از ویژگیهای ممتاز شخصیت بتهوفن آزاداندیشی و آزادیخواهی او بود. هنگامی که بیستودوساله بود، در یادداشتی نوشت:
"آزادی را از هرچیز گرامیتر بداریم و به خاطر اورنگ پادشاهی هم هرگز به حقیقت خیانت نکنیم."
وقتی که در سال 1789 آتش انقلاب فرانسه زبانه کشید، بتهوفن نوزدهساله بود. شعلههای این آتش خیلی زود سراسر اروپا را فرا گرفت و قلب خیلیها را، از جمله بتهوون جوان، مشتعل و ذهنشان را روشن کرد. دانشگاه بن یکی از مشعلهای مشتعل از این آتش و از کانونهای اندیشههای آزادیخواهانهی انقلابی بود. بتهوفن در بهار همین سال در رشتهی ادبیات آلمانی این دانشگاه نامنویسی کرد و به دانشجویان آزاداندیش و آزادیخواه این دانشگاه پیوست. استاد درس ادبیات آلمانی این دانشگاه پروفسور افیلفگه اشنایدر بود که به آزاداندیشی و آزادیخواهی مشهور بود. وقتی که خبر تصرف دژ باستیل و فروریختن دیوارهای زندان مخوفش به بن رسید، پروفسور اشنایدر از پشت کرسی درس، برای دانشجویانش قطعه شعری آتشین خواند که چنین شروع میشد:
زنجیرهای استبداد درهم شکسته
ای مردم خوشبخت فرانسه!
خوشا به سعادتان که اینک آزادید
...
شعر پروفسور اشنایدر با تشویق پرشور دانشجویان پاسخ داده شد. بتهوفن جوان که به شدت تحت تأثیر قرار گرفته بود، چنان از فرط هیجان ازخودبیخود شده بود که درحالیکه با شوروهیجان بسیار کف میزد، از جا بلند شد و با صدایی بلند که از شدت هیجان میلرزید، فریاد کشید:
زندهباد آزادی
زندهباد فرانسهی آزاد
زنده باد جهان آزادی که باید با مبارزه و فداکاری قهرمانانهی ما ساخته شود.
سال بعد پروفسور اشنایدر مجموعهای از سرودههای انقلابیاش را به صورت کتاب منتشر کرد. فهرست اسمهای کسانی که این کتاب را پیشخرید کرده بودند، به یادگار باقی مانده است. پرافتخارترین اسم در این فهرست، نام "بتهوفن موزیسین دربار" است.
بخشی از یکی از شعرهای این کتاب که بتهوفن جوان را چنان تحت تأثیر قرار داد که آن را در دفترچهی یادداشتش نوشت، چنین است:
دورافکندن خرافات، درهم شکستن قدرت ابلهان و جنگیدن برای حقوق انسانها
اینها کار نوکران شاهان نیست
برای اینها روحهایی لازم است که
مرگ را بیش از تملق
و فقر را بیش از بردگی
دوست دارند
و بدان که
در صف چنین آزادمردانی
روح من از دیگران عقب نخواهد ماند.
شوالیه سیفرید در خاطراتش دربارهی بتهوفن نوشته:
"در مسائل سیاسی با ذکاوتی کمنظیر قضاوت میکرد و اظهار نظرش دربارهی ماهیت پنهانی جریان قضایا دقیق و روشن بود و همیشه از زاویهی دید آزادیدوستی و جمهوریخواهی به مسائل سیاسی نگاه میکرد."
در پاییز سال 1792 بتهوفن بن را ترک کرد و به وین که پایتخت موسیقی آلمانی بود، سفر کرد و در آن ساکن شد. در وین- با آنکه رابطهی دولتهای اتریش و فرانسه سرد و تیره بود- بتهوفن با شهامت و بیپروایی تحسینانگیزی با فرانسویهای بلندپایهای که در این شهر بودند، رابطهی دوستانه برقرار کرد. او به سفارت فرانسهی انقلابی رفتوآمد میکرد و با ژنرال برنادفت- فرماندهی نیروهای فرانسه- که برای انجام مأموریتی به وین آمده و از شیفتگان موسیقی بود، همچنین با همراهانش که افسران جوان انقلابی و ژنرالها و سیاستمداران آزادیخواه بودند، آشنا و دوست شد. یکی از این همراهان، ردلف کرویتزر- ویولنیست نامدار فرانسوی- بود که بتهوفن چند سال بعد، سونات ویولن شمارهی 9 خود را به او اهدا کرد، هرچند که کرویتزر موسیقی بتهوفن را نمیپسندید و از این سونات هم چندان خوشش نیامد و هرگز آن را اجرا نکرد.
