جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
حقیقت چیست؟ آیا وجود دارد یا نه؟ آیا قابل کشف است یا غیر قابل کشف؟ آیا میتوان آن را دریافت یا دریافتنی نیست؟ ادراکپذیر است یا ادراکناپذیر؟ دسترسپذیر است یا دسترسناپذیر؟ توضیح دادنیست یا در بیان نمیگنجد و قابل توضیح دادن نیست؟ میتوان به آن رسید یا تنها تا حدودی میتوان به آن گرایید؟ اگر میتوان رسید چگونه و از چه راهی؟ و از کجا میتوان یقین یافت که به آن رسیدهایم؟ اگر تنها تا حدودی میتوان به آن نزدیک شد، تا چه حد و تا کجا؟ و از کجا میتوان اطمینان یافت که به آن نزدیک شدهایم؟ آیا زبان مشترکی برای بحث و تبادل نظر دربارهی آن وجود دارد؟ آیا میتوان به فهم مشترکش رسید؟ آیا امری نسبیست یا مطلق؟ آیا امری فردیست یا جمعی؟ ملاک سنجش و داوری آن چیست؟ چگونه میتوان آن را سنجید و نقد کرد؟ ...
در این متن به دشواریهای راه پرپیچوخم درک حقیقت و بیراههها و بنبستهای موجود در مسیر آن نگاهی گذرا شده است.
مکتبهای گوناگون فکری و فلسفی را در طرز نگرش به مسألهی حقیقت و امکان درک و دریافت آن، در واپسین تحلیل، به دو شاخهی اساسی میتوان بخش کرد:
بخش نخست آن مکتبهایی هستند که بشر را قادر به کشف حقیقت میدانند و برایش این توانایی را قائلاند که به شکلهای گوناگون و از راههای مختلف به حقیقت نزدیک شود و آن را دریابد. مکتبهای خردگرایی، واقعگرایی، مثبتگرایی، تجربهگرایی، تجربهگرایی منطقی، اثباتگرایی منطقی از این گروهاند؛ و همهی آنها با وجود تمام تفاوتها در اصول و روش تفکر، در این نظر که درک و دریافت حقیقت برای بشر ممکن است، همنظراند.
بخش دوم آن مکتبهایی هستند که یا اصلاً منکر وجود چیزی به نام حقیقتاند، یا تنها آن را به عنوان وجودی ذهنی می پذیرند، یا در صورت پذیرش آن به عنوان وجودی عینی، بشر را قادر به درک و دریافت آن نمیدانند. مکتبهای شکگرایی، ندانمگرایی، خردگریزی، هیچ گرایی، انکارگرایی از این مکتبها هستند.
دشواری درک حقیقت و پیچیدگی آن بیشتر خردمندان بزرگ ما ایرانیها را متوجه خود کرده و آنها در این باره نظرهای جالب و قابل توجهی بیان کردهاند. پیش از پرداختن به بحث اصلی به چند نمونه از این نظرها اشاره میکنم.
پیچیده بودن مسألهی شناخت حقیقت، چندجانبه بودن آن، نسبی بودنش، محدودیتهای دید بشر در کشف همهی جنبههای حقیقت و به راه خطا رفتن در طلب حقیقت، موضوع تمثیل بسیار زیبایی است که جلالالدین محمد بلخی در دفتر سوم مثنوی، در تمثیل "فیل در تاریکخانه" به آن پرداخته است:
پیل اندر خانهی تاریک بود
عرضه را آورده بودندش هنود
از برای دیدنش مردم بسی
اندر آن ظلمت همیشد هرکسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود
اندر آن تاریکیاش کف میبسود
آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد
گفت: همچون ناودان است این نهاد
آن یکی را دست بر گوشش رسید
آن بر او چون بادبیزن شد پدید
آن یکی را کف چو بر پایش بسود
گفت: شکل پیل دیدم چون عمود
آن یکی بر پشت او بنهاد دست
گفت: خود این پیل چون تختی بفدست
همچنین هریک به جزوی که رسید
فهم آن میکرد هرجا میشنید
از نظرگه گفتشان شد مختلف
این یکی دالش لقب داد، آن الف
در کف هرکس اگر شمعی بفدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی
چشم حس همچون کف دست است و بس
نیست کف را بر همه او دسترس
چشم دریا دیگر است و کف دگر
کف بهل، از دیدهی دریا نگر
غزالی هم این تمثیل را در "کیمیای سعادت" به شکل دیگری روایت کرده و در روایتش به نکتهی حساسی اشاره کرده و آن چندوجهی بودن حقیقت است، و اینکه در شناخت واقعیت معمولاً به وجههای خاصی توجه میشود و وجههای دیگر و در نتیجه کلیت واقعیت نادیده میماند، و همین امر باعث بروز تفاوت در دیدگاهها و محدودیتهای دید است. اینک روایت غزالی از تمثیل فیل:
"بیشتر اختلاف میان خلق چنین است که هریکی از وجهی راست گفته باشد ولیکن بعضی ببینند و پندارند که همه دیدهاند، و مثال ایشان چون آن گروه نابینا بود که بشنوند که در شهر ایشان پیل آمده است، بروند تا آن را بشناسند. پس پندارند که وی را با دست توانند شناخت و دست برسانند... یکی را دست به گوش آید و یکی را بر پای و یکی را بر دندان، و چون به دیگر نابینایان رسند وصف آن را از ایشان بپرسند، آنکه دست بر پای نهاده بود گوید پیل چون ستون است، و آنکه بر دندان نهاده گوید مانند عمودی است، و آنکه بر گوش نهاده گوید مانند گلیمی است، آنها هم راست گویند از وجهی و هم خطا کردهاند از آن وجه که پندارند جمله پیل را دریافتهاند و نیافته بودند." (کیمیای سعادت- فصل ششم از عنوان دوم- تشبیه خلق به گروهی نابینا)
خیام یکی از اندیشمندان بزرگ جهان است که در برابر مسألهی کشف حقیقت، بهویژه حقیقتهای پیچیدهی فلسفی چون مرگ و زندگی، سرچشمهی آفرینش و زندگی، و سرنوشت و هدف زندگی بشر به تفکر پرداخته و متوجه دشواریهای کشف حقیقت در این عرصهها شده و در رباعیهای ارزشمندش این موضوع را به زیباترین شکل و با موجزترین کلام بیان کرده است. اینک چند رباعی از او در این زمینه:
آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانهای و در خواب شدند.
آن بیخبران که دفر معنی سفتند
در چرخ به انواع سخنها گفتند
آگه چو نگشتند بر اسرار جهان
اول زنخی زدند و آخر خفتند.
آنان که ز پیش رفتهاند ای ساقی
در خاک غرور خفتهاند ای ساقی
رو باده بخور حقیقت از من بشنو
باد است هرآنچه گفتهاند ای ساقی.
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت
کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت
هرکس سخنی از سر سودا گفتند
زان روی که هست کس نمیداند گفت.
آورد به اضطرابم اول به وجود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود.
هرچند که رنگ و روی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانهی خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا.
دوری که در این آمدن و رفتن ماست
او را نه نهایت نه بدایت پیداست
کس مینزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست.
از دیدگاه عرفان پیشرو و پویا راه پیشرفت به جستوجوی حقیقت و گراییدن به آن، راهی بس دشوار و سختگذر است، پر از پیچوخمها و سربالاییهای تند نفسگیر، پر از سنگلاخها و باتلاقها، پر از کژراههها و بیراههها، پر از پرتگاههای مهلک و بنبستهای نومید کننده، پر از سرابهای فریبنده و نشانههای گمراه کننده، راهی که گذار از آن دشوار است و جانهای جسور و گامهای خستگیناپذیر و نستوه میطلبد و وجدانهای بیدار و دیدگان بینا و ذهنهای هشیار. ولی آنها که تشنهی حقیقتاند و پویندگان و پژوهنگان راستین آناند از این دشواریها هرگز نمیهراسند و عطش طلب حقیقت چنان در وجودشان جوشان و غلبهناپذیر است که هیچیک از این دشواریها، سستی و خللی در ارادهی استوار و عزم راسخشان پدید نمیآورد. آنان با گامهایی محکم و مصمم به جستوجوی حقیقت میروند و از بیراههها و بنبستها به سوی آزادراه بزرگ حقیقت با افقهای روشن نقب میزنند و ره میگشایند. حقیقت خورشیدی پنهان در دل شب تاریک و طولانیست که باید از سیاهیهای دربرگرفتهاش نهراسید و جسورانه از تنگناهایش گذشت تا به روشنایی صبح صادقش رسید. به قول حافظ:
به عزم مرحلهی عشق پیش نه قدمی
که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
دلا ز نور ریاضت گر آگهی یابی
چو شمع خندهکنان ترک سر توانی کرد
گر از نصیحت جانانه بشنوی حافظ
به "شاهراه حقیقت" سفر توانی کرد
حال برای بررسی پیچیدگیها و دشواریهای راه رسیدن به حقیقت، میکوشم تا به تعریف حقیقت گامبهگام نزدیک و نزدیکتر شوم.
بیرون از ذهن ما به عنوان موجود شناسنده، وجود شناسانندهای هست که آن را در کلیت خود جهان عینی مینامیم. این جهان شامل طبیعت و تمام رابطههای کمّی و کیفی درون آن، از جمله نسبتها و پیوندهایش، قانونها و نظمهایش، هماهنگیها و ترکیبهایش، زمان و مکان، علیت، انسان و محیط اجتماعی زیستش، فردیت و ذهنیت بشری، خلاقیت و شخصیتش، و محتوای فردی و اجتماعی روان و ذهنش هست. تمام این اجزای جهان عینی، طیق قانونهای خاص بازتاب عین در ذهن، در ذهن بشر بازتاب پیدا میکنند و جهانی را میآفرینند که آن را جهان انگارها یا جهان ذهنی مینامیم و این جهان مجموعهی پیچیدهایست از بخشها و اجزای مرتبط مکمل. در جریان تکامل انگارههای ذهنی، نهال ادراک در ذهن ریشه میدواند و دارای پنج شاخهی اصلی میشود که عبارتند از: حقیقت- خطا- دروغ- وهم- مجاز.
بخشی از واقعیت ذهنی که واقعیت عینی مابهازای خود را تا حد امکان درست و هرچه نزدیکتر به آنچه در بیرون از ذهن است بازتاب میدهد و به حوزهی ادراک و فهم درمیآورد، حقیقت است.
حقیقت مطابقت انگارههای ذهنی با دنیای عینی است. حقیقت نظم و هماهنگی میان اجزای فکر و تطبیق آن با مضمون واقعیاش هست. حقیقت ترجمهی هرچه دقیقتر و درستتر واقعیت عینی به زبان ذهن (کلام- مفهوم- نظریه- گزاره- قضیه- قانون) است و دارای دیالکتیک خاصیست که به آن دیالکتیک حقیقت میگویند و عناصر اصلی آن عبارتاند از: نسبیت- مشروطیت- محدودیت- برخورداری از قطبها و زوجهای متضاد- پویایی و تکامل پذیری- تاریخیت- رابطههای متقابل اجزا- وابستگی به چارچوبهای زمانی، مکانی، علیتی- تبدیل شدن هر یک به دیگری در وضعیت معین و ...
انگارهی ذهنی که به منظور ادراک واقعیت عینی و انطباق بر آن به وجود میآید ولی قادر به انطباق بر آن نیست، خطا نام دارد. ممکن است خطاها بتوانند از بعضی جهتها بر واقعیت عینی انطباق پیدا کنند و دارای عنصرهایی از حقیقت باشند، ولی کیفیت بیان حقیقت در آنها ناقص و تحریف شده و کمیت آن ناچیز است. خطا و حقیقت میتوانند در وضعیتهای معینی به هم تبدیل شوند. هر حقیقت نسبی متضمن عنصرهای خطاآلود و هر خطایی متضمن عنصرهایی از حقیقت است و بین این دو مناسبتهای پیچیده و متقابل دیالکتیکی برقرار است.
انگارهی ذهنی که به دلیلهای مختلف، دانسته و عمدی، برای وارونه جلوه دادن حقیقت یا کتمان آن و در دام خطا گرفتار کردن جویندهی حقیقت ساخته میشود، دروغ نام دارد.
انگارهی ذهنی که بر اثر ناتوانی و اشکال ذهنی یا در وضعیتهایی خاص ایجاد میشود و در آن واقعیت عینی به شکلی تحریف شده، تغییر شکل یافته و عجیب و غریب خود را بازتاب میدهد، وهم نامیده میشود.
انگارهی ذهنی که واقعیت عینی را به شکل خاص خود و در پردهای از ابهام بازمیآفریند و برخوردار از عنصرهایی چون پیشآگاهی، الهام، کشف و شهود، استعاره و نماد است؛ مجاز نامیده میشود.
زبان و حقیقت
یکی از مانعهای مهم بر سر راه رسیدن به حقیقت، زبان است. نقش زبان و واژگان در کشف حقیقت و به اشتراک گذاشتن آن با دیگران، نقشی بس پیچیده و آکنده از معضل است.
در یکی از استورهها سخن از فرزندان بابل است که بلندپرواز بودند و محالخواه. آنها بالهایی شفاف و تیزپرواز برای خود ساختند و خواستند تا با آنها به آسمان پرواز کنند و راز بیکرانها را دریابند و جایگاه ایزدان را کشف و تصاحب کنند. آنها به جزای این بلندپروازی گرفتار نفرین ایزدان شدند و چنین مقدر شد که زبان هم را درنیابند و هرچه یکی از ایشان گوید دیگری وارونه بفهمد.
استعارهی ضمنی این استوره این است که ممکن است در وضعیتی خاص، زبان به جای اینکه وسیلهی ارتباط، پیوند و تفاهم باشد، به ضد خود تبدیل شود و پدیدآورندهی فاصله و تفرقه و جدایی و از بینبرندهی تفاهم شود. به همین دلیل است که گفته شده: زبان سرچشمهی سوء تفاهمهاست.
در حکمت کلاسیک ما تمثیلهای زیبایی دال بر این مضمون وجود دارد. جلالالدین بلخی در مثنوی، موضوع زبان همدلی را مطرح کرده و آن را برتر از همزبانی شمرده است. همچنین در حکایت "منازعت چهار کس جهت انگور که هریک به نام دیگری فهم کرده بود آن را"، دشواریهای برقراری ارتباط زبانی را به شکلی زیبا، در قالب تمثیلی ساده بیان کرده است.
زبان و کلام برای بیان مقصودهای روزانه و عادی زندگی رسایی کافی دارد و میتواند رسانندهی خواستهای معمولی باشد، ولی برای بیان مفهومهای پیچیده و حکمها و قضیههای بغرنج و اندیشههای عمیق، توانایی کافی ندارد و در برابر پیچیدگیهای واقعیت و لایههای تودرتو و وجههای گوناگون آن نارساست و از پس بیان حقیقتهای ژرف و پیچیده برنمیآید. حال با توجه به این که زبان و کلام از پلهای ارتباطی مهم بین واقعیتهای عینی و انگارههای ذهنی حاصل از آن است و تفکر بشری به طور عمده شیوه و ساختار کلامی دارد، از این رو زبان از مانعهای اصلی بازتاب درست واقعیت عینی در ذهن است زیرا تفکر حتا آنجا که به صورت شهود مستقیم و مکاشفهی ناب صورت میگیرد به زبان متکی است و بشر اغلب مفهومها و دریافتهای ادراکیاش را به صورت کلام و در قالب واژگان کسب و مبادله میکند و چون واژگان توانایی لازم را برای بازتاب دادن درست واقعیت در ذهن ندارند به همین دلیل انگارههای ذهنی دریافت شده نسبت به اصل خود فاصلهای کم یا زیاد دارند. همچنین اگر به حقیقتی برسیم، به اشتراک گذاشتن و مبادلهی آن با دیگران جز از راه زبان و واژگان امکانپذیر نیست، و زبان در این فرایند هم نقشی منفی و محدود کننده ایفا میکند و اگرچه مهمترین ابزار تبادل آگاهی است، کم و بیش در این رسالت خود ایجاد اختلال میکند و مشکلآفرین میشود. به همین دلیل نمیتوانیم حقیقتی را که کشف و دریافت کردهایم با تمام غنا و دقت و به صورت همهجانبه با دیگران به اشتراک بگذاریم و مبادله کنیم. مانع اصلی هم در این امر کلام و زبان است که سرچشمهی سوء تفاهم است و ناتوان از برقراری ارتباط کامل همهجانبه. یعنی زبان نمیتواند دارای آن حد از رسایی باشد که همان اندیشهای را که ما در ذهن داریم به طور کامل و دقیق به دیگران منتقل کند. پس زبان هم در راه کشف و درک حقیقتهای پیچیده و عمیق و چندبعدی، و هم در راه انتقال و به اشتراک گذاشتن آنها از رسایی و قدرت انتقال و القای کامل برخوردار نیست و در این دو راه ناتوان و دچار عجز و ضعف است.
نظریه و حقیقت
گوته نوشته: "عینک نظریه کدر و تیرهبین است، چشمانداز زندگی روشن و رنگارنگ."
برای رسیدن به حقیقتهای پیچیده و پوشیده گریز و گزیری نیست از رویکرد نظری به واقعیت و پردازش نظریه، تا بتوان نظمهای پنهان واقعیتهای عینی را تفسیر و تبیین کرد، ولی نظریه که رهنمای عمل است و چراغ راه نگرش جهان عینی و ابزار اصلی پردازش واقعیت، دارای محدودیتهاییست که اگر به آنها توجه کافی نشود ممکن است به عنوان عاملی مخل و مزاحم کشف حقیقت درآید، و نخستین محدودیت نظریه این است که محدودبین است و نمیتواند تمام جلوههای رنگارنگ و پر از سایهروشن واقعیت را بازتاب دهد. در واقع، نظریه عینکی تکبفعدیبین است و تنها جنبههای خاصی از واقعیتی را که دارای بفعدهای گوناگون و تودرتو است، بازتاب میدهد. حقیقتی که نظریه مینمایاند، حقیقتی یکبفعدی، فقیر، محدود و سادهشده است و ناتوان از تبیین و تفسیر تمام جنبههای واقعیتیست که بس غنی و پیچیده و دارای بفعدها و وجهها و لایههای تودرتوی گوناگون است.
نظریه واقعیت زنده را نخست میکفشد و از حرکت و زندگی بازمیدارد، سپس جسد مردهی آن را کالبدشکافی میکند تا آن را بشناسد و حقیقت آن را دریابد، و میان موجود زنده و جسد مردهاش تفاوت بسیار است و این تفاوت بیانگر تفاوت بین واقعیت و نظریه است.
نظریه حتا اگر خود را در میدان عمل و در عرصهی پراکتیس به اثبات رسانده باشد، در وضعیتی خاص اثبات شده و موقعیت زمانی- مکانی- علیتی خاصی داشته، و درست به همین دلیل است که عاجز از نمایش و بیان تمام جنبههای وافعیت است.
واقعیت بسیار پیچیده و غنی است و دارای لایهها، بفعدها، جنبهها و وجههای گوناگون است، و ژرفای این وجهها و لایهها معمولاً جز فضایی محو و مبهم نیست که دسترسی به آن بسیار دشوار است، و نظریه تنها تا عمق معینی میتواند در واقعیت نفوذ کند و تنها وجههای معینی از لایههای بیرونی آن را میتواند بشناسد و توضیح دهد، ولی نمیتواند تمام جنبههای غنی و بغرنج واقعیت را بررسی و تبیین کند. به همین دلیل همیشه باید با دریافتهای نظری با احتیاط روبهرو شد و محدودیتهای آن را در نظر گرفت و متوجه فاصلهی گاه خیلی زیاد آن با واقعیت بود.
و یکی از ریشههای اصلی نسبیت و مشروطیت حقیقت در همین فقر و محدودیتی است که نظریههایی که بیانگر آنها هستند به عنوان عارضهای ذاتی و اجتنابناپذیر در دل خود دارند، فقر و محدودیتی که باید آن را به دقت دید و در نظر گرفت.
تعمیمهای نابهجا از مانعهای مهم رسیدن به حقیقت است. هر نظریهای حوزهی صدق خاصی دارد که در آن حوزه درست است ولی در بیرون از آن درستی و اعتبارش را از دست میدهد، و اگر به حوزهی صدق آن توجه نشود و در بیرون از آن نظریه به کار برده شود، نتیجهای جز برداشت خطا و قضاوت نادرست ندارد.
تعمیم نابهجا از آفتهای مهم نظریه است. آنچه درستی آن با اثبات و استدلال یا با کشف و شهود محقق شده، دارای ضابطهها و حدومرزهاییست و نمیتوان آن را در خارج از حدومرزش به کار برد. ولی گاهی به این حدومرزهای معین توجه کافی نمیشود و نظریهای که در وضعیتی عینی درست است، به وضعیت غیرمفجازی تعمیم داده میشود که در آن وضعیت آن به ضد خودش تبدیل و نادرست میشود، و ریشهی بسیاری از اشکالها و نابهسامانیهای راه کشف و درک حقیقت، در همین تعمیمهای نابهجا و استقراهای نادرست نهفته است.
به عنوان نمونه به یکی از این تعمیمهای نابهجا که از حوزهی دانش فیزیک به حوزهی فلسفه صورت گرفته و از آن نتیجهی نادرستی گرفته شده، میپردازم. این تعمیم به زبان ساده چنین است:
چون حقیقت از راه منظم کردن انگارهها حاصل میشود و چون مطابق قانونی فیزیکی جهان رو به بینظمی میرود بنابراین در جهان انگارهها هم روند غالب، گرایش به نظمگریزیست و به این دلیل رسیدن به حقیقت امکانپذیر نیست.
در رد این نظریه باید گفت که حتا اگر هم جهان به سوی بینظمی پیش برود و روند عمومی پدیدهها حرکت به سوی نامنظم شدن باشد، باز نمیتوان در درستی و اصالت تلاش ذهن برای منظم ساختن دریافتهایش و انگارههای به دست آورده، به منظور هرچه بیشتر به حقیقت گراییدن و در همسایگی با شعاع هرچه کمتری نسبت به آن قرار گرفتن، تردید کرد و آن را مورد شک و انکار قرار داد.
همین که گفته میشود "جهان رو به بینظمی پیش میرود" بیانگر حقیقتیست و آن اینکه در جهان نظمی وجود دارد و این نظم همانا حرکت جهان به سوی بینظمی است. در نتیجه حرکت جهان به سوی بینظمی- به فرض اینکه چنین نظریهای درست باشد- خود، یک نظم است و این نظریه دارد آن را بیان میکند تا حقیقتی را توضیح داده باشد. به عبارت دیگر این نظریه میگوید که چنین نیست که حرکت جهان حرکتی آشفته و ناقانونمند و بر مبنای هرج و مرج باشد، بلکه حرکتی منظم و قانونمند است که جهت آن به سوی بینظمی است. پس در اینجا هم نظریه برای کشف حقیقت ناچار به منظم کردن دریافتهای حسی- تجربی و عقلی خود شده و این نظم را در قالب قانونی خاص بیان کرده است.
ولی آیا واقعاً جهان در کلیت خود رو به بینظمی میرود؟ طبق یکی از قانونهای ترمودینامیک، یکی از گرایشهای حکم بر سیستمهای بسته و پایستار ترمودینامیکی این است که اگر سیستمی که دارای نقطهی آغاز است به حال خودش رها شود و با بیرون از خودش تبادل کار و انرژی نداشته باشد، خودبهخود به سوی افزایش بینظمی از یک سو و کاهش سطح انرژی و محتوای آنتالپیک از سوی دیگر حرکت میکند و برایند این دو گرایش در هر لحظه، دینامیسم سیستمهای بستهی خودپوی دارای نقطهی صفر را مشخص میکند و جهت پویش آنها را توضیح میدهد. این گرایش به عنوان اصل آنتروپی در سیستمها توسط دانش ترمودینامیک بیان شده است. ولی آیا میتوان این نظریه را تعمیم داد و بر طبق آن دربارهی کل جهان چنین حکم داد که "جهان به سوی بینظمی پیش میرود"؟ آیا جهان سیستم بستهی دارای نقطهی صفر است؟ آیا کاربرد نظریهای که دربارهی سیستمهای بسته صادق است، دربارهی کل جهان که سیستمی غیربسته است، تعمیمی نابهجا و نادرست نیست؟ بسیاری از پدیدههای اجتماعی و طبیعی هم نظریهی "جهان به سوی بینظمی پیش میرود" را نقض میکنند و زندگی اجتماعی بشر بر زمین، سیر پیشرفت دانش و تفکر، سازماندهیهای فرهنگی- اجتماعی که روز به روز پیچیدهتر، کاملتر و منظمتر میشوند، نمونههای روشنی از حرکت به سوی نظم بیشتر در جهان است.
منطق و حقیقت
برای نزدیک شدن به حقیقت باید متکی به منطقی علمی باشیم. منطق علمی شیوهی درست اندیشیدن است. منطق علمی چراغ راه بشر در شب سیاه دروغها، وهمها، کجبینیها و نادرستیها به سوی دورنمای حقیقت است. منطق علمی عصای دست پژوهنده و پوینده در باریکراه پرفرازونشیب آگاهی و شناخت است. تنها با اتکا به منطق علمی میتوان به حقیقت هرچه نزدیکتر شد. منطقی که حقیقت را به صورت ایستا، راکد، جامد، مطلق، نامنسجم، ناتاریخی، ناسیستماتیک، ناارگانیک و بیارتباط با واقعیت میبیند، نمیتواند ما را به حقیقت نزدیک کند، و در جهت خلاف مسیری که به سوی حقیقت میرود، ما را از آن دور میکند و به بیراهه میاندازد و دچار بنبست میکند. استدلالهای ضعیف و نادرست، قیاسهای اثبات نشده، حکمهای غیر اصولی، شبهبدیهیات مشکوک، استقراهای ناقص و عجولانه و محدود، استنتاجهای متناقض و آلوده به پارادکسها، یکسانبینیها، همساننگریها، بیتوجهی به نسبیتها و مشروطیتها و محدودیتهای نظری، در نظر نگرفتن پویاییها و ارتباطهای تنگاتنگ و ارگانیک واقعیتها، همه و همه از سدها و بنبستهای راه کشف و درک حقیقت است و مانع نزدیک شدن ذهن بشر به آن میشود.
منطق علمی که بشر را به کشف و درک حقیقت نزدیک میکند، منطقیست که پدیدهها را پویا و تاریخی و در حال تحول و تکامل دائمی میبیند، تضادها و تناقضهای آن را تشخیص میدهد، قطببندیهای آن را میبیند، وحدتها و سازمانهای آن را درک میکند، نسبیتها و مشروطیتهای آن را در نظر میگیرد، آن را در جریان دگرگونی و سریان و سیلان بیوقفه ارزیابی و بررسی میکند، دینامیسم آن را درمییابد، به ارتباطهای جزء و کل آن توجه میکند، و در همه حال به آن به عنوان موجودی رشد یابنده و پوینده مینگرد. با چنین منطقیست که میتوان گامی هرچند کوتاه به حقیقت نزدیک شد.
نسبیت و حقیقت
یکی از جنبههای بغرنج حقیقت جنبهی نسبیت آن است و برای درک درست و عمیق آن همیشه باید به جنبهی نسبی آن توجه کرد. چرا حقیقت نسبی است؟ ریشهی نسبیت آن در کجاست؟
اغلب حقیقتها نسبیاند از آن رو که:
۱- واقعیتهایی که به وسیلهی آنها بازتاب مییابند و توضیح داده میشوند نسبی هستند، چون در ظرف زمان و مکان قرار گرفتهاند و زمان و مکان کمیتهای نسبیاند. از نظر شکل و محتوا، بود و نمود، ظاهر و باطن، جزء و کل، و از هر دیدگاه کمّی و کیفی دیگر که بنگریم، میبینیم که واقعیتهای معادل حقیقتها اغلب نسبیاند. همهی این نسبیتها آنگاه که در ذهن بازتاب درست خود را مییابند، نسبی میشوند و چنین است ریشهی عینی نسبیت حقیقت.
۲- شناخت انسانی و معرفت و ادراک بشری همگی نسبیاند و بسته به زاویهی دید، طرز نگرش، جهانبینی و طرز تفکر، خاستگاه تاریخی- اجتماعی، پایگاه مادی- معنوی و عاملهای دیگر، دارای نسبیت و محدودیت هستند، و این همه مفهر و نشان خود را بر حقیقت میزند و آن را دچار نسبیت میکند.
۳- شناخت بشری در طی روندی پیچیده، طولانی و پرفرازونشیب، به سمت حقیقت میل میکند و به تدریج به آن میگراید. بنابراین حقیقت مطلق، حد حقیقت نسبی است وقتی که انگارهی ذهنی به سمت توضیح دقیق و درست واقعیت عینی یا ذهنی میگراید و در همسایگی هرچه کمشعاعتر آن قرار میگیرد.
با اینهمه حقیقتهای مطلق هم وجود دارند، مانند برخی حقیقتهای ریاضی، تاریخی، جغرافیایی و زیستشناسی و حقیقتهای عادی زندگی بشری و طبیعت و جهان.
برای تقسیمبندی حقیقتها و مرزبندی بین حقیقتهای مطلق و نسبی، نخست باید شناخت انسانی را تقسیمبندی کرد و عرصهها و حوزههای آن را شناخت.
حوزههای شناخت
شناخت دارای حوزههای گوناگونی است و حوزههای اصلی آن عبارت است از:
۱- شناخت علمی: شامل دانشهای گوناگون طبیعی، زیستی، انسانی، اجتماعی، و تمام دانشهای مربوط به شناخت عرصههای متنوع طبیعت، زندگی، اجتماع و تفکر.
۲- شناخت هنری: شامل معرفتها و دریافتهای زیباییشناختی و ذوقی- ادراکی که توسط هنرهای گوناگون کسب میشود.
۳- شناخت فلسفی: شامل عامترین قانونهای هستی و طبیعت و زندگی، نظریهی معرفت و مفهومهایی چون ماده- زمان- مکان- حرکت- علیت- مفهوم انسان و زندگی و مرگش و تمام مقولههای فلسفی دیگر.
۴- شناخت اخلاقی: شامل رابطهها و نسبتهای اخلاقی، بایدها و نبایدها، وظیفههای متقابل فرد- فرد و فرد- اجتماع.
۵- شناخت حقوقی: شامل رابطههای حقوقی و حقوق فرد در قبال فرد، اجتماع، دولت و حاکمیت.
۶- شناخت سیاسی: شامل رابطههای متقابل دولت- ملت، حزبها، گروههای سیاسی، قشرها و لایههای اجتماعی و رابطههای بینالمللی و ملی.
مجموعهی این حوزهها که در ارتباط متقابل تنگاتنگ با هم قرار دارند، کانونها و سرچشمههای شناخت بشری را به وجود میآورند و بشر در جریان پویش ذهنی خود که خصلتی تاریخی و اجتماعی دارد، انگارههای ذهنیاش را به سوی انطباق بر واقعیت و توضیح هرچه دقیقتر و درستتر آن هدایت میکند.
مفهوم انطباق عین بر ذهن در نظریهی حقیقت
حقیقت ثمرهی مطابقت انگارهی ذهنی بر سرچشمهی عینیاش است. حال باید به این پرسش پاسخ داد که آیا انطباق ذهن بر عین چه معنایی دارد و آیا اصولاً ذهن میتواند بر عین انطباق پیدا کند؟ باید گفت که منظور از انطباق عین بر ذهن یکی شدن و یکسان شدن عین و ذهن نیست، بلکه این امر به این مفهوم است که انگارهی ذهنی بازتاب درستی از واقعیت عینی باشد و آن را با دقت کافی و صحت لازم بیان کند. بنابراین منطبق بودن در نظریهی حقیقت به مفهوم بازتاب حقیقی و صادقانهی انگارهی ذهنی نسبت به واقعیت عینی- ذهنی و درست منعکس کردن رابطهها و نسبتهای واقعیت و درست توضیح دادن خصوصیتهای آن است.
برای روشن شدن موضوع میشود دوربین فیلمبرداری را مثال زد. همانطور که دوربین فیلمبرداری تصویری از واقعیت میگیرد که با واقعیت نسبت درستی دارد و آن را به شکل حقیقی منعکس میکند، انگارهی حقیقی هم باید دارای چنین خصوصیتی باشد و ذهن مثل دوربین فیلمبرداری واقعیت عینی را منعکس کند و از آن تصویر بردارد. چنین بازتابی را "حقیقت" مینامیم. البته تصویرهای ذهنی از نظر پیچیدگی و غنا قابل مقایسه با تصویرهای دوربین فیلمبرداری نیستند و بسیار بغرنجتر و انتزاعیتر از آن هستند. با این وجود یک پرسش مهم در اینجا پیش میآید و آن این است: آیا این تصویرهای ذهنی چقدر بر واقعیت عینی منطبقاند و آن را درست توضیح میدهند؟
مفهومها، مقولهها، نظریهها و قانونها مهمترین سازوکارهای ذهن برای تطبیق دادن خود بر عین و عینی هستند. حسهای ما نخستین مرحلهی بازتاب عین در ذهن را ایجاد میکنند و نخستین انگارهها و تصویرهای ذهنی را در ذهن تولید میکنند. البته باید از راه بالا بردن حساسیت و دقت حسها و نظارت دائمی فکر و منطق بر آن و بالا بردن سطح شناخت و آگاهی، دقت و تلاش شود که این نخستین دریافتها تا حد امکان دقیق و نزدیک به واقعیت باشند. پس از آن ذهن انسان با استفاده از نیروها و ابزارهای خاص خودش و سازوکارهای ویژهای چون توان تجرید، قدرت تجزیه و تحلیل و مقایسه و استدلال، قابلیت آزمون و خطا و کشف و شهود و منطق و سنجش و نقد، این تصویرهای ذهنی- حسی را پالایش و ویرایش و پردازش میکند و به صورت مقولهها، مفهومها، گمانهها، نظریهها و قانونها درمیآورد و در این مرحله شناخت از فاز حسی به فاز علمی ارتقا مییابد.
پس از آنکه شناخت به مرحلهی علمی رسید و به توضیح درست واقعیت پرداخت، آگاهی جنبهی خودآگاهی به خود میگیرد و با نزدیکتر شدن هرچه بیشتر انگارههای ذهنی به سرچشمهی عینیشان، بشر به "حقیقت" نزدیک و نزدیکتر میشود.
بازتاب و توضیح، دو مرحلهی کیفی متمایز در تولید انگارههای ذهنی متمایل به حقیقتاند و مرحلههای اصلی شناخت حقیقی واقعیت را نشان میدهند.
در مرحلهی بازتاب، پس از تابش پرتوهای واقعیت بر ذهن، گیرندههای حسی- ادراکی آنها را ثبت و ضبط میکنند و به صورت شناخت حسی- تجربی بازتاب میدهند. شناخت در این مرحله نامنظم، تبیین نشده و بدون طبقهبندی است.
در مرحلهای عالیتر ذهن به منظم کردن و طبقهبندی دریافتهای حسی- تجربی میپردازد و آنها را تجزیه و تحلیل، پردازش، تبیین و تفسیر میکند. در این مرحله شناخت به سطح شناخت علمی- منطقی میرسد و این مرحله را مرحلهی توضیح و تفسیر واقعیت مینامیم.
فاز بازتاب، فاز انفعالی در فرایند شناخت حقیقت و گام نخست آن است. فاز توضیح، فاز فعال و گام دوم این فرایند است. در این فاز، ذهن با استفاده از تمام امکانها و ابزارهای منطق و تعقل- مانند استدلال، استنتاج، استقرای علمی، قیاس منطقی، و هرگونه استلزام واقعی- به نظم بخشیدن و مرتب کردن دریافتهای خود میپردازد و حقیقت کشف و درک شده را در قالب قضیهها، گزارهها، نظریهها، اصلها و قانونها تشریح میکند و توضیح میدهد.
پراکتیس و حقیقت
یکی از مهمترین عاملهای اختلاف و تشتت در نظریهی حقیقت بین جریانها و مکتبهای گوناگون فلسفی و فکری، موضوع دسترسپذیر بودن حقیقت، امکانپذیر بودن کشف آن و ملاک سنجش و ارزیابی آن است.
در منطق علمی ملاک اصلی ارزیابی شناخت و حقیقت، پراکتیس (عمل اجتماعی) است. پراکتیس یک مقولهی پیچیدهی فلسفی است که مکمل مقولهی نظریه است و قطب مقابل و در عین حال همبستهی آن را تشکیل میدهد. پراکتیس فعالیت عملی- اجتماعی آگاهانه و سنجیده است که همراه است با تصور و ایدهای از نتیجهی نهایی یا هدفی که باید به آن شود و با آگاهی از شرایط عمل و خاصیتهای موضوع عمل، و ابزاری که از راه آن رسیدن به این هدف یا هدفها ممکن است، انجام میگیرد. پراکتیس مجموعهای از روشهای کنشی و کاربردی است که به ما این امکان را میدهد که مطابقت انگارههای ذهنی را با واقعیت بسنجیم و حقیقت بودن آن را بررسی کنیم.
پراکتیس هرچقدر هم عملی فردی باشد، ریشه در فعالیت اجتماعی دارد و عنصرهای فراوان اجتماعی در آن پیدا و پنهان است. پراکتیس متکی بر تجربههای زندگی و کنش مشخص و همینطور متکی به روش آزمون و خطا است و این امکان را به صاحب نظریه میدهد که نظریات خود را در میدان عمل ارزیابی و داوری کند.
پراکتیس مجموعهای از پویشهای مادی و عملی است که انسان را توانا میسازد تا شناخت خود را از جهان با سرچشمهی این شناخت بسنجد و حقیقی بودنش را بررسی کند. پراکتیس نه تنها پایه و ملاک شناخت که هدف نهایی شناخت هم هست. پراکتیس پایهی هرگونه فعالیت نظری و هرگونه کنش اجتماعی و هرگونه پویش و گرایش به سوی حقیقت است. پراکتیس معیار سنجش حقیقت است و درستی هر نظریهای تنها در میدان آزمون آن نظریه و در جریان پویای عمل اجتماعی مشخص میشود.
پراکتیس هدف نهایی شناخت هم هست زیرا شناخت و نظریه اغلب به نیازهای عملی در زمان و مکان مشخص پاسخ میدهند.
هر قانون علمی یا اخلاقی میزان درستی و کارایی و نزدیکی خود را به حقیقت در جریان پراکتیس و عمل اجتماعی به اثبات میرساند و صحتش در آزمایشگاه تجربه و میدان عمل مشخص میشود. قانونهای علمی و فلسفی وقتی قابل اعتماد و استفاده میشوند که درستی و دقت خود را در عرصهی عمل اجتماعی ثابت کرده باشند. به همین دلیل پراکتیس مهمترین ملاک شناخت نظریه و حقیقت است.
از سوی دیگر نظریه رهنما، جهت دهنده و تبیین کنندهی عمل اجتماعی است و در پرتو نورافکن خود آن را روشن میکند و منطقی و عقلایی میسازد. چنین است پیوند دیالکتیکی پراکتیس و تئوری.
پذیرش عمل اجتماعی به عنوان معیار شناخت و حقیقت در تاریخ فلسفه سابقهای طولانی دارد و نخستین مطرح کنندگان این معیار در تاریخ فلسفه بعضی از فیلسوفان یونان باستان پیش از سقرات بودند. در چند سدهی اخیر، با پیشرفت علم و فلسفهی علمی بار دیگر پراکتیس ملاک حقیقت شمرده شد و فیلسوفانی چون برونو، لاک، هابز، دکارت، نیوتن، گاسندی، دیدرو، پاسکال، دالامبر، هولباخ، رادیشچف، دوبرولیوبف، هرتسن، پلخانف، مارکس و انگلس پراکتیس را به عنوان مهمترین ملاک شناخت حقیقت پذیرفتند و دربارهی معیار بودن آن به بحث و استدلال پرداختند. آنچه در جمعبندی نظرهای این فیلسوفان در این باره میتوان نتیجه گرفت این است که پراکتیس:
۱- ملاک حقیقت است.
۲- هدف شناخت است.
۳- پایهی هرگونه فعالیتیست که در زمینهی شناخت حقیقت و گرایش به آن صورت میگیرد.
۴- فرایند نزدیک شدن به حقیقت از مجرای آن میگذرد.
بهمن 1382
|