هستی شناسی در فلسفه‌ی غرب، پیش از رنسانس
1391/5/12

 شايد مهمترین مسأله‌ای كه فلسفه- به عنوان شاخه‌ای از درخت تنومند شناخت بشری- در طول تاريخ حيات و حيات تاریخی خود، كوشيده به آن پاسخ دهد و آن را به عنوان معمایی بغرنج حل كند، مسأله‌ی هستی‌شناسی است. هستی چيست؟ سرچشمه و منشاء وجودی وجود كدام است؟ گوهر بنيادين و ریشه‌ی پنهان آن چيست و از كجاست؟
 حل ساير مسائل اساسی فلسفه، مستقيم يا غير مستقيم، آشكارا يا ضمنی، بستگی تام به پاسخی دارد كه به اين پرسشهای بنيادين داده می‌شود، و در ارتباط تنگاتنگ با نوع رويكردی است كه نسبت به اين مسأله در پيش گرفته می‌شود. مسائلی چون ماهیت‌شناسی، پديده‌شناسی، ساختارشناسی، شناخت‌شناسی، انسان‌شناسی، اخلاق‌شناسی، شناخت خير و شر، آزادی و اجبار، ضرورت و تصادف، و ساير مسائل مهم ديگر فلسفی، در ارتباط با موضوع هستی‌شناسی و وجودشناسی طرح می‌شوند و پاسخ به آنها در گرو پاسخی‌ست كه فلسفه به مسأله‌ی هستی‌شناسی می‌دهد.
 تالس از نخستين فيلسوفانی بود كه كوشيد تا به مسأله‌ی هستی‌شناسی پاسخی صريح و روشن بدهد. از نظر او آب گوهر بنيادين هستی و ماده‌ی نخستين بود و چيزهای دیگر همگی از آب ساخته شده بودند. او بر اين باور بود كه جهان ریشه‌ی آبی داشته و زمين بر آب قرار گرفته است.
 انكسيمندر معتقد بود كه تمام اشيا از يك نوع ماده ساخته شده‌اند، ولی اين ماده هيچ كدام از موادی نيست كه ما می‌شناسيم، بلكه ماده‌ای است نامتناهی و جاودان كه تمام جهان را در بر گرفته است. اين ماده‌ی نخستين، در اثر تحولات درونی به صورت موادی درمی‌آيد كه ما می‌شناسيم، و خود اين مواد هم به يكديگر تبديل می‌شوند.
 انكسيمندر بر اين عقيده بود كه اشيا چنان كه تقدير آنها است، به همان اصلی باز می‌گردند كه از آن برخاسته‌اند، زيرا كه بايد بی‌عدالتی‌های يك‌ديگر را در زمان مناسب جبران كنند.
 انكسيمندر می‌گفت كه مواد تشكيل دهنده‌ی جهان واقعی دو به دو مكمل و متضاداند و اگر ماده‌ی اصلی جهان بخواهد از جنس یکی از آنها باشد، می‌بايست تا كنون ساير عنصرها را تسخير و بر آنها غلبه كرده و جهان را از خود انباشته باشد. به عنوان مثال، اگر آب عنصر اصلی تشكيل دهنده‌ی جهان بود می‌بايست هوا و خاك و آتش را فرا می‌گرفت و از خود می‌آکند، و چون چنين اتفاقی نيفتاده، پس ماده‌ی نخستين و گوهر بنيادين جهان می‌بايست ماده‌ای خنثا و بدون متضاد باشد. به همين دليل انكسيمندر عقيده داشت كه هيچ يك از مواد موجود در ساختمان فعلی جهان ماده‌ی بنيادين آن نيست و ماده‌ی نخستين ماده‌ای‌ست متفاوت با تمام مواد تشكيل دهنده‌ی ساختمان جهان.
 انكسيمندر معتقد به حرکتی دائمی و ابدی بود كه در ضمن آن جهان پديد آمده است. او هستی را مخلوق نمی‌دانست، بلكه آن را تكامل يافته‌ی ماده‌ی هميشه موجود می‌دانست كه گوهر بنيادين هستی است.
