سایه و کلاس شعرش
1391/3/13
یکی از  فعالیتها و خدمتهای ادبی ارزشمند هوشنگ ابتهاج (سایه) که تا کنون به آن توجهی نشده و کسی درباره‌اش چیزی ننوشته، برگزاری کلاس شعر است. سالها پیش از این‌که رضا براهنی و شاعران دیگر، کلاسها و کارگاه‌های شعرشان را دایر کنند، سایه کلاس شعر داشت و در آن عروض تدریس می‌کرد. من هم یکی از شرکت کنندگان در این کلاس بودم و همان‌جا بود که پس از سالها آشنایی با نام سایه و شعر درخشانش، از نزدیک با او که یکی از شاعران دل‌بندم بوده و هست، آشنا شدم. کلاس عروض سایه از اردیبهشت سال 1359 شروع شد و تا خرداد سال 1360 ادامه داشت. در طول این مدت، کلاس عروض سایه، هفته‌ای یک روز- از ساعت 3 بعداز ظهر تا ساعت 6 عصر- برگزار می‌شد و ما شاگردان که کمتر از ده نفر بودیم، بدون پرداخت شهریه، در آن شرکت می‌کردیم. کلاسها در چند جلسه‌ی اول با 5-6 نفر در دفتری، واقع در خیابان فخر رازی، برگزار می‌شد، بعد از چند جلسه، کلاسها به منزل سایه، واقع در خیابان کوشک- پایینتر از میدان فردوسی- منتقل شد و از آن پس تا آخر دوره با حدود 7-8 نفر در منزل باصفای سایه که حیاطی پراز گل و درخت داشت، برگزار می‌شد.
 در چند جلسه‌ی نخست، سایه عروض سنتی و پس از آن عروض نیمایی تدریس می‌کرد. زبان تدریسش بسیار ساده و رسا بود و بعدها که درسنامه‌های عروض مختلف را خواندم، دیدم که هیچ‌کدام به آن سادگی و رسایی که سایه عروض را تدریس می‌کرد، آن را درس نداده‌اند؛ و این به‌روشنی بیانگر تسلط کامل و اشراف دقیق سایه بر ریزه‌کاری‌ها و ظرایف فنی عروض سنتی و نیمایی است. در طول هر جلسه‌ی کلاس و در پایان هر درس سایه به عنوان تمرین شعرهایی به ما می‌داد تا تقطیع عروضیشان کنیم. اولین تمرین از شعر کلاسیکی که برای تقطیع به ما داد، بیت دوم داستان رستم و سهراب شاهنامه بود که سایه به آن علاقه‌ی خاصی داشت و موسیقی درونی‌اش را با هجاهای کشیده- به نشانه‌ی اندوه و افسوس- در مصرع نخست، و هجاهای بریده بریده- به نشانه‌ی خشم- در مصرع دوم- تحسین می‌کرد:
یکی داستان است پر آب چشم
دل نازک از رستم آید به خشم
و اولین تمرین از شعر نیمایی، چند سطر آغازین شعر "پادشاه فتح" بود:
در تمام طول شب
کاین سیاه سال‌خورد انبوه دندانهاش می‌ریزد
...
 بخشی از وقت کلاس هم صرف خواندن شعرهای شاگردان کلاس می‌شد. در این بخش از کار کلاس، ما شعرهایی را که سروده بودیم، می‌خواندیم و دیگران نظرشان را درباره‌ی شعرها بیان می‌کردند. سپس خود سایه شعر را بررسی انتقادی می‌کرد و با زبانی ملایم و دوستانه که شاعر را نرنجاند، عیبها و ضعفهای شعر را توضیح می‌داد، اگر هم حسنی داشت، آن را بیان و از آن تعریف می‌کرد. گاهی هم خود سایه شعری از شعرهای منتشر نشده‌اش را برایمان می‌خواند. مثلاً یادم هست که مثنوی "خون بلبل" و غزل "در پرده‌ی خون" را پیش از انتشار برایمان خواند و متواضعانه از ما خواست که نظرمان را درباره‌ی آنها بیان کنیم.
