جستوجوی اندیشههای فلسفی- عرفانی در آثار ادبی، به ویژه ادبیات داستانی، موضوع پژوهشی جذاب است. در ادبیات کلاسیک ما داستانهای عرفانی- فلسفی گوناگونی آفریده شده است. داستانهای "حی ابن یقظان" (زندهی بیدار) و "سلامان و ابسال" از پورسینا و رسالههای تخیلی- داستانی "آواز پر جبرئیل"، "عقل سرخ"، "روزی با جماعت صوفیان"، "مونس العشاق"، "لغت موران" و "صفیر سیمرغ" از سهروردی از آثار چشمگیر در حوزهی ادبیات فلسفی-عرفانی منثور ما به شمار میروند. در ادبیات داستانی معاصر کمتر اثری نوشته شده که به طور مستقیم به فلسفه پرداخته یا موضوع آن عرفان باشد ولی به اندیشههای فلسفی در آثار داستانی نویسندگان نامداری چون صادق هدایت، محمود اعتمادزاده (م.ا.به آذین)، جلال آلاحمد، بهرام صادقی، نادر ابراهیمی و سیمین دانشور به طور غیر مستقیم و فرعی پرداخته شده و این نویسندگان از زبان بعضی از شخصیتهای داستانی خود، یا از زبان راویهای داستانهایشان، مایههایی از اندیشههای فلسفی- عرفانی را نشان دادهاند. رمان "بوف کور" نخستین اثر داستانی در ادبیات معاصر فارسی است که دارای مایههای فلسفی است.
رمان "سلوک" نوشتهی محمود دولتآبادی از این نظر رمانی جالب توجه است و در آن اندیشههای فلسفی- عرفانی بحثانگیزی مطرح شده است. در این پژوهش نگاهی گذرا به اینگونه اندیشهها در این رمان کردهام.
رمان "سلوک" روایت ماجرای یک روز از زندگی مردی میانسال به نام قیس است در شهری اروپایی. روزی پر از سرگشتگی و آوارگی، روزی پر از کابوسهای وحشتناک و خیالهای تلخ، روزی پر از دغدغهها و خلجانهای روحی، پر از بدبینیها و تردیدها و نومیدیها. قیس صبح زود با ترن وارد شهری در سوییس میشود تا به منزل دوست قدیمیاش- عمو آصف- برود و مدتی را در آپارتمان کوچک او بگذراند ولی آصف منزل نیست و قیس تمام روز را در انتظار آمدن او سرگردان و سرگشته، آوارهی خیابانها و کافهها است و غرق در فکر و خیال عشقی شکست خورده، مبتلا به سرطان بیوفایی و دورویی و خیانت، و غرق در اندیشهی محبوبهای رؤیایی که سالها همه چیزش بوده، افسوس که مدتیست به فریبکاری و دورویی روی آورده و بیوفایی پیشه کرده. در همان اول صبح، گذر قیس، به دنبال سایه- مرد- شبحی مرموز و مهآلود که نشانههایی فراوان از خود او و پدر مرحومش دارد، به گورستان قدیمی شهر میافتد و در آنجا دفتر یادداشتهای روزانهی کهنه و شیرازهگسستهی مرد را چون غنیمتی گرانقیمت به دست میآورد، و پس از آن در کافهای به خواندن خاطرات سایه- مرد- شبح میپردازد؛ خاطراتی که در حقیقت شرح زندگی و اندیشهها و دغدغههای خود اوست و فاجعهی زندگی او را بازگو میکند. با بازخوانی سطرهایی از نوشتههای همین دفتر شیرازهگسسته و پارهپاره، و با اندیشیدن دربارهی متن نوشتهها، و یادآوری خاطرههای گذشته، اندیشههای فلسفی رمان "سلوک" را درمییابیم.
قیس ذهنی فلسفی دارد و نوشتههای این سایه- مرد- شبح مرموز سرچشمهی فوران اندیشههای فلسفی در ذهن خیالپرداز او، با قدرت تخیلی ویرانگر است:
"آه ... چرا خداوند قدرت تخیل مرا نابود نمیکند؟" (سلوک- ص١٨)
ذهن پوینده و کنجکاو و کنکاشگر او تشنهی بازگشایی رازهاست و غرق در وسوسهی رازگشایی، راز زاویههای ناشناختهی هستی آدمی را گشودن، آدمی که هرچقدر هم شناسا باشد باز هم ناشناخته است و در عین ناشناس بودن شناخته شده، آدمی نیمهشناسا- نیمهناشناس، پر از تاریکی- روشنیهای وهمانگیز. ذهن این مرد فکور ذهنیست پر از پرسش و معما و دغدغه، و همین دغدغههاست که او را به وادی حیرت و سرگردانی فلسفی میکشاند:
"... چگونه باز کنم، چگونه بگشایم راز این زاویه از هستی آدمی را که نمیشناسم، که میشناسم و نمیشناسم؟" (سلوک- ص ۱۹ )
شناخت انسان و پیچیدگیهای روانیاش یکی از معضلهای مهم فلسفی قیس است. برای او معمایی بدون پاسخ است انسان، و این که "انسان چگونه حسی است". شاخه شاخه بودن ذهن انسان و پرش غیر ارادیاش از این شاخه به آن شاخه، و سردرگمیاش در این شاخساران انبوه، در جستوجوی چیزی که نمیداند چیست، قیس را میآزارد و مایهی تشویشش میشود:
"انسان چگونه حسی است؟! من چگونه حسی هستم وقتی خودم را، بارانیام را، شال گردن و چمدانم را با خود حمل میکنم از جایی که نمیشناسم به جایی که فقط یک احتمال هست برای آسودن؟ من چگونه حسی هستم وقتی ذهنم شاخه شاخه شاخه است که من در هر شاخهاش اسیر و اسیر و اسیرم به جستوجوی نیافتن و نبود آنچه در جستوجویش هستم؟" (سلوک ص ۳۵- ۳۴)
زندگی قیس، سراسر زندگی ذهنی است. او در ذهنش زندگی میکند، در ذهنش جریان و تداوم مییابد و در ذهنش میمیرد. جهشهای دیوانهوار ذهن لگامگسیخته و سرکش، با سرعتی سرسامآور، از این سو به آن سو در فراز و نشیب تداعیها و پرشهای بلندپروازانهی مرغ خیال از این شاخه به آن شاخه، جان او را خسته و فرسوده کرده است:
"مغزم... آه، مغزم. باید بنشینم. باید بنشینم. مغزم در تمام وجودم جاری است، و تمام وجودم بیاندازه خسته است. خستگی مرگ. چقدر مرگ انباشت شده است در این شیارهای مغز، چقدر! و من چگونه بتوانم همهشان، جزءبهجزءشان را توضیح بدهم؟ تداعی... تداعی به ستوه میآوردم و دیوانهام میکند. کدام دست میتواند با سرعت کیهانی مغز هماهنگ باشد؟" (سلوک- ص ۳۵)
ذهن سیال و سیلانی قیس در بستر کلمات سرریز میکند و جاری میشود. در این شارشگاه است که طوفانی سهمگین درون او میوزد و سیلآسا بر او هجوم میآورد. کلمات ظرفهای بسیار کوچکی هستند برای بیان آنچه در ذهن و روح جاری است و برای آشکار ساختن بینهایت وجود آدمی:
"از خیلی زمانهای پیش، شاید از روزگاری که در کتابت با کلمه آشنا شده بود به این درک رسیده بود که کلمه- کلمات ظرفهای بسیار کوچکی هستند برای بیان آن وجد یا مهابتی که در ذهن و در روح گذر دارند. و دانسته بود کلمات و زبان کمترین امکانی است که آدمیزاد برای بیان بینهایت خود در اختیار دارد." (سلوک- ص ۲۳)
بااینهمه، ذهن و سرعت شگفتانگیز پویش صاعقهوار و سیلابگونش سالک "سلوک" را حیرتزده میکند و بر او معمایی عجیب مینماید:
"... این قابلیت ذهن را میشناسم و سرعت حیرتانگیز آن را که به یک آن جهانی را میتواند در نوردد و بیشمار مرتبه واقعهای را به مشاهده ضمیر درآورد. یک لحظه بیش نیست آن دم که توازن منطقی زمان و مکان با انباشتههای ذهن آدمی در هم میریزد و هیچ وسیلهای قادر به ثبت بیرونی آن چه در مغز سیلان دارد، نیست." (سلوک- ص ۱۷۲)
رازورمزهای پیچیدهی وجود و دشواریهای هستیشناسی، به ویژه فهم هستی و هویت ذهن و حیات ذهنی، برای قیس معمایی معضل است. برایش آسان نیست ثبت و ضبط دقایق و ظرایف باریکی که در ذهن میگذرد و "دانسته نمیشود چگونه میگذرند؛ به خصوص این لحظات که در طول حرکت نمیکنند؛ در هیچ جهت خاصی حرکت نمیکنند و تصور هندسی آن نه فقط دشوار، که ناممکن است. زیرا که زمان و مکان قیدی نیست برایشان؛ و نه موقعیت یا حالتی مشخص هم. بسا که اندیشیدهام چنین لحظاتی به جهان میمانند و فراتر از پندار و فرض ابعاد آن. اما خود نمیدانم چه چیزی فزونتر از بود و نبود جهان در لحظاتی از ذهن و جان میتواند وجود داشته باشد؛ گیرم باور دارم که باید وجود داشته باشد. شاید همین نابههنجاری است آنچه همخوان و سازگار نیست با طبیعت بودن، معمول و معقول بودن. درگیری با خود، اصطلاح معمول چنین احوالی است؛ اما چنین اصطلاحی هم جامع و قانع کننده نیست. زیرا آنچه در لحظه و ذهن وجود دارد، آنچه در ذهن جریانی سیال و بیرنگ- گیرم گردابوار- دارد، در اصطلاح فقط درگیری با خود نمیگنجد؛ بل درگیری با خود هم در آن جاریست. بیگمان اگر از بیرون به چنین شخصی نگریسته شود، حالت بروزات آن به درگیری با خود تعبیر میشود، اما این فقط یک تعبیر است و گنگ است و مثل تمام زبان و کلمات چیزی نیست جز گذر کردن از سطح انبوه پیچیدگیهایی که زبان و کلمات قادر به بیان آن نیستند. بله؛ من با خودم درگیر هستم، اما من کیست و خود کدام است؟" (سلوک- ١۹٨)
برداشت "سلوک" از عشق بین دو انسان- به خصوص عشق بین زن و مرد- برداشتی کموبیش عرفانی است. نیلوفر- معشوقهی قیس- عشق را سرچشمهی یگانگی میداند و درهمآمیزگاه دو روح برای یکی شدن:
"دو انسان میتوانند و این قابلیت را دارند که روحشان چنان در هم بیامیزد که در بسیاری لحظات یکی بشوند، یگانه." (سلوک – ص ٨۰)
از دید قیس ، آنها که عاشق به دنیا میآیند، معشوقی دارند که نیمهی نیکتر، برتر و والاتر وجود آنهاست و ایشان بی نیمهی برتر وجود خویش ناقص و ناتماماند، به همین دلیل است که از ابتدای تولد و از همان دوران نوزادی در جستوجوی معشوق خویش- یا نیمهی ناپیدای وجود خویش- هستند و این جستوجو آنها را گرفتار سرگردانی و آوارگی و خانهبهدوشی مستمر میکند :
"در نبودت هم، من نوزاد، از آغاز، به جستوجوی تو بودهام سرگردان کوچهها و خیابانها در یک خانهبهدوشی مستمر و در سفری که خوب به یاد میآورم از کدام زاویهی ذهنم آغاز شده بود." (سلوک- ص ١۹)
این جستوجوی شیداگونهی تاریخی عمری بس درازتر از عمر عاشق دارد و سابقهی آن به پیچشها و چرخشهای هزارهها میرسد، و این سخنی رازآگین است که آن را نباید با نامحرمان اسرار در میان گذاشت، زیرا برایشان باورپذیر نیست و با شک و تردید خود آن را میآلایند:
"یافته شدن دو نیمهی گمشده، دو نیمهای که پیش از روزگار قیس عامر از هم جدا افتادهاند و در پیچ و چرخشهای هزارهها به جستوجوی نابهخود بارها مرده و زنده شدهاند تا سرانجام یک دیگر را بیابند در یک برخورد ناباورانه، خود سخن و معرفتیست که جز در وجود آن دو کس، زمینهی باورمندی دیگری نمیتواند داشته باشد." (سلوک- ص ٨۰)
در راستای چنین باور و برداشتیست که راوی "سلوک" پرسش فلسفی مهم زیر را مطرح میکند:
"چرا باید قبول کرد که حتماً دو آدم میبایست در عمر یکباره یکدیگر را دیده و شناخته باشند تا بتوانند در جایی و لحظهای همدیگر را به جا بیاورند؟" و خودش پاسخ میدهد: "نه، لزوماً اینطور نیست. چنانچه قیس پیش از پیدایش عینیت یافتهی "او" به جستوجویش میپوییده است، میتواند نیز کسی در آیندهی من بزید و مرا در اکنونم به جا بیاورد." (سلوک- ص ۲١)
معشوق از جنس خود عاشق و از گوهر روح اوست. آندو از ازل یگانه و یکتا بودهاند، بعدها، در لایهلایههای دویی، از هم جدا افتادهاند. در طول مرگها و زندگیهای بیشمار، گاه یکدیگر را یافتهاند و گاه گم کردهاند، زمانی به هم پیوستهاند و زمانی از هم گسستهاند. دورانهای وصل کوتاه بوده و دورانهای فصل دراز. با این حال، چه باهم و چه بیهم، هرگز از هم جدا نبودهاند:
"تنها او بود که خود قیس بود، و آدمی هرگز روح خود را از نگاه خود پنهان نمیدارد اگر با خویش در ریا نباشد." (سلوک- ص ۲۶)
"آری... او از گوهر خودم بود که نمیدانم چگونه گم و ناپدید شد در لایه- لایههای دویی." (سلوک- ص ۲۷)
عشق آینه میگذارد در برابرت و معشوق آن آینه است به موازات تو و رودرروی تو، مگر نه اینکه "طبیعیترین نیاز آدمی است که یک نفر دیگر آینهی او باشد"؟ پس آدمی به عشق نیازاومند است و این طبیعیترین نیاز انسانی اوست.
برداشت قیس از مفهوم عشق همان برداشت مشهور حکیم اشراقی- سهروردی- در رسالهی "مونسالعشاق" است:
"عشق را از عشقه گرفتهاند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بن درخت، اول بیخ در زمین سخت کند، پس سر بر آرد و خود را در درخت میپیچد و همچنان میرود تا جمله درخت را فراگیرد، و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند، و هر غذا که به واسطهی آب و هوا به درخت میرسد به تاراج میبرد تا آنگاه که درخت خشک شود..." (سلوک- ص ۲۹ و ۲٨)
"صدهزار شاخ و بال روحانی از او سر برمیزند از آن بشاشت و طراوت... و چون این شجرهی طیبه بالیدن آغاز کند و نزدیک کمال رسد، عشق از گوشهای سر بر آرد و خود را در او پیچد تا به جایی رسد که هیچ نم بشریت در او نگذارد. و چندان که پیچ عشق بر تن شجره زیادت میشود، به یکبارگی علاقه منقطع گردد. پس آن شجره روان مطلق گردد و شایستهی آن شود که در باغ الهی جای گیرد... زیرا که در عالم کون و فساد هیچ چیز نیست که طاقت بار عشق تواند داشت." (سلوک- ص ۳۰ و ۲۹)
قیس عشق را خاموش خوش دارد و خاموشی را زبان گویای عشق میداند. او بر این باور است که:
"عشق رفتار میشود، چه نیازی به گفتار؟" (سلوک- ص ١۶۷)
هستیشناسی و پدیدارشناسی انسانی از عرصههای فلسفی بسیار جالبیست که رمان "سلوک" از زبان ذهن قیس یا نویسندهی مرموز یادداشتها یا راوی خود، به آن میپردازد. از زاویهدید راوی این رمان، آدمیزاد موجودی است بس شگفتانگیز و رازآگین که افزون بر اینکه خصوصیات تمام جانوران را در خود دارد، دارای خصوصیتهای گیاهان و جامدها هم هست:
"من که دیری است باور یافتهام آدمیزاد نه فقط خصال تمامی جانوران را در خود دارد، بلکه خصایص جمیع نباتات و جمادات هم در او هست." (سلوک- ص ۶۰)
راوی- و همراه با او قیس- بر این باور است که وجود انسانی هستی ازلی- ابدی دارد و از بیآغاز جهان آمده و به سوی بیپایان میرود. این وجود نه کاغذی سفید است که هرکس هرزمان که اراده کند بر آن خطی بنگارد، بلکه لوحی را میماند دارای خطوط و نقشهای تقدیری از پیش نگاشته شده: پیشانینوشتهها و سرنوشتها :
"هم میداند "من" یک کاغذ سفید نیست که امروز خطی بر آن بنویسی، فردا خطی بنویسی، و دیروز خطی نوشته باشی. نه! من از بیآغاز جهان آمده است تا امروز، تا اکنون و میرود سوی بیپایان." (سلوک- ص ۹۷)
با این حال اطراف آدمی خالی است و او تهی بودن را در کنار و برابر و پیرامون خود حس میکند و این حس که برخاسته از تنهایی درون اوست او را سبک و بینقطهی اتکا میسازد:
"کنارم، دورم خالی است، تهی. آن را مثل مبحثی در علم فیزیک احساس میکنم و نمیدانم چنین مبحثی وجود دارد یا ندارد، فکر میکنم باید وجود داشته باشد. مگر فیزیک در باب اجرام و فضاها گفتوگو نمیکند؟ پس باید در مقوله و مفهوم آنچه خالی نامیده میشود اندیشه و سخن رفته باشد. شاید هم نه، اما من جرم خالی، خلاء پیرامون جرم را احساس میکنم." (سلوک- ص ١۷۷)
راوی "سلوک" بشر را مجموعهای از اعداد و ارقام میبیند که هرگاه لازم افتد، میشود ارقامی از آن کاست و باقیماندهاش را ذخیره کرد و در جایی دیگر به کار برد:
"گویی آدمیزاد مجموعهای از اعداد است که چون لازم افتاد ارقامی از آن کسر کنی و بیندیشی باقیماندهاش به جا خواهد ماند تا در جای دیگری به کار بسته شود، و اعداد که زبان ندارند. چرا باید عدد زبان داشته باشد؟" (سلوک- ص ۴۲)
نویسندهی ناشناس یادداشتها، ژرفنگرانه، در کنه نهفتهی پیوندهای انسان و هستی، حقیقت را میبیند و همین پیوند حقیقی را ریشه و بنمایهی تکاپوی پیشتازندهی بشر در کویر گداختهی وجود خویش به سوی سرابهای ذهن و خیال میداند، در آرزوی آبی و شرابی که عطش سوزان وجودش را فرونشاند و تسکین بخشد. او در دفترش چنین نوشته است:
"نه! اما نه! در این جهان حقیقتی هست. آری، حقیقتی باید باشد در کنه و نهفت پیوندهای آدمی با هستی. حقیقتی، آری! بر سینهی گداختهی کویر تاختن ... تاختن باری ... میتواند راند تا سراب، تا سراب، تا سراب... سرخوش و بیآزرم بر سینهی کویر راندن از آنکه خامش است و گشادهدل، که خامش است و گشادهبال، که گشادهبال و گشادهدست، مثل معصومیت چشمان کودکی گمشده، اما ... بسی، گاهی طوفان و بسی باتلاقهای شن نیز. در عمق خامش و آرام کویر هم روزگاری قلب خدا میتپیده است و هنوز هم." (سلوک- ص ۳۳)
با این همه خزیدن هستی به عمر آدمی و گذر خزندهاش از آن، یکی از شگفتیهای حیرتآوریست که راوی "سلوک" را به پرسش وامیدارد و حیرتش را برمیانگیزد:
"ه ی ی ی ... چگونه هستی به عمر میخزد و از آن عبور میکند و درمیگذرد و تو را در- با خود مینوردد و تو مجذوب و مدهوش میگذری در کمال هوشیاری و بلوغ." (سلوک- ص ۲۰)
"ای ... هی! زندگی چه نامرئی از انسان عبور میکند و میگذرد و تو را با خود میبرد در جاذبهای نفسگیر." (سلوک- ص ۱٨)
ممکن شدن ناممکنها هم در این جهان پر از معما و شگفتی با رازهای تودرتو، چندان عجیب و ناممکن نیست، و سخن گفتن با گل و گیاه و خاک و آب و باد برای مرد خزاندیدهی باغ چندان غریب نمینماید. جان او جزئی از جان طبیعت است و دارای هزاران پیوند دیدنی و نادیدنی با رگها و برگهای طبیعت. آنها زبان یکدیگر را به خوبی میشناسند و با یکدگر همزبان و همکلاماند:
"... اما همیشه ممکن است یک امر ناممکن، ممکن گردد. گل به درون میآید و میایستد مقابل باغبان و از او میخواهد که نگهداریاش کند. "من میتوانم پیوندی باشم با ساقهی هر گیاه یا گلی که تو بخواهی." میشنود. باغبان شنیدهها را زودتر میتواند باور کند. این به شیوهی زندگی تجربی مرد مربوط میشود. او بسیار شنیده است، صدای خاک را، صدای آب را، صدای باد و صدای جاری در آوندهای انواع گلها، گیاهان و درختان را، پس هیچ درشگفت نمیشود اگر میشنود که مرا نزدیک دست خودت، کنار خودت بنشان. مرا هنوز تا زنده هستم، پیش از آنکه پژمرده شوم دریاب، مرا دریاب. همچنین سخن گفتن با گل و خاک و آب، روال عادی مکالمه است برای مرد خزانی باغ." (سلوک- ص ۱۷۵)
او انسان را وجودی میداند در ذات خود بلورین، آفتابوار و آبگون، "سر اندر پا بلور تا آیینهی تمامنمای "انسان من" باشد: تو!..." که با گرفتار شدن در گنداب کدر پندار "شناعت" از عرش بلورین خود هبوط کرده و به قعر کدورتی چرکآلود فرو افتاده است.
"من- خود- خویشتن" وجودیست مرموز، بیانناپذیر و در وصف ناگنجا، لغزان و مهآلود و سیال چون بخار، شفاف و شیری رنگ چون اثیر. در راستای تأمل در چنین هویتیست که قیس در انتهای یکی از پیچهای تند و پرپستوبلند و نفسگیر سیر و سلوک ازلی- ابدیاش، چنین میاندیشد:
"بیش از یک دهه عمر خود را به تراوش زهر و چرکابه از ذهن خود گذرانیدهام مگر بتوانم سایهای از خود را بیان کنم، اما نشده. روزگارم در سیاه کردن صدها برگ کاغذ سفید سپری شد، اما نشد. خود به تخیل درآمیخته شدم به فراشدن از خود و فروشدن در خود، اما نشد؛ و چون اکنون درمینگرم به تصویر سایهی خود، جخ ناتمامیها را روشنتر درمییابم. فرسودهام این تن، این روح، این وجود را شاید مگر برسم به پاسخ "چیستم؟ چه هستم؟" اما نشد، نشد، نمیشود! در هر آن خود که غور میکنم چندان و چنان جهانهایی بر من گشوده میشوند که هیچ پایانی بر آن متصور نیست. چنین هنگامههایی دریافتهام که، احساس کردهام لحظه همانند جهان، همانند کیهان است که هیچ بفعد و جهتی ندارد، که "بیجهتها"ست از آن مایه که بلخی به گمان درمیآورد. اما... و پس چگونه خواهم توانست خود را در کلمات بگنجانم، مهار کنم، بیان دارم؟ چگونه میتوانم خود را شکار کنم در دام بیدوام کلمات؟ پس هیچ نخواهم توانست این روح یا هر آن نام دیگری که میتوان به او داد را درون جام آینهای جای دهم و در آن بنگرم به باور دیدار خود؟ نه؛ بیهوده است و چنین تلاش بیثمری را نباید بر خود تحمیل کنم که میدانم تمام کتابهای عالم در توضیح همین نکته ناتمام ماندهاند." (سلوک- ص ۱۹۹)
دی 1383
|