چایکفسکی را باید یکی از شیفتگان جدی ادبیات بهشمار آورد. او مطالعه را از هفت سالگی آغاز کرد و تا آخر عمر ادامه داد. نویسندگان محبوبش شکسپیر، پوشکین، گوگول، لرمانتف، شیللر و دیکنز بودند. با تولستوی و چخوف دوستی داشت و به آنها احترام میگذاشت. به نظر او، دیکنز و گوگول بسیار شبیه هم بودند ولی دیکنز عمق روح و فکر نویسندگان روس را نداشت. یکی از کتابهایی که بر او اثری بسیار عمیق گذاشت، کتاب زندگی ژاندارک بود که به زبان فرانسه آن را مطالعه کرد و بهشدت تحت تأثیرش قرار گرفت. در این باره چنین نوشته است: "وقتی به داستان اجرای حکم رسیدم، گویی صدای ژاندارک را میشنیدم که فریاد میکشید و فرمان میداد که اول سرش را ببرند و سپس در آتشش بیندازند... مدتها در تنهایی گریستم و برای همهی انسانهای مظلوم جهان دلم سوخت و اندوه سنگینی بر قلبم چیره شد."
ژاندارک یکی از شخصیتهای محبوبش بود و از جوانی قصد داشت که اپرایی بر مبنای زندگی او بسازد، به همین دلیل هر کتابی که دربارهی او پیدا میکرد، میخواند و یادداشت برمیداشت. و از میان همهی کتابهایی که دربارهی ژاندارک خواند، بهترین کتاب را ژاندارک شیللر به نام "دوشیزهی اورلئان" یافت و چنان تحت تأثیرش قرار گرفت که مصمم شد تا اپرایش را بر مبنای آن بسازد.
به اندیشههای ژان ژاک روسو، فیلسوف و دانشمند فرانسوی، هم علاقهمند بود و کتاب "اعترافات" این متفکر بزرگ اثری عمیق بر او گذاشت و مسحورش کرد. احساس میکرد که با خواندن این کتاب، تازه به بعضی از حقیقتهای پنهان روح خود پی برده است. دربارهی این کتاب به برادرش چنین نوشت: "روسو از چیزهایی حرف میزند که من آن را خوب می فهمم و گاهی حس میکنم که چیزهایی را که به هیچکس نگفتهام، از زبان او میشنوم."
چایکفسکی از دوستداران پروپاقرص و از شیفتگان شکسپیر بود و آثار او را با شور و اشتیاق تمام میخواند و بهتر است گفته شود که آنها را حریصانه میبلعید...
اصولاً چایکفسکی از انگلیسیها خوشش نمیآمد ولی در بین آنها شکسپیر از استثناها بود. او در این باره نوشته است: "دیکنز و تاکری تنها کسانی هستند که انگلیسی بودنشان را میبخشم، و شکسپیر را هم باید به این دو اضافه کنم... شکسپیر در دورانی زندگی میکرد که هنوز این ملت در منجلاب فساد نیفتاده بود."
از تراژدیهای شکسپیر بیش از همه از رومئو و ژولیت، هملت و توفان خوشش میآمد. در بین کارهای شکسپیر برایش رومئو و ژولیت گل سرسبد بود. چایکفسکی بر روی این آثار شکسپیر چند آهنگ ساخت که عبارتند از:
۱- اورتور برای رومئو و ژولیت.
۲- موزیک صحنهای برای هملت شکسپیر.
۳- فانتزی بر روی توفان شکسپیر.
پس از شکست در عشق آتشین به دزیره، مدتها حال روانی چایکفسکی خراب بود و اگرچه به روی خود نمیآورد ولی در درونش غوغایی به پا بود و از شکست در این عشق صادقانه بهشدت رنج میبرد و از درون میگداخت و میسوخت. پس از گذشت مدتی و به دست آوردن آرامش نسبی و فروکش کردن دفرد رنج در جام جانش، تصمیم گرفت که خاطرهی این عشق حرمانآلود را جاودانه کند. مدتها به دنبال متن مناسبی بود که گویای داستان تراژیک شکست عشقیاش باشد ولی متنی مناسب پیدا نمیکرد تا اینکه دوست آهنگسازش- امیلی بالاکیرف- به یاریاش آمد و به او پیشنهاد کرد که برای رومئو و ژولیت شکسپیر اورتوری بسازد. این پیشنهاد به دل چایکفسکی نشست و انگار گمشدهاش را پیدا کرده باشد، فوری دست بهکار شد. این همان حکایتی بود که دنبالش میگشت و در آن به بهترین شکل میتوانست داستانسرای عشق ناکام و دردآلود خود باشد و اندوه هجران و حرمان را به موسیقی تبدیل کند.
چایکفسکی این اورتور را در مدت کوتاهی ساخت. این اثر اگرچه در ابتدا زیاد با استقبال روبهرو نشد و به آن انتقادهای شدید شد ولی بهتدریج جایش را باز کرد و امروزه جزو محبوبترین آثار و پراجراترین کارهای این آهنگساز است. بهخصوص "ترانهی عشق" از آن، از محبوبترین آهنگهاست. ما که امروز این اثر رمانتیک و تراژیک را میشنویم، میتوانیم درد و رنج جانسوز آهنگساز را در آن روزهای تلخ و تیرهی پس از شکست بهخوبی احساس کنیم و به حال و هوای او و دزیره در نقش رومئو و ژولیت پی ببریم- رومئو و ژولیتی که نه مرگ بلکه مصلحتاندیشی دوستان و خانوادهها آنها را از هم جدا کرد.
چایکفسکی از عاشقان شعر پوشکین بود و خیلی از آنها را از بر بود. در روزهای آخر عمرش به برادرش، مودست، گفت: "لبخند مادر، شعر پوشکین و موسیقی موتسارت دلنوازترین لذتهای تمام زندگیام بودند."
مدتها بود که دنبال موضوع جالبی برای ساختن یک اپرا میگشت، تا اینکه شبی در یک مهمانی، خانم خوانندهای با حسرت به او گفت که چه خوب میشد اگر از روی منظومهی اوژن اونهگین اپرایی ساخته میشد! چایکفسکی ابتدا به این حرف توجهی نکرد ولی چند روز بعد، وقتی داشت در رستوران ناهار میخورد، به یاد حرف خانم خواننده افتاد و ناگهان جرقهای در ذهنش درخشید: اپرای اوژن اونهگین!... ناهار را نیمهکاره گذاشت و برخاست و رفت و کتاب را از یکی از دوستانش امانت گرفت و به خانه برد. بعدها دربارهی این رویداد چنین نوشت: "آن شب تا صبح نخوابیدم و این داستان را خواندم. مجذوب آن شده بودم. و دیگر هیچ چیز نمیتوانست مرا از نوشتن اپرایی بر پایهی این داستان منصرف کند."
چایکفسکی چنان مجذوب این تراژدی شد که تا چند هفته فقط با شور و اشتیاق از آن حرف میزد و تمام فکر و ذکرش پیش تاتیانا و اوژن (دو شخصیت اصلی تراژدی پوشکین) بود. در این باره به برادرش نوشت: "من عاشق تاتیانا در این داستان شدهام. جاذبهی شعر پوشکین تأثیر عجیبی بر من کرده است. نیروی مقاومت ناپذیری وادارم میکند که این اپرا را بنویسم. وجود من در این کار غرق شده است."
در این داستان تاتیانا و الگا دو خواهر جواناند و تاتیانا که خواهر کوچکتر است، عاشق جوان ماجراجو و پرشوری به نام اوژن شده که به خواهر بزرگتر (الگا) نظر دارد. تاتیانا در نامهی پرشوری به اوژن، عشق آتشینش را به او ابراز میکند. اوژن با او در باغ قرار دیدار میگذارد و صداقت و شهامت او را میستاید ولی به صراحت میگوید که نمیتواند با او ازدواج کند چون زندگی را برای هوسبازی و خوشگذرانی میخواهد و نمیتواند پایبند اخلاق و ازدواج باشد. در پایان دیدار با لحنی تحقیرآمیز دربارهی عشق او میگوید که عشقهای رؤیایی دختران جوان زود از بین میرود.
پس از آن اوژن در دوئلی دوستش لنسکی را که نامزد الگا است، میکشد و مجبور میشود که از شهر فرار کند و به مسافرت درازمدتی برود. سالها بعد وقتی برمیگردد، در یک مهمانی تاتیانا را میبیند که همسر پرنس پیری شده و زندگی مرفه و مجللی دارد که البته خالی از عشق و شور است. اوژن، تاتیانا را به گوشهی خلوتی میبرد و به او ابراز عشق میکند، ولی با آنکه تاتیانا هنوز او را دوست دارد، حاضر به خیانت به همسر پیرش و ترک او نمیشود و اوژن با حسرت درمییابد که زندگی را باخته است، به همین سبب با نومیدی میرود که به زندگیاش پایان دهد...
درست در همان روزهایی که چایکفسکی سرمست از خواندن نامهی تاتیانا به اوژن بود، نظیر همین حادثه برای خودش پیش آمد و دست بازیگر روزگار (تصادف؟ یا سرنوشت؟) او را هم در معرض چنین آزمونی قرار داد. ماجرا از این قرار بود که چایکفسکی نامهای از دختری به نام آنتونیا دریافت کرد که پیش از آن شاگردش در آموزش نوازندگی پیانو بود. در این نامه دختر جوان اعتراف کرده بود که از مدتها پیش عاشق بیقرار اوست و اگر جواب رد بشنود خودش را خواهد کشت. چایکفسکی با خواندن این نامه به یاد نامهی تاتیانا به اوژن افتاد و شجاعت و صداقت شگفتانگیز تاتیانا را به یاد آورد، و چون از رفتار اوژن با تاتیانا بسیار آزرده و به دلیل بیوفایی آن مرد از مرد بودنش شرمنده شده بود، دلش نیامد که همان رفتار خشن اوژن با "تاتیانا"ی خود را تکرار کند و او را از خود براند. ناچار جواب دوستانهای به او نوشت و خاطرنشان کرد که در برابر ابراز عشق صادقانهی او جز سپاسگزاری و قدرشناسی چیزی برای هدیه دادن به او ندارد. آنتونیا از او خواست که به خانهاش برود، و چایکفسکی که او را در نقش تاتیانا میدید و فاصلهی واقعیت و داستان را فراموش کرده بود، به دیدنش رفت و معلوم نشد که در این دیدار بین آندو چه گذشت و چه گفتند و شنفتند که چند روز پس از آن، چایکفسکی در نامهای به برادرش خبر داد که قصد دارد بهزودی با آنتونیا ازدواج کند. چند هفته پس از آن، مراسم ازدواج او و آنتونیا بهطور خصوصی و ساده برگزار شد و آنها رسماً زن و شوهر شدند، ولی از همان شبهای نخست زناشویی مشخص شد که اصلاً با هم تفاهم ندارند و برای هم ساخته نشدهاند. ناسازگاری و عدم تفاهم آندو آنقدر بالا گرفت که هنوز سه ماه از ازدواجشان نگذشته بود که در یک شب سرد و یخبندان زمستانی، چایکفسکی پس از دعوایی سخت با آنتونیا، از خانه خارج شد و پس از چند ساعت پرسه زدن بیهدف در برف و سرما، درحالیکه نیمهمنجمد بود، خود را به رودخانه انداخت و در میان یخهای شکسته و برفاب فرو رفت، و وقتی جسد نیمهجانش را یافتند، در آستانهی مرگ بود. مدتها طول کشید تا حالش کمی بهتر شد و از همان لحظه که به هوش آمد، نخستین چیزی که گفت این بود که دیگر نمیخواهد آنتونیا را ببیند. دوستان مشترکشان با آنتونیا حرف زدند و او را راضی کردند که مدتی نزد مادرش برود و از چایکفسکی دور باشد تا حال همسرش بهتر شود. به این ترتیب آنها از هم جدا شدند و بدون آنکه رسماً از هم طلاق بگیرند تا آخر عمر جدا از هم زندگی کردند، تا اینکه آنتونیا پیش از چایکفسکی در تیرهروزی و بدبختی درگذشت. در نتیجه، حاصل این عشق عجیب چیزی جز سالها رنج و شکنجهی روحی برای هردوی آنها نبود...
چایکفسکی اپرای "بیبی پیک" را هم در سالهای آخر عمرش، بر روی داستانی از پوشکین ساخت. این اپرا نخستین بار در سال ۱۸۹۰ در ۳ پرده بر روی صحنه رفت و موفقیت بسیار یافت. ماجرای این اپرا از این قرار است:
هرمان که افسر جوان بیپولیست، برای اینکه بدون کار و زحمت ثروت کلانی به دست بیاورد، به قمار روی میآورد، و چون داستانی دربارهی یک کنتس که به "مادام پیک" مشهور است، میشنود که در جوانی از زیباترین زنان مسکو بوده و به ونوس مسکو معروف بوده و علاقهی شدیدی به قمار داشته و هر شب تا صبح پای میز قمار به بازی سرگرم بوده، تا اینکه شبی همهی ثروتش را در قمار میبازد و کنت مرموزی به او میگوید که در ازای یک ملاقات خصوصی، راز سه ورق برنده را به او خواهد گفت... فردای آن شب، به کمک راز سه ورق برنده، کنتس ثروت از دست دادهی خود را بازمییابد...
هرمان برای کشف راز سه ورق برنده با لیزا، نوهی کنتس، طرح دوستی میریزد و به او ابراز عشق میکند. به این ترتیب به خانهی او راه مییابد و شبی از غفلت لیزا استفاده میکند و سراغ "مادام پیک" میرود و او را تهدید میکند که اگر راز سه ورق برنده را به او نگوید او را خواهد کشت. نیمهشب روح او بر هرمان ظاهر میشود و راز سه ورق برنده را به او میگوید: "سهلو، هفتلو و آس ورقهای برندهاند." فردا شب هرمان مست از کشف راز سه ورق برنده و خیال برنده شدن و به ثروت هنگفت رسیدن، به قمارخانه میرود و چنان غرق رؤیای برد است که حتا لیزا را که کنار رودخانه به انتظار او ایستاده، نمیبیند و به سوی سالن قمار میرود. لیزا از فرط نومیدی خودش را در رودخانه غرق میکند. هرمان وارد بازی میشود و در دور اول با سهلو میبرد. در دور دوم هم با هفتلو برنده میشود. ولی وقتی برای دور سوم ورق میکشد، چنان دچار هیجان میشود که به جای تکخال، دستش میلرزد و وقتی با اطمینان ورق را به زمین میکوبد، ناگهان متوجه میشود که ورق بیبی پیک است... او که تمام داروندارش را در داو این دست گذاشته، وقتی خود را پاکباخته میبیند، تیری به قلبش شلیک میکند و خودش را میکشد، به این ترتیب راز سه ورق برنده با او به گور میرود.
لرد بایرفن بزرگترین شاعر رمانتیک انگلیس است و کمتر شاعری توانسته شعرهایی چون شعرهای پرشور و مهیج او خلق کند و مقامی در حد او به دست آورد. بایرن در سال ۱۷۸۸ در لندن به دنیا آمد و در ۳۶ سالگی در یونان از دنیا رفت. "زندانی شیلان"، "دنژوآن" و "مانفرد" از آثار مشهور این شاعر بزرگ است. چایکفسکی به لرد بایرن علاقهی زیادی داشت و بهخصوص به "مانفرد" عشق میورزید. او به پیشنهاد دوست آهنگسازش، بالاکیرف، تصمیم گرفت که بر روی "مانفرد" یک سمفنی بسازد. داستان "مانفرد" از این قرار است: مانفرد یکی از اشراف بود که در قصر خود تنها زندگی میکرد. او دختری از بستگانش، به نام آستارته (ستاره)، را بسیار دوست داشت ولی این دختر در جوانی مرد و مانفرد برای بازیافتن او به جادو روی آورد و کوشید از هر راهی که میتواند روح آستارته را بیابد و به دنیا برگرداند و چون موفق نشد، خود را به به گردابی انداخت تا بمیرد.
چایکفسکی بر روی "مانفرد" لرد بایرن، یک سمفنی شورانگیز ساخت و در راه ساختن آن رنج بسیار برد. او دربارهی سمفنی مانفرد چنین نوشت:
"سمفنی مانفرد چیزی عظیم و دشوار و بسیار جدی شده و تمام وقتم را گرفته، بهطوری که گاهی تا مرز خستگی به آن میپردازم. و یک ندای درونی به من میگوید که این تلاش بیهوده نیست و شاید این بهترین سمفنیام باشد."
"تمام قلبم را روی این کار گذاشتهام و در این همه مدت چه هیجانی داشتم و این کار چهقدر دشوار بود!"
"همنشینی با مانفرد مرا دچار ناراحتی عصبی کرده است."
"تنها خود من قدر مانفرد را میشناسم و میدانم که چه منزلت و مقامی دارد. شاید اشتباه کنم ولی بر این باورم که مانفرد شاهکار من است."