در اثر این دوستیها و معاشرتها، احساسات آزادیخواهانه و انقلابی بتهوفن جوان تقویت شد و اثر عمیق و قوی این اندیشهها و احساسات در ذهنش برای بقیهی عمر باقی ماند.
یکی از این ژنرالهای جوان انقلابی ژنرال "هوش" بود که در سال 1797 و در سن 29 سالگی در نبردی در نزدیکیهای راین کشته شد و مرگش چنان بتهوفن را تحت تأثیر قرار داد که به یادش در سال 1801 "مارش فونبر در مرگ یک قهرمان" را- به عنوان سومین بخش سونات پیانوی شمارهی 12 (op.26)- ساخت.
ژنرال برنادفت بتهوفن را تشویق کرد که یک سمفنی به افتخار بناپارت بسازد. بناپارت در آن زمان کنسول اول فرانسه بود و بتهوفن از آنجهت که او از میان ملت برخاسته و در پرتو تلاش و همتش به این مقام رسیده بود، به او احترام میگذاشت و او را با کنسولهای بزرگ رم باستان همتراز میدانست و میستود. او به بناپارت به چشم قهرمانی بزرگ نگاه میکرد که برخاسته بود تا اروپا را از چنگ استبداد و حکومتهای خودکامهی زورگو نجات دهد و ملتهای جهان را از اسارت اشراف خونخوار برهاند.
شیندلر- یکی از دوستان بتهوفن که سالها با او معاشرت داشت و خیلی خوب او را میشناخت- دربارهی این طرز فکر بتهوفن چنین نوشته:
"عقاید جمهوریخواهانه را دوست داشت... هوادار آزادی نامحدود انسانها و استقلال ملی بود. میخواست که دربارهی فرانسهی انقلابی به آرای عمومی ملتهای جهان مراجعه شود و میپنداشت که بناپارت چنین کاری را انجام خواهد داد و پایههای آزادی و خوشبختی تمام بشر را استوار خواهد ساخت."
با این طرز فکر و احساسات بود که بتهوفن جوان پیشنهاد ژنرال برنادت را پذیرفت و ساختن سومین سمفنی خود را، با عنوان سمفنی بناپارت و با الهام از زندگی او، در سال 1797 آغاز کرد و آن را در سال 1804 به پایان رساند. چند روز پیش از انتشار این سمفنی یکی از دوستان بتهوفن به او خبر داد که بناپارت به نام ناپلئون تاج پادشاهی بر سر گذاشته و خودش را امپراتور فرانسه خوانده است. بتهوفن با خشم و نفرت شدید فریاد زد: "پس این مردک هم کسی جز یک آدم عامی و مبتذل نیست. او خیلی زود تمام قانونهای بشری را زیر پا میگذارد و لگدمال میکند و به هیچ چیز جز جاهطلبیاش فکر نمیکند. او میخواهد بالاتر از همه و مالک تمام دنیا باشد." بعد به سمت میز تحریرش رفت و صفحهی اول سمفنی 3 را که بالایش نام بناپارت را نوشته بود، برداشت و با خشم مچاله کرد و در سطل زباله انداخت، به جایش صفحهی دیگری برداشت و روی آن به زبان ایتالیایی نوشت "سمفنی اروئیکا که به یاد مردی بزرگ سروده شده است" (اروئیکا به معنای قهرمانی است.)
سمفنی اروئیکا نخستین انقلاب بزرگ موسیقی به رهبری بتهوفن بود. همچنین این نخستین موسیقی انقلابی واقعی بود. همانطور که رخدادهای عظیم در روحهای بزرگ و منزوی که با واقعیتها تماس و اصطکاک کمتری دارند، شدیدتر و پرنگتر بازتابیده میشود، روح انقلابی این زمان هم در آهنگهای بتهوفن، به ویژه سمفنی اروئیکا، با عظمت و شدت بیشتری بازتاب یافته و نمودار شده است. بتهوفن با این سمفنی که از نظر ارکستراسیون و بسط تمها و روح موسیقی با آثار کلاسیکهای پیش از او- از جمله هایدن و موتسارت- بسیار متفاوت بود، راهش را از موسیقی پیش از خودش جدا کرد و مسیر تازهای در پیش گرفت که آغازگر راه مکتب رمانتیک در موسیقی کلاسیک بود.
هفده سال پس از انتشار این سمفنی، هنگامیکه ناپلئون در جزیرهی سنتهلن درگذشت، بتهوفن در همان صفحهی اول سمفنی شمارهی 3 به آلمانی نوشت: "برای بناپارت نوشته شده" (بناپارت نام دورهی کنسولی ناپلئون بود.)
در سال 1810 بتهوفن اثر بزرگ دیگری خلق کرد که سرشار بود از روح قهرمانی و آزادیخواهی. این اثر ماندگار "اگمونت" است که بتهوفن آن را با الهام گرفتن از درام اگمونت، از گوته، ساخت.
درام اگمونت را گوته در سال 1788 خلق کرد. کنت اگمونت یکی از شخصیتهای نامدار و میهندوست هلندی بود که در سدهی شانزدهم میلادی و هنگام تسلط اسپانیاییها بر هلند زندگی میکرد. با آنکه دولت اسپانیا به اگمونت مقام عالی فرمانداری فلاماندر را داده بود ولی وقتی دوک آلبا- حکمران اسپانیایی هلند- به او امر کرد که به جنگ فلاماندهای هلندیتبار برود؛ او از اجرای این فرمان سرپیچی کرد و حاضر نشد برای تحمیل تسلط اسپانیاییها با هممیهنانش بجنگد. دوک آلبا با وجود مقاومت کنت اگمونت، سرانجام او را دستگیر و به جرم خیانت به مرگ محکوم کرد. اگمونت دلباختهی دختری به نام کلارا بود که به او عشق میورزید. هنگامیکه اگمونت را در میدان بروکسل تیرباران کردند، کلارا هم در کنارش بود و با او به پیشواز مرگ رفت.
بتهوفن قطعهی اگمونت را به صورت موزیک صحنه، در ده بخش- شامل یک اورتور، چهار آنتراکت، دو آواز کلارشن، قطعهی مرگ کلارشن، ملودرام، و سمفنی پیروزی- ساخت و در 24 مه 1810 برای اولین بار در تئاتر هافبورگ وین اجرایش کرد. مشهورترین و محبوبترین قطعهی اگمونت اورتور آن است. همچنین، آوازهای کلارشن، مرگ کلارشن و سمفنی پیروزی از شهرت و محبوبیت زیادی برخوردارند.
در اورتور اگمونت فاجعهی زندگی اگمونت با نوایی محزون که در آن زجرها و شکنجههای این قهرمان، عشق و ناکامیاش و تصور مرگ مجسم شده، شروع میشود. سپس با غلبهی شور و هیجان بر اگمونت موسیقی هم پرشوروهیجان میشود. در واپسین لحظههای زندگی اگمونت، کلارا به او نوید میدهد که با از دست دادن جانش، طلیعهی آزادی ملتی را بشارت بخشیده، به همین سبب نوای اورتور با مارشی پیروزمندانه به پایان میرسد. این آهنگ درست شبیه به قطعهی "سمفنی پیروزی" است که پایانبخش موزیک صحنهای اگمونت است و به شنوندگان مژدهی قیام آزادیخواهانه و پیروزمندانهی مردم هلند بر ضد اسپانیاییهای غاصب و ظالم را میدهد. در واقع مرگ کنت اگمونت جرقهای بود که در انبار باروت خشم و کینهی هلندیهای تشنهی آزادی بر ضد اسپانیاییها افتاد و آن را مشتعل و منفجر کرد و آنها را که کاسهی صبرشان لبریز شده بود به طغیان برانگیخت و به مبارزه برای به دست آوردن آزادی از دست رفتهشان برخیزاند، مبارزهی دشواری که با تحمل سختیها و فداکاریها و جانفشانیهای توانفرسا سرانجام به پیروزی و کسب آزادی انجامید و موسیقی بتهوفن در بخش پایانی اگمونت مژدهبخش این آزادی است.
درخشانترین اثر آزادیخواهانهی بتهوفن اپرای فیدلیو است که تم اصلی آن آزادی است. بتهوفن در طول زندگیاش تنها همین یک اپرا را ساخت و برای کامل کردنش رنج فراوانی را تحمل کرد. خودش در این باره نوشته: "این اپرا تاج زجر و شکنجه به من بخشیده است." بتهوفن متن این اپرا را از روی نمایشنامهی "عشق مشروع" که "بویی"- نویسندهی فرانسوی- نوشته بود، اقتباس کرد و بر اساس آن در سال 1803 شروع به ساختن اپرایی در دو پرده با نام اولیهی "لئونور" کرد و در سال 1805 آن را به پایان رساند و در 20 نوامبر 1805 آن را برای نخستین بار با اورتور "لئونور شمارهی 2" اجرا کرد ولی اجرایش با شکست و عدم موفقیت روبهرو شد و تماشاگران آن را نپسندیدند. بتهوفن چند ماه روی اپرایش کار کرد و اورتور تازهای برایش ساخت و در ساختمانش اصلاحاتی کرد و بار دیگر آن را در سال 1806، با اورتور "لئونور شمارهی 3" اجرا کرد ولی این بار هم اجرایش ناکام ماند و اپرایش با استقبال روبهرو نشد. با وجود این دو شکست، بتهوفن ناامید نشد و بازهم به کار اصلاح کردن این اپرا که دلبستگی خاصی به داستانش و آهنگهایی که برایش ساخته بود، داشت؛ پرداخت و مدت هشت سال روی آن کار و تجدید نظر کلی کرد و اورتور تازهای به نام "فیدلیو" برایش ساخت. خودش در یادداشتهایش نوشته که بعضی از آریاهای این اپرا را حدود بیست بار اصلاح کرده است. سرانجام پس از کلی اصلاحات اساسی، آن را در سال 1814 با اورتور "فیدلیو" اجرا کرد. خوشختانه این بار اجرایش همراه با موفقیت و کامیابی بود و با استقبال گرم و پرشور تماشاگران و صاحبنظران روبهرو شد.
اپرای فیدلیو داستان زنی اسپانیایی به اسم لئونور است که برای رهایی شوهرش- فلورستان- از زندان تلاش و فداکاری میکند. پیسارو- رئیس زندان شهر- به علت دشمنی با فلورستان، بهانهای تراشیده و او را زندانی کرده است. لئونور برای نجات شوهرش تغییر چهره داده و خودش را به شکل مردها درآورده و لباس مردانه پوشیده و به عنوان معاون رئیس زندان استخدام شده است. مارسلین- دختر زندانبان رفکو- از او خوشش آمده و عاشقش شده است. لئونور از این موقعیت برای نجات دادن شوهرش استفاده میکند. پیسارو خبردار میشود که وزیر فرناندو برای بازدید از زندان به زودی خواهد آمد، به همین علت تصمیم میگیرد که پیش از ورود او، فلورستان را بکشد. فیدلیو وقتی از تصمیم پیسارو آگاه میشود، برای نجات دادن شوهرش از رکو خواهش میکند که زندانیان را برای هواخوری از سلولهایشان بیرون بیاورد. رکو به خاطر عشقی که به فیدلیو دارد، خواهش او را میپذیرد و زندانیان را از سلولهای تنگ و تاریکشان بیرون میآورد تا هوا بخورند. زندانیان دسته جمعی سرود میخوانند و لئونور بینشان جستوجو میکند ولی فلورستان را پیدا نمیکند. در پردهی دوم اپرا، لئونور پس از جستوجوی زیاد، فلورستان را در قعر سیاهچالی مخوف و سرپوشیده پیدا میکند و او را از سیاهچال بیرون میآورد. پس از اینکه غل و زنجیر را از دستها و پاهایش باز می کند، پیسارو سرمیرسد و وقتی فلورستان را آزادشده میبیند تپانچهاش را درمیآورد و به سمتش نشانه میرود ولی لئونور سپر شوهرش میشود و فریاد میزند: "اگر میخواهی او را بکشی اول باید زنش را بکشی." در این هنگام شیپورها به صدا درمیآیند و خبر ورود وزیر را اعلام میکنند. وقتی لئونور ماجرا را توضیح میدهد و بیگناهی فلورستان بر وزیر ثابت میشود، فرمان آزادیاش را صادر میکند و به جایش پیساروی تبهکار را به زندان میاندازد و سرانجام لئونور به آرزویش میرسد و همسرش را از اسارت نجات میدهد و آن دو بار دیگر به هم میرسند.
آخرین سالهای زندگی بتهوفن سالهای بسیار دشوار و پرتنگنایی بودند. ارتجاع سلطنتی در اتریش تمام جانهای آزاده و آزاداندیش و آزادیخواه را زیر فشار گذاشته بود و داشت خفه میکرد. سانسور عقاید مترقی و کتابها و نشریات آزادی خواه بیداد میکرد ولی خوشبختانه هنوز دستگاه ارتجاع و سانسور کاری به کار موسیقی نداشت و آنقدر عاقل و فهیمده نشده بود که بتواند روح آزادیخواهی و آزاداندیشی را در موسیقی درک و آن را سرکوب کند، و این خوشبختی بزرگ بتهوفن بود. به این موضوع کوفنر شاعر در نامهای که به بتهوفن نوشت، اشاره کرد: "کلمات به زنجیر کشیده شدهاند ولی خوشبختانه اصوات هنوز آزاد هستند."
در حقیقت، در آن سالها بتهوفن تنها صدای آزاد و رسا و طنینافکن اندیشهی آلمانی بود و خودش هم این حقیقت را میدانست و اغلب میگفت که این وظیفه به عهدهاش گذاشته شده که صدای آزادیخواهانه و آزاداندیشی زمانهاش باشد و از راه هنرش به "بشریت بیچاره" و به "بشریت آینده" و به "خیر و خوبی" بشر خدمت کند و روح شهامت و آزادگی را در او بدمد تا از خواب گران هزارانساله بیدارش کند و بر رخوتها و سستیها و مستیها و مدهوشیهایش تازیانه بزند. در همین سالها به برادرزادهاش نوشت: "دوران ما به روحهای نیرومندی نیاز دارد که پلیدیها و بیچارگیهای روح بشری را به تازیانه ببندد و تنبیه کند."
دکتر مولر، از دوستان بتهوفن، در سال 1827 که آخرین سال زندگی بتهوفن بود، نوشت: "بتهوفن همیشه عقایدش را بر ضد دولت، بر ضد پلیس و بر ضد اشرافیت، حتا در مجامع عمومی، بیپروا و با صدای بلند بیان میکرد. پلیس هم از این موضوع باخبر بود، ولی انتقادهای او همچون غرولندهای بیآزار تلقی میشد و مردی را که نبوغ او درخشندگی فوقالعادهای داشت، در امان نگهمیداشت."
در دفترهای مذاکرات بتهوون این جملهها که او در سال 1819 نوشته، خواندنی و جالب توجه است:
"سیاست اروپایی در راهیست که اکنون ناممکن است بدون پول و بدون بانکها کاری انجام داد."
"اشرافیت پوسیده و فاسدی که حکومت را در دست دارد نه هیچ چیز خوبی آموخته و نه هیچ چیز بدی را فراموش کرده است."
در مکانهای عمومی شجاعانه و بیپروا و با صدای بلند از عیبها و مفاسد دولت انتقاد میکرد. مخصوصاً تشکیلات فاسد دادگستری، روابط ضد بشری اربابی- بندگی، تفتیش عقاید و سانسور و شکنجههای پلیس، بوروکراسی کسلکنندهی اداری، اجبارهای دولتی که هر نوع ابتکار فردی را نابود میساخت، امتیازهای بیجای اشراف فاسد و رو به زوال که قسمت عمدهی بودجهی دولتی صرف آن میشد، و از این قبیل فسادهای حکومتی و اجتماعی همیشه مورد انتقادهای تند و کوبندهی بتهوفن واقع میشد.
پس از مرگش، وقتی اثاثیهی محقرش را حراج کردند و به مبلغ ناچیزی فروختند، در میان کتابهای علمی و اجتماعی و ادبیاش آثار زیادی وجود داشت که در لیست سیاه کتابهای مخالف اشرافیت و ضد رژیم سلطنتی اتریش بود و پلیس آنها را کتابهای ضاله تشخیص داد و توقیف کرد.
شهریور 1391
|