چایکفسکی عاشق موتسارت بود و در نامهای به دوستش، نادژدا فنمک، دربارهی آثار موتسارت چنین نوشت: "زیبایی و جاذبهی آثار موتسارت باعث شد که من زندگیام را وقف موسیقی کنم."
آنقدر شیفتهی موتسارت بود که وقتی دستنوشتههایی از او را در پاریس دید، چنان به وجد آمد که نوشت: "چهگونه میتوانم شرح دهم که وقتی دستنوشتههای او را دیدم چه حالی داشتم؟ گویی احساس میکردم که دست موتسارت را در دست دارم و آن را میفشارم."
او بتهوون را هم خیلی دوست داشت ولی موتسارت را بر او ترجیح میداد: "... بتهوون را بسیار دوست دارم اما از او میترسم. احساسی که به او دارم مثل احساسیست که در کودکی به خداوند داشتم، درعینحال که او را میپرستیدم از او میهراسیدم... اما برعکس، مسیح را عاشقانه دوست داشتم و دوست میدارم، زیرا مسیح ما را به عشق فرامیخواند و در حقیقت، هم خداست هم انسان. مسیح مثل ما رنج برده و من برایش دلسوزی میکنم و طبیعت والا و انسانیاش را دوست دارم. بتهوون برای من خدای موسیقی و موتسارت مسیح موسیقی است... موتسارت تا حدودی مثل یک فرشته است و موسیقی او سرشار است از زیبایی ملکوتی. من از بتهوون آغاز کردم و به موتسارت رسیدم. و عمیقاً احساس میکنم که موتسارت نقطهی کمال و اوج زیبایی در دنیای موسیقیست. هیچکس مثل موتسارت مرا نگریانده و قلبم را به تپش نینداخته است. و من وقتی موسیقی موتسارت را میشنوم، کمال مطلوب هنر را حس میکنم و سرمست میشوم... بتهوون هم مرا تکان میدهد و به لرزه درمیآورد، ولی در مقابل او حساس ترس و اضطراب میکنم و حتا قدرت تجزیه و تحلیل آثارش را در خود نمیبینم..."
ولی گاهی احساس میکرد که عشق عظیمش به موتسارت باعث شده که در داوری نسبت به بتهوون منصف نباشد و عادلانه داوری نکند. مثلاً وقتی سمفنی شمارهی یک از بتهوون را با پیانو نواخت، چنان غرق لذت و شور شد که چنین نوشت: "سمفنی شمارهی یک بتهوون را با پیانو نواختم و نمیدانید که چه لذتی بردم. تا حالا نمیدانستم که چهقدر این موسیقی دلانگیز است. تصور میکنم عشق پرستشگونهی من به موتسارت سبب شده که به بتهوون آنطور که باید و شاید توجه نکنم..."
خرداد 1389
|