گویا تقدیر تاریخ فلسفه این است که فیلسوفان بزرگش نه تنها راهگشای راههای نامکشوف و نوگشوده بر رهروانشان باشند، راهبند و راهگیر دیگر راههای پیشترگشوده هم باشند، و در کنار راههایی که با نوآوریها و اندیشههای بدیع خود میگشایند، راههایی را هم با دگمها و جمودفکریها و انحرافهای بینشی خود ببندند. اینان اگرچه در بعضی از مسیرها، تاریخ فلسفه را دههها و سدهها پیش بردهاند ولی در مسیرهای دیگر آن را دچار ایست و رکود و حتا واپسروی درازمدت کردهاند.
سقرات فافلاتون از این دسته فیلسوفان راهگشای راهبند است. منظورم از "سقرات فافلاتون" آن فیلسوفیست که ما به نام سقرات میشناسیم و نظرها و گفتوگوها و مجادلههایی که به نامش مشهور است توسط افلاتون و متنهای فلسفیاش به ما رسیده و معلوم نیست افلاتون چقدر در روایتش از آنچه به سقرات نسبت داده و حرفهایی که در دهان او گذاشته، امین و راستگو بوده و سقراتی که معرفی کرده چقدر به سقرات واقعی شباهت دارد و چقدرش ساخته و پرداختهی قوهی تصور و تخیل افلاتون است. این سقرات تصوری- خیالی عروسک سخنگوییست که حرفهای افلاتون را میزند و اندیشههای او را بیان میکند، استدلالها و استنتاجهای او را به زبان میآورد، و بحثهای فلسفی را آنطور که او میخواهد پیش میبرد. بنابراین به طور عمده نقابیست بر چهرهی افلاتون یا بازیگریست که در صحنهی نمایش اندیشههای افلاطون بیانگر حرفها و نظرهای اوست، شاید هم عروسکیست خوشساخت در بساط خیمهشببازی عروسکگردانش.
مسلم است که از سقرات حقیقی خصوصیتها و اندیشههایی در او هست و به طور کامل خیالبافته نیست ولی این هم مسلم است که بخش عمدهای از شخصیتش شخصیت افلاتون است و بخش مهمی از گفتوگوها و اندیشههایش، گفتوگوهای درونی و اندیشههای پنهان افلاتون است. به همین دلیل امروزه سقرات به عنوان فیلسوفی مستقل و واقعی در تاریخ فلسفه وجود ندارد بلکه آنچه واقعاً موجود است "سقرات فافلاتون" است. به همین دلیل سقرات موجود در تاریخ فلسفه از افلاتون تفکیکناپذیر است و بخشی ناگسستنی از وجود اوست. از اینرو او را "سقرات فافلاتون" مینامم و موجودیتش را بخشی از موجودیت افلاتون میدانم.
"سقرات فافلاتون" از فیلسوفان اثرگذار جهان بود که هم راهگشا و همراه بند بود، هم پیشبرنده هم پسکشنده بود، و در کنار تمام خدمتهایی که به فلسفه، تفکر، نظریهپردازی فلسفی و دانش هستیشناسی کرد، مرتکب اشتباههای بزرگی هم شد، انحرافهای مهمی را در این حوزهها به وجود آورد، و بیراههها و کجرویهایی را باعث و بانی شد. در این مقاله نگاهی کوتاه میاندازم به مهمترین این انحرافها و کجرویها.
متن را با جملههایی از کتاب "زوایای تاریک حکمت" (نوشتهی پیتر کینگزلی) آغاز میکنم: "قرنها صرف تخریب حقیقتی شده که روزی فلسفه نامیده میشد، و حالا ما فقط آنچه فلسفه به آن تبدیل شده را میبینیم و هیچ تصوری از آنچه روزگاری فلسفه بوده، نداریم. معنی فلسفه عشق به خرد است که حالا دیگر تقریباً چیزی از این معنی به جا نمانده. ما در زندگیمان فضاهای زیادی برای دانش و دانستهها، برای یادگیری و اطلاعات و برای تفریح و سرگرمی داریم، اما نه برای خرد و حکمت. در حال حاضر وضعیت اینچنین است. و با این حال اوضاع همیشه اینطور نبوده است. هنوز میتوانیم تأثیرهای مکتبهای افلاتون و ارستو را بر روند تحول فلسفه مشاهده کنیم و ببینیم که چگونه پایدارترین سهم آتنیها در تاریخ روشنفکری غرب به وجود آمد: به جای عشق به خرد، فلسفه تبدیل شد به عشق به صحبت کردن و بحث کردن دربارهی عشق به خرد. تا آنجا که حرف زدن و مباحثه هرچیز دیگری را از صحنه بیرون راند- تا آنجا که حالا ما دیگر هیچچیز دیگری دربارهی فلسفه نمیدانیم و یا حتا نمیتوانیم تصورش را بکنیم که چیز دیگری هم میتوانسته وجود داشته باشد."