 انكسيمنس هوا را ماده‌ی نخستين و بنيادين هستی می‌دانست و بر اين باور بود كه هر چيز، گونه‌ای خاص يا ترکیبی ويژه از هوا است. او معتقد بود كه هم روح و هم جسم هر دو هوا هستند، اولی به نهايت رقيق و شفاف، دومی به نهايت متراكم و كدر. او آتش را هم گونه‌ای هوای رقيق شده می‌پنداشت و می‌گفت هوا چون متراكم شود نخست به آب تبديل می‌شود، سپس در اثر تراكم بيشتر به خاك و سنگ بدل می‌شود. او اختلاف بين مواد مختلف را اختلافی کمّی و ناشی از ميزان تراكم هوای آنها می‌دانست. او هوا را محيط بر همه چيز می‌دانست و می‌گفت همان‌طور كه روح ما كه از هواست ما را وجود می‌بخشد و حيات ما متکی به آن است، وجود جهان هم متکی به باد و نفسی است كه تمام جهان را در بر گرفته است. به گمان او جهان هم مثل ساير موجودات زنده نفس می‌کشد.
 پوتاگوراس گوهر بنيادين هستی را روحی می‌دانست كه به صورت اعداد تجلی می‌يافت. اين روح به باور او موجودی است باقی و بی‌مرگ كه به شكل گونه‌های گوناگون موجودات زنده درمی‌آيد و پس از آن كه پاره‌ای از آن با موجودی پا به جهان هستی می‌گذارد و دورانی معين را هم‌راه آن می‌گذراند، هنگام مرگ جسمانی از وجود آن موجود خارج شده و بار ديگر هم‌راه پیکر موجودی ديگر به جهان هستی بازمی‌گردد.
 پوتاگوراس همه چيز را عدد می‌دانست و بر اين باور بود كه نسبتهای عددی صحيح بين چيزها به آنها هويت و موجوديت می‌بخشد و به پاره‌های روح آغازين اجازه‌ی نمود و بروز مادی می‌دهد، بنابراين نسبتهای عددی ساده است كه جهان هم‌آهنگ و منظم و هارمونيك را پديد آورده است.
 گزنوفانس معتقد بود كه همه چيز از خاك و آب ساخته شده و اين دو ماده، مواد بنيادين و نخستين هستی هستند. او جهان را آفريده‌ی  آفريدگاری يگانه می‌دانست كه بدون هيچ‌گونه تلاش و تحرك، فقط به نيروی اندیشه‌ی خود همه چیز را به حركت درمی‌آورد و جنبش زاييده‌ی قدرت تفكر اوست.
 هراكليتوس آتش را ماده‌ی نخستين و گوهر بنيادين هستی می‌دانست و می‌گفت كه هر چيزی همانند شعله‌ی آتش از مرگ چيزی ديگر پديد می‌آيد: "ميرا مانا است و مانا ميراست. یکی در مرگ ديگری می‌زيد و در زندگی ديگری می‌ميرد."، "همه چيز از يك چيز و يك چيز از همه چيز به وجود می‌آيد." از نظر هراكليتوس آتش اصلی كه گوهر بنيادين و ماده‌ی آغازين هستی است هرگز خاموش نمی‌شود. جهان هميشه يك آتش زنده‌ی جاويد بوده و هست و خواهد بود.
 هراكليتوس معتقد به جنگ ميان ضدها بود و می‌گفت كه جنگ پدر و پادشاه همگان است و اوست كه بعضی را خدا و بعضی را انسان، بعضی را برده و بعضی را آزاد كرده است. او جنگ را امری عمومی و ستيزه را عدالت می‌دانست و می‌گفت همه چيز در اثر ستيزه به وجود می‌آيد و در نتیجه‌ی ستيزه هم از بين می‌رود، و اساس هستی بر بنيان ستيزه و نزاع بين اجزای متخاصم متضاد استوار است. هراكليتوس روح را ترکیبی از آب و آتش می‌دانست كه از ميان اين دو عنصر، آتش شريف و آب پست است.
 پارمنيدس گوهر بنيادين هستی را آن يگانگی نامتناهی و نامشهود و فراتر از جنبش و تضادی می‌دانست كه در سكون و سكوت محض به سر می‌برد و يك‌پارچه و پيوسته است و تمام جهان را از خود انباشته است، ولی حواس بشر قدرت درك و دريافت آن را ندارد و آن‌چه از دیدش در حركت و تغيير و دگرگونی دائمی است و سرشار از عناصر متضاد، خواب و خيالی وهم‌آلود و فريبنده بيش نيست. پارمنيدس معتقد بود كه حقيقت جهان واحد و بسيط و ناگسسته است، و فاقد هرگونه تشخص و تعين و تكثر است.
 امپدوكلس خاك و هوا و آب و آتش را به عنوان چهار گوهر بنيادين تشكيل دهنده‌ی هستی می‌شناخت و بر اين باور بود كه اين چهار گوهر جاودان‌اند و فاقد تولد و مرگ. او معتقد بود كه از درهم آميزش آنها با نسبتهای معين مواد مرکبی پديد می‌آيد كه جهان را می‌سازد.
 امپدوكلس عقيده داشت كه بين گوهرهای چهارگانه،  دو نيروی اصلی متضاد وجود دارد و از كنش و واكنش آن دو جهان شكل می‌گيرد و ساختار می‌یابد. او اين دو نيروی متضاد را "مهر و ستيز" می‌ناميد و معتقد بود كه "مهر" اجزا را با هم تركيب می‌كند و "ستيز" آنها را از هم می‌پراكند . او "مهر و ستيز"  را هم جزو گوهرهای بنيادين نخستين و در رديف گوهرهای چهارگانه قرار می‌داد. از ديد او تغييرات جهان هدفمند نيستند، بلكه در اثر تصادف روی می‌دهند و در نتیجه‌ی آن "مهر و ستيز" به طور متناوب جانشين هم می‌شوند و در اين روند، دوروتسلسلی بی‌مرگ وجود دارد،  به اين ترتيب كه وقتی گوهرها به وسیله‌ی "مهر" درهم‌می‌آميزند، "ستيز" آنها را به تدريج از هم جدا می‌كند، و چون "ستيز"  به طور كامل آنها را از هم جدا كرد، "مهر" بار ديگر آنها را به هم می‌پيوندد، بنابراين ماده‌ی مركب موقت است و تنها گوهرهای چهارگانه و دو نيروی "مهر و  ستيز"  اصالت ذاتی دارند و بنيادين و جاويدان‌اند.
 انكساگوراس هستی را مركب از مجموعه‌ای از اجزای مادی و روحی می‌دانست و معتقد بود كه موجودات غير زنده فقط از اجزای مادی و موجودات زنده از ترکیبی از اجزای مادی و روحی تشكيل شده‌اند. انكساگوراس می‌گفت كه همه چيز تا بی‌نهايت قابل تقسيم است و هر پاره‌ی ماده، هر چقدر هم كوچك، مقداری از هر عنصر را در خود دارد و اشيا آن چيزی به نظر می‌رسند كه از آن چيز بيشتر از ساير چيزها دارند. به عنوان مثال، هر چيزی مقداری آب دارد، ولی وقتی مايع به نظر می‌رسد كه در صد آبش بيشتر از در صد ساير اجزايش باشد.
 انكساگوراس روح را گوهری می‌دانست كه در موجودات زنده بر تمام چيزهای ديگر مسلط است، گوهری نامتناهی و آزاد كه با هيچ چيز مخلوط نمی‌شود و بر خلاف اجزای مادی، حاوی هيچ تضاد يا ترکیبی نيست. روح از نظر انكساگوراس سرچشمه‌ی جنبش و چرخش است، و در تمام موجودات زنده اعم از انسان و حيوان دارای شکلی واحد و گوهری يگانه است.
 دموكريتوس گوهر بنيادين هستی را اتمهای از لحاظ فيزیکی غير قابل تقسيم و از لحاظ فلسفی فناناپذير می‌دانست كه هميشه در جنبش و گردش بوده و خواهند بود و در فضایی تهی شناور و سرگردان‌اند. تعداد اتمها و انواع آنها بی‌نهايت است و تفاوت آنها تنها در شكل و اندازه‌ی هندسی و فضایی آنهاست.
 از ديد دموكريتوس حتا روح هم از اتم تشكيل شده و حركت اتمها در روح شبيه حركت ذرات غبار در نور خورشيد است، آن‌هنگام كه باد نمی‌وزد.
 دموكريتوس فضای تهی را كه اتمها در آن شناوراند، بی‌پايان می‌دانست و معتقد بود كه در آن خالی مطلق نه بالا وجود دارد و نه پايين. او حركت اتمها را قانونمند و جهت‌دار می‌دانست و معتقد بود كه اين جنبش جاودانه بر اساس قوانين طبیعی رخ می‌دهد و هيچ‌گونه تصادف يا اختياری در آن نیست.
 توجيه هستی‌شناسانه‌ی دموكريتوس به دور از هرگونه توسل به علت غایی و هدف نهایی بود. او هستی را بر مبنای واقعيت آن و قوانين طبیعی حاكم بر آن توجيه می‌كرد و هيچ‌گونه علت غایی يا عامل خارجی را در آن دخالت نمی‌داد.
 گورگياس معتقد بود كه يا در جهان هيچ چيز وجود ندارد يا اگر هم چيزی وجود داشته باشد غير قابل درك و شناخت است.
 پروتاگوراس هم منكر حقيقت عینی خارج از ذهن انسان بود و عقيده داشت كه تنها چيزی كه شايد وجود دارد، دريافتهای ناشی از حواس انسانهای مختلف است كه کاملاً شخصی و غير قابل انتقال است، و خارج از آن، هستی چيزی نيست، يا اگر هم هست قابل دريافت و درك نيست. او می‌گفت به تعداد افراد حقيقت وجود دارد و حقيقت هستی از ديد هر كس، همان چيزی‌ست كه خودش درك می‌كند و بيرون از حیطه‌ی ادراك شخصی چيزی وجود ندارد.
 برای سقرات هستی‌شناسی چندان جالب توجه و دارای اهمیت اساسی نبود. مسأله‌ی اصلی فلسفی برای او به جای هستی‌شناسی، انسان‌شناسی و اخلاق بود. او برای معلومات انسان ارزش زيادی قائل نبود و می‌گفت آن چيزهایی كه فكر می‌كنيم می‌دانيم، اغلب مجموعه‌ای از مجهولها و نادانسته‌ها هستند كه ما به خطا و از سر باطل گمان می‌كنيم كه آنها را می‌شناسيم، یا ابلهانه‌تر از آن، به شناخت آنها یقین قاطع می‌یابیم. سقرات می‌گفت كه داناترين مردم كسانی هستند كه می‌دانند چيزی از جهان نمی‌دانند. او می‌پرسيد: ما را با انديشيدن درباره‌ی طبیعت چه كار؟... و خود پاسخ می‌داد كه دانایی ارزش چندانی ندارد، زيرا به شدت درآميخته است با نادانی و وهم و پنداربافی، به طوری كه حد و مرز آنها قابل تميز و تفكيك نيست.
 افلاتون گوهر بنيادين هستی را واقعیتی ابدی، مستقل از زمان، تغييرناپذير، يك‌پارچه و تقسيم‌ناپذير می‌دانست و تغيير و تحول را امری پنداری و غير حقیقی می‌شمرد. او بر اين باور بود كه ماده ازلی و ابدی است، ولی جهان موجود قديم نيست و آفريده شده است، ولی نه از هيچ، بلكه از مواد نامنظم و دچار جنبش آشفته و مغشوش پيشين. به اين مواد نامنظم، خالق نظم بخشيده، سپس عقل را در روح و روح را در تن جا داده و جهان را در مجموع به عنوان موجودی جان‌دار كه دارای روح و عقل است، درآورده است. افلاتون جهان را كروی و همگن می‌دانست كه به طور مداوم می‌چرخد، و چهار عنصر اصلی، تشكيل دهنده‌ی جهان‌اند كه با يك‌ديگر نسبتهای معینی دارند و نسبت آتش به هوا مانند نسبت هوا به آب است و برابر است با نسبت آب به خاك. هستی از ديد افلاتون كامل است و در معرض پيری، فساد يا نابودی قرار ندارد و خودترميم و خودپوياست. روح از ديد افلاتون مقدم بر جسم آفريده شده و از دو جزء "تقسيم‌ناپذير تغييرناپذير" و "تقسيم‌پذير تغييرپذير" تركيب يافته و خود، ذات سومی ميان اين دو است.
 افلاتون آب و آتش و خاك و هوا را گوهرهای بنيادين نمی‌دانست بلكه آنها را حالتی از گوهر می‌شمرد. افلاتون هستی را دارای سه بخش می‌دانست. بخش نخست آن را بخشی می‌دانست كه هميشه يكسان است و مخلوق نيست و فناناپذير است و هرگز چيزی را از خارج به خود راه نمی‌دهد و خودش هم در چيز ديگری داخل نمی‌شود، بلكه چيزی‌ست در بسته و ناپيدا كه حواس قادر به درك آن نيستند و فقط انديشه می‌تواند درباره‌اش بينديشد. بخش دوم هستی، ماهیتی هم‌نام با بخش اول دارد كه از هر جهت به آن شبيه است. اين بخش مخلوق و محسوس است و همواره در جنبش و چرخش است و در مكان و زمان واقع شده است و حواس می‌تواند آن را دريابد. بخش سوم هستی، مكان است كه ازلی و ابدی است و فنا نمی‌پذيرد و برای اشيای مخلوق جا فراهم می‌كند و بدون واسطه‌ی حس، به وسیله‌ی نوعی عقل غير حقیقی دريافته می‌شود.
 هستی‌شناسی ارستو بر مبنای اين نظريه استوار بود كه طبيعت هر چيز غايت آن است، یعنی هر چيز آن‌گونه است كه به خاطر آن وجود دارد، پس هر چيز به اقتضای طبيعتش وجود دارد و دارای قوه‌ی حرکتی است كه عام و فراگير است و شامل همه‌ی انواع جنبش از انتقال و دوران تا هرگونه تغييرات کمّی و کیفی می‌شود. ارستو طبيعت را سرچشمه‌ی جنبش و سكون می‌دانست و معتقد بود كه هرچيزی كه دارای نيروی بالقوه‌ی جنبش‌زای درونی باشد "طبيعت"  نام دارد.
 از ديد ارستو حركت، كامل شدن آن چيزی‌ست كه در قوه است و به بيان ديگر، به فعل درآمدن قوه است. حركت هميشه بوده و هست و خواهد بود، زيرا بی‌حركت زمان نمی‌تواند وجود داشته باشد و چون زمان ازلی و ابدی است پس حركت هم هميشه بوده و هست.
 به نظر ارستو يك محرك نخستين كه او آن را "جنباننده‌ی ناجنبيده" می‌ناميد، جهان را هم‌راه با حرکتی دورانی به وجود آورده است. خود اين محرك نخستين دارای اجزا يا حجم نيست و در محيط جهان واقع است و خود، محيط است بر جهان.
 ارستو زمين را كره‌ای می‌دانست واقع در مركز جهان، كه همه چيزش از چهار عنصر آب و آتش و خاك و هوا تشكيل شده، ولی جرمهای آسمانی دارای عنصر پنجمی هم هستند. حركت طبیعی چهار عنصر زمینی را ارستو مستقيم و انتقالی، و حركت عنصر پنجم را دورانی می‌دانست و معتقد بود كه فلکها به طور كامل كروی هستند.
 ارستو عنصرهای چهارگانه‌ی زمینی را جاودان نمی‌دانست و معتقد بود كه از يكديگر زاده شده‌اند. آتش كه  سبك مطلق است جنبش طبیعی‌اش رو به بالا، و خاك كه سنگين مطلق است جنبش طبیعی‌اش رو به پايين است. باد به طور نسبی سبك و آب به طور نسبی سنگين است، و جنبش اين عنصرها هم رو به بالا و هم رو به پايين است و دارای جهتهای متقابل است.
 از نظر افلاتون و ارستو ماده چيزی نبود كه آفريده شده باشد، بلكه جاويدان و غير مخلوق است و فقط شكل آن تابع اراده‌ی خالق است، و خالق سازنده و خلق كننده‌ی شكلهای وجود ماده و معمار ساختمانها و ساختارهای  گوناگون آن است، نه خالق خود ماده.
 فيلسوفان مكتب کلبی- مانند آنتيستنس و ديوگنس- به هستی‌شناسی علاقه‌ی چندانی نشان ندادند. آنها بيشتر به انسان‌شناسی و اخلاق علاقمند بودند و فلسفه‌ی آنها نوعی دعوت به ساده زيستن، زهد، بازگشت به طبيعت، پشت كردن به زندگی خانوادگی، قهر کردن با دلبستگیهای دنیوی و چون سگ به دور از هر گونه تجمل و لذت تصنعی جسمانی زيستن بود.
 فيلسوفان مكتب شكاكيت- مانند پيرهو و تيمون و آرسه‌زيلائوس- شناخت هستی را برای بشر امری غير ممكن و محال می‌دانستند و در ارزش هرگونه شناختی شك می‌كردند.
 اپيكوروس در هستی‌شناسی پيرو دموكريتوس بود و بر اين باور بود كه جهان از اتم و تهی ساخته شده، ولی بر خلاف دموكريتوس، جنبش اتمها را هميشه و به طور كامل تابع قوانين طبیعی نمی‌دانست و تصادف را هم در آن اثر گذار می‌دانست. اتمهای اپيكوروس دارای وزن و در حال سقوط دائمی به سوی پايين بودند.
 اپيكوروس تا حدی برای اتمها اختيار و آزادی عمل قائل بود و معتقد بود كه آنها تا حدودی می‌توانند از مسير قانونمند خود منحرف شوند و در نتيجه، با اتمهای ديگر برخورد كنند، و  بر اثر این برخوردها درهم‌آميزند. او عقيده داشت كه از اين درهم‌آميزی ماده‌های گوناگون طبیعی حاصل می‌شود.
 اپيكوروس روح را مادی می‌دانست و معتقد بود كه از اجزایی مانند باد و گرما تشكيل شده است. او عقیده داشت که اتمهای روح در بدن پراكنده‌اند و پس از مرگ، روح متلاشی می‌شود و اتمهای آن كه باقی می‌مانند، قدرت احساس خود را از دست می‌دهند.
 زنو- فيلسوف رواقی- هستی را دارای بنيانی جسمانی و مادی می‌دانست و حتا روح و خالق را هم به طور كامل مادی تصور می‌کرد. او فضيلت و عدالت و قانونها را هم دارای سرشتی مادی می‌دانست و معتقد بود كه جريان امور جهان به طور كامل تابع قوانين طبیعی است. از ديد او در اصل فقط آتش وجود داشته، سپس عنصرهای ديگر، یعنی آب و خاك و هوا به تدريج پديد آمده‌اند، و در نهايت در يك آتش‌سوزی بزرگ جهانی، بار ديگر همه چيز به آتش تبديل می‌شود. از نظر زنو اين آتش‌سوزی نقطه‌ی پايان جهان نيست، بلكه پايان يك دوره و آغاز دوره‌ی ديگر است كه در آن دوباره اين مسير مکرر می‌شود و اين جريان به طور بی‌پايان تا ابد تكرار می‌شود.
 زنو می‌گفت:  آن‌چه روی می‌دهد پيش از این هم روی داده و پس از این هم روی خواهد داد، نه يك بار و دوبار، بلكه بی‌نهايت بار.
 زنو خالق را به عنوان روح آتشين جهان معرفی می‌كرد و بر اين باور بود كه او گوهری جسمانی است و هستی در تماميت خود، گوهر خالق را تشكيل می‌دهد. او عقيده داشت كه خالق- همانند "عسل" در شبکه‌های كندو- در جهان گسترده و پخش شده و "قانون کلی" كه همان "شعور عادی" است، همه چيز را در بر گرفته، و خدا- روح-  تقدير- زئوس همگی يك چيزاند. او تقدير را نيرویی می‌دانست كه  ماده را به حركت درمی‌آورد و "پروردگار"، "آفريدگار" و "طبيعت" را  نامهای ديگر آن می‌شمرد.
 هستی‌شناسی فلوتین بر مبنای تثلیثی مقدس استوار بود و او سه اقنوم در هستی می‌شناخت: يگانه‌ی مطلق ـ روح ـ نفس.
 اقنوم نخست "یگانه‌ی مطلق"  يا "واحد" است كه بالاتر از همه است و هيچ خاصيت و صفتی نمی‌توان به آن نسبت داد، فقط می‌توان گفت كه "او هست". يگانه‌ی مطلق بالاتر از "كل" است و بی‌آن‌كه نيازی به حضور داشته باشد، در همه چيز حضور دارد و به طور جاودانه در همه چیز حی و حاضر است، و در عين حال كه در هيچ جا نيست، در هيچ جایی هم نيست كه نباشد. "هستی" در مرتبه‌ای پايينتر از "يگانه‌ی مطلق" قرار دارد و فلوتین گاهی او را "خير"،  گاهی "حفسن" و گاه "خدا" می‌نامید.
 اقنوم دوم "روح عقلانی"  نام دارد كه آن را می‌توان "عالم معقولات" ناميد و هم‌چون نوری‌ست كه ذات يگانه‌ی مطلق در پرتو آن خود را می‌بيند و چون تصوير "واحد" است، و به اين دليل پديد آمده كه "واحد" در سير خویش‌جویی خود به "منظری" برسد و "روح عقلانی" جلوه‌ی همين منظر است.
 اقنوم سوم "نفس" است كه پايينتر از "روح عقلانی" قرار دارد و پديد آورنده‌ی همه‌ی چيزهای زنده، هم‌چنين خورشيد و ماه و ستارگان و تمام جهان است.
 فلوتین برای "نفس" كه آن را زاده‌ی عقل خالق می‌دانست دو جانب قائل بود. جانب درونی كه متوجه "روح عقلانی‌" است و جانب بيرونی كه رو به دنيای خارج دارد و متوجه طبيعت است.
 فلوتین طبيعت را پستترين عالم می‌دانست و می‌گفت كه هرگاه نفس از نگريستن به جانب بالا- یعنی روح عقلانی- غفلت كند، اين عالم- یعنی طبيعت- از او صادر می‌شود. فلوتین ماده را مخلوق روح می‌دانست و برای آن واقعيت مستقل قائل نبود.
 اگوستين قديس معتقد بود كه جهان از ماده‌ی خاصی ساخته نشده بلكه از هيچ به وجود آمده و نه تنها نظم و ساختار و شكل، بلكه خود ماده هم مخلوق است و هم‌راه با زمان و مكان خلق شده است.
 اگوستين در پاسخ اين پرسش كه "چرا دنيا زودتر آفريده نشده؟" چنين پاسخ می‌دهد كه "زودتر"ی وجود نداشته و زمان هنگامی آفريده شده كه جهان آفريده شده و در واقع هم‌زاد جهان است. از ديد او، در خالق پيش و پس وجود ندارد، بلكه او هميشه در "حال ابدی" است، یعنی مستقل از زمان است و سراسر زمان نزد او "حال" است.
 از نظر اگوستين قدیس تنها زمان  به واقع موجود حال است و گذشته خاطره‌ی حال و آينده انتظار حال است. اگوستين می‌گفت كه در حقیقت فقط سه زمان وجود دارد: حالی از چيزهای گذشته، حالی از چيزهای حاضر، و حالی از چيزهای آينده. "حال چيزهای گذشته خاطره است. حال چيزهای حاضر بينایی است. حال چيزهای آينده انتظار است."
 جان اسكات هرآن‌چه هست و نيست را جزو طبيعت می‌دانست و کل طبيعت را به چهار بخش تقسيم می‌كرد: آن‌چه آفريدگار است ولی آفريده نيست- آن‌چه هم آفريدگار است هم آفريده- آن‌چه آفريده شده ولی آفريدگار نيست- آن‌چه نه آفريدگار است و نه آفريده شده.
 جان اسكات خالق را در بخش اول و مفثفل افلاتونی را در بخش دوم قرار می‌داد، بخش سوم را متعلق به اشيای واقع در زمان و مكان می‌دانست و در بخش چهارم باز خالق را قرار می‌داد، ولی در اين بخش نه به عنوان خالق بلكه به عنوان غايت تمام اشيای هستی.
 جان اسكات معتقد بود كه هرچه از خالق جدا شده، در تكاپو و تلاش برای بازگشت به سوی اوست. به اين ترتيب پايان هرچيز، همان آغازش است و حد فاصل بين ذات احديت و كثرت، "لوگوس" (كلمه) است.
 جان اسكات آن‌چه خالق است و مخلوق نيست را ذات و ماهيت ساير چيزها می‌دانست و برای جهان جدا از وجود آفريدگار آفريده نشده، وجود و هستی مستقلی قائل نبود. او در وجود اشيا وجود خالق را می‌دید، در نظم آنها حكمتش را مشاهده می‌کرد، و در جنبش آنها حياتش را متجلی می‌دید.
 جان اسكات آن طبقه از اشيا را كه هم خالق‌اند و هم مخلوق، شامل تمام علتهای اوليه يا نمونه‌های اصلی می‌دانست و معتقد بود كه اين علتهای اوليه باعث ايجاد اشيای محسوس می‌شوند كه ماديت آنها غير حقیقی و موهوم است. او می‌گفت: هنگامی كه گفته می‌شود خالق هستی را از "هيچ" آفريد، از اين "هيچ"  بايد خود خالق را استنباط كرد. او خلقت را جريانی قديم و ازلی می‌دانست كه بی‌مرگ و ابدی است. مخلوق از ديد او وجودی متمايز از خالق نیست، مخلوق در خالق می‌زید و خالق خود را در مخلوق متجلی می‌سازد، پس ذات هستی همان خالق يا آفريدگار آفريده نشده است.
 توماس اكويناس بر اين عقيده بود كه جهان از هيچ آفريده شده و جنباننده‌ی نخستين، جنبش را از سكون و هستی را از نیستی آفريده است. او معتقد بود كه وجود جهان، جدا از وجود خالق و در مرتبه‌ای متمايز از مرتبه‌ی آفریدگار قرار دارد، ولی به اعتبار اینكه جهان فروغی تابيده شده از وجود منير خالق است و هم‌چون پرتوهای وجود اوست، مرتبه‌ی جهان پستتر از مرتبه‌ی خالق نيست، گرچه از آن خارج است. او هستی مخلوق را بازتابی از فروغ ابدی هستی خالق می‌دانست.
                                                                              
بهمن 1382

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا