"علویه خانم" نخستین داستان بلند فارسی است که در آن یک زن شخصیت مرکزی داستان است. پیش از این داستان نه در داستانهای محمدعلی جمالزاده و نه در داستانهای دیگر صادق هدایت تا این حد زندگی و شخصیت یک زن زیر ذرهبین قرار نگرفته و زن چنین نقش محوری داستان را ایفا نکرده بود.
شخصیت علویه خانم دارای چند ویژگی بارز و شاخص است که به او هویتی یکتا بخشیده است. علویه خانم زنیست متعلق به کوچهپسکوچههای یک محلهی فقیرنشین شهر. او زن سنتی تمامعیاریست از قشرهای فرودست و بینوای جامعه. زنیست بیخانمان و تهیدست که در اعماق اجتماع همپالکی ولگردان است، با افراد بیسروپا نشست و برخاست دارد، و برای اینکه بتواند از پس آنها بربیاید و گلیمش را از آب بیرون بکشد، ناچار باید خلقوخویی شبیه آنها داشته باشد، هتاک و هرزهگو باشد، به زبان آنها صحبت کند، بددهانی کند، حرفهای چارواداری بزند، حاضرجواب باشد، فحشهای رکیک آبنکشیده بدهد تا بتواند حریف همپالکیهایش شود و در میدان رودررویی با آنها کم نیاورد.
از دیدگاهی دیگر، او زنیست نانآور خانواده که باید شکم خودش و دخترانش را سیر کند. این کار را هم تنها میتواند از طریق راه انداختن بساط معرکهگیری و پردهخوانی بکند، چون جز این کار نه حرفهی دیگری بلد است، نه کار دیگری از دستش برمیآید، در نتیجه، به مرور زمان، در او روحیهی مردانهی زمختی ایجاد شده که سرسخت و سنگدلش کرده، به طوری که یک تنه چند نفر را حریف است، زبانباز و رند است، هوچی و جاروجنجالراهبینداز است، به راحتی میتواند از پس مخالفان و رقیبانش برآید و آنان را سر جایشان بنشاند، و نان خود و خانوادهاش را در آشفته بازار اعماق اجتماع به هر دوزوکلکی که شده، درآورد. فوت و فن کاسبی را خیلی خوب بلد است و میداند چطوری کارش را پیش ببرد.
علویه خانم زنیست آواره و دربهدر، و اخلاق آوارگان ولگرد در او به روشنی بارز است. تقدیرش بیسروسامانی است. سرنوشتش آوارگی است. معتقد به این است که هرچه پیش آید خوش آید. هرجا که بتواند میرود و هرجا که پیش بیاید میخوابد، و با آنکه به هر دری میزند تا بلکه برای دخترش و خودش سروسامانی و سرپناهی و تکیهگاهی پیدا کند، ولی همیشه ناکام میماند.
هدایت در ساخت شخصیت علویه خانم چند منبع اصلی داشته. نخستین منبعش روایت رفیقش- عبدالحسین نوشین، پدر تآتر ایران- است. علویه خانم شخصیتی واقعی بود و کموبیش با همین مشخصاتی که در داستان هدایت روایت شده، بین تهران و مشهد مسافرت میکرد و برای زوار امام رضا پردهخوانی میکرد. هدایت خودش علویه خانم را ندیده بود، ولی نوشین در یکی از سفرهایش به مشهد با این زن آشنا شده، به رفتار و کردار و کاراکترش با دید تیزبین و موشکاف و روانشناسانهاش دقیق شده، حاصل مشاهداتش را برای هدایت تعریف کرده، به او پیشنهاد کرده بود که داستانی دربارهی این زن بنویسد. با توجه به شناخت عمیقی که هدایت از مردم کوچه و بازار و زنان سنتی ایران زمان خودش داشت، ایدهی نوشین را پسندید و پیشنهادش را پذیرفت، و حاصل مشاهدات عینی دوستش را با تخیل هنرمندانه و قریحهی ادبیاش درهمآمیخت و از ترکیب آنها داستانی درخشان آفرید. در خلق این شاهکار، صادق هدایت سرمشق و الگوی ادبی مهم دیگری هم در اختیار داشت و آن نمایشنامهی "ننه دلاور" برتولت برشت بود که داستان زن کاسبکار و دورهگردی شبیه علویه خانم است که در آلمان زمان جنگ از این شهر به آن شهر میرود تا بتواند نان خودش و خانوادهاش را درآورد و شکم همیشهگرسنهشان را سیر کند.
