چشمها در ادبيات داستانی ما معمولاً نقطهی شروع عشقاند و عشق با نظری به چشمهای درشت سياه با نگاهی مست و مخمور و بیپروا شروع میشود.
این بررسی نگاهیست به سرنوشت چشمهای درشت و سياه عشقآفرين در دو اثر مهم ادبيات داستانی معاصر- "بوف كور" از هدايت و "چشمهايش" از بزرگ علوی - كه در هر دو اثر، چشمهای يك زن در آفرينش عشقی شورانگيز و خلق ماجرای اصلی رمان نقش بنيادی داشته است.
برای راوی بوف كور چشمهای زن اثيری يادگاریست جادویی با شرارهای كشنده كه نقش ماندگار خود را برای هميشه در او به يادگار میگذارد و تمام زندگی او به آن وابسته میشود، چشمهایی درشت و متعجب و درخشان كه زندگی راوی پشت آن آهسته و دردناك میسوزد و میگدازد.
وقتی راوی برای نخستين بار آن چشمهای مسحور كنندهی درخشان را میبيند، مفتون آنها میشود، مفتون و مسحور آن چشمهای مهيب افسونگر، آن چشمهای سرزنشكننده، مضطرب، متعجب و تهديدكننده و در عين حال وعدهدهنده، اميدواركننده، و پر از لطف و جذابيت:
"از آن جا بود كه چشمهای مهيب، چشمهايی كه مثل اين بود كه به انسان سرزنش تلخی میزند، چشمهای مضطرب، متعجب، تهديدكننده و وعدهدهندهی او را ديدم و پرتو زندگی من روی اين گویهای براق پرمعنی ممزوج و در ته آن جذب شد- اين آینهی جذاب همهی هستی مرا تا آنجايی كه فكر بشر عاجز است به خودش كشيد- چشمهای مورب تركمنی كه يك فروغ ماوراء طبيعی و مستكننده داشت، در عين حال میترسانيد و جذب میكرد. مثل اينكه با چشمهايش مناظر ترسناك و ماوراء طبيعی ديده بود كه هركس نمیتوانست ببيند."
اين نگاه، نگاهی عادی نيست. نگاهیست اسرارآميز، جادويی، نگاهی كه شرارهای از آن زندگی بيننده را میسوزاند، خاكستر میكند، زيرورو و دگرگون میسازد. و با همين نگاه چنان راوی عاشق صاحب نگاه میشود كه حس میكند دختر اثيری را سابق بر اين ديده و در اين دنيای پست يا عشق او را میخواهد يا عشق هیچكس را، و درمیيابد كه اين دختر رؤيايی، وجودیست لطيف و دستنزدنی، مقدس و آسمانی، كه در او حس پرستش ايجاد میكند و نگاه آدمهای معمولی و بيگانه كنفت و پژمردهاش میكند. حس میكند با تمام وجود به آن چشمها نياز دارد، چشمهایی كه با يك نگاه همهی مشكلات فلسفی و معماهای آسمانی را برايش حل میكند و به يك نگاه ديگر هيچ رمزورازی برايش باقی نمیگذارد.
"من احتياج به اين چشمها داشتم و فقط يك نگاه او كافی بود كه همهی مشكلات فلسفی و معماهای الهی را برايم حل بكند- به يك نگاه او ديگر رمز و اسراری برايم وجود نداشت."
بالاخره پس از اينكه مدتی صاحب آن دو چشم مورب درشت و سياه را گم میكند، وقتی دوباره او را میيابد، و به آن چشمهای بیاندازه درشت نظر میاندازد، تمام سرگذشت دردناك زندگی خودش را میبيند كه پشت آن چشمهای بینهايت درشت میسوزد:
"در اين لحظه تمام سرگذشت دردناك زندگی خودم را پشت چشمهای درشت، چشمهای بیاندازه درشت او ديدم، چشمهای تر و براق، مثل گوی الماس سياهی كه در اشك انداخته باشند- در چشمهايش- در چشمهای سياهش شب ابدی و متراكمی را كه جستوجو میكردم پيدا كردم و در سياهی مهيب افسونگر آن غوطهور شدم."
