عکاس‌خانه
1391/4/28

سالها بعد، یک روز صبح اول وقت، برای گرفتن عکس فوری گذرم به عکاس‌خانه‌ی "سارخوان" افتاد. توی عکاس‌خانه هیچ‌کس نبود، جز پیرمردی که پشت پیش‌خوان نشسته و روی میز جلوش پر بود از عکسهای ریز و درشت مرد و زن و بچه در قطعهای مختلف. پیرمرد وقتی فهمید آمده‌ام یک عکس فوری جهت چسباندن به تذکره‌ام، بیندازم، راهنمایی‌ام کرد به طرف اتاق تاریک عکاسی، بعد داد کشید:
- آهای، نوری! کجایی؟ خوابی یا بیدار؟ این آقا داره می‌آد تو، عکس فوری بندازه. عکس آقا را فوری بنداز.
بعد با صدایی آرام، طوری که فقط من بشنوم، پچ پچ کرد:
- این عکاس ما آدم عجیب‌غریبیه، از نور متنفره، واسه همین هیچ‌وخ از تو تاریک‌خونه بیرون نمی‌آد، شب و روزش اون‌جا می‌گذره، تو تاریکی. می‌رین تو، یه کم تاریکه، نترسین.
من که یک کم جا خورده بودم، با دودلی به پیرمرد نگاه کردم. انگار مردد بودم داخل اتاق بشوم یا از خیر این عکاسی بگذرم،  بروم  یک عکاس‌خانه‌ی دیگر.
پیرمرد که دودلی‌ام را دید، با صدایی دل‌گرم کننده گفت:
- هیچ نمی‌خواد نگران باشین. عکاس ما از یه جوجه هم بی‌آزارتره. آروم و مهربون و مؤدب. هیچ چیز غیر عادی توش نیست، الّا این که از نور بدش می‌آد.اون تو فقط یه لامپ قرمز کم‌نور روشنه. این چراغم فقط وقتی روشن می‌شه که کسی بخواد بره داخل، عکس بندازه، وگرنه خودش که تنهاست هیچ چراغی روشن نمی‌کنه، تو ظلمات محض سر می‌کنه. اینی هم که گفتم واسه این بود که روشن باشین، رفتین تو، از تاریکی جا نخورین، وگرنه هیچ جای ترس یا نگرانی نیست، مطمئن باشین.
 خیلی کنجکاو شده بودم ببینم این آدم عجیب‌غریب که از روشنایی نفرت دارد چه جور آدمی‌ست. ولی یک حس ناشناس مضطربم می‌کرد. حس غریبی بود. مثل گردباد توی وجودم می‌چرخید. پیرمردی که پشت پیش‌خوان نشسته بود، وقتی دید دارم این پا آن پا می‌کنم، ادامه داد:
- نه، نه، نه... اصلاً نگرانی مورد نداره. نوری ما کاری به کار هیچ‌کی نداره. البته هیچ‌کی هم نباس کاری به کارش داشته باشه، چون هیچ خوشش نمی‌آد. خوش داره هرکی سرش توکار خودش باشه، من سرم تو کار خودم، اونم سرش تو کار خودش...
بعد نفسی تازه کرد و درحالی‌که دوروبرش را می‌پایید، آهسته گفت:
- راستشو بخواین این عکاس‌باشی ما از آدما بیزاره. اسمشونو گذاشته جونورای دوپا. دوست نداره با هیچ‌کی هم صحبت بشه. اصلاً خودشو می‌زنه به کری و لالی تا کسی کار به کارش نداشته باشه. با منم که صاب‌کارشم، در روز به زور پنج کلمه حرف می‌زنه. حالا رفتین تو می‌بینین. از سنگ صدا درمی‌آد، از اون در نمی‌آد. مثل مجسمه بّروبّر نیگاتون می‌کنه. چشماش چنون بی‌حالتن که انگار دو تا چش شیشه‌ای تو چش‌خونه‌ش کار گذاشته‌ن. بی‌نور و بی‌سو. عین چشهای یه مجسمه. این جوریاس اخلاقش. کاریشم نمی‌شه کرد. من خودم کلی باهاش کلنجار رفتم، کلی کل کل کردم تا از این اخلاقیات عجیب‌غریبش دس برداره، سر عقل بیاد، با آدما حرف بزنه، بگه، بشنفه، بپرسه، جواب بده، از تو تاریکی بیاد بیرون، بیاد قاطی آدما، بیاد تو روشنایی، زیر نور خورشید، لذت ببره از روشنایی، کیف کنه، از صدای آدما و پرنده‌ها، از این همه چیز خوب که تو دنیا هست. ولی انگار با سنگ دارم حرف می‌زنم. صدا از دیوار بلند می‌شه، از اون بلند نمی‌شه. همین‌جوری بّروبّر نیگام می‌کنه، حتا بدون این‌که مژه بزنه. انگار یه مجسمه‌ی سنگی مقابلم وایساده، با دو تا چش شیشه‌ای بی‌سو.
 باز با یکی از آن آدمهای عجیب‌غریبی سروکار پیدا کرده بودم که برخورد با آنها تأثیری عمیق رویم می‌گذاشت، گذشت سالها هم نمی‌توانست چیزی از این تأثیر عمیق کم کند. با یک نمونه‌ی فراموش‌نشدنی‌اش سالها پیش در خوانسار آشنا شده بودم و شبی را به عنوان میهمانی ناشناس، به طور کاملاً تصادفی، در خانه‌اش گذرانده و از محضرش مستفیض شده بودم. نمی‌دانم چرا وقتی توصیف این آقانوری را از زبان اوستاش می‌شنیدم، به یاد آن مرد خوانساری مقیم تاریک‌خانه افتادم. کنجکاو شدم آقانوری را از نزدیک ببینم، بفهمم چه شباهتی بین او و آن مرحوم خوانساری وجود دارد.
پیرمردی که پشت پیش‌خوان نشسته بود، ادامه داد:
- به هیچ‌کی و هیچ‌چی کار نداره. دنیا را آب ببره اونو خواب می‌بره. سرش تو کار خودشه. همش تو تاریکی  نشسته، یا تو خودشه، یا این که داره زیر باریکه نور کم‌سوی لامپ ظهور، کاغذ سیاه می‌کنه.
با کنجکاوی تردیدآمیز، پیرمردی را که پشت پیش‌خوان نشسته بود، نگاه کردم. متوجه نگاه مشکوکم شد، گفت:
- حتماً حرفمو باور نمی‌کنین، ولی باور بفرماین، به سر مبارکتون قسم که عین حقیقتو می‌گم. اوایل اهمیتی نمی‌دادم، ولی بعد خیلی کنجکاو شدم بفهمم تندتند چی می‌نویسه. یه شب اون‌قدر کنجکاوی بهم زور آورد که وقتی خواب بود، رفتم سراغ یکی از دفتراش. اونو از بالا سرش ورداشتم، آوردم نشستم به خوندن آخرین صفحاتی که سیاه کرده بود. می‌بخشین سرتونو درد می‌آرم. می‌دونم عجله دارین، می‌خواین هرچی زودتر عکستونو بندازین، برین پی کارتون. ولی چاره ندارم، باید واسه یکی تعریف کنم این درددلا رو، تعریف نکنم خناق می‌شه، راه نفسمو می‌بنده، خفه‌م می‌کنه...
...آره ، داشتم می‌گفتم، رفتم دزدکی دفترچه یادداشتشو ورداشتم، اومدم با حرص و ولع زیاد مشغول خوندن شدم. هیچ نمی‌تونین حدس بزنین تو اون کاغذپاره‌ها چی‌چی نوشته بود. اون‌جا همش به طرز وقیحانه‌ای از ما آدما بدگویی کرده بود. نوشته بود آدما حشره‌ن، ضعیف‌تراشون سوسک‌ان، کنه‌ن، ساس‌ان، مگس‌ان، پشه‌ن، خرچسونه‌ن، هزارپا و کرم خاکی‌ان، عنکبوت‌ان، شپش‌ان، خرخاکی‌ان. قویتراشون عقرب و رطیل‌ان. خیلی قویتراشون مار و اژدهان. نوشته بود باید از آدما همیشه فرار کنم، نباس اجازه بدم بهم نزدیک بشن، چون نزدیک نمی‌شن جز برای این‌که نیش بزنن، زهرشونو بریزن تو خونم، یا این که خونمو بمیکن. نوشته بود اگه آدم از دست این درنده‌های دوپا به شیر و پلنگ و گرگ و ببر پناه ببره، هیچ کار نامعقولی نکرده، چون این درنده‌های دوپا از تموم جونورای درنده‌ی دنیا خون‌خوارترن. نوشته بود آدم باید از شر این درنده‌های دوپا پناه ببره به سیاه‌چال‌ها، به اعماق زمین، به بیغوله‌ها و غارها، بره جایی که دست هیچ بنی‌بشری بهش نرسه، تا از گزند این دوپاهای گزنده در امون باشه. خلاصه تموم ورقای دفترشو با این لاطائلات اباطیل سیاه کرده بود. حالا من همش یادم نیست، ولی کلی از این جور مزخرفات تو اون دفتر بود.
 با تعجب به پیرمردی که پشت پیش‌خوان عکاسی نشسته بود و داشت با هیجان زیاد اینها را برایم تعریف می‌کرد، نگاه می‌کردم. از شدت هیجان لپهای گوشتالویش گل انداخته بود، مثل گل انار قرمز شده بود. چشمهای ورقلنبیده‌اش داشت از زور هیجان از حدقه می‌زد بیرون. روی پیشانی‌اش یک لایه‌ی نازک عرق نشسته بود و قطرات درشت عرق از گونه‌هایش می‌سریدند پایین، می‌ریختند روی شیشه‌ی پیش‌خوان.
- ... بعد رسیده بود به خودش، شروع کرده بود به تعریف کردن از خودش که چه جور آدمیه، چه جوری فکر می‌کنه. نوشته بود هیچ‌وخ تو خوشیهای دیگرون شریک نبوده، همیشه یه احساس شوم بدبختی عذابش داده. نوشته بود مهمترین مشکل زندگیش جوال رفتن با آدماست. از شر اجتماع گندیده نالیده بود، از شر خورد و خوراک و پوشاک و سایر مایحتاج طبیعی و غیر طبیعی آدمی‌زاد. نوشته بود همه‌ی اینا دائماً مانع بیدار شدن وجود حقیقی آدم می‌شن. نوشته بود یه وقتی داخل آدمابوده، از اونا تقلید می‌کرده، هرچیو که اونا لذت تصور می‌کردن و ازش کیف می‌بردن، امتحان کرده، ادای اونا رو درآورده ، مثل اونا زندگی کرده، کار کرده، خوش گذرونده، عیاشی کرده، عیش و نوش کرده، کیف کرده، ولی هیچ‌کدوم از اینا هیچ‌وخ راضیش نکرده، دیده که انگار داره خودشو مسخره می‌کنه، حس کرده  همیشه و همه جا خارجیه، هیچ رابطه‌ای با سایر مردم نمی‌تونه داشته باشه. نمی‌تونه خودشو به شکل دیگرون دربیاره، برای همیشه نقش بازی کنه، ادااصول در بیاره. همیشه به خودش می‌گفته بالاخره یه روزی از جامعه فرار می‌کنه، پناه می‌بره به یه جای تاریک و دنج، جایی شبیه یه غار تاریک یا یه مغاک بی‌روزنه، خودشو اون‌جا پنهون می‌کنه تا با کسی سروکار نداشته باشه، برای همیشه تنها باشه. تا این‌که بالاخره پناه آورده به این عکاس‌خونه، تو تاریک‌خونه‌ی دنج و تاریکش آروم و قرار گرفته، به بزرگترین آرزوی زندگیش رسیده. چقدر تعریف کرده بود از این تاریک‌خونه، یا به قول خودش سیاه‌چالی که خودشو توش حبس کرده، نوشته بود حس می‌کنه تو این تاریکی مطلق، دور از مزاحمت آدما، داره تو بهشت برین زندگی می‌کنه.