روحیه و شخصیت علویه خانم بسیار نزدیک به روحیه و شخصیت ننه دلاور برتولت برشت است. برمبنای این شخصیت ادبی و توصیفهای نوشین و تجربهها و شناخت ملموس و شخصی خودش، هدایت به خلق شخصیت و داستان علویه خانم پرداخت و داستان علویه خانم را در کارگاه ذهن خلاق و قریحهی پویایش ساخت. نکتهی جالب توجه این است که چند هفته پس از انتشار نخستین چاپ کتاب، در سال ١۳١۲، وقتی که یکی از دوستان هدایت که داستان او را خوانده و بسیار تحت تاًثیرش قرار گرفته بود، او را ملاقات میکند و در این ملاقات از داستانش تعریف و تمجید میکند، هدایت از او میپرسد: "آیا مرا در این داستان شناختی؟" دوستش پاسخ منفی میدهد. هدایت، پس از سردادن یکی از آن خندههای معروف انفجاریاش، با لحنی تلخ میگوید: "من همان اسب محتضر یوزباشیام که زیر ضربههای قنوت و فشار خاموت گاریچی نامرد روزگار، جانش به لبش رسیده، در حال احتضار است."
هدایت شناختی بسیار عمیق و دقیق از ظاهر و باطن و شخصیت و رفتار و زبان زنان سنتی کوچه و بازار تهران داشت و آنها را بسیار خوب میشناخت. در خانهی بزرگ اشرافیشان چندین کلفت و دایه و خدمتکار خالهزنک بودند که همگی از زمره زنانی با روحیاتی شبیه علویه خانم بودند و زبانی نزدیک زبان او داشتند. انواع گداها و ولگردها و زنان و مردان خانه به دوش لاابالی و بیخانمان در اطراف محیط زندگیاش پرسه میزدند که همیشه توجه هدایت را به خودشان جلب میکردند و هدایت سمپاتی خاصی به آنها داشت. وقتی آنها را میدید به سمتشان کشیده میشد، مجذوب زبان و رفتار و کردارشان بود، و با دقت میرفت توی نخشان و جزئیترین رفتارها و منشهای آنها را به دقت در حافظهی بسیار قوی و نقشپذیرش ثبت و ضبط میکرد. او مجموعهی این خاطرات یادمان را در دو داستان "علویه خانم" و "حاجی آقا"، به کار گرفت و با استفادهی خلاق و ماهرانه از این تجربهها و خاطرهها توانست شخصیتهای بیبدیلی مانند علویه خانم، فضهباشی، یوزباشی، پنجهباشی، آقاموچول و دیگران را ساخته و پرداخته کند و در دنیای ادبیات آنها را به صورت شخصیتهایی زنده، قوی و فراموشنشدنی بیافریند.
سر و وضع ظاهری علویه خانم در داستان با دقتی هنرمندانه ترسیم شده و بسیار جاندار و واقعی است. علویه خانم زنی چاق است، با موهای وزکرده، پلکهای متورم، صورت پرکک ومک.
"چادر سیاه شرندهای مثل پردهی زنبوری به سرش بند بود، روبندهی خود را از پشت سرش انداخته بود، ارخلق سنبوسهی کهنهی گلکاسنی به تنش، چارقد آغبانو به سرش و شلوار دبیت حاجی علی اکبری به پایش بود. یک شلیتهی دندانموشی هم روی آن موج میزد و مچ پاهای کلفتش از توی ارسی جیر پیدا بود."
"علویه خانم با حال پریشان چادرش را پس زد، با موهای وزکرده، صورت برافروخته و چشمهای رکزده، جلو چراغ شبیه مجسمهها و بتهای خونخوار و شهوتی سیاههای آفریقایی شده بود که در عین این که مظهر شهوت هستند جنبه الوهیت دارند."
توصیف واقعگرایانهی سر و وضع ظاهری علویه خانم بسیار درخشان است. این توصیف را میتوان در نقاشیهای جهانگردانی که در آن سالها به ایران سفر کرده و تصویر زنان کوچه و بازار ایرانی را در نقاشیهای خود ترسیم کردهاند، با شباهتی شگفتانگیز مشاهده کرد. در اطراف هدایت از این زنان به صورت کلفت و آشپز و دایه فراوان بود و هدایت این تصویر را از مشاهدههای شخصیاش ترسیم کرده است.
رفتار علویه خانم با دخترانش و با پردهخوانش- آقاموچول- نمونهای گویا از رفتار زمخت و خشن یک مرد قلچماق با خانوادهی توسریخورش است. این رفتار تند همراه است با توهین و فحاشی و تحکم. نوعی سنگدلی و بیعاطفگی در رفتارش دیده میشود که شگفتانگیز است. این سنگدلی متضاد با روحیات لطیف زنانه است و نشاندهندهی این حقیقت تلخ تراژیک است که علویه خانم در اثر سختیهای زندگی و حشر و نشر با مردان خشن و زمخت به تدریج سنگدل و بیعاطفه شده و عواطف لطیف و روحیات ظریف زنانهاش را از دست داده است. به نمونههای زیر توجه کنید:
"علویه یک بامبچه محکم به سر بچهای که پهلویش نشسته بود زد- بچه که از سرما میلرزید مثل انار ترکید."
"علویه مشت خود را پر کرد، توی تیرهی پشت زینتسادات کوبید: الاهی لال بمیری، زبونپسقفا شی، جفتتون ذلیل و زمینگیر بشین که منو کاس کردین، سرسام کردین."
"خدا صد سال عمرتو رو یه روز کنه، بچه! الاهی زمین گرم بخوری که منو به ستوه آوردی... الاهی زیر اسب اجل بری، سیاهتو خودم سر کنم."
همانقدر که علویه خانم در برابر زیردستانش خشن و سختگیر و بیرحم است، در برابر قویتر از خودش، از جمله یوزباشی نرم و تسلیم و متواضع است. از او حساب میبرد. سعی میکند محبتش را جلب و دلش را نرم کند، و این تصویری بسیار زیبا و هوشمندانه از اخلاق کاسبکارانه است که به آدمها خشونت و بیرحمی در برابر زیردستها و نرمی و سازش با بالادستها را میآموزد.
"در هر منزلی که قافله لنگ میکرد، علویه خانم بعد از کسب اجازهی یوزباشی، به آقاموچول اشاره میکرد، فوراً هر پنج نفر بلند میشدند، دم امامزاده یا سقاخانه یا کاروانسرا محل مناسبی پیدا میکردند، و پردهای را که با خودشان داشتند باز میکردند. آقاموچول مأمور توضیحات مجالس روی پرده بود و هرجا که گیر میکرد علویه خانم به او نهیب میزد و اشتباهاتش را درست میکرد، عصمتسادات برای سیاهی لشکر و دو بچه مثل دو طفلان مسلم گردنشان را کج میگرفتند، و علویه خانم وقت بزنگاه آنها را نیشگان میگرفت و از صدای ناله و زاری آنها تماشاچیان به گریه میافتادند."
علویه خانم با تجربههای تلخ زندگیتش آموخته که نباید به حریفان رحم کند و در برابر کسانی که میخواهند خوار و خفیفش کنند و مانع کسب روزیاش شوند، تسلیم شود. در برابر چنین افرادی او بینهایت تند و پرخاشگر و سرسخت است و هرگز کوتاه نمیآید. با تمام نیرو سعی میکند به آنها ضربه بزند و آنها را سرجایشان بنشاند. رفتار علویه خانم با صاحبسلطان و دعوا و کلکلکردن آنها در نخستین روز بعد از آغاز سفر، نمونهی روشنی از این برخورد اوست. علویه خانم با توپ پر به جنگ صاحبسلطان میرود و از هر تهمت و افترایی که به ذهنش میرسد و هر فحش رکیکی که بلد است استفاده میکند تا صاحبسلطان را خلع سلاح و وادار به تسلیم و عقبنشینی کند. در این مبارزهی خشن، او به طرزی وقیحانه هتاک و پرخاشگر است و کسی هم جلودارش نیست. سرسختانه میجنگد و از هر حربهای که بتواند و مفید بداند برای غلبه بر رقیب استفاده میکند.
زبان علویه خانم زبان شیرین مردم کوچه و بازار تهران است. زبان داشها و جاهلها و لاتهای تهرانی است. پر است از امثال و حکم، درآمیخته با فحشهای رکیک و اصطلاحات چارواداری که در اثر نشست و برخاست با گاریچیها و یوزباشیها و سورچیها و سایر افرادی از این دست آموخته و با حاضرجوابی ماهرانهاش، دست به نقد پاسخ هر حریفی را میدهد و او را سرجایش مینشاند. زبانش پر است از انواع لیچارهای تمسخرآمیز و متلکهای تحقیرکنندهای که بار کسانی میکند که پا روی دمش میگذارند. اینک نمونههایی از اصطلاحات و مثلهای علویه خانم:
سال به سال، دریغ از پارسال- زیر دمت خارخسک درآورده- از اونا بود که از آب روغن میگرفت- از پر دویدن پوزار پاره میشه- از خرس مویی غنیمته- روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد- بدین به خدر بخوره که خدر مرد خداست- جهوده هرچی تو توبرهی خودشه به خیالش تو توبرهی همه است- از دهن سگ دریا نجس نمیشه.
این هم نمونههایی از فحشها و نفرینهای او که مثل نقل و نبات از دهانش میریزد:
الاهی آتیش به ریشهی عمرتون بگیره- الاهی این ذلیلمردهها به زمین گرم بخورن که جونمو به لبم رسوندن- الاهی دردوبلاش بخوره تو کاسهی سرت- این پولو برو ماست بخر به سرت بمال، مرتیکهی بیحیا- پدری ازت دربیارم که ای واللا بگی- نمکم کورت کنه.
نظر علویه خانم دربارهی مردها هم جالب توجه است. از نظر او مردها بچههای ریشدار هستند.
"بیشتر مردها خودشون بچه هسن(قدری آهستهتر) پارسال من صیغهی نجفقلی خدابیامرز شدم. خانوم! این مرد با یه تپه ریش و پشم هرشب سرش را میذاش تو دومنم گریه میکرد، آواز ترکی میخوند، میگفت براش لالایی بگم، بهش بگم تو بچهی منی."
مردها از دید او بچههای ریشداری هستند هیز، چشمناپاک، شهوتران و شهوتباز که تنها برای فرونشاندن آتش شهوتشان به سراغ زنها میآیند. با این وجود او به مردها نیاز دارد، برای اینکه دخترش، عصمتسادات، را به یکی از آنان شوهر بدهد، برایش پناهگاهی و سایهی سری درست کند، او را از آلاخونوالاخونی دربیاورد و سروسامانی بدهد. مرد برای او که بیسرپناه و تکیهگاه است، یکتا سرپناه و تکیهگاه زندگی است، افسوس که هیچوقت در زندگی به مردی که بتواند به او پناه ببرد و تکیه کند، برخورد نکرده و تمام مردانی که به سوی او و دخترش آمدهاند، برای شهوترانی و خوشگذرانی به سراغشان آمدهاند.
باورهای علویه خانم باورهای خرافی کلثومننهای است. در نمونههای زیر با بعضی از باورهای خرافی او آشنا میشویم:
"رفتم دم مردهشورخونه، آب غسل مردهی کنیزسیا رو گرفتم، بخوردش دادم تا مهرش به من سرد بشه، استغفرالله، خاک براش خبر نبره، خانوم! دو ماه بعد تختهبند شد، عمرشو داد به شما."
"یه شیکم زایید و دیگه رو نیومد. خانوم! با دعا آمدن سر زائو، بچه دعایی شد، مرد."
"آدم میباس پیشونی داشته باشه، دخترم هم مثل خودم پیشونی نداره."
تراژدی علویه خانم تراژدی زنیست بیتکیهگاه و بیسرپناه، آواره و بیخانمان، فرو رفته در لای و لجن منجلاب اعماق اجتماع که هرچه بیشتر برای نجات دادن خودش و خانواده اش دست و پا میزند، بیشتر در باتلاق پستی و تباهی و زوال فرو میرود، زنی محروم و فرودست که باید در میان مردهای نامرد و یوزباشیها و گاریچیها و افراد لات و بیسروپا به سر ببرد و از میان این گرگهای درنده، طعمهای حقیر برای سیر کردن شکم همیشه گرسنهی خود و بچههایش صید کند و نان بخور و نمیر خودش و خانوادهاش را با خفت و خواری و هزار ذلت و نکبت به دست آورد.
هدایت در ترسیم تصویر تکاندهنده و فراموشنشدنی علویه خانوم تمام فلاکتها و مصیبتهای زندگی فرودستان تهیدست اعماق اجتماع را با رنگهای سیاه و خاکستری، هنرمندانه و به زیبایی نقاشی کرده و تمام زشتیها و پلشتیها و پستیهای زندگی این افراد بیسروپای آواره و یکلاقبا را با مهارت استادانه و چهرهپردازی خیرهکنندهی خود نشان داده است.
اسفند 1384
|