دانته هم از شاعران محبوب چایکفسکی بود و "کمدی خدایان" او یکی از کتابهای بالینیاش بود. چایکفسکی داستان "فرانچسکو دا ریمینی" از "دوزخ" دانته را بسیار دوست داشت و تحت تأثیر سرنوشت تراژیک دو عاشق و معشوق آن قرار گرفته بود و بر مبنای این داستان غمانگیز، یک فانتزی- افورتور تصنیف کرد و نامش را "فرانچسکا دا ریمینی" گذاشت. داستان این فانتزی چنین است:
دانته و دوستش ویرژیل، در دوزخ، در میان نالههای جانگداز دوزخیان و شعلههای آتش که چون گرداب سوزانی بر روحهای گناهکار میوزید، روحهای سرگشته فرانچسکو و پائولو را میبینند که دست به گردن هم، افتان و خیزان، راه میپیمایند. دانته علت شکنجهی آن دو را میپرسد. فرانچسکا سرگذشتش را حکایت میکند: او که در دورهی زندگی زمینی دختری زیباروی و جذاب بوده، به دستور پدرش و برخلاف میل خودش مجبور میشود که با پیرمردی زشترو و کوژپشت به نام ریمینی ازدواج کند، ولی او عاشق پائولو بوده و یک روز که عاشق و معشوق خلوت کرده بودند و در حال رازونیاز بودند، ریمینی سر میرسد و آنها را در آغوش هم میبیند و دیوانهوار هر دو را میکشد. آنها پس از مرگ، به کیفر این عشق ممنوع، محکوم به سوختن و عذاب کشیدن ابدی در دوزخ میشوند.
چایکفسکی این اثر را به صورت پوئمسمفنی ساخته و در آن از سه تم اصلی استفاده کرده که یکی نزول دانته و ویرژیل به دوزخ را مجسم میکند، دومی بیانگر سرگذشت سوزناک فرانچسکو و پائولو است، سومی هم با نوای دردناک، شکنجهی دوزخیان را تصویر میکند. چایکفسکی در این اثر تا حدی متأثر از موسیقی واگنر بوده است.
چایکفسکی از دوستداران شعرهای شیلر بود و یکی از نخستین آهنگهایی که در ۲۶ سالگی ساخت، "کانتات شادی" بود. این همان ترانهایست که بتهوون در سمفنی شمارهی ۹ (سمفنی کرال) از آن استفاده کرده بود. از دیگر آثار شیلر که بر مبنای آن چایکفسکی موسیقی ساخت، "دوشیزهی اورلئان" بود که موضوع آن زندگی ژاندارک است. چایکفسکی که به زندگی حماسی و تراژیک ژاندارک دلبستگی خاصی داشت، متنهای مختلفی را دربارهی ژاندارک مطالعه کرد ولی هیچکدام را به اندازهی سرودهی شیلر نپسندید و چون ارادت خاصی به این شاعر بزرگ داشت، متن او را بهعنوان پایهی لیبرتوی اپرای خود برگزید.
از نویسندگان دیگری که توجه چایکفسکی را به خود جلب کرده و بر او تأثیر گذاشته و چایکفسکی نسبت به آنها واکنش مثبت یا منفی نشان داده، میتوان از اینها نام برد:
۱- چخوف: چایکفسکی با آثار نمایشی و داستانهای کوتاه چخوف کاملاً آشنا بود و آیندهای درخشان برای او پیشبینی میکرد. او در نامهای به دوستش چنین نوشته است: "آیا از چخوف چیزی خواندهاید؟ بهعقیدهی من باید در انتظار آثار باز هم بهتر و درخشانتری از این نویسندهی جوان بود."
او چنان به آثار چخوف علاقهمند بود که خواندن آنها را به همه توصیه میکرد. وقتی فهیمد که چخوف داستان "مردم بیچاره" را به او تقدیم کرده، بسیار خوشحال شد و شخصاً به منزل چخوف رفت و او از قدردانی کرد.
چخوف در خاطراتش نوشته است: "دیروز چایکفسکی را دیدم و بسیار خوشوقت شدم، زیرا او شخصیت والایی دارد، و من آهنگهای او را، بهخصوص اپرای اوژن اونهگین را، بسیار دوست دارم..."
۲- لرمانتف: چایکفسکی به شعرهای لرمانتف عشق میورزید و بهخصوص عاشق "قهرمان دوران ما" بود. در سالهای پایان عمرش هم تصمیم داشت تا به کمک چخوف بر روی شعر "بللا" از لرمانتف اپرایی خلق کند که مرگ مجالش نداد، ولی چند لید بر روی شعرهای لرمانتف ساخته که بسیار زیبا و دلنوازند.
۳- نکراسف: چایکفسکی بر روی شعرهای نکراسف هم ترانههای زیبایی خلق کرده است. او از دوستداران سرودههای این شاعر بزرگ روس بود.
۴- گوگول: چایکفسکی گوگول را بسیار دوست داشت و اپرای "واکولای آهنگر" را بر مبنای داستان "شبزندهداری نوئل" او نوشت. چایکفسکی دیکنز را با گوگول مقایسه میکرد و گوگول را بر دیکنز ترجیح میداد و آثار او را باارزشتر میشمرد.
۵- آسترفوسکی: چایکفسکی آثار نمایشی آستروسکی را خیلی دوست داشت و بر روی شعرهای او ترانههای زیبایی ساخت. اپرای "ویود" (Voyvode) را هم بر روی متنی از این شاعر ساخت و بر سر ساخت این اپرا بین او و نویسنده درگیری و اختلاف نظر فراوان بهوجود آمد. چایکفسکی پوئمسمفنی توفان را هم بر مبنای نمایشنامهای از آستروسکی خلق کرد.
۶- داستایوسکی: نظر چایکفسکی دربارهی آثار داستایوسکی دوگانه بود. رمانهایی مثل "برادران کارامازف" و "ابله" را میستود، با "مردم فقیر" و "نیهتوچکا" اشک میریخت، ولی از "تسخیر شدگان" خوشش نمیآمد و از "خاطرات خانهی مردگان" بیزار بود.
۷ - تولستوی: مسیر توجه چایکفسکی به تولستوی هم بسیار جالب است. نخست او را میپرستید. سپس از او متنفر شد، و دوباره با گذشت زمان به او دلبسته شد. وقتی از او متنفر شد، از "آنا کارنینا" هم بدش آمد و آن را اثری جلف و سخیف خواند، ولی با گذشت زمان و فروکش کردن نفرت اولیه به عظمت و جذابیت این رمان پی برد و بر سرنوشت آنا گریست.
۸- ویکتور هوگو: چایکفسکی از ویکتور هوگو چندان خوشش نمیآمد و نوشتههای او را بیش از حد رمانتیک و باورناپذیر و برانگیزانندهی هیجانات کاذب و سطحی میدانست. وقتی برادرش در نامهای به او توصیه کرد که رمان "مردی که میخندد"، نوشتهی هوگو، را بخواند، چایکفسکی به او چنین جواب داد: "معلوم میشود که از مناسبات من و ویکتور هوگو بیخبری. روزی "کارگران دریا" را در دست گرفتم و نرمنرم این کتاب را میخواندم و پیش میرفتم. وقتی که به اواسط کتاب رسیدم، قیافهی عبوس و حرفهای احمقانهی او چنان معذبم کرد که دیگر تکلیف خود را نمیدانستم و بقیهی داستان هم چیزی نبود جز یک رشته جملههای کوتاه و بیمفهوم که به هم بافته بود تا خواننده را به خیال خود به هیجان آورد. و من چنان خونسردیام را از دست دادم که بیاختیار روی کتاب تف انداختم. و از آن پس نام ویکتور هوگو را روی هر کتابی ببینم، بیتردید آن را نخواهم خواند."
۹- امیل زولا: چایکفسکی دربارهی زولا احساساتی متناقض و نظری دوگانه داشت. بعضی از نوشتههای امیل زولا- مثل ژرمینال- به شدت تحت تأثیرش قرار داده بود، بهطوری که هنگام خواندنش، مدتها اشک ریخته بود؛ و از بعضی آثار زولا- مثل آسوموآر و نینا- خوشش نمیآمد و آنها را جلف و رکیک میشمرد و ارزش زیادی برایشان قائل نبود. در یادداشتهای روزانهی خود، پس از مطالعهی ژرمینال نوشت: "چنان منقلب شده بودم که تا صبح نتوانستم بخوابم و روز بعد صحنههای این رمان به صورت کابوسی هولناک در مقابل چشمم مجسم میشد."
۱۰- دیکنز: چایکفسکی به دیکنز ارادت خاصی داشت و نوشتههای او را بسیار دوست داشت و از رمانهایی مثل "دوست مشترک ما" و "داستان دو شهر" و بهخصوص "خانهی قانونزده" خیلی خوشش میآمد و تحت تأثیر شدید آنها قرار داشت.
تیر 1389
|