رمان "اگر شبی از شبهای زمستان مسافری"- اثر ایتالو کالوینو- رمانیست پرشور، در ستایش کتاب و کتابخوانی و سرشار از عشق به مطالعه؛ همچنین رمانیست آموزنده در آموزش شیوهی کتابخوانی. گزارهی اصلی کالوینو در این رمان ف کمی عجیبغریب و البته بس جذاب این است که اگرعشق به کتابخوانی ژرف و راستین باشد آنگاه به عشق بین انسانها میانجامد و کتابدوستی در نهایت به دوستی آدمها منجر میشود.
ماجرای اصلی رمان از این قرار است: مرد و زن جوانی هردو، نسخههایی از رمان "اگر شبی از شبهای زمستان مسافری" اثر ایتالو کالوینو را میخرند و به خانهمیبرند و با ذوق و شوق فراوان سرگرم خواندن میشوند، ولی وقتی چند صفحه از رمان را میخوانند، درست در لحظهای که مجذوب ماجراهای جذاب آن شدهاند، متوجه میشوند که در اثر اشتباهی که در صحافی کتاب رخ داده، کتابشان تنها یک فصل از رمان- از صفحهی ۱۷ تا ۳۲- را دارد که پشت سر هم تکرار شده است. آگاهی از این موضوع آنها را پکر میکند، و ذوقوشوقشان به سرخوردگی تبدیل میشود. هنگام مراجعه به کتابفروشی برای پس دادن نسخهی معیوب و تعویض آن با نسخهای سالم، متوجه میشوند که کتاب ناقصی که خریده و خوانده و مجذوب آن شدهاند، اصلاً رمان "اگر شبی از شبهای زمستان مسافری" اثر ایتالو کالوینو نبوده، بلکه رمان دیگری به نام "ما با دور شدن از مالبورک" اثر نویسندهی گمنام لهستانی به اسم تادزیو بازاکبال بوده و- به دلیل خطای تهدوز- اشتباهی جلد رمان کالوینو روی آن دوخته شده است. این مرد و زن جوان در کتابفروشی با هم آشنا میشوند و چون مشکلی مشترک دارند، سر صحبتشان باز میشود و بینشان به واسطهی کتاب نوعی همبستگی، همدستی و ارتباط برقرار میشود- به قول کالوینو "چه چیزی از این طبیعیتر؟"- و کتابخوانی بیروح ف تکنفرهشان تبدیل میشود به کتابخوانی باروح، همراه با فکر کردن به هم. هردو هم تصمیم میگیرند حالا که یک فصل از رمان بازاکبال را خوانده و به جای حساسش رسیدهاند، به جای رمان کالوینو، رمان بازاکبال را بخرند و ادامهی این رمان هیجانانگیز را بخوانند. در همین نخستین ملاقات و گفتوگوی چند دقیقهای، هرکدام از دید دیگری جذاب به نظر میرسد و با هم احساس تفاهم و همفکری میکنند، در نتیجه خیلی زود خودمانی میشوند و شماره تلفن ردوبدل میکنند تا اگر باز در نسخههای جدیدشان اشکال وجود داشت، همدیگر را خبردار کنند و برای رفع مشکل از هم کمک بگیرند. بعد از بردن کتابهای جدید به خانه و شروع مطالعه، با کمال تعجب متوجه میشوند که ماجرای رمانی که خریدهاند هیچ ربطی به ماجرای رمانی قبلی ندارد و اگرچه این رمان هم به نوبهی خود رمانی جالب و جذاب است ولی به کلی رمانی تازه است، بیارتباط با رمان قبلی؛ و این هم، افسوس و صد افسوس، نسخهای کامل و سالم نیست و دارای صفحات سفید چاپ نشدهی فراوان است که مانع میشود بتوانند خواندنش را ادامه بدهند. با هم تماس میگیرند و ملاقات و تبادل نظر میکنند و سعی میکنند مشکل مشترک را به کمک هم حل کنند. داستان ادامه مییابد و، به دلیل نابهسامانیهای بازار چاپ و نشر کتاب و آشفتگیهای ناشی از تداخل ادبیات و سیاست، ماجرای خواندن رمانهای ناقصی که هرکدام بیش از یک فصل ندارد، بارها تکرار میشود و هربار آن دو رمانهای تازهای به دست میآورند که به دلیل نداشتن بیش از یک فصل کامل، ناچار میشوند آن را با کتاب دیگری عوض کنند. در نتیجه حدود ده فصل از ده رمان مختلف را میخوانند، یکی از یکی شیرینتر و جذابتر ولی بیارتباط با هم، و در طی این مسیر عجیب نامتعارف کمکم با هم صمیمی و صمیمیتر میشوند؛ و سرانجام در پایان رمان، عشق مشترکشان به کتابخوانی تبدیل به عشق مشترکشان به هم میشود،عشقی که به ازدواج میانجامد و رمان به خیر و خوشی، اینچنین، به پایان میرسد:
"خوانندهی هفتم حرف را قطع میکند:
- شما فکر میکنید هر خواندنی باید اول و آخر داشته باشد؟ در زمانهای قدیم روایتها فقط دو نوع پایان داشتند: قهرمان زن و قهرمان مرد وقتی از تمام آزمایشها بیرون میآمدند یا باهم عروسی میکردند یا این که میمردند. نهایتی که تمام روایتها را به خود میکشد دو صورت دارد: یا ادامهاش در زندگی است و یا ناگزیر مرگ است.
در اینجا تو لحظهای مکث میکنی تا بیندیشی. بعد جرقهای ناگهانی روشن میشود. تصمیم میگیری با لودمیلا عروسی کنی.
فصل دوازدهم
آقای خواننده و بانوی خواننده! در حال حاضر شما زنوشوهراید. یک تختخواب بزرگ مشترک پذیرای کتابخوانیهای موازی شما است.
لودمیلا کتابش را میبندد، چراغ کنار تختش را خاموش میکند، سرش را روی بالش رها میکند و میگوید:
- تو هم چراغت را خاموش کن، از خواندن خسته نشدهای؟
و تو میگویی:
- یک دقیقهی دیگر صبر کن، دارم کتاب اگر شبی از شبهای زمستان مسافری از ایتالو کالوینو را تمام می کنم."
در فصل نخست این رمان، پاسخهایی خواندنی، آموزنده و جالب به این پرسشها که "چه نوع کتابهایی در کتابفروشیها میتوانی پیدا کنی؟"، "خرید یک کتاب تازه چه نوع لذتی به تو میدهد؟"، "نخستین بار کتاب را در چه وضعیتی باز میکنی؟"، "کجا برای خواندن کتاب مناسبتر است و بخش مقدماتی لذت بردن از کتاب کدام است؟"، "از یک کتاب چه انتظاری باید داشته باشی؟" و "چگونه باید کتاب بخوانی؟" داده شده که به کار هر کتابخوانی- چه تازهکار و نابلد چه کهنهکار و کارکشته- میآید و مروری بر چکیدهی آنها خالی از لطف نیست.
چه نوع کتابهایی در کتابفروشیها میتوانی پیدا کنی؟
"... میدانی که به وسعت هکتارها و هکتارها، کتابهایی هستند که میتوانی از خیر خواندنشان بگذری، کتابهایی که برای کارهای دیگری ساخته شدهاند تا خوانده شدن، کتابهایی که بینیاز به بازکردنشان آنها را خواندهای، چون آنها از نوع کتابهایی هستند که حتا پیش از نوشتن خوانده شدهاند... کتابهایی که چون همه خواندهاند، انگار تو هم خواندهای... کتابهایی که تو سالیان سال به دنبالشان بودی و پیداشان نکردهای، کتابهایی که دقیقاً حاوی مطالبی است که در حال حاضر تو به آن علاقهمندی، کتابهایی که دوست داری همیشه و در هر شرایطی دم دست داشته باشی، کتابهایی که دوست داری آنها را کناری بگذاری و تابستان بخوانی، کتابهایی که لازم داری در کنار کتابهای دیگرت در قفسه بگذاری، کتابهایی که برایشان نوعی کنجکاوی حریصانه و توجیه نشدنی داری." (اگر شبی...- ص ۹ و ۱۰)
خرید یک کتاب تازه چه نوع لذتی به تو میدهد؟
"یک کتاب تازه منتشر شده به تو نوعی لذت خاص میدهد. این فقط کتاب نیست که تو داری با خود میبری، بلکه تازگی آن است که فرقی با یک کالای تازه از کارخانه درآمده ندارد. چون کتابها هم با این زیبایی شیطانی آشنایند، همان زیبایییی که تا پشت جلد زرد شد و گوشهی روکش هم سیاه شد و خزان زودرس کتابفروشیها سر رسید، از رنگ و رو میافتد.
تو همیشه در آرزوی آشنایی با تازگی واقعی بودهای که با یک بار تازه بودن همیشه تازه میماند، اگر، بیتحمیل یا تعقیب، کتابی را به محض انتشار بخوانی، در همان لحظهی اول صاحب این تازگی شدهای. آیا این بار اتفاق خواهد افتاد؟ هرگز نمیدانیم. ببینیم کتاب چگونه آغاز میشود." (اگر شبی... – ص ۱۱)
نخستین بار کتاب را در چه وضعیتی باز میکنی؟
"شاید آن را برای لحظهای در کتابفروشی ورق زده باشی. یا شاید چون در لفاف زرورق پیچیده شده بود، موفق به این کار نشدهای. در اتوبوس هستی، بین دیگران ایستادهای، دستگیره را با یک دست گرفتهای، درحالیکه سعی داری بستهی کتاب را باز کنی. انگار میمونی بیاینکه شاخهای را که به آن آویزان شده رها کند، بخواهد موزی را پوست بگیرد. مراقب ضربههای آرنجت باش. لااقل عذر بخواه. شاید کتابفروش کتاب را نپیچیده و آن را توی کیسهای به تو داده. همین کارها را آسانتر میکند. توی ماشینت هستی، پشت یک چراغ قرمز ایستادهای، کتاب را بیرون میآوری، لفاف شفاف آن را پاره میکنی، اولین خطوط آن را میخوانی. طوفانی از بوق زنجیر را پاره میکند. چراغ سبز شده. راه را بند آوردهای.
پشت میز کارت هستی. انگار برحسب تصادف کتاب میان باقی کاغذهایت است. پروندهای را برمیداری و کتاب را میبینی، همینطوری آن را باز میکنی. آرنجها را به میز تکیه میدهی، دستت را زیر چانهات زدهای، انگار در مسئلهای غرق شده باشی و حالا در گذر از اولین صفحات کتاب هستی. آرام به پشت صندلی تکیه میدهی، کتاب را تا ارتفاع بینیات بالا میآوری. صندلی روی پایههای عقبش تعادلش را حفظ کرده. پاهایت را روی کشوی کنار میز تحریر که به این قصد بازش کردهای، میگذاری. موقع کتاب خواندن، حالت پاها از اهمیت خاصی برخوردار است، یا شاید پاها را روی میز و میان پروندههای مورد مطالعهات دراز میکنی." (اگر شبی ... – ص ۱۱ و ۱۲)
کجا برای کتاب خواندن مناسبتر است و بخش مقدماتی لذت بردن از کتاب کدام است؟
"ترجیح دارد که به بیصبری خود فائق آیی و منتظر باشی تا توی خانه کتاب را باز کنی. خب، حال اینچنین شده. تو در اتاقت هستی. آرامی. صفحهی اول را باز میکنی، نه، صفحهی آخر را باز میکنی و اول از همه میخواهی بدانی چقدر طول دارد. خوشبختانه خیلی طولانی نیست...
کتاب را در دستت میچرخانی. نوشتههای پشت جلد و برگردان آن را نگاه میکنی. همان جملات همیشگی که حرف مهمی ندارند. البته این ترجیح دارد به خطابهای که به وضوح فراوان جانشین ارتباط مستقیمی شود که کتاب باید با تو برقرار کند، و یا جانشین مطالب پربار یا بیاهمیتی که خودت باید شخصاً از کتاب بیرون بکشی، و البته این نوع چرخش به دور کتاب، یعنی دوروبرش را خواندن، پیش از خواندن داخلش، خودش بخشی از لذت بردن از یک کتاب است. اما مثل تمام لذایذ اولیه، دورهی مساعد خود را وقتی طی میکند که از آن به عنوان یک کلیت به سوی لذت پایدارتری که از مصرف عمل به دست میآید، استفاده کنی: یعنی خواندن کتاب." (اگر شبی...- ص ۱۳)
از یک کتاب چه انتظاری باید داشته باشی؟
"قرار نیست در این کتاب بهخصوص منتظر چیز بهخصوصی باشی. تو آدمی هستی که به دلیل اصول زندگیات هیچ انتظاری از هیچ چیز نداری. آدمهای بسیاری از تو جوانتر یا از تو پیرتر، زندگیشان در انتظار تجربههای فوقالعاده گذشته. تجربه با کتابها، آدمها، سفرها و ماجراها و با تمام چیزهایی که آینده در چنته دارد. اما تو، نه. تو میدانی به بهترین چیزی که میتوانی امید داشته باشی، این است که از بدتر احتراز کنی. این نتیجهای است که در زندگی خصوصی به آن رسیدهای، چه در مورد مسائل فرادنیایی و چه مسائل دنیایی. و اما با کتاب؟ البته! چون این هدف را در تمام زمینههای دیگر رد کردهای، فکر میکنی میتوانی به خودت اجازه دهی که دست کم لذت خاص پرامید دوران جوانی را در یک مقطع کاملاً محدود چون کتاب، با تمام خطرکردنها و مهلکههایش داشته باشی. شکست خیلی سخت نیست." (اگر شبی...- ص ۸ و ۹)
چگونه باید کتاب بخوانی؟
"راحتترین حالت را انتخاب کن: نشسته، لمیده، چمباتمه، درازکش، به پشت خوابیده، به پهلو خوابیده، دمرو، توی مبل، مبل متحرک، راحتی، عسلی، یا توی یک ننو، اگر داشته باشی، و البته یا روی تخت یا توی تخت. حتا میتوانی در یک حرکت یوگا، سرت را زمین بگذاری و البته کتاب را هم وارونه بگیری." (اگر شبی...- ص ۷)
"پاهای بالا گرفته اولین شرط لذت بردن از خواندن است. خب، منتظر چه هستی؟ پاهایت را دراز کن، آنها را روی بالشتک بگذار، یا دو بالشتک، یا روی دستهی نیمکت، یا بالای مبل، روی میز چای، روی میز تحریر، روی پیانو، یا روی نقشهی پنج قاره. اما اگر میخواهی پاهایت را روی بلندی بگذاری، کفشهایت را دربیاور، وگرنه دوباره آنها را به پا کن. ولی همینطوری به یک دست کفش و به یک دست کتاب نمان." (اگر شبی... – ص ۸)
"نور را طوری میزان کن که دیدت را خسته نکند. این کار را فوراً بکن، چون به محض اینکه سرگرم خواندن شوی دیگر امکان حرکت برایت نیست، طوری بنشین که صفحهی مقابلت در سایه نیفتد: انگار انبوهی حروف سیاه در زمینهای خاکستری، به مثال لشکری از موشها. اما خوب مراقب باش تا نور شدید به کتاب نتابد و با انعکاس آن روی سفیدی خام کاغذ، انبوه سایهی حروف، مثل تابش نور خورشید جنوب روی نماها، به هنگام ظهر، نشود. از همین حالا سعی کن هرچه که قرار است تو را از خواندن منفک کند، پیشبینی کنی. دیگر چه مانده؟ شاش داری؟ این دیگر با خودت است." (اگر شبی...- ص ۸)
خرداد 1387
|