تنها پس از بسته شدن اين چشمهاست كه احساس آرامش میكند و متوجه میشود كه سرچشمهی تمام تلاطمها، ناآرامیها و دغدغههای درونی او نگاه سرزنشآميز و شماتتبار همين چشمهای سياه درشت مورب تركمنی بوده كه او را در سوزوگداز و تحريك مداوم محبوس كرده و چونان غريقی در تقلا و جانكندن مستمر و عرقريزان روح نگاه داشته است، چشمهايی كه خاطرهاش هم راوی را شكنجه میدهد، آرام بسته شده و صاحبش با چشمان بسته و تنی سرد خود را تسليم راوی میكند. پس از آن است كه راوی تصميم میگيرد خاطرهی چشمهای دختر اثيری را در يك تابلوی نقاشی زنده نگهدارد:
"در تمام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس میكردم، يك جور وير و شور مخصوصی بود، میخواستم اين چشمهايی كه برای هميشه به هم بسته شده بود روی كاغذ بكشم و برای خودم نگهدارم."
بالاخره چراغی را كه دود میزند خاموش میكند. دو شمعدان میآورد. بالای سر او روشن میكند. جلوی نور لرزان شمع مینشيند و سرگرم كشيدن تصوير چهرهی فرشتهی رحمت يا عذاب خويش، آن زن اثيری آسمانی میشود. ولی حس میكند كه نياز دارد بار دیگر چشمهای بستهی او بازشود تا دوباره آنها را ببيند و بعد ترسیمشان كند. بارها تا نزديك صبح از روی صورت معشوقهی خیالی نقاشی میكند، ولی هیچكدام آنچه آرزوی كشيدنش را دارد نمیشود. دائم تصویری را که کشیده با حرص و دلخوری پاره میكند و با حالتی هیجانزده و بیتاب از نو آغاز میكند و هرگز نه از اين كار خسته میشود نه گذشت زمان را حس میكند. ولی با وجود تمام تلاشی كه میكند نمیتواند تصوير آن چشمهای سرزنشكننده را رسم كند.
"آن چشمهایی كه به حال سرزنش بود، مثل اين كه گناهان پوزشناپذيری از من سرزده باشد، آن چشمها را نمیتوانستم روی كاغذ بياورم."
احساس میكند همهی زندگی و يادبود آن چشمها از خاطرش محو شده، همهی كوشش و تلاشش بیهوده است، هرچه به صورت او نگاه میكند نمیتواند حالت زنده و برانگیزانندهی آن چشمها و آن نگاه گویا را به خاطر بياورد تا اينكه:
"ناگهان ديدم در همين وقت گونههای او کمكم گل انداخت.... جان گرفت و چشمهای بیاندازه باز و متعجب او- چشمهایی كه همهی فروغ زندگی در آن جمع شده بود و با روشنایی ناخوشی میدرخشيد، چشمهای بيمار سرزنشدهندهی او خيلی آهسته باز شد و به صورت من نگاه كرد- برای اولين بار بود كه متوجه من شد- به من نگاه كرد و دوباره چشمهايش به هم رفت."
اين پیشآمد كه شايد لحظهای بيشتر طول نمیكشد، برای راوی كافیست كه حالت چشمهای دختر اثيری را به خاطر بسپارد و با هنرمندی، درست شبيه اصل خودش روی كاغذ بياورد. حالا ديگر شاهكار آفريده شده:
"با نيش قلم اين حالت را كشيدم و اين دفعه ديگر نقاشی را پاره نكردم."
و تازه در اين هنگام است كه راوی احساس میكند به طور كامل صاحب دختر اثيری و مالك او شده، چون اصل كار چشمهای او بوده كه او از آن پس آن چشمها را برای هميشه از آن خود دارد، روح چشمهايش، روی كاغذ متعلق به اوست، بقیهی تنش ديگر به درد او نمیخورد:
"حالا از اين به بعد او در اختيار من بود، نه من دست نشاندهی او. هر دقيقه كه مايل بودم میتوانستم چشمهايش را ببينم."
و چون صاحب روح آن چشمهای درشت سياه مورب تركمنی میشود آرام و قرار میگيرد و تب و تاب التهابش فرومینشيند.
ولی چشمها، در نهايت حيرت، يك بار ديگر در شرايطی بس شگفتانگيز باز میشوند و راوی با كمال تعجب مشاهده میكند كه زندگیاش ته اين چشمهای بدون حالت غرق شده است :
"برای آخرين بار خواستم فقط يك بار در آن چمدان نگاه كنم. دور خودم را نگاه كردم. دياری ديده نمیشد. كليد را از جيبم درآوردم و در چمدان را باز كردم- اما وقتی كه گوشهی لباس سياه او را پس زدم، در ميان خون دلمه شده و كرمهایی كه در هم میلوليدند، دو چشم درشت سياه ديدم كه بدون حالت رك زده به من نگاه میكردند، و زندگی من ته اين چشمها غرق شده بود."
پس از دفن جسد زن هم وقتی به خانه برمیگردد بار ديگر تصوير چشمهای زن اثيری را روی كوزهای كه پيرمرد قوزی به او يادگاری داده، میبيند، با همان چشمهای درشت سياه، چشمهايی درشتتر از معمول كه حالت سرزنشدهنده دارند، انگار از او گناه پوزشناپذيری سرزده كه خودش هم نمیداند.
"چشمهای افسونگر كه در عين حال مضطرب و متعجب، تهديدكننده و وعدهدهنده بود. اين چشمها میترسيد و جذب میكرد و يك پرتو ماوراء طبيعی مستكننده در ته آن میدرخشيد."
چشمهای اين تصوير درست همان چشمهاییست كه او كشيده، بدون ذرهای تفاوت.
"شرارهی روح شروری در ته چشمش میدرخشيد. نه، باوركردنی نبود. همان چشمهای درشت بیفكر، همان قيافهی تودار و درعينحال آزاد. كسی نمیتواند پی ببرد كه چه احساسی به من دست داد. میخواستم از خودم بگريزم. آيا چنين اتفاقی ممكن بود؟ تمام بدبختیهای زندگی دوباره پيش چشمم مجسم شد. آيا فقط چشمهای يك نفر در زندگیام كافی نبود؟ حالا دو نفر با همان چشمها، چشمهایی كه مال او بود به من نگاه میكردند. نه، قطعاً تحملناپذير بود. چشمی كه خودش آنجا نزديك كوه، كنار تنهی درخت سرو، پهلوی رودخانهی خشك به خاك سپرده شده بود، زير گلهای نيلوفر كبود، در ميان خون غليظ ، در ميان كرمها و جانوران و گزندگانی كه دور او جشن گرفته بودند، ریشهی گياهان به زودی در حدقهی آن فرومیرفت كه شيرهاش را بمكد، حالا با زندگی قوی و سرشار به من نگاه میكرد."
ناچار خودش را با اين فكر گولزنندهی تسلادهنده آرام میکند كه در رنج و بدبختی مهلکی كه گريبانش را گرفته، تنها نيست و همدردی قديمی داشته كه او هم دچار همان رنجها و عذابها و شکنجههای دردبار روحی بوده و در ميان دو چشم درشت و سياه میسوخته و میگداخته. سپس خودش را ميان امواج آن دو چشم افسونگر میاندازد و برای هميشه در افسون آن چشمها غرق میشود.
□
موضوع اصلی داستان "چشمهايش" از بزرگ علوی هم چشمهای زيبا و افسونگر دختری دلربا است. چشمهایی مسحوركننده و جادوگر كه استاد ماكان- آن مبارز سرسخت- را مجذوب و رام خود ساخته و او را به دام انداخته است.
اينجا چشمها- برخلاف چشمهای دختر اثیری بوف كور- چشمهای دختری اثيری نيست بلكه چشمهای دختری واقعی به نام مستعار فرنگيس است كه در جريان مبارزهای آزادیخواهانه در فضای استبدادزدهی میهن، با استاد آشنا میشود و دل او را میبرد و خودش هم به او دل میبازد.
اينجا هم چشمها- مثل چشمهای دختر اثيری بوف کور- منقلبكننده، زيروروگرداننده و اثرگذارنده است، با تأثيری ماندگار كه در قالب یک تابلوی نقاشی مانا میشود- همانگونه كه چشمهای دختر اثيری در نقاشی راوی به صورت يك اثر هنری در آن شب مه گرفته ماندگار میشود. و از اين نظر هم بين "چشمهايش" و"بوف كور" شباهتی شگفتانگیز وجود دارد كه جالب توجه است. اينجا هم چشمها با گيرندگی عجيبی به بيننده نگاه میكنند، انگار با او حرف میزنند، از رمزورازهای افشانشده و مرموز سخن میگويند. چشمهايی اسرارآميز، نيمخمار، نيممست، سرشار از ماجراها و داستانهای شگفتانگيز، برانگيزانندهی دهها پرسش بیپاسخ در ذهن بيننده.
"پردهی چشمهايش صورت سادهی زنی بيش نبود، صورت كشيدهی زنی كه زلفهايش مانند قير مذاب روی شانهها جاری بود. همه چيز اين صورت محو مینمود. بينی و دهن و گونه و پيشانی با رنگ تيرهای نمايانده شده بود. گويی نقاش میخواسته است بگويد كه صاحب صورت ديگر در عالم خارج وجود ندارد و فقط چشمها در خاطرهی او اثری ماندنی گذاشتهاند. چشمها با گيرندگی عجيبی به آدم نگاه میكردند. خيرگی در آنها مشهود نبود. اما پردهها حائل بين خود و تماشا كننده را میدريدند و مانند پيكان قلب انسان را میخراشيدند. آيا از اين چشمها میبايستی در لحظهی بعد اشك بريزد يا اينكه خندهی تلخی بجهد؟ اما دور لبها خندهای محسوس نبود. آيا چشمها كشيده بودند كه بخندند و تماشاكننده را به زندگی تشويق كنند و يا دلخستهای را بچزانند؟ آيا اين چشمها از آن يك زن پرهيزكار از دنيا برگشته بود يا زن كامبخش و كامجويی كه دنبال طعمه میگشت يا اينكه در آنها همه چيز نهفته بود؟ آيا میخواستند طعمهای را به دام اندازند، يا لهله طلب و تمنا میزدند؟ آيا صادق و صميمی بودند يا موذی و گستاخ؟ عفيف يا وقيح؟ آيا با بیاعتنایی جلوهگر شده بود؟ يا التماس و التجا؟ اگر التماس میكردند چه میخواستند؟ اين نگاه، اين چشمهای نیمخمار و نیممست چه داستانها كه نقل نمیكردند."
تابلوی "چشمهايش" چنان بينندگان را جذب میكند كه همه مقابلش با كنجكاوی میايستند، خيره به آن مینگرند، با هم جروبحث میكنند، میكوشند راز چشمهایی را كه آرام به همه نگاه میكند و در آرامشی مرموز رازهای خود را زير لب به نجوا افشا میكند، دريابند و بفهمند كه اين چشمها چه اسرار ناگفته و ناشنفتهای را بيان میكنند و چه چيز را جلوهگر میسازند.
اينجا هم مانند بوف كور چشمها پررمزورازند و سرشار از معما، زجردهندهاند و شادیبخش، عذابآفريناند و راحتآفرين، اميدبخشنده و بیمدهنده:
"صورت از آن زن بسيار زيبايی بود، اما آن چيزی كه تماشاچی را مبهوت میكرد، زيبايی خود صورت نبود، بلکه معما و رمز در خود چشمها بود. چشمها باريك و مورب بودند. گاهی وقتی آن را تماشا میكردی اشك از چشمهايت سرازير میشد. گاهی برعكس تخيل بيننده زنی را جلوهگر میساخت كه دارد با اين نگاه نقاش را زجر میدهد. آن وقت تنفر انسان برانگيخته میشد."
اين چشمها چشمهای كيست؟ چشمهای زنیست كه استاد نقاش را خوشبخت كرده يا به روز سياه نشانده؟ چشمهای زنیست كه استاد نقاش را شادی و اميد بخشيده يا مایهی رنج و عذاب و یأسش بوده؟ چشمهاییست محبتآفرين يا نفرتانگيز؟ چشمهاییست دلگرمكننده يا دلسردكننده؟ پاسخ دادن به اين پرسشها بسيار دشوار است. آنچه مسلم است اين است كه:
"درهرحال در زندگی استاد اثر سنگينی گذاشته و نقاش را برانگيخته است كه در غربت، هنگامی كه زجر ستمگران نامرد را تحمل میكرده به فكر آن زن صاحب چشمها باشد و تصويری ولو خیالی از او بسازد."
نيت استاد نقاش هم از كشيدن اين چشمهای مسحوركننده مشخص نيست. آيا میخواسته پس از مرگش از غربت برای معشوقهاش هدیهای بفرستد و به اين وسيله مراتب وفاداری و دلدادگی خود را ابراز كرده باشد؟ يا اينكه میخواسته به زنی كه با چشمهايش او را اسير كرده و به روز سياه نشانده، بگويد كه من ترا شناختم، آنطور كه خودت هم نتوانستهای خودت را بشناسی؟ يا شايد میخواسته همگان را باخبر كند كه صاحب اين چشمها باعث زجر كشيدن و بدبختی او شده و او را نابود كرده است، يا اينكه میخواسته بيان كند كه اگر صاحب اين چشمها با او میماند و همراهش میشد، او اين همه عذاب نمیكشيد و اينقدر شكنجه نمیشد و سختیها را تاب میآورد و در كنار صاحب چشمها كامياب و خوشبخت میشد.
صاحب چشمها معتقد است كه استاد نقاش او را بهدرستی نشناخته و آنچه در آن چشمها مجسم كرده، تصوير زنی هرزه و وقيح است:
"استاد شما هم، مردی كه میتوانست زندگی مرا قالبگيری كند، او هم اول مردد بود. اما با اين چشمهای هرزهای كه در اين صورت از من كشيده، بزرگترين توهين را به من روا داشته. او خيال كرد كه من برای بدبخت كردن او به قصد انتقام به ايران آمدم."
البته صاحب چشمها صادقانه اعتراف میكند كه اگر استاد او را نشناخته يا بد شناخته تقصير استاد نيست، بلكه تقصير خود اوست كه هرگز سعی نكرده خود را آنچنان كه هست به استاد بشناساند:
"اگر او مرا نشناخته و مرا با چنين چشمهايی ساخته، تقصير او نيست. مقصر خود من هستم. چون كه هرگز سعی نكردم خودم را آنچنان كه هستم، به او بنمايانم. اين جرأت را نداشتم، آنقدر برای او احترام قائل بودم، آنقدر از او حساب میبردم كه نتوانستهام گذشتهی شوم خودم را به او نشان بدهم."
راوی داستان كه زن صاحب چشمها را از نزدیک ديده و با او به صحبت نشسته، تصديق میكند كه نقاشی چشمها كاملاً شبيه اصل چشمها، يعنی چشمهای زن است:
"ناگهان ... چشمهای اين زن حالت عجيبی به خود گرفت. من نمیتوانم بگويم چه حالتی بود. استدعا میكرد؟ التماس بود؟ میخواست دل مرا آب كند؟ میخواست مرا با آن چشمهای فتنهانگيز بشوراند؟ نمیتوانم حالت اين چشمها را بيان كنم. احساس كردم وزنهی سنگينی دارد دل مرا از محفظهاش میكند ... حالت چشمها شبيه حالت چشمهای صورت روی پرده بود."
ولی او در آن چشمهای بادامی حالتدار با مژگان بلند، اثری از تباهی و هرزگی نمیبيند و دربارهی حالت چشمها و معنای نگاه آن در تابلوی "چشمهايش" هم چيز واضح و روشنی نمیداند:
"بارها به خود گفته بودم كه اين چشمها گيرا است و معلوم نيست كه استاد چه فكری و يا چه نوع احساسی را بيان كرده، ساعتها نشسته بودم و چشمها را تماشا كرده بودم. گاهی به خودم میگفتم كه از اين چشمها بايد در لحظهی بعد اشك جاری شود، اشك تحسر، اشك عجز و لابه، بار ديگر تصور میكردم كه بايد اين چشمها زن عاشقی را جلوهگر سازد، زنی كه جرأت نمیكند عشق خود را به زبان بياورد، زنی كه عظمت معشوق او را له و لورده كرده و باز هم میكوبد و تماشا كننده بايد از اين نگاه، شور او را دريابد. گاهی برعكس میگفتم: نه، صاحب چشمها دارد مردی را به دام میاندازد، طعمهی خود را در لحظهی بعد خواهد ربود و اين زن با نيشخندی كه از چشمهايش تراوش میكند از حال زار قربانيش كيف حيوانی میبرد. من نفهميده بودم كه چشمها از آن يك زن دلباختهی عفيفی است يا زن هوسباز هرجایی."
خلاصه اينكه از نگاه چشمها چنان احساسات و عاطفههای ضدونقيصی برداشت میشود كه حيرتانگیز است:
"به نظرم شيطنت عجيبی استاد در اين تصوير به خرج داده بود."
مطابق آنچه صاحب چشمها میگويد، استاد در اولين شب ملاقاتشان مجذوب چشمهای او شد:
"در همان شب اول مجذوب چشمهای من شد. دائماً از خودش میپرسيد كه در اين چشمها چه سرّی نهفته است، اينها از جان من چه میخواهند؟ چند سالی پیدرپی جواب اين پرسش را میخواست. آخرش همان طوری كه الان در تابلو شما میبينيد، جواب داد."
و او مدعیست كه تصويری كه استاد از چشمهایش كشيده دارای همان حالت چشمهای او در نخستين ملاقات است:
"اين پردهای كه او درست كرده، اگر راستش را بخواهيد، صورت من در همان شب اول در تاريكی سينما است. هنوز حقيقت چشمها را، زبان آنها را درك نكرده، چيزی در تاريكی گم و محو است. معمولاً زلفهايم را جمع میكردم و پشت سرم میبستم، اما آن شب باز كرده و موجموج روی شانههايم انداخته بودم. زلفها تمام صورت مرا احاطه كرده بود. ببينيد جز چشمها تمام لب و دهان و گونه و چانه و بينی و پيشانی در تاريكی محو است و از گردن من چيزی پيدا نيست. چشمها را آنجوری كه دلش خواسته به اين پرده اضافه كرده است و همين مرا زجر میدهد."
صاحب چشمها میگويد كه استاد از چشمهای او میترسيده و آنها را چون چشمهای ماری میديده كه میخواسته خرگوشی را خواب كند:
"آن شب در كنار نهر كرج چه چيزها به من گفت! از چشمهای من باك داشت. میگفت: مثل ماری كه میخواهد خرگوشی را خواب كند به او نگریستهام. با يك ابرو و چینی كه در امتداد چشم بادامی پديدار میشد، صورت حالت تازهای به خود میگرفت. چشمها دلانگيز بود، گويی صاحب آنها از چيزی درد میكشيد، طاقت نمیآورد به چشمهای من خيره نگاه كند."
"گفت: من از چشمهای تو میترسم. آنها بر من تسلط دارند."
"به من گفت: چشمهای تو مرا به اين روز انداخت. اين نگاه تو كار مرا به اينجا كشانده. تاب تحمل نگاههای تو را نداشتم. نمیديدی كه چشم به زمين میدوختم؟... به او میگفتم : در چشمهای من دقيقتر نگاه كن. جز تو هيچ چيزی در آن نيست. میگفت: نه، يك دنيای مرموز در اين نگاه نهفته، من آدم خجولی بودم، چشمهای تو به من جرأت دادند."
صاحب چشمها استاد را دیوانهوار فريفته و شیفتهی چشمهای بادامی خود میديده و مسحور نگاههای مرموزش، و از همين طريق تلاش میكرده تا بر استاد تسلط يابد و او را تحت نفوذ ميدان جاذبهی قوی و مقاومتناپذير نگاه خود درآورد.
"با چشمهای ملتمس، اما نه ساختگی، مثل آدمی كه برای يك چكه آب لهله میزند و ديگر نای دم زدن ندارد، به او نگاه كردم. از جا پريد. دست انداخت زير چانهی من و با چنان شدتی كه من هرگز نظير آن را نديده بودم، به من گفت: دختر! اينطور به من نگاه نكن. اين چشمهای تو بالاخره مرا وادار به یک خبط بزرگی در زندگی خواهد كرد."
ولی با تمام اين حرفها، صاحب چشمها معترف است كه استاد حقيقتی را در چشمهای او كشف كرده كه شايد خود او هم از آن بیخبر بوده و آن را درست درك نكرده و نشناخته، و حالت نگاه چشمهای تابلو چندان هم بیارتباط با حقيقت درونی نگاه او نيست و اين چيزیست كه يك عمر او را زجر داده. چيز ديگری كه او را زجر میدهد اين است كه فكر میكند محبوبش به ديدهی تحقير در او مینگريسته و به چشم او زنی هوسباز و هرزه جلوه كرده است:
"استاد شما هم با همين نظر تحقير شما به من مینگريست. او هم حتماً انتظار ديگری از من داشت. اين چشمهای يك زن هوسران هرزه است."
پايان كلام آنكه چشمها- در هردو داستان بوف كور و چشمهايش- از نظر اثر دگرگونساز و عميقی كه بر جان و روان و وجود عاشقانشان گذاشتهاند و تا پنهانترين ژرفای قلبشان رسوخ کردهاند و آنها را به خلق شاهكارهای هنری واداشتهاند، دارای وجههای مشترک بسیارند. ولی يك تفاوت مهم هم در اين دو اثر هست كه نبايد آن را ناديده گرفت. در "بوف كور"، نقاش چشمها هيچ اثری بر صاحب چشمها- دختر اثيری- ندارد و وقتی تصویر چشمهای او را میکشد كه صاحب چشمها مرده و نمیتواند نقاشی او را ببيند و از آن اثر بپذیرد، ولی در "چشمهايش" چنين نيست، و همانقدر كه چشمهای فرنگيس بر استاد ماكان اثر میگذارد و او را دگرگون میكند، تابلوی نقاشی استاد هم بر صاحب چشمها اثر میگذارد و او را زیرورو میکند:
"اين پرده با اين چشمهایی كه او از من ساخته، ديگر زندگی مرا برای هميشه زيرورو كرد."
اين جا هر دو طرف از اين چشمهای جادويی با آن نگاههای مسحوركننده در رنجوعذاباند و زجر میبرند. استاد نقاش از خود چشمها، و صاحب چشمها از تصويری كه استاد از چشمهايش كشيده:
"يك عمر اين پرده مرا زجر داده است. میدانيد چرا میخواستم اين پرده را از شما بگيرم؟ میخواستم آن را بسوزانم."
تیر 1382
|