روی کاناپه، روبهروی پیانو، چشم به راه مرگ دراز کشیده بود و به آن روز داغ تابستان فکر میکرد که پدرش این پیانو را برایش خریده و با وانت به خانه آورده بود. چهلودوسال از آن روز میگذشت ولی انگار همین چند روز پیش بود. چهلودوسال عشق. چهلودوسال رنج و شادی. و آن دلدادگی دیوانهوار، و آن فاجعهی مرگبار...
روزی که به خانهی ما آمدی یادت هست؟ روزی که مهمان ما شدی قلبم از هیجان داشت منفجر میشد. روزی که به زندگیام پا گذاشتی روحم از شادی داشت پرواز میکرد. چه روز روشنی بود آن روز! من در آسمانها بودم. بالاتر از تمام ابرها. سبکبار و رها. چه روز خوبی بود آن روز!
خیلی وقت نبود که پا گذاشته بود به دورهی بلوغ. روزبهروز مثل غنچهای نورس بازتر و شکفتهتر میشد. پدرش آرام در گوش مادرش پچپچ میکرد:
- میبینی دخترمون چه خوشگل شده؟ شده مث گل سرخ تازهشکفته.
- پس چی! هیچ باغی گل به این خوشگلی نداره.
یکپارچه آتش بود. با گونههای گلانداخته، و خونی که میان رگهایش میجوشید و غلغل میزد. گلگونتر از گلگونترین گل سرخ.
تابستان سالی بود که امتحان نهایی سال آخر دبستان را داده و با معدل بیست شاگرد اول منطقه شده بود. پیانو جایزهی شاگرد اولیش بود. قبلش ویولن میزد. نواختنش را پیش پدرش یاد گرفته بود. پدرش عاشق موسیقی بود و آتش این عشق پر از رنج و شادی را در قلب او هم روشن کرده بود. و او چنان در یادگیری موسیقی از خودش استعداد نشان داده بود که در مدتی کمتر از دو سال حتا از استادش هم ماهرانهتر ویولن میزد.
وقتی پدر استعداد درخشانش را دید، تصمیم گرفت برایش پیانو بخرد و با گرفتن معلم، امکان آموزش جدیتر موسیقی را برایش فراهم کند، و شاگرد اولی امتحان نهایی بهترین مناسبت برای عملی کردن این تصمیم بود.
آرزو داشت که با دخترش گروه دوئت پیانو و ویولن تشکیل دهند و با هم سوناتهای ویولن موتسارت و بتهوون و شوبرت و برامس را اجرا کنند.
پدر! تو خودت دیوانهی موسیقی بودی، این دیوانگی را به من هم دادی. خودت نمیتوانستی به تنهایی این شعلهی سوزان را تحمل کنی، مرا هم انداختی تویش. فکر نکردی این شعله تمام زندگیام را میسوزاند؟ فکر نکردی مرا به خاکستر مینشاند؟
و پدر رفته بود، پرسوجو کرده بود، پس از مدتی بررسی و تحقیق، آن پیانوی زیبای مجلل را برایش انتخاب کرده و آن روز داغ تابستان رفته بود که پیانو را برای عزیز دلش هدیه بیاورد.
تو هرچه غم در دلم داشتم ازم میگرفتی، جایش هرچه شادی در دلت داشتی، با کمال سخاوت به من میبخشیدی. تو تاریکیهای درونم را با روشناییات از بین میبردی. ولی من هم کم به پایت نثار نکردم. از همه چیزم برایت گذشتم. جوانیام را نثارت کردم و زندگیام را. شوهرم را فدایت کردم. و کلارای نازنینم را، کلارای شیرینتر از جانم را، کلارای کوچولوی ملوسم را. پس با هم بیحسابیم.
- کلارا جان! کجایی مامانم؟
- اینجام مامانی.
- چهکار میکنی؟
- دارم به شوشوجونم شیر میدم. میشه براش رقص پروانه رو بزنین؟ خوشش میآد وقتی داره شیر میخوره رقص پروانه رو بشنفه... از این آهنگ ترسناک شمام میترسه. منم میترسم. یه جوریم میشه. پس اگه میشه به جاش رقص پروانه رو بزنین.
- کجای این آهنگ ترسناکه، نانازم؟ این اتود تابلوی شمارهی ۹ راخمانینفه. یک کم محزون و سنگینه ولی ترسناک نه.
- خب شوشوجونم خوشش نمیآد با این آهنگ شیرشو بخوره. مگه زوره؟ اون رقص پروانه رو دوست داره. همون پروانههه که تو تار عنکوبته گیر افتاده بود، اونقدر رقصید که عنکبوته رو گیج کرد.
- چَشم، پیشی ملوسم... اینم رقص پروانه برای شوشوخانوم ناناز شما.
ساعتها دم در چشمبهراه انتظار کشید تا سرانجام پیانو را با وانت آوردند. وقتی وانت را دید که از خیابان پیچید توی کوچه طاقت نیاورد، دوید طرفش...
به پیشوازت آمدم بیقرار و از خودبیخود. یکپارچه التهاب. دلم از شدت دلشوره پلقپلق میجوشید. از قلبم الو میزد بیرون. چرا آنقدر دیر کردی؟ نمیدانستی چشم به راهت ایستادهام، سراپا لهیب؟ نمیدانستی؟
پدر کنار راننده نشسته بود. دواندوان خودش را به او رساند. دستهای بزرگ و گرمش را توی دستهای کوچولویش گرفت و همراه وانت تا دم خانه دوید. بعد دو تا کارگر که همراه پیانو پشت وانت سوار بودند، پیانو را از وانت گذاشتند پایین. آنوقت او چنان از دیدن پیانو دستپاچه شد که بیاختیار به پیانو سلام و تعظیم کرد، و پدرش و کارگرها به کار و کردارش خندیدند. بعد آن دو کارگر پیانو را بلند کردند تا بیاورند داخل خانه. پدرش مدام به آنها تذکر میداد:
- آروم... با احتیاط... مراقب باشید به در و دیوار نخوره... احتیاط کنید زخمی نشه... پلهها رو مواظب باشید... آروم بپیچید... با احتیاط... عجله نکنید.
و او پیشاپیش کارگرها میرفت تا راه را نشانشان بدهد. پیانو را از پلهها آوردند بالا و با راهنمایی او بردند سمت سالن پذیرایی. توی راه دل توی دلش نبود که اگر پیانو از دست کارگرها بیفتد، اگر پایشان بلغزد و پیانو بخورد به دیوار یا بخورد به نردهی راهپله، زخمی بشود، اگر نتوانند تعادلشان را زیر بار وزن پیانو حفظ کنند و پیانو کلهپا بشود؟... و با چه هولوولایی آن لحظههای پر از دلهره و دلشوره را گذراند تا پیانو صحیح و سالم وارد سالن شد.
خوش آمدی. صفا آوردی. قدمت روی چشم. آمدی که یک عمر با من بمانی؟ آمدی که یک عمر شریک رنج و شادیام باشی؟ و محرم رازهایم؟ خوش آمدی. چراغ دلم را روشن کردی.
کارگرها پیانو را توی سالن جابهجا میکردند و هرجا میگذاشتند، پدر نمیپسندید و ایرادی میگرفت. عرقشان حسابی درآمده و از نفس افتاده بودند.
- فلورجان! بیا عزیزم، این سینی شربت را ببر.
و او با عجله دوید سمت آشپزخانه، سینی شربت بهارنارنج را از مادر گرفت و برای کارگرها برد. از بس هول بود و تند راه میرفت که مقداری از شربتها ریخت توی سینی.
نمیخواست حتا برای یک لحظه هم از مهمان تازه از راه رسیدهی عزیزش دور باشد. چنان نگاهش مسحور این تازه وارد شده بود که انگار داشت به فرشتهای آسمانی نگاه میکرد. شیفته بود و مفتون. پر از سحر و افسون.
پدرش با وسواس زیاد دنبال مناسبترین جا برای پیانو میگشت و چند بار به کارگرها دستور داد که آن را جابهجا کنند و از این گوشه به آن گوشهی سالن ببرند. بعد با نگاهی موشکافانه آن را از دور و نزدیک و از زاویههای مختلف نگاه میکرد و از او هم میخواست نظر بدهد:
- فلورجان! به نظر تو چطوره؟ جاش مناسبه؟ من که اینجا خیلی راضی نیستم. تو چطور؟
- من هم همینطور، پدر!
و باز دستور میداد که پیانو را کمی به سمت راست یا چپ جابهجا کنند.
سرانجام پیانو در بالای سالن، نزدیک بوفه و بین آباژورهای سبزرنگ پایه طلایی، قرار گرفت و وقتی پدر مطمئن شد که در مناسبترین جا قرار گرفته، و او هم نظرش را تأیید کرد، پدر اجرت و انعام کارگرها را داد و مرخصشان کرد. حالا او مانده بود و این موجود شگفتانگیز افسونگر، این میهمان عزیز و نازنین، این وجود پر از راز و رمز.
پدر عینکش را برداشت و درحالیکه با دستمال عرق سر و صورتش را خشک میکرد، او را که چون افسونشدهها مات و مبهوت غرق تماشای آن جعبهی جادویی بود، بغل کرد و موهایش را نرمنرم نوازش کرد. بعد با صدایی گرم در گوشش گفت:
- این هم جایزهای که قولش را داده بودم. یک عروس خانم خوشگل و مامانی برای عروس خانم خوشگل و مامانی خودم.
و او تنها کاری که توانست بکند این بود که با هیجان تمام بپرد بغل پدرش و از گردنش آویزان شود و لپهای گوشتالود پدر را چپ و راست بوسه باران کند. بعد هم از فرط هیجان اشکهایش سرازیر شد و اشکریزان گفت:
- ممنون، پدر! ممنون.
بعد رفت سراغ پیانو. درش را آرام و با احتیاط ، انگار میخواهد به چیزی مقدس دست بزند، باز کرد. پدر گفت:
- دخترم! قدر این پیانو را خیلی بدون. این بهترین دوستت تو تموم زندگی آیندهته. رازدار و محرم اسرارته. شریک غم و غصههات وقت دردورنجه، راهنماته وقتی که سر دوراهیهای زندگی مردد میمانی، نمیدانی راه درست کدومه، کسوکارته وقت بیکسی، انیس و مونسته توی دقایق تنهایی، چارهسازته وقت بیچارگی، راهگشاته وقت رسیدن به بنبست. پناهگاهته در لحظههای بیپناهی. خلاصه قدرشو خیلی بدون که با تو خیلی حرفها واسه گفتن داره. تو هم با او ماجراها خواهی داشت. اینطور ساکت و خاموشش نبین. زبونشو که یاد بگیری و همزبونش بشی آوازهایی واست بخونه که از سرمستی از خودبیخود بشی، چنان خوشبختت کنه که از خوشی بال دربیاری، تو آسمونا پرواز کنی... فقط باید زبونشو خوب یاد بگیری و هنرشو داشته باشی که به حرفش دربیاری و رام و دستآموزش کنی.
و گفتههای پدر را به خاطر سپرد و هیچوقت از خاطر نبرد. حالا که در آن دقایق آخر عمر به حرفهای آن روز پدرش فکر میکرد، میدید چقدر تمامشان درست و دقیق و بهجا بوده. حتا احساس میکرد که حضور پیانو در زندگیاش باعث شده بود که در این دقیقههای واپسین، رنج مرگ را راحتتر تحمل کند، همانطورکه در طول تمام سالهای بعد از رفاقتشان کمکش کرده بود تا رنجهای زندگی را راحتتر تحمل کند.
چقدر راز در دلت نهفته بود! چقدر آواز در سینهات پنهان بود! اینهمه راز و آواز را از کجا آورده بودی؟ تو با رازها و آوازهایت باعث شدی که نه زندگی و نه احتضار مرگ، با تمام رنج و عذابش، هیچکدام آنقدرها هم برایم غیر قابل تحمل نباشد. وقتی دلم میگرفت یا میشکست تنها تو بودی که دلداریم میدادی. وقتی دلسرد میشدم تنها تو بودی که دلگرمم میکردی. جز تو به کی میتوانستم پناه ببرم وقتی که صاعقههای فاجعه یکی پس از دیگری بر من فرود میآمد؟ جز تو کی پناهگاهم بود وقتی که طوفان مرگ، کوچولوی نازنینم را با خودش برد و مرا غرق در مویه و ضجه تنها گذاشت؟ جز تو کی میتوانست آن همه شکنجهی روحی را برایم قابل تحمل کند؟ جز تو کی سنگ صبورم میشد، درددلم را میشنید و با من همدردی میکرد؟
همیشه وقتی ابرهای سنگین و سیاهدل اندوه توی دلم تلنبار میشد، با نگاهت ازم میخواستی که یکی از نکتورنهای شوپن را با هم بزنیم. نکتورن اپوس ۹ شمارهی ۲ با آن حالت شاعرانهی رؤیاییاش یا نکتورن اپوس ۲۷ شمارهی یک با آن فضای سودازده و ملانکولیکش یا نکتورن اپوس ۲۲ شمارهی ۲ با آن روح آرام و شفافش. و وقتی تسلیم خواستت میشدم، خیلی زود باران شادی جاری میشد و ابرهای غم را پراکنده میکرد.
وقت دلتنگی با پرلودهای راخمانینف دلگیری را از خودش دور کرده بود و دلش باز شده بود. وقت شادمانی شادیاش را با باگاتلهای بتهوون بروز داده و سرخوشیاش را با امپرومپتوهای شوبرت تقسیم کرده بود. مرداب ناامیدیهایش را با سوناتهای موتسارت به نهر امید تبدیل کرده بود. به اولین عشقش به یک مرد، در بحبوحهی بلوغ، با سونات مهتاب اعتراف کرده و وقتی جواب منفی شنیده بود، غم و رنج ناکامیاش را با سونات آپاسیوناتا بروز داده و همراه با نغمههای آن هایهای اشک ریخته بود. و آخر از همه مرگ کلارا کوچولوی ملوس و نازنینش...
- کلارشن! برای چی یکدفعه دویدی وسط خیابون؟ مگه هزاربار بهت نگفته بودم هیچوقت تنها از خیابون رد نشو؟ چرا به حرفم گوش نکردی؟ هان؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
- آخه تنهایی حوصلم سررفته بود. تو که باهام بازی نمیکردی. همش نشسته بودی جلو پیانو، آهنگای غمگین میزدی. هیچ به فکر من نبودی. منم دلم گرفت، شوشوجونمو بغل کردم، رفتیم دم در. یهدفه نمیدونم اونور خیابون چی دید که یهو از تو بغلم پرید پایین، دوید وسط خیابون. اون ماشین قرمزه هم داشت با سرعت میاومد طرفش. دیدم الانه که ماشین قرمزه شوشوجونمو زیر بگیره. پریدم که نجاتش بدم، یهو تموم تنم الو گرفت، دود شدم، رفتم هوا...
بعد پدرش از سالن رفت بیرون و او را با مهمان عزیزش تنها گذاشت. اول خجالت میکشید زیاد نزدیکش شود. با آنکه دختر کمرویی نبود ولی بدجوری دست و پایش را گم کرده بود و نمیدانست که چهکار باید بکند و چه جوری باید سر صحبت را با این دوست ساکت و تودار باز کند.
- تا به حرفش درنیاری باهات حرف نمیزنه. تا چیزی ازش نپرسی جوابتو نمیده. پس منتظر نشو که اون با تو سر صحبتو واکنه. خودت پیشقدم شو و سر صحبتو باهاش وا کن. خجالتم بریز دور که از اون یکدلتر دوستی پیدا نمیکنی. باهاش رفیق شو. بهش اعتماد کن. همدم و محرمش شو. ازش بخواه که باهات حرف بزنه. به حرفاش گوش بده تا به حرفات گوش بده. به درد دلش گوش کن تا به درددلت گوش کنه. رازهاتو باهاش درمیون بذار تا رازهاشو باهات درمیون بذاره. کار سادهای نیست ولی مطمئنم که با استعدادی که تو داری خیلی زود راهشو پیدا میکنی.
با کمی فاصله و با حالتی احترامآمیز و سحر شده، انگار دور چیزی مقدس میگردد، دور پیانو میگشت و از هر طرف با کنجکاوی نگاهش میکرد. گاهی هم با احتیاط و با آمیزهای از بیم و شرم و افسون، نرم و آرام دستی روی کلاویههایش میکشید و آنها را به صدا درمیآورد ولی فوری مثل اینکه برق گرفته باشدش، دستش را عقب میکشید.
تو که بودی؟ از کجا آمده بودی؟ چه خوابها برایم دیده بودی؟ چرا ساکت بودی؟ چرا سر صبحت را باز نمیکردی؟ نمیدیدی از هیجان چه حالی دارم؟ آن همه اشتیاق را نمیدیدی؟ یا میدیدی و خودت را به ندیدن میزدی.
- مامانی! مراقب شوشوجونم باشیها. یه وقت یادت نره شیرشو بهش بدی. واسش لالایی جیمبو رو بزن. دوست داره با این آهنگ خودشو جمع کنه یه گوشه، چشاشو ببنده، بخوابه. یه وقت یادت نرهها.
- چشم، عزیز دلم!
- مامان جونی!
- جون دلم!
- یه چیزی ازت بپرسم راستشو بهم میگی؟
- بله نازنینم. مگه من تا حالا بهت دروغ گفتم؟
- نه. ولی این یکییو میخوام راست راستشو بگی.
- حالا بپرس ببینم چی میخوای بپرسی.
- میخوام بپرسم تو منو بیشتر دوست داری یا پیانوتو؟
- این چه سوآلییه؟ جون دلم! معلومه که تو را بیشتر از تموم ستارههای آسمون دوست دارم، خیلی بیشتر از هرچیز و هرکس دیگه...
- حتا بیشتر از پیانوت؟
- معلومه، عزیز دلم!
- دروغ میگی. تو اونو بیشتر از من دوست داری.
- این چه حرفیه؟ نازنینکم! کی این حرفو بهت زده؟
- هیچکی. خودم میدونم.
... بعد با دلهره نشست روبهروی پیانو. دستهایش را آرام بلند کرد و انگشتهای باز شدهاش را آرام گذاشت روی کلاویههای پیانو و با صدایی مرتعش گفت:
- سلام.
بعد نرم و آرام کلاویهها را به صدا درآورد.
هوس کرد آهنگ محبوبش، سمفونی پنج بتهوون، را بزند. شروع کرد به نواختن ضربههای سرنوشت. لالالالا... لالالالا... همینطور داشت کلاویهها را نرم و نازک نوازش میکرد و پیش میرفت که یکدفعه زوزهی گوشخراش ترمز اتومبیلی از جا پراندش و همزمان با آن صدای جیغ بچهای را شنید. قلبش از جا کنده شد. سراسیمه از جا پرید. با تمام قدرتش فریاد کشید:
- کلارا!... کلارا!... کلارا!...
- چهقدر دلم میخواهد در این لحظههای آخر "جزیرهی مرگ" راخمانینف را بشنوم. تو حاضری این آخرین آرزویم را برآورده کنی؟ نتش آنجاست. باز و آماده. این آخرین قطعهای بود که با هم زدیم. یادت میآید کی بود؟
فروردین 1382
|