یکی از جنبههای ویرانگر و انحرافزای شخصیت "سقرات فافلاتون" آن عظمت غولآسای طبیعی یا تصنعیست که او به خود داده یا در طول تاریخ فلسفه خودبهخود یافته است. "سقرات فافلاتون" میخواست عظیمترین غول، یکتا قهرمان یا قهرمان قهرمانان، و دلاور بیرقیب میدان فلسفه باشد. و این پایهی بعضی از انحرافهایی شد که او در تاریخ فلسفه به وجود آورد و این تاریخ را به بیراهههایی کشانید که فلسفه را از عشقورزی به خرد و حکمت و حقیقت منحرف کرد و به راه عشقورزی به جدل و مباحثه و مجادله کشید.
به قول کینگزلی: "افلاتون و شاگردش ارستو نامآور شدند، قهرمانان فرزانهی فرهنگ ما. ولی یکی از مشکلات خلق قهرمان این است که هرچقدر او را بزرگتر کنیم، سایههایی که ایجاد میکند بزرگتر میشود- و به او بیشتر فرصت داده میشود که پنهان شود و در تاریکی بلغزد."
افلاتون کوشید بر تمام فلسفهی پیش از خودش سایه بیفکند و پرتوهای آن را در تاریکی سایهی سنگین و کدر خود ناپدید کند و نادیدنی سازد. هرجا که توانست محو و حذف کرد و به محاق کشید، آنجا که نتوانست تحریف کرد و کدر ساخت: "اینکه پیش از افلاتون چه اتفاقی برای فلسفه افتاده روشن نیست. استاد او (سقرات) به عنوان "معمای اصلی" شناخته شده، و در غرب هیچ چیز از تاریخ فلسفه یا حکمت بدون شناخت او ادراک نمیشود. او بر روی عصبیت مرکزی فرهنگ ما قرار دارد... متافیزیک بر اساس گفتههای او بنا شده است. گفته میشود او منطق را که اساس عقلانیت و شالودهی هر نظموترتیبیست که در غرب به وجود آمده، ابداع کرده است. نفوذش بر افلاتون بیاندازه بود. شاید این گفته نادرست و اغراقآمیز نیست که همهی تاریخ فلسفهی غربی تنها یک رشته توضیحاتیست که او به افلاتون داده است. با چنین توجیهی، فلسفهی افلاتون در شکل وسیعش یک رشته توضیحات برای حکمت آن مرد است. و با وجود چنین ادعایی ما تقریباً هیچ چیز دربارهاش نمیدانیم... در حقیقت ما چیزهای زیادی دربارهاش میدانیم، ولی بدون شناخت."
"سقرات فافلاتون" کوشید تا تاریخ فلسفهی پیش از خودش را حذف کند، فیلسوفان بزرگ گذشته را نادیده بگیرد، افکارشان را تحریف کند، دربارهی شخصیتشان شایعهپردازی کند یا شک و شبهه ایجاد کند. به عنوان نمونه، به یاد بیاوریم برخورد خالهزنکی آلوده به نیش زبان او را با زنون الئایی که شاگرد محبوب و وارث معنوی پارمنیدس بود، و درست به همین دلیل، مغضوب و منفور و آماج کینهی افلاتون بود- زیرا که او جز خودش کسی را به عنوان وارث معنوی پارمنیدس قبول نداشت و او اصولاً خود را وارث معنوی و راستین تمام فیلسوفان پیش از خودش میدانست، به همین دلیل با شایعهپراکنی دربارهی این که گویا زنون جوان معشوق پارمنیدس بوده، کوشید با برچسب تمایلات جنسی انحرافی، زنون را از نظرها بیندازد و او را مطرود و موقعیتش را مخدوش و متزلزل کند.
"سقرات فافلاتون" چون خود را غول واقعی و یگانه غول و قهرمان قهرمانان میدان فلسفه میدانست، میبایست غولهای بزرگ پیش از خود را از سر راهش بردارد تا عظمتش چشمگیرتر باشد و بیشتر جلب توجه کند. به همین دلیل شروع کرد به تحریف و نفی و طرد ایدههایشان، نسبت دادن اندیشههای سست و نادرست به ایشان و سپس رد این اندیشههای خودساخته به منظور تحقیرشان، از میدان به در کردن رقیبان با انواع شایعهپراکنیها، اتهامهای دروغین، فریبکاریها و دغلبازیها، نسبت دادن یک رشته گفتوگوهای خیالی بین ایشان و سقرات یا دیگران به منظور رد و محکوم کردن ایشان. به طور کلی اغلب رسالههای افلاتون که بر مبنای گفتوگو بین دو یا چند نفر نوشته شده، خیالپردازانه و دروغیناند و ادعاهای نسبت داده شده به رقیب ساخته و پرداختهی ذهن "سقرات ف افلاتون" است، نه نظر و باور واقعی طرف مقابل گفتوگو.
و این یکی از انحرافهای تآسفباریست که "سقرات ف افلاتون" در تاریخ فلسفه ایجاد کرد و با آن فلسفه را از مسیر راستینش منحرف کرد و به بیراهه کشاند و گمراه کرد. در نتیجه تخریب و حذف جای مفاهمه و همدلی را گرفت. عشق به خرد و حکمت از بین رفت و جای آن را عشق به بحت و جدل گرفت که در واقع ریشه در عشق مفرط به خویشتن و خودپرستی افراطی داشت، و وسیلهای بود برای اثبات حقانیت و غولآسا نشان دادن خود، و محکوم و باطل نشان دادن نظر فیلسوفان و اندیشمندان مقابل خود، و به هر روش ممکن، از جمله روشهای غیر اخلاقی آنها را از میدان بهدر کردن و محکوم و منزوی ساختن. رد و نفی و ابطال جای نقد اثباتی را گرفت و فلسفه میدانی شد برای ارضای خودپرستیها و خودکامگیها و خودبزرگبینیها.
این را که "سقرات فافلاتون" سخن از پدرکشی به میان میآورد و خود را از زبان مردی بیگانه به صفتی مفتخر میداند که در یونان باستان از زشتترین صفتها و منفورترین کنشها شمرده میشد، درست در همین راستا باید فهمید. "سقرات فافلاتون" تمام پدران معنوی خود را از سر راهش برمیداشت و میکشت و ارثیهی معنویشان را تمام و کمال غصب میکرد- از هر راهی که زورش میرسید و با هر وسیلهای که در اختیار داشت- جوانمردانه یا ناجوانمردانه- تا کسی نفهمد که او وارت میراث معنوی چه کسانی بوده و چه چیزها به ارث برده، و از آنچه دارد چه چیزهایش مال خودش بوده و چه چیزها را از دیگران دزدیده یا غصب کرده- و بدون اینکه وارث حقیقیشان باشد و سنخیت و تجانسی با ایشان داشته باشد، از آنها چون غنیمت به چنگ آورده- بعد هم خودشان را با نسبت دادن دروغین نظرها و اندیشههای سخیف و سست و باطل، محکوم و مطرود میکرد و از پا درمیآورد و جسدشان را با لگدی از مقابل راهش برمیداشت و فاتح و سربلند و مغرور از روی جنازهی دشمن-پدرش میگذشت و به راه نبردهای سرفرازانه و پیروزمندانهاش ادامه میداد.
انحراف مهم دیگری که "سقرات فافلاتون" در تاریخ فلسفه به وجود آورد، وارد کردن فن "جدل" به میدان نبرد اندیشههای فلسفی بود. این همان موردیست که نیچه در "غروب بتها" به آن اشاره کرده و من به جای هر توضیحی نوشتهی او را نقل میکنم: "با سقرات ذوق یونانی به جدلگری میگراید: حال به راستی چه رخ میدهد؟ نخست آنکه یک ذوق والا از میدان به درمیرود و با فن جدل فرومایگان فرادست میشوند. پیش از سقرات در جامعهی آبرومند از جدلگری خوششان نمیآمد و آن را رفتاری ناپسند میشمردند، زیرا آدمها را [با نشان دادن نادانیشان] رسوا میکرد و دست میانداخت؛ و جوانان را از این کار پرهیز میدادند. همچنین به این شیوه از دلیلآوری بدگمان بودند. چیزهای شریف، همچون مردمان شریف، دلایلشان را اینگونه در کف نمیگیرند. همهی دست خود را روکردن کار ناشایستیست. هرچیزی که نخست میباید به اثبات برسد، ارزش چندانی ندارد. هرجا که رفتار شایسته ملاک باشد، آنجا "دلیل" نمیآوردند بلکه فرمان میدهند؛ جدلگری آنجا دلقکبازیست. به آن میخندند و جدی نمیگیرندش- ولی سقرات دلقکی بود که کاری کرد تا او را جدی بگیرند." (نیچه- غروب بتها)
"آدم هنگامی به جدل روی میآورد که سلاح دیگر نداشته باشد. دست زدن به جدل شکبرانگیز است زیرا چندان باورپذیر نیست. اثر هیچچیزی را به آسانی اثری که یک جدلگر میگذارد، نمیتوان زدود. تجربهی هر مجلس سخنرانی و بحث گواهیست بر آن. جدل آخرین سلاح است برای کسی که سلاح دیگر ندارد. باید به زور نشان داد که حق با تست وگرنه فن جدل به چه کار آید" (نیچه- غروب بتها)
نیچه در کنار جدل دوستی، ناداننمایی دروغین، خودکامگی عقل یا عقلگرایی خودکامه، و اخلاق پرستی ریاکارانه و مزورانه را از دیگر انحرافهایی میدانست که با "سقرات فافلاتون" وارد تاریخ فلسفه شد. برای اجنتاب از طولانیتر شدن مطلب، از بحث بیشتر دربارهی این انحرافها خودداری میکنم و بحث تفصیلی در این باره را به متنی دیگر وامیگذارم با این عنوان: "خودکامگی عقل یا عقلگرایی خودکامه؟"
شهریور 1383
|