درونش احساس دلتنگی شديد و اندوهی تسكينناپذير كرد. آنگاه با خود انديشيد:
ـ آيا دوست آن کسی نيست كه وقتی برای يك دم بپنداری او را ديگر هرگز نخواهی ديد، دلتنگ شوی و با تمام وجودت آرزو کنی كه بازش ببینی؟
و آنگاه احساس كرد كه با تمام وجودش دلش میخواهد باز ماه آسمانیاش را ببيند و مهتاب نازنينش را تنگ در آغوش بگيرد...
اردیبهشت 1383