این پرسش که "آفرینش ادبی باید بر مبنای سنتگرایی باشد یا نوگرایی؟" یکی از پرسشهای اساسی حوزهی نظری ادبیات است. آفرینشگر ادبیات در جهانی زاده میشود که سرشار از آفریدههای ادبی گوناگونیست که همگی پیش از او آفریده شدهاند. پیوند او با زندگی، تنها پیوندی ساده با رویدادهای تصادفی و ازهمگسستهی اینجا و آنجا نیست، بلکه، آنچنانکه "یان بچر" بهدرستی خاطرنشان کرده، پیوندیست همهجانبه و ناگسستنی با فرهنگ معنوی جامعه که در درازنای هزارهها بنیان گرفته است.
هنگامی که آفرینشگر ادبیات به بررسی این موضوع میپردازد که چگونه میتواند زندگی را به بهترین شکل ممکن در آفریدههای ادبیاش بازتاب دهد و چه شیوههایی را برای رسیدن به این بهترین شکل بازتاب باید برگزیند، ناگزیر باید به این موضوع توجه کند که پیشینیان او زندگی را چگونه در آفریدههای ادبی خود بازتاب میدادند. گوته، در سال ۱۸۳۲، در گفتوگو با ج. اکرمان، در این باره هشیارانه گفت:
"ما با هر پنداری از خود و با هر میزان قدرت خیالپردازی و نوآوری و خلاقیت، همگی موجوداتی اجتماعی هستیم و باید از تجربهی زندگی و خلاقیت کسانی که پیش از ما زندگی کردهاند، و آنان که همزمان با ما زندگی میکنند، درس بیاموزیم و تجربه بیندوزیم. حتا اگر نابغهها هم بکوشند همه چیز را به تنهایی بسازند، پیشرفت چندانی نخواهند کرد. ولی اندیشهورزانی هستند که این حقیقت را باور ندارند و گرانبهاترین بخش زندگانی خویش را صرف کنکاش در تاریکی و خیالپردازی دربارهی نومایگی و نوآوری میکنند. نقاشانی را دیدهام که از اینکه هیچیک از استادان گذشته را سرمشق قرار نداده و کارشان به طور کامل محصول ذکاوت و خلاقیت خودشان بوده، به خود میبالیدند. چه مزخرفاتی! مگر چنین چیزی امکان دارد؟ انگار دنیای عینی هر آن مفهر و نشان خود را بر آنها نزده و با وجود حماقتشان، آنان را به دلخواه خود شکل نداده است".
ادبیات یک رأس مثلثیست که رأس دوم آن خلاقیت نوآورانهی آفرینشگر ادبی و رأس سومش تمام میراث ادبی جهان است. آفرینشگر ادبیات موجودی اجتماعیست و عضوی از خانوادهی بزرگ نویسندگان و شاعران تمام سدهها و سرزمینهاست. به این ترتیب، ادبیات امروزین به طور کلی در تمام سبکها و شیوههای آفرینندگیاش، حلقهای ناگسستنی از رشتهحلقههای بههمپیوسته و درهمتنیدهی ادبیات جهان، در تمام درازای تاریخ موجودیتش به شمار میرود؛ و آفرینندگان ادبی کلاسیک سدههای پیشین، و نویسندگان و شاعران معاصر، هرکدام به سهم خود، حلقهای کوچک یا بزرگ از حلقههای این رشتهاند.
با این وجود بعضی از نظریهپردازان ادبی بر این باورند که تاریخ ادبیات چیزی بیش از مجموعهای درهمبرهم و پدیدههای بیربط و پراکندهی ادبی نیست. از جمله فرانسوا موریا داستاننویس فرانسوی در دفاع از این باور، دربارهی "جنگ و صلح" تولستوی نوشته:
"پس از خواندن کتاب جنگ و صلح، احساس میکنم که ما نه با مرحلهای که در آن به سر بردهایم، بلکه با رمزی مواجهایم که آن را گم کردهایم".
آن نظریهپردازانی که از چنین نگرشی حمایت میکنند، به این استدلال متوسل میشوند که ادبیات پیشین، تنها از راه نظرها، موضوعها و شخصیتهای ویژهاش ادبیات معاصر را تحت تأثیر قرار میدهد، نه از راه تمام شیوههای ادبی که شکل دهندهی این نظریهها به شمار میروند.
یان بچر ضمن بحث دربارهی ارتباط میراث ادبی با ادبیات معاصر، نوشته:
"داستان جنگ و صلح تولستوی، هم واقعیت تاریخی رویدادها را نشان میدهد و هم واقعیتی را که همر آفریده، و این از ویژگیهای نویسندگی تولستوی به شمار میرود. بدینسان هیچگونه واقعیتی نیست که بتوان آن را به طور خالص در ادبیات نشان داد، و ادبیاتی که فاقد خصوصیتهای واقعیتی باشد که آفریدهی خود ادبیات است، هرگز وجود نداشته و نخواهد داشت."
شاید چنین پنداشته شود که تولستوی در نوشتن رمان حماسی خود، با دو واقعیت روبهرو بوده: واقعیت عینی و تاریخی روسیه در زمان جنگ با ناپلئون، و واقعیت ساختگی، که مطابق قانونهای هنر، به وسیلهی همر ساخته شده بود.
تاریخ ادبیات نشان میدهد که آفرینش ادبی نه فقط محصول زندگی واقعی- که از منشور دید آفرینشگر خاصش میگذرد- بلکه محصول آن شکلهای زیباست که تجلیهای مشابه زندگی واقعی، در مرحلههای نخستین تکامل ادبیات، در آنها بازتاب یافته، و البته اینها هم از منشور دید آفرینشگر ادبی گذشتهاند.
آشکار است که تولستوی از همر تقلید صرف نکرده، درست همانگونه که از زندگی اجتماعی روسیه در آغاز سدهی نوزدهم، نسخهبرداری موبهمو نکرده، بلکه از تجربههای همر در پرداختن صحنههای حماسی بهره جسته، و درعینحال، شکلهای تازهای از داستان حماسی آفریده است. بنابراین میخائیل باختین حق داشت بنویسد:
"هنر در زمان حال میزید، ولی همواره از سابقهی تاریخی و سرچشمههای پیشین خود آگاه است. هر شاخهی ادبی، نمایندهی میراث تاریخ ادبیات، در روند تکامل ادبی ست."
تولستوی در مقالهای با عنوان "سخنی دربارهی کتاب جنگ و صلح" توضیح داده که تعریف شاخهی ادبی خاص رمانش، با اصطلاحات رایج، کاری دشوار و بلکه ناممکن است، همچنانکه سراسر تاریخ ادبیات روسیه از تعریفهای مرسوم دربارهی رمان، داستان کوتاه یا شعر سرپیچی کرده است.
او با این توضیح نشان داد که خود به طور کامل از این موضوع آگاهی دارد که نویسندگان نامآور جهان، یکی از پی دیگری، آثاری نومایه آفریدهاند که همگی کشفهای ادبی جدیدی به شمار میروند و هیچکدام در هیچ شاخهای از شاخههای سنتی ادبیات نمیگنجند. بااینحال، این کشفها، نه تنها موجب گسستگی در جریان ادبیات نشدهاند، بلکه حلقههای بههم پیوستهای را در زنجیرهی تکاملی آن به وجود آوردهاند.
