داستان کوتاه "گودمن براون جوان" از شاهکارهای گرانقدر نثنیل هاثورن است. مک کیتان در مقالهای با عنوان "تفسیری بر گودمن براون جوان" این مضمونها را که مفسران و تحلیلگران مختلف درونمایهی اصلی این داستان کوتاه اثرگذار دانستهاند، برشمرده است:"واقعیت گناه، فراگیر بودن شر، گناهکاری پنهان و ریاکاری آدمها، ریاکاری پیوریتینیسم، نتیجههای شک و بیایمانی، تأثیرهای ویرانگر تردید و بدگمانی... تأثیرهای درهمشکنندهی رسیدن به این باور که تمام آدمها گناهکارانی ظاهرفریب و دورو هستند". اگر مورد مشخص پیوریتینیسم را کنار بگذاریم، درونمایههای دیگر همگی با هم در ارتباط نزدیکاند. در ضمن معنی داستان هم تنها به درونمایهی آن محدود نمیشود و تقابلها و تضادهای دیگری هم در داستان وجود دارند که سبب میشوند معنی آن غنیتر و پیچیدهتر شود.
داستان "گودمن براون جوان" داستانی کوتاه و فشرده است و بین اجزای اصلیاش- درونمایه، طرح، ساختار، شخصیت، زمینه، فضا- پیوندی تنگاتنگ و درهمآمیزی وحدتبخش وجود دارد. موضوع این داستان خواندنی به طور خلاصه این است:
یک روز عصر- در اواخر قرن هفدهم میلادی- گودمن براون جوان که سه ماه است ازدواج کرده، خانهاش در سیلم در ایالت ماساچوست و زن جوان و زیبایش- فیث(ایمان)- را ترک میکند تا به جنگل برود و شب را در آنجا برای انجام کاری که از آن چیزی نمیگوید، بگذراند. تنها این را میگوید که باید در فاصلهی غروب تا طلوع آفتاب آنجا باشد و کارش را انجام دهد. اگرچه دل فیث گواهی شومی میدهد و به شوهرش التماس میکند که از رفتن به جنگل منصرف شود و این کار را به وقت دیگری موکول کند، ولی براون به التماسهای زنش گوش نمیکند و راه میافتد. البته اعتراف میکند که کارش کار خیری نیست ولی دقیقاً نمیگوید که کارش چیست. از توضیح نویسندهی داستان چنین برمیآید که گودمن براون دارد میرود تا در مراسم آیینی جادوگران در جنگل شرکت کند، گرچه این کار از او که یک مسیحی معتقد و مؤمن است و به همسرش تذکر میدهد که دعا را فراموش نکند، بعید و عجیب است.
آغاز کنش رو به اوج داستان وقتی است که براون پس از ترک دهکده وارد جنگل تاریک تسخیرشده میشود و هنوز راه چندانی نرفته که شیطان در قالب مردی میانسال و به ظاهر محترم به او میپیوندد تا طبق قرار قبلی که با هم گذاشتهاند، همراه با هم به جنگل بروند. همینطور که پیش میروند شیطان حرفهای حیرتآوری میزند که براون را شگفتزده میکند. او میگوید که اجداد براون خشکمقدسهایی متعصب و استثمارگرانی ظالم و جنایتکارانی بیرحم بودهاند و دستی هم در جادوگری داشتهاند و خلاصه بندگان خالص و مخلص او بودهاند.
کمی بعد به براون میگوید که ستونهای جامعه، کلیسا و سردمداران ایالت نیوانگلند همگی هرزه، کفرگو و همدست و همپیمان با او هستند و جادوگرانیاند که به او خدمت میکنند. در همین حال براون آموزگار درس دینی دبستانش را در لباس جادوگرها میبیند و صدای خادم کلیسا و یکی از شماسهای آن را میشنود که سوار بر اسب دربارهی مراسم عشای شیطانی که قرار است در آن شرکت کنند و براون هم برای شرکت در آن عازم جنگل است، صحبت میکنند.
گودمن براون که میکوشد تا مانع فروپاشی دنیای تصورش از اطرافیانش و باورش به شریف و مؤمن و درستکار بودن آنها شود، سعی میکند دعا بخواند و به خدا پناه ببرد ولی وقتی ابری آسمان را ناگهان سیاه میکند، دعا خواندن را فراموش میکند و حیرتزده غرق تماشای ابر میشود. از دل ابر همهمهی صداهایی را میشنود که صاحبان بعضی از آنها را میشناسد، صدای افرادی مؤمن و خداترس. صدای زنش را هم در بین صداها تشخیص میدهد و دهشتزده میشود. وقتی ابر میگذرد و روبانی صورتی- مثل همانی که زنش دور کلاهش میبندد- را میبیند که رقصان از آسمان به زمین میآید، غرق در یأس و پریشانی میشود و با عجله به طرف مجمع جادوگران میرود. به آنجا که میرسد با جمعی از آدمهای شریر و بعضی از آدمهایی روبهرو میشود که آنها را میشناسد و تا آن زمان به نظرش مؤمنانی درستکار بودهاند. وقتی به سمت محراب هدایتش میکنند تا با این گمراهان پیمان برادری و وفاداری ببندد فیث به او میپیوندد. داستان وقتی به اوج میرسد که پیش از اجرای مراسم تعمید براون با فریاد به زنش میگوید که به آسمان نگاه کند و طلب آمرزش و رستگاری کند ولی دمی بعد پی میبرد که تنهاست و همسرش کنارش نیست.
در ادامه به بخش گرهگشایی داستان و افشای راز آن میرسیم. صبح روز بعد گودمن براون که به سیلم بازگشته احساس میکند که به کلی تغییر کرده و آدم دیگری شده است. حالا دیگر به همه بدبین است و به هیچکس اعتماد ندارد، حتا به همسرش و همسایگانش و مقامات کلیسا. به همه با دیدهی شک و بدبینی نگاه میکند و تردید دارد که در میان آنها آدم خوبی وجود داشته باشد. او تا زمان مرگ در همین حالت شک و بدبینی به سر میبرد و با کدورت خاطر میمیرد.
داستان "گودمن براون جوان" شباهت زیادی به داستانهای گوتیکی دارد که در اواخر سدهی هیجدهم میلادی در انگلستان شکل گرفت و ویژگی اصلی آن تسلط ارواح بر فضای داستان و مکانهایی بود که ارواح تسخیرشان کرده بودند و آدمهای تبهکار شیطانصفت و درها و دهلیزها و اتاقها و راههای مخفی که از آنها جیغها و فریادهای وحشتانگیز و نجواهای مرموز به گوش میرسد و ... همچنین این داستان به داستانهای "فاوستی" هم بیشباهت نیست. وجهاشتراکش با داستانهای "فاوستی" در موضوع رابطه با شیطان و همراهی با اوست. در داستانهای "فاوستی" معمولاً شخصیت اصلی داستان با شیطان معاملهای میکند و در برابر فروختن روحش به شیطان چیزی را به دست میآورد که آرزویش را دارد- چیزی مانند قدرت، ثروت، شهرت، محبوبیت، کامروایی، شهوترانی و عیاشی- البته در داستان "گودمن بران جوان" معاملهای بین براون و شیطان سرنمیگیرد و او روحش را به شیطان نمیفروشد ولی همان همراهی و همصحبتیاش با شیطان و حرفهایی که از شیطان میشنود کافیست تا روحش را برای همیشه بخشکاند و تا آخر عمر در آتش شک و بدگمانی بسوزاندش.
دلهره و دهشت دو عنصر تفکیک ناپذیر از هم و از سایر عنصرهای داستان "گودمن براون جوان" هستند و نیروی محرکهی رمزی هستند که درونمایهی داستان را مشخص میکند. براون صرفاً یک شهروند سیلمی اواخر سدهی هفدهم میلادی نیست، او در واقع نمونهی نوع بشر است. به بیان دیگر او هرکسی میتواند باشد زیرا آنچه میکند و علت کارهایش برای اغلب مردم آشنا و ملموس است. او کسیست که- مثل اغلب آدمها- گاهی وسوسه میشود که شر و وسوسههای شرارتآمیزی را که زادهی آن است، تجربه کند. البته تسلیم شدن او به این نوع وسوسهها گاهگاهی است چون او جوانی شریف و درستکار و نیکنفس است و در عین حال مؤمن و کلیسارو هم هست، ولی میخواهد پیش از آنکه دست از تمام وسوسههای آلوده بشوید و مثل یک مسیحی مؤمن و متدین و یک شهروند درست و حسابی پاک و منزه بشود و "مرد خوب" حقیقی شود، به "میوهی ممنوعه" برای آخرین بار گاز بزند و طعم شیرینش را بچشد و آخرین هوسبازیاش را بکند، بعد به ایمان مذهبیاش که در همسرش تجسم یافته پناه ببرد و در پرتو نور ایمانی که از چشمان همسرش میتابد- همسری که برای تقویت رمز داستان حتا نامش هم "ایمان" (فیث) است- به رستگاری و آمرزش و عاقبت به خیری برسد. ولی برای اینکه با شر روبهرو شود باید دستکم به طور موقت از "ایمان" خود جدا شود و این فاحشترین اشتباه نابخشودنیاش است چون نمیداند که شر چیزی انتزاعی نیست که بشود مدتی به آن آلوده بود بعد خود را از آن پاک و مبرا کرد و به دورش انداخت. اصلاً ارکان جهان پیرامون گودمن براون جوان و مردمانش- اجدادش، حکمرانان این جهانیاش، مراقبان روحانیاش، و سرانجام "ایمان"اش- همگی از مایهی شر ساخته شدهاند؛ و شر چنان در جهان پیرامونش فراگیر و شایع است که گودمن براون جوان اصلاً به وجود خوبی در این جهان شک میکند و پایههای ایمانش به نیکی سست و لرزان میشود. او دیگر باور ندارد که در اطرافش آدم خوب و درستکاری وجود داشته باشد. او با چشم در چشم شدن با شر تبدیل به آدمی بدبین و شکاک میشود که به تمام آدمها بدگمان است و در پس نقاب ظاهر نیک هریک باطنی شریر و شیطانی میبیند، به همین دلیل در بقیهی عمر آنقدر رنج میبرد و عذاب میکشد تا سرانجام ساعت مرگ دلگیرش فرا میرسد.
تیر 1391
[[در نگارش این نوشته از کتاب "مبانی نقد ادبی"- نوشتهی ویلفرد گرین، لی مورگان، ارل لیبر، جان ویلینگهم- ترجمهی فرزانه طاهری- استفاده کردهام.]
|