چقدر این حرفها برایم آشنا بود! حرفهای خودش بود. خود خودش. همان مرد خوانساری که در اتاق تاریکش در خوانسار خودش را حبس کرده بود. در آن اتاق تاریک عجیب، در انتهای آن دالان تنگ و تاریک که تاق ضربی داشت و به شکل استوانه درست شده بود. در آن اتاق بیضی شکلا که هیچ منفذی به خارج نداشت مگر همان دری که به دالان باز می‌شد. اتاقی بدون زاویه و بدون خطوط هندسی که تمام بدنه و سقف و کف‌اش پوشیده شده بود با مخملی عنابی‌رنگ و از عطر سنگینی که در هوایش پراکنده بود نفس آدم بند می‌آمد.
هیچ‌وقت نتوانسته بودم آن مرد خوانساری و آن اتاق مرموز و آن شب عجیب را فراموش کنم که در آن اتاق به طور تصادفی میهمانش شدم و بدون این‌که هم‌دیگر را بشناسیم، تا نزدیکیهای صبح کنار هم نشستیم- من روی صندلی کنار میزی که رویش یک تنگ شیر و یک گیلاس بود، و او روی تخت‌خواب- و برایم از افکار و آرزوهایش تعریف کرد.
 چقدر این حرفها شبیه حرفهای او بود! ولی مگر او را فردای آن شب کذایی مرده پیدا نکرده بودم؟ با همان پیژامای پشت گلی، خفته در معبد مقدسش، آرام و باوقار، دستها را گرفته جلو صورتش، پاها را جمع کرده توی شکمش، مثل بچه‌ای توی زهدان مادرش، روی تخت افتاده و خشک شده. پس این آقانوری کذایی کی بود که این‌قدر کار و کردار و افکارش شبیه آن مرد عجیب خوانساری بود؟
پیرمردی که پشت پیش‌خوان عکاسی نشسته بود، نفسی تازه کرد، بعد ادامه داد:
- نوشته بود دلش می‌خواد مث جونورای زمستونی تو سولاخی فرو بره، خودشو تو تاریکی غرق کنه، اون‌قدر تو خودش فرو بره تا قوام بیاد. نوشته بود همون‌طوری که تو تاریک‌خونه، عکس ظاهر می‌شه، اون چیزایی هم که تو انسون لطیف و مخفیه، و در اثر روشنایی و شلوغی خفه شده، فقط تو تاریکی و سکوته که برش متجلی می‌شه. نوشته بود واسه همین شغل عکاسی رو انتخاب کرده تا واسه همیشه میون تاریکی و فیلم عکاسی و داروی ظهور به سر ببره، بتونه تو این تاریکی عارفونه‌ی مرموز، عکسهایی از حقیقت وجود خودشو ظاهر کنه. نوشته بود افسوس می‌خوره چرا مدتی از وقتشو بی‌خودی صرف تقلید از دیگرون کرده، بهترین بخش عمرشو در پیروی کردن از دیگرون مفت باخته. نوشته بود حالا پی برده که پرارزش‌ترین قسمت وجودش همین سکوت تیره و تاریکه.
 پیرمردی که پشت پیش‌خوان نشسته بود، تکانی به خودش داد و کمی خودش را به طرف من جلو کشید. بعد، طوری که جز من و خودش کسی دیگر نشنود، پچ‌پچ کرد:
- تازه، اینا که چیزی نیست. چن‌وخ پیش که رفته بودم تو تاریک‌خونه، سروگوشی آب بدم، دیدم واسه خودش یه چاله زیر میز ظهور کنده، درست اندازه‌ی یه قبر، دیواراشم با مخمل عنابی پوشونده، گرفته توش خوابیده. از تعجب داشتم شاخ درمی‌آوردم، ولی با خوندن یاداشت‌هاش، فهمیدم چرا این کار رو کرده، اون عاشق تاریکیه. شبها می‌ره تو گوری که واسه خودش کنده، می‌خوابه. با یه ورقه حلبی یه در واسه گورش درست کرده، با رنگ سیاه رنگش کرده، فقط یه سوراخ کوچولوی هواخور داره، وقتی می‌ره توش می‌خوابه اون ورقه‌ی حلبی سیاهو می‌ذاره در قبرش، تا حتی یه ذره روشