دکارت شناگر ناشی دریای توفانی شک است. آنگاه که شکگرایی بر جهان سایه انداخت، او سراسیمه به دستوپازدن پرداخت، نه برای مبارزه با شک که برای گریز از سیل درهمشکنش. موجهای تردید در اصلهای مسلم انگاشته شده، با خروشی توفانی دریای آرام یقین را متلاطم کرده بود، و دکارت که به خیال خودش شناگری قابل بود- ولی اگر بخواهیم روراست باشیم باید اقرار کنیم که بسیار هم ناشی بود- چارهای نداشت جز شناکردن در مسیر این موجهای توفنده، برای رهایی از غرق شدن. کشتی نجاتبخشش در دل امواج سرکش شک، ریاضیات با اصلهای یقینآمیزشان بود، و سکاندار کشتیاش "پرتوتابی سرشتی" عقل بود که از نظمی دقیق و راهنما پیروی میکرد.
"پرتوتابی سرشتی" به او میآموخت که برای چیرگی بر امواج توفانی شک، و رهایی از غرق شدن در گرداب تردید، در شک بیاویزد و از تردید برای کشتی نجاتبخشش بادبان بسازد، و با این روش بکوشد تا توفان شک را در گرداب خودش غرق کند، یعنی به دور باطلش بیندازد.
بادبان نجاتبخشش این اندیشهی رهاننده بود:
در حقیقت ف وجود همه چیز جهان هستی میتوان و باید شک کرد، جز در حقیقت ف وجود شک که به طور یقین در آن نمیتوان شک کرد، چون اگر در آن شک کنیم، باز شکاک خواهیم بود، و به دوری باطل میافتیم، و دور باطل هم برای عقل خردپیشه پذیرفتنی نیست. و چون نمیتوان شک را با شک غرق کرد، و توفان درهم شکنندهاش را اینگونه خاموش ساخت، پس باید راه چارهای اندیشید، و راه چاره را همان "پرتوتابی سرشتی" عقل خردورز به او آموخت: قایق نجاتبخش تو این است: شک را مقدمهی اندیشه بگیر و اندیشه را مقدمهی وجود خویش، سپس از شک به یقین وجود خود برس، و بگو: من در هر چه شک توانم کرد در این شک نتوانم کرد که شک میکنم، و چون شک میکنم پس میاندیشم، و چون میاندیشم، پس باید موجودیتی داشته باشم اندیشنده، و چون موجودیتی دارم اندیشنده، پس هستم.
به این ترتیب دکارت بر طبق آموزههای راهنمای "پرتوتابی سرشتی" عقل، وجود خودش را بر خودش اثبات کرد، و از شک نابودکننده بادبان رهانندهی یقین ساخت، و کشتی ذهنش را از دریای توفانی تردید رهانید و به سلامت به ساحل امن یقین رسانید.
ولی مشکل کار این بود که همانطور که از شک میتوان به یقین رسید، در جهت مخالف، از یقین هم میشود به شک رسید، و گاهی این مسیر مخالف هموارتر و سرراستتر است. به عبارت دیگر میتوان استدلال دکارت را به این شیوه دگرگون کرد: برای من همه چیز یقینی است (حتا شک) و یقین داشتن نوعی اندیشیدن است، و چون من یقین دارم، پس اندیشمندم، و چون اندیشمندم و میاندیشم، پس هستم.
گزارههای استنتاجی دیگری هم با همین مؤلفهها، و با نتیجههایی به کلی متفاوت میتوان بیان کرد. به عنوان مثال: من هستم پس میاندیشم، و میاندیشم پس شک میکنم.
یا: من هستم پس شک میکنم، و شک میکنم پس میاندیشم، و میاندیشم پس هستم.
به این ترتیب شک نمیتوانست به تنهایی بادبان رهانندهی کشتی نجات دکارت باشد، و او بر همان ساحل به خیال خودش امن یقینی که نشسته بود، هر آن در معرض خطر هجوم توفانهای غرقکنندهای بود که میتوانست به آنی دوباره به غرقاب دریای متلاطم اندیشهاش بیندازد و در امواج سهمگین خود غرقش کند.
سخن کوتاه: دریای توفانی اندیشه، با موجهای زیروروکنندهی شک، هیچ یقینگاه امنی به عنوان ساحل ندارد و هیچ کشتی نجاتبخش یا بادبان رهانندهای هم برای نجات یافتن از آن موجود نیست، هرچه هست شک است و شک و شک، تا دورترین آفاق بیکرانه، و تا بینهایت اندیشه...
ولی چرا و چگونه دکارت به اشتباه افتاد و گرداب مرگبار شک یقیننما را با ساحل امن و نجاتبخش یقین حقیقی اشتباه گرفت؟ اشکال کار دکارت در چه و از کجا بود؟ به این پرسش بسیاری از اندیشمندان از توماس هابز و آنتونی آرنو و پییر بوردن تا نیچه و برگسون و هایدگر پرداختهاند، و کوشیدهاند از دیدگاه فلسفی خود به آن پاسخ بدهند. یکی از سادهترین و روشنترین پاسخها این پاسخ است که در قالب پرسشی مطرح میشود: چرا نمیتوان در شک کردن شک کرد؟ لابد دکارت پاسخ میدهد چون در این صورت به دور باطل میافتیم، و از شک به شک میرسیم. میتوان پرسید: چه کسی گفته و از کجا ثابت شده که این دور باطل است؟ چه اشکالی دارد که از شک به شک برسیم؟ به چه دلیل باطل بودن دور به عنوان حقیقتی یقینی فرض شده؟ اگر در باطل بودن دور شک کنیم، آنوقت به کجا میرسیم؟ آیا باز هم میتوانیم به شککردن یقین داشته باشیم، و مطمئن باشیم که چیزی وجود دارد که شکناپذیر است، و آن چیز همانا خود شک است؟ و اگر چنین نباشد پس هیچ چیز یقینی در جهان هستی وجود نخواهد داشت، و در این صورت اندیشیدن و وجود داشتن از شک کردن نتیجه نمیشود. با این استدلال میتوان حکم دکارت را چنین تغییر شکل داد: من در بعضی از چیزها شک میکنم، و در بعضی از چیزها شک نمیکنم، نه به هیچکدام از شکهایم یقین دارم و نه به هیچکدام از یقینهایم. هیچ چیز یقینی برای من وجود ندارد، حتا اندیشیدن "من" و حتا خود "من". هیچکدام از این دوتا هم بر من مسلم یقینی نیست، به همین دلیل نه از شکهایم به اندیشیدن میرسم و نه از یقینهایم. تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که چون "من" موجودیام که به همه چیز خودم، حتا به یقینهایم و حتا به شکهایم شک دارم، پس ممکن است وجود داشته باشم، ممکن هم هست وجود نداشته باشم، یعنی وجودم هم محل شک و تردید است، یعنی وجود من نه قائم به شک کردنم به همه چیز است، نه قائم به اندیشیدنم؛ و همه چیزم، از شکهایم گرفته تا یقینهایم، و از اندیشههایم تا خودم، همگی محل شکوتردیداند، و هیچ چیزی که شکناپذیر باشد برای "من" وجود ندارد. به این ترتیب است که میتوانم در دریای شک و تردید با امواج گرانسر و سرکش همسو شوم، و خودم را با پاروی شک و بادبان تردید، به ساحل نجات برسانم که همانا دریای مواج و توفانی شک و تردید است.
تیر 1385
|