اندیشههایی ژرف دربارهی ترکیب نوگرایی و سنتگرایی، در مقالهها، یادداشتها، نامهها و نقدهای ادبی لئو تولستوی وجود دارد. اهمیت این اندیشهها از اینروست که از یک سو، محصول تجربهی گستردهی ادبی یکی از بزرگترین نویسندگان جهاناند. از سوی دیگر، تولستوی این اندیشهها را پس از پژوهش دقیق آثار گوناگون ادبی، دربارهی موازین زیباییشناسی در دورههای مختلف تاریخی، تدوین کرده است. به این ترتیب، اندیشههای تولستوی دربارهی گوهرهی آفرینش ادبی، نشانهایست از کوشش این نویسندهی بزرگ برای جمعبندی دستآوردهای تاریخی اندیشههای مربوط به زیباییشناسی ادبی. اگرچه، این امر حقیقت دارد که نظریههای فلسفی، اخلاقی و مذهبی تولستوی، تأثیر منفی خود را بر روی نظریهی ادبی او بهجا گذاشته و او را به بعضی نتیجهگیریهای ضدونقیض رسانده، ولی این اثر منفی نتوانسته مانع بیان اندیشههای ژرف تولستوی دربارهی این موضوع شود. و او در جایگاه نویسندهای اندیشمند، توانسته به دالانهای تودرتوی بعضی از روندهای اسرارآمیز ادبیات ره یابد و قانونهایی از این حوزه را کشف کند که بر واقعگرایی سنتگرا در تمام شاخههای اصلی آن حاکم است.
تولستوی در سال ۱۸۸۹ مقالهای به نام "دربارهی هنر" نوشت. او در آغاز این مقاله چنین اظهار نظر کرد:
"کار هنری، بسته به چیزی که هنرمند میگوید، و اینکه آن را چگونه میگوید و تا چه حد به گفتارش وفادار است، خوب یا بد نام میگیرد."
در یادداشت دیگری، در همین سال نوشت:
"آنچه هنرمند میگوید، در صورتی شایستهی نام هنر خواهد بود که او چیزی را ببیند، بشناسد و احساس کند که هیچکس، پیش از او ندیده، نشناخته و احساس نکرده باشد."
این بخش از نوشتهی تولستوی درصورتیکه ادامهاش ناخوانده بماند، به طور کامل مورد تأیید نوگرایان سنتگریز گوناگون است که به نظرشان تنها هدف آفرینش ادبی عبارت است از آفرینش چیزی نو و بیان حقیقتهای ذهنی ناب و بازتاب الگوهای درونی جهان خودویژهی آفرینشگر ادبیات. ولی تولستوی این توضیح را ناقص میدانست و به آن چنین افزود:
"... ولی درعینحال این چیز باید آنچنان باشد که دیدن، شناختن و احساس کردنش برای تمام انسانها، در تمام دورانهای آینده، ضروری، مناسب، خوشآیند، ارتباطپذیر و لذتبخش باشد. برای آنکه هنرمند بتواند چیزی اینچنین را ببیند، بشناسد و احساس کند، باید از لحاظ اخلاقی رشد کرده باشد، و بنابراین، نباید زندگانیاش وقف خودخواهی درونگرایانهی ذهنی باشد، بلکه باید در زندگی انسانها به طور کلی شرکت جوید."
بدینسان تولستوی رابطهی میان نوپویی در هنر که در بیان حقیقت ذهنی کشف شده به وسیلهی هنرمند تجلی مییابد، و سنتگرایی را که با تکامل زندگی اجتماعی انسان پیوند تنگاتنگ دارد، نشان میدهد. تولستوی ذهنگرایی در هنر به عنوان شالودهی نوگرایی را رد میکند ولی بر ذهنیت خلاق و نومایگی هنرمند مفهر تأیید میزند.
تولستوی که خود کنکاشگری نوآور و مبتکر بود، از مقلدان نفرت داشت. او در یادداشتهای سال ١٨٧١، با عبارتی شیوا دربارهی نویسندگانی که نوشتههای خود را نه بر پایهی زندگی، بلکه بر پایهی الگوهای ادبی پیشین، استوار کرده و به طرزی مکانیکی از آنها تقلید میکنند، چنین نوشت:
"ادبیاتی داریم بر گرفته از ادبیات، نه از زندگی، که در آن موضوع اصلی نه خود زندگی، بلکه ادبیات زندگی است. در موسیقی، نقاشی، پیکرهسازی و نویسندگی هم وضع همینگونه است. به عنوان نمونه، شعری دربارهی شعر داریم که در آن هدف شعر نه زندگی، بلکه شعرهای پیشینیان است."
تولستوی ضمن انتقاد از مقلدان، از ادبیات و هنری دفاع میکرد که پنجرههای تازهای از زندگی را به روی انسان میگشاید و نمودهای نوینی از آن را بر او مینماید، و خود را به بازگویی هرچند درخشان آنچه توسط دیگر هنرمندان گفته شده، محدود و مقید نمیکند.
امیل زولا هم بخشی از مقالهاش به نام "دربارهی داستان" را به همین موضوع اختصاص داده است. او از نویسندگانی که فاقد ابتکار و نوآوریاند، با ریشخند سخن گفته است:
"این نویسندگان سبکی را که در پیرامونشان شناور است به خود جذب میکنند. عبارتهای حاضر و آمادهای را که در هوا معلق است، میقاپند. عبارتهایشان هرگز از خودشان نمیتراود، بلکه چنان مینویسند که انگار کسی از پشت سر جملهها را به آنها تلقین میکند."
سپس، با اشاره به اینکه آنها تمام نوشتهی خود را از دیگران نمیدزدند، ادامه داده:
"ولی، با وجود اینکه نسخهبرداری نمیکنند، به جای فکر یک نویسنده، دارای ذخیرهای بزرگ از عبارتهای مبتذل و اصطلاحهای پیشپاافتاده، یا نوعی سبک متوسط جاری، هستند."
چه توصیف زیرکانهای! "سبک متوسط جاری" یعنی وجود نداشتن هیچگونه سبکی، یعنی نبودن ابتکار هنری، نادیده گرفتن تجربه و تفکر فردی، و غرق شدن در فرمولهای مبتذل دم دستی. نویسندهای که از "سبک متوسط جاری" بهره میجوید نمیتواند آفرینشگر اثر هنری باشد. نوشتههای چنین نویسندهای تقلید صرف از واقعیت خواهد بود. این نوشتهی آندره برتون متوجه اینگونه نویسندگان است: "اینها قربانیان بیماری شگفتانگیزی هستند، به نام تقلید که یکی از بدترین عارضههایش این است که به جای رهنمون شدن به راههای تازه، هرچیز نو و ناآشنا را به چیزی آشنا و کهنه تبدیل میکند."
درست است که تکرار ریشهی یادگیریست، ولی در ادبیات دشمنی بس مهلک است، و اثر ادبی به هیچوجه نباید تکراری باشد. سنتها را باید ادامه داد و تکامل و ارتقا بخشید، ولی تکرار و تقلید نباید کرد. سنتها را باید مدام نو و نوتر کرد و آنها را فراپیش برد، در این صورت است که دیالکتیک بین سنتگرایی و نوگرایی به درستی فهمیده میشود و پاسخی درست مییابد. سنتگرایی نمیتواند بدون نوگرایی به زندگی بالنده و خلاق خود ادامه دهد و رشد و پویایی و شکوفایی داشته باشد. از سوی دیگر، بدون تکیه بر مبنای سنتهایی که میراث فرهنگ ادبیاند، نمیتوان به نوگرایی پرداخت و نو را بر مبنای هیچ آفرید. ریشهی پنهان و پوشیدهی هر عنصر نوینی در ادبیات سنتی دیرین است. به عبارت دیگر اگر ادبیات را درختی بارآور و رشد یابنده فرض کنیم، سنتها ریشههای محکم پنهان در خاک آن هستند و نوآوریها شاخههای انبوه و تودرتویش شمرده میشوند. سنتگرایی باید فراپیش رونده باشد، درست به همان شکل که یان بچر دربارهی گوته نوشته است:
"ما نمیگوییم: بازگردیم به سوی گوته. ما میگوییم: پیش به سوی گوته. به پیش، همگام با گوته."
شهریور 1386