اندیشهی فلسفی در برابر دگرگونیهای اجتماعی واکنش نشان میدهد و کم و بیش پاسخگوی اوضاع اجتماعی- سیاسی جامعههایی است که در آن بهوجود مییابد و تحول پیدا میکند. در سدهی نوزدهم اندیشههای فلسفی کسانی چون کانت، فیشته، شلینگ و هگل در آلمان و در سدهی بیستم اندیشههای فلسفی برگسن، پراگماتیسم جیمس و مکتبهای فلسفی اگزیستانسیالیسم و نئوپوزیتیویسم در شکلهای گوناگون آن، نمونههای آشکار این پاسخگویی بودهاند.
افزایش نابهسامانیهای اجتماعی و تشدید تضادهای منافع اقشار و طبقات گوناگون که منجر به بروز قیامها و انقلابهای اجتماعی و جنگهای گوناگون شد، سبب گردید که اندیشهی فلسفی رویکرد تازهای به طبیعت و جهان انسانی پیدا کند. تا پیش از این مرحله، سخن بر سر اصالت و حقانیت عقل و لزوم فرمانبری بیچون و چرا از آن در زندگی فردی و اجتماعی بود، اما بهتدریج امید به آینده، خوشبینی و اعتماد به عقل و اطمینان به توانایی بشر در دخالت درست در طبیعت و ساختن خردمندانهی سرنوشت خویش، جای خود را به رویکردی بدبینانه، نومیدانه و شکاکانه داد. در این مسیر، کمکم عقلگرایی از صحنهی اندیشههای فلسفی بیرون رانده میشد و عقلگریزی، به شکلهای گوناگون، جای آن را میگرفت و شعار روز میشد. فیلسوفان و اندیشمندان دنیای فلسفه، موقعیت اجتماعی پایگاهی را که از آن برخاسته بودند، لرزان، ناپایدار، سست بنیاد و در معرض خطر میدیدند، و رفتهرفته امید به پیشرفت پیوستهی بشر را در راه ترقی و بهروزی از دست میدادند. به این ترتیب در برابر جهان و تاریخ، اندیشهی شکست خوردن و گرایش به ناکامی و به بنبست رسیدن به وجود آمد. در این وضعیت نوین، عقلگریزی کمکم شعار آشکار و نهان تفکر فلسفی شد و همگام با آن مفاهیم مقدسی چون آزادی، برابری و عدالت که مدتها تکیهگاه اندیشههای فلسفی بود، به عنوان مفاهیمی کهنه شده و نخنما، بیهوده و باطل تلقی شد. فیلسوف خصلت اجتماعی خود را در تفکر فلسفی گم کرد و پیوند خود را با جامعه و زندگی و همبستگی انسانی از دست داد. بر همین اساس بود که نیچه در نیمهی دوم سدهی نوزدهم اعلام کرد:
راه خود را در تنهایی رفتن، این است ماهیت فیلسوف!
هوسرل نیز در نیمهی نخست سدهی بیستم نوشت:
انسان تنها از راه تنهاشدن فیلسوف میشود. فلسفه هم در اندیشیدن تنهای انسان متفکر پدید میآید.
به این ترتیب بشر در تفکر فلسفی نوین تنها شد و با سرنوشتی مبهم، زیستنی بیدورنما، امروزی بی فردا، نومید و سر در گم به خود وانهاده شد. و عقلگریزی که نتیجهی محتوم و مستقیماش تحقیر فهم و عقل و خرد بشری و انکار بنیاد عقلانی جهان و، هماهنگ با آن، انکار امکان شناخت واقعیت و روی آوردن به سوی درون و شهود و بینش عرفانی باطنی، رویکرد غیر علمی به طبیعت، پیدایش اسطورهها و افسانهها و جانشین کردن آنها به جای تاریخ واقعی و احکام عقلانی است، خصلت اصلی و ویژگی بارز تفکر فلسفی نوین در چشمانداز کلی آن شد.
این بحران فکری را همچنین میتوان در گسترهی شناخت علمی جهان، یعنی دانشهای طبیعی مشاهده کرد. در تفکر فلسفی نوین و نتیجهگیریهای فلسفی از دستاوردهای دانش های طبیعی، به طور چشمگیری واقعیت و امکان شناخت آن انکار میشود. شناخت علمی، خصلت عینی و حقیقتگرایانهاش را از دست میدهد و به شکل انبوهی از گمانهها و مفروضها درمیآید. در همین راستاست که پوپر، یکی از بنیانگذاران راسیونالیسم انتقادی و یکی از اندیشمندان فلسفهگرای نوین اروپایی در حوزهی دانش های طبیعی، در گفتگویی چنین میگوید:
نادانی ما وسیع است. ولی این تمام مساله نیست. البته ما نمیتوانیم وجود دانشهای طبیعی و پیروزیهای درخشان آنها را نادیده بگیریم. با وجود این، هنگامیکه این دانشها را کمی از نزدیکتر بررسی کنیم، متوجه میشویم که آنها شامل شناخت مثبت یا یقینی نیستند، بلکه مشتمل بر مفروضهای جسارتآمیزی اند که پیوسته و همواره اصلاح میشوند، یا به شدت نقد و رد میشوند. و این موجب نزدیک شدن تدریجی به حقیقت است. در نتیجه ما دارای معرفت مثبت یقینی نیستیم، بلکه آنچه داریم چیزی شبیه شناخت فرضی یا حدسیست.
به این ترتیب، دانش که زمانی کاشف قانونمندیهای واقعی جهان و هستی بود، در اندیشهی فیلسوفان نوین و همچنین دانشمندان طبیعت شناس، به شکل بازیچهای درآمده که در آن عقل و اندیشهی بشر به هیچگونه بنیاد یقینی قابل اعتمادی دسترسی ندارد. در فلسفه نیز بینش درونی و کشف و شهود ناگهانیف غیر عقلانی جای استدلال و پژوهش و اکتشاف عقلانی را گرفته است. و سرانجام نابهسامانیها، بیبنیادیها و ویرانیهای زندگی عاطفی و درونی آدمیان، انگیزه و زمینهی تفکر فلسفی میگردد و بیپناهی بشر در این جهان، پناهگاه فلسفه میشود.
سرانجام کوششهای فلسفی در یکی از واپسین و مد روزترین شکلهای آن، تبدیل به بازی با واژهها، یعنی نوعی بازی زبانی شده و فلسفه به کلی از زندگی بشری دور و با آن بیگانه شده است. فیلسوفان نیز باردیگر از واقعیت بیرونی رویگردان شده و به سوی گرایشهای ایدهآلیستی و ایمانگرایانه (فیدئیستی) بازگشتهاند. با این تفاوت که این بار استدلالها سستتر، اندیشهها بیرمقتر، دستاوردها کممایهتر و نتیجهگیریها آشفتهتر اند. نمونهی بارز این عقلگریزی نوین را نزد یکی از نمایندگان برجستهی تفکر فلسفی عقلگریز نوین- لودویگ ویتگنشتاین- میتوان دید. او در پایان نخستین رسالهی مهماش (رسالهی منطقی- فلسفی) مینویسد:
ما احساس میکنیم که حتا هنگامیکه همهی پرسشهای ممکن علمی پاسخ داده شوند، مسائل زندگی ما هنوز لمس هم نشدهاند. البته در آن هنگام، دیگر پرسشی باقی نمیماند، و درست خود این، پاسخ است. حل مسالهی زندگی را انسان در ناپدید شدن این مساله مییابد (آیا این موضوع دلیل آن نیست که چرا انسانهایی که پس از شک طولانی، معنای زندگی برایشان روشن میشد، دیگر نمیتوانستند بگویند که این معنا چیست؟)
سپس میافزاید:
براستی چیزی ناگفتنی وجود دارد، و این خود را نشان میدهد. این همان چیز عرفانی است.
و نوشتهاش را با این جمله پایان میدهد:
دربارهی آنچه نمیتوان سخن گفت، باید سکوت کرد.
بدینسان شگفتانگیز نیست که تقریباً تمام گرایشهای نوین فلسفی، در شکلها و سایهروشنهای گوناگوناش، سرانجام به گونهای عرفانگرایی میرسند. نمونههای بارز این عرفانگرایی را در فلسفهی برگسن، همچنین نزد جیمس، و به چشمگیرترین شکلاش در فلسفهی اگزیستانس، یعنی نزد هایدگر و یاسپرز و مکتبهای اگزیستانسیالیستی ناشی از آنها، همچنین نزد سارتر، در نخستین مرحلهی گسترش تفکر فلسفیاش، و سرانجام نزد تمام گرایشهای متافیزیکی معاصر میتوان دید. خصلتهای مشترک تمام این گرایشها، انکار معرفت یقینی، نفی امکان شناخت واقعیت مستقل از آگاهی و ذهن انسانی و نیز نفی خود واقعیت بیرونی، گریز از عقل و تحقیر و تخریب آن تا حد ویران کردن کامل عقل، رسیدن به بنبست- چه در شناخت طبیعت، چه دربارهی سرنوشت فردی و اجتماعی انسانها- است. حتا کوشش شده که پیوندهای تفکر فلسفی نوین با سنتهای عقلگرایی فلسفه در سدههای گذشته، گسسته شود. یکی از نمونههای بارز این ستیز با عقل را در این جملهی هایدگر میتوان دید:
اندیشیدن بعد از آن آغاز میشود که ما احساس کرده باشیم که آن عقلی که از سدهها پیش تا کنون بزرگ و محترم داشته و اصیل شناخته شده، خود سرسختترین دشمن اندیشیدن است.
بهمن 1387