شادی دخترکی زیرک و باهوش و حاضرجواب بود، و مثل تمام دخترهای زیرک و باهوش همسنوسال خودش، بازیگوش و شیطان هم تشریف داشت و از دیوار راست بالا میرفت. آتیشها میسوزاند که آن سرش ناپیدا بود. با این همه دخترک خوشفکر و تیزذهنی بود.
یک روز خانم معلم، سر درس ریاضی، شادی را که کلاس دوم یا سوم بود- درست یادم نیست، چون موضوع مال خیلی سال پیش است- بلند کرد و بردش پای تخته تا ازش یک مسألهی ریاضی بپرسد. شادی از جایش بلند شد و آمد جلوی تختهی کلاس ایستاد. خانم معلم پرسید:
- شادی جون! خوب گوشهات را واکن، بازیگوشی را هم بگذار برای یک وقت دیگر، با دقت به صورت مسأله گوش کن، بعدش جواب بده.
شادی گفت:
- چشم، خانم معلم!
خانم معلم گفت:
- سه تا کبوتر رو زمین نشستهاند. یک شکارچی با تفنگش یکی از آنها را نشانه میگیرد و او را با تیر میزند، حالا بگو ببینم، چند تا کبوتر سالم رو زمین باقیماندهاند؟
شادی بدون معطلی گفت:
- هیچی، خانم معلم!
خانم معلم با تعجب پرسید:
- چطور هیچی!؟
شادی با قیافهی حق به جانب جواب داد:
- چون وقتی صدای تیر بلند میشود، دو تا کبوتر دیگر جانشان را ور میدارند و فلنگو میبندند، د برو که رفتی، میپرند و میروند.
خانم معلم فکری کرد و گفت:
- با این که جوابت از نظر منطقی و اصولی و عقلانی درست است، ولی از نظر ریاضی غلط است، پس نمرهات یک صفر کله گنده.
شادی که خیلی ناراحت شده بود، گفت:
- حالا من از شما یک سوآل بپرسم؟ خانم معلم!
خانم معلم گفت:
- بپرس، عزیزم!
شادی گفت:
- سه تا خانم دارند با هم راه میروند. هرسه هم بستنی قیفی دستشان است. اولی دارد بستنیاش را گاز میزند، دومی دارد بستنیاش را لیس میزند، سومی دارد بستنیاش را با قاشق میخورد، حالا اگر گفتید کدام یکی از این سه تا خانم ازدواج کردهاند؟
خانم معلم مدتی فکر کرد، بعد جواب داد:
- من چه میدانم! حتماً آن یکی که دارد بستنیاش را با قاشق میخورد.
شادی گفت:
- نه، اشتباه کردید، خانم معلم! بد جوری هم اشتباه کردید.
خانم معلم با کنجکاوی پرسید:
- یعنی چی!؟ پس کدام یکی!؟
شادی بدون معطلی جواب داد:
- آن که حلقهی ازدواج دستش است...
بعد اضافه کرد:
- و اما شما، جوابتان هم از نظر منطقی غلط بود، هم از نظر اصولی، هم از نظر عقلانی، پس نمرهتان سه تا صفر کله گنده...
آبان 1380
|