 سایه با آن‌که بر وزن و زبان فارسی تسلط و اشراف کامل دارد و از معدود شاعرانی است که وزن عروضی و زبان در پیوند با آن مثل خمیر در ذهنش نرم و شکل‌پذیر و قابل انعطاف است، باز هم محدودیتهای وزن را برنمی‌تافت و از آن گله داشت. مثلاً به شوخی می‌گفت: "این دیگر چه جور عروضی‌‌ست که "گل آفتاب‌گردان" یا "گل آفتاب‌پرست" در هیچ کدام از بحرهایش جا نمی‌گیرد!" و گفته بود که اگر کسی بتواند یکی از این ترکیبها را در یک شعر وزن‌دار، به طوری که کامل و سلیس ادا شود، به کار ببرد، به او جایزه می‌دهد.
 یک‌بار هم در شکوه از محدودیتهای وزن عروضی گفت: فردوسی بدبخت سی سال زحمت کشید و پنجاه هزار بیت شعر گفت ولی آخرش هم نتوانست اسم خودش را توی شاهنامه بیاورد، چون "فردوسی" در بحر متقارب جا نمی‌گیرد. یکی از بچه‌ها گفت: پس چطور سعدی اسم فردوسی را در بحر متقارب آورده و گفته "چه خوش گفت فردوسی پاک‌زاد"؟ سایه به شوخی گفت: سعدی هم اگر هندوانه زیر بغل فردوسی نمی‌گذاشت و صفت پاک‌زاد را دنبال اسمش نمی‌آورد، نمی‌توانست اسم فردوسی را در بحر متقارب بیاورد.
موسیقی شعر برای سایه خیلی مهم بود و معمولاً وقتی شعری را برای تقطیع مطرح می‌کرد، به وجه‌های مختلف موسیقایی‌اش هم توجه می‌کرد و درباره‌ی موسیقی بیرونی و درونی‌اش توضیح می‌داد. مثلاً وقتی درباره‌ی این بیت حافظ بحث می‌کرد:
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد
می‌گفت: به هجاهای بلند و کشیده‌ی "یار"، "دار"، "رار"، "دا" در این بیت توجه کنید و ببینید که چطور با طنین ممتدشان بلندی چوبه‌ی دار را القا می‌کنند.
 سایه گاهی هم از رنج بی‌هم‌دلی می‌گفت که شاعران و هنرمندان در جامعه می‌برند، و زجری که می‌کشند از این‌که کسی حال‌وهوای روحی و ذهنی آنها را درک نمی‌کند، و معتقد بود این عدم درک و تفاهم نابود کننده‌ی شعر و هنر است. مثلاً تعریف می‌کرد، زمانی در یک شرکت ساختمانی کار می‌کرده، و در یکی از روزهای بهاری که هوای خیلی لطیف بوده و شعر از آن می‌تراویده، در وقت استراحت، کنار پنجره‌ی دفتر کارش ایستاده بوده و داشته به گلهای رنگارنگ و درختان سرسبز بیرون نگاه می‌کرده و غزل "چشمی کنار پنجره‌ی انتظار" را می‌سروده:
ای دل به کوی او ز که پرسم که یار کو؟
در باغ پر شکوفه که پرسد: بهار کو؟
در همین موقع مدیر عامل شرکت وارد اتاق کارش شده و وقتی سایه را کنار پنجره دیده، پرسیده: "آقای ابتهاج در چه حالید؟" سایه گفته: "می‌بینید چه هوای خوبی‌‌ست؟" مدیر عامل آمده کنار پنجره و نگاهی به بیرون کرده و گفته: "آره. خیلی خوبه. جون می‌ده واسه بتون‌ریزی." سایه می‌گفت این حرفش مثل آبی بود که روی آتش شور و شوق من ریخته شد و تمام حس شعله‌ور سرودن را در من خاموش کرد و کشت...

اسفند 1390

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا