[نگاهی انتقادی به مقالهی فرشته ساری با عنوان: "بوف کور و فرديت زيبايیشناسی آن"]
"آيا روزی به اسرار اين اتفاقات ماوراء طبيعی، اين انعكاس سايهی روح كه در حالت اغماء و برزخ بين خواب و بيداری جلوه میكند، کسی پی خواهد برد؟" (بوف كور)
زمان در "بوف كور" از معماهای بسيار پيچيده و گرههای کور است. كلافیست سردرگم، لابيرنتیست پيچدرپيچ. ماجرا در مرزهای بين خواب و بيداری، در مرزهای بين كابوس و رؤيا، در غريبگونهای خلسه يا اغماء، يا در فضای محو و مهآلود خوابی مصنوعی ناشی از مصرف بيش از حد افيون و مخدرهای قوی رخ میدهد. نشانههای زمانی داستان بسيار مبهم و مهآلود، گمراهكننده و ضدونقيضاند و اگر دقيق، باريكبين و موشكاف نباشيم به راحتی ما را سردرگم و گرفتار بیراهه و بنبست میکننند. داستان در زندان دربستهی يك چارديواری میگذرد:
حقارت وجود راوی، حقارت وجود اطرافيان راوی، تنهایی مرگبار ناشی از فاصلهی بین راوی و دنيای حقير اطرافش، دسترسناپذيری عشق آرمانی- آسمانی رهاییبخش كه درمان همهی دردهای روح زخمخوردهی راوی و پاسخ همهی پرسشهای بیپاسخ اوست. و برای گريز از اين چارديواریست که راوی به دنيای وهمها پناه میبرد، به دنیای رؤياها و كابوسها.
داستان از نظر زمانی سه محور اصلی دارد. یک محور اصلی آن دنيای بيداری يا زمان حال است كه راوی در آن به سر میبرد و نشسته در كنار یکی از ديوارهای اتاقش و ماجراهای غريب و باورنكردنیاش را برای سایهاش كه روی ديوار افتاده، روايت میكند، تا خود را به یکی از سایههايش- به خودش، به من و تو و ما- بشناساند (به همهی سايههايش، به آن سایهای كه خیلی پررنگتر و دقيقتر از جسم حقیقیاش روی ديوار افتاده است.)
"سايهی من خیلی پررنگتر و دقيقتر از جسم حقیقی من به ديوار افتاده بود، سايهام حقیقیتر از وجودم شده بود.- گويا پيرمرد خنزرپنزری، مرد قصاب، ننجون و زن لكاته همه سايههای من بودهاند، سايههایی كه من ميان آنها محبوس بودهام." (بوف كور)
او در حقيقت میخواهد خودش را بشناسد و به خودش بشناساند، و ريشهی زخمهای روان مجروحش را كه مثل خوره روحش را میخورد، كشف كند و برای پرسشهای اساسی ذهن بيمار و کنجکاوش پاسخ پيدا كند. اين پرسشها از كی و از كجا و چرا به وجود آمدهاند؟ راوی میگويد كه حادثهای اين پرسشها را به وجود آورده است. اين حادثه چيست؟ در داستان به آن اشارهای كوتاه میشود و راوی آن را مثل رازی سربسته سربهمفهر میگذارد و از آن بشتاب میگذرد و آن را دور میزند:
"در اين دنيای پست پر از فقر و مسكنت، برای نخستين بار گمان كردم كه در زندگی من يك شعاع آفتاب درخشيد- اما افسوس، اين شعاع آفتاب نبود، بلكه فقط يك پرتو گذرنده، يك ستارهی پرنده بود كه به صورت يك زن يا فرشته به من تجلی كرد و در روشنایی آن يك لحظه، فقط يك ثانيه، همهی بدبختيهای زندگی خودم را ديدم و به عظمت و شكوه آن پی بردم و بعد اين پرتو در گرداب تاریکی كه بايد ناپديد بشود، دوباره ناپديد شد- نه، نتوانستم اين پرتو گذرنده را برای خودم نگهدارم.
سه ماه- نه، دو ماه و چهار روز بود كه پی او را گم كرده بودم، ولی يادگار چشمهای جادویی يا شرارهی كشندهی چشمهايش در زندگی من هميشه ماند- چطور میتوانم او را فراموش بكنم كه آنقدر وابسته به زندگی من است؟
نه، اسم او را هرگز نخواهم برد، چون ديگر او با آن اندام اثيری، باريك و مهآلود، با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان كه پشت زندگی من آهسته و دردناك میسوخت و میگداخت، او ديگر متعلق به اين دنيای پست درنده نيست- نه، اسم او را نبايد آلوده به چيزهای زمینی بكنم.
بعد از او من ديگر خودم را از جرگهی آدمها، از جرگهی احمقها و خوشبختها به کلی بيرون كشيدم و برای فراموشی به شراب و ترياك پناه بردم- زندگی من تمام روز ميان چهارديوار اتاقم میگذشت و میگذرد- سرتاسر زندگیام ميان چهار ديوار گذشته است." (بوف كور)
بنابرين تنها اتفاق واقعی رمان، تلاقی نگاه راوی با نگاهی دگرگونساز و زيروروكننده است، نگاهی سوزان و برافروزنده كه راوی را دچار انقلاب درونی و زندگیاش را زيرورو میكند و بعد هم به طرزی مبهم و نامعلوم محو میشود و جز يادگار تابناكش از خود چيزی به جا نمیگذارد، با دنيایی پرسش و معما در ذهن راوی و زخمهای عفونی و زهرآلود در روح و روانش كه او را ذره ذره چون شمع از درون میكاهد و میگدازد و ذوب میکند. ولی اين زخمها از كدامين دستاند و اين پرسشها چه هسنتد؟ آيا پرسش اصلی اين است كه راوی میخواهد بداند چرا هميشه يك نقش را میكشيده و يك منظره را نقاشی میكرده است؟ يا در پشت اين پرسش "هدايت" میخواسته بداند كه چرا هميشه يك داستان را مینوشته است؟ به نظر من نه. چون مطابق تفسیر من از "بوف كور"، ماجرای نقاشی راوی و تصویر یگانهای که میكشيده و بعد موضوع نقاشی در دنیای خارج از دنیای نقاشی هم عیناً تکرار شده، هيچكدام در دنیای واقعی رخ نداده و تجربهی حقيقی زندگی راوی نبوده، بلكه رویدادیست متعلق دنیای به رؤياهای راوی كه رأس دوم مثلث زمان در اين داستان است، رؤيایی كه راوی در آن فرومیرود برای روانكاوی خودش، يا به اصطلاح روانشناسی رؤيا كاوش: رؤیای بيداری.
پرسشهای بنیادینی كه در دنیای واقعی برای راوی (كه نه نقاش است نه نويسنده و نه اصلاً هويت مشخصی ندارد) مطرح است دربارهی ريشهی زخمهای روانش است: اين زخمها از كجا سرچشمه گرفتهاند؟ چرا تنها او را مجروح کردهاند؟ چرا عفونی شدهاند؟ چرا او دچار زخم درمانناپذير حقارت روح است؟ چرا همهی دنيای پیرامونش هم مثل او گرفتار اين حقارتاند؟ و چرا با وجود اين وجه تشابه ميان او و دنيای پیرامونش، در آن دنيای پست و محقر و آلوده، چنين تنها و بیكس است؟ چه مرزها و تفاوتهایی او را چنين از اطرافيانش جدا و در چهارديواری ذهنيتش زندانی كرده است؟ چرا عشق رهاییبخش كه همهی هستیاش تشنه و وابسته به آن است، در او مرده، او را رها كرده و گريخته و همچنان میگريزد؟ نگاه سرزنشبار اين عشق به او از چيست؟ مگر چه خطایی كرده و مرتكب کدام گناه نابخشودنی شده؟ چرا بايد چنين بسوزد و بسازد و رنج ببرد؟
اينها پرسشهای بیپاسخیست كه چون بختك بر ذهن راوی "بوف کور" سنگينی میكند و ایجادکنندهی زخمهاییست كه در دنيای واقعی روحش را مثل خوره میخورد، و برای یافتن پاسخ اين پرسشها و پیداکردن ريشهی زخمهای ناشی از آن است كه به دنيای خيال و وهم پناه میبرد و پاسخ پرسشهایش را در آن دنیا میجويد.
آذر 1382
|