می‌تراود مهتاب
1391/4/29

 می‌تراود مهتاب.
 می‌درخشد شبتاب
 نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
 غم این خفته‌ی چند
 خواب در چشم ترم می‌شکند.

 "می‌تراود مهتاب" از سروده‌های سال ١۳۲۷ نیماست و از گرامی‌یادگارهای دوران اوج شکفتگی و بالندگی اوست. نیما تا این سال اغلب قله‌های شعر خود را درنوردیده و فتح کرده و آثاری گران‌قدر چون "خانه‌ی سریویلی"، "مانلی"، "ناقوس"، "پادشاه فتح"، "قوقولی‌قو"، "ققنوس"، "کار شب‌پا"، "که می‌خندد؟ که گریان است؟"، "بخوان ای هم‌سفر با من"، "خواب زمستانی" را سروده و پس از گذر از قله‌های بلنداوج شعر خود به شعرهای کوتاه مینیاتوری روی آورده بود. "می‌تراود مهتاب" یکی از زیباترین سروده‌های کوتاه نیما در این دوران است.
 اندیشه‌ی اصلی این شعر بیداری سرشار از درد و رنج انسان هشیار و آگاه به‌هنگام خواب مدهوشانه‌ی همگانی است، و تنهایی دردپرورد و جان‌کاه این انسان همیشه‌بیدار جان‌آگاه و رنجی که از ناهشیاری خموشانه‌ی دیگران می‌برد، و امیدهایش را به بیدار ساختن غافل‌خفتگان، آرام آرام از دست می‌دهد، و درمی‌یابد که درخشش کورسوی گذرای شبتاب برای روشن ساختن شب سیاه‌دل بی‌خبری کافی نیست.

 نازک‌آرای تن ساقه گلی
 که به جانش کشتم
 و به جان دادمش آب
 ای دریغا به برم می‌شکند.

 و این ساقه‌‌گل شکننده چیست جز ساقه‌گل امیدپرور و نازک‌آرای اندیشه‌های شاعر که از چشمه‌ی جان او آب نوشیده و پرورده‌ی آرمان و ایمان اوست، همین ساقه‌گل شاخسار روح شاعر که اینک چنین نومیدانه در آستانه‌ی درهم‌شکستن است و فرو افتادن.
 درها بسته است و پنجره‌ها بی‌روزنه، و کسی نیست که به یاری شاعر برخیزد، بر او در بگشاید، با او هم‌نوا و هم‌سرا گردد، و رنج گران‌سر بی‌کسی را که آوار اندوه و درد بر سر شاعر فرو می‌ریزد، بزداید:

 دستهاها می‌سایم
 تا دری بگشایم
 بر عبث می‌پایم
 که به در کس آید.
 در و دیوار به هم ریخته‌شان
 بر سرم می‌شکند.

 از این روست که شاعر ناتوان می‌ماند در برآوردن خواهش نگار سحر که همانا دادن مژده‌ی صبح‌دم است به غافل‌خفتگان "قوم به‌جان‌باخته"، و این ناتوانی چونان خاری در جگر شاعر فرومی‌رود و روحش را زخمی می‌کند.

 نگران با من استاده سحر.
 صبح می‌خواهد از من
 کز مبارک‌دم او آورم این قوم به‌جان‌باخته را بلکه خبر.
 در جگر لیکن خاری
 از ره این سفرم می‌شکند.

  و او ناتوان از برآوردن تمنای ملتمسانه‌ی سحر و بیدار ساختن شب‌زدگان مدهوش، راهش را پی می‌گیرد، تنها و نومید، با پاهای خسته و فرسوده از رنجهای راه دراز؛ و بی‌همراه، به راه بی‌انتهایش ادامه می‌دهد، غرقه در اندوه بی‌کسی:

 مانده پای‌آبله از راه دراز.
 بر دم دهکده مردی تنها
 کوله‌بارش بر دوش
 دست او بر در، می‌گوید با خود:
 "غم این خفته‌ی چند
 خواب در چشم ترم می‌شکند."

اردیبهشت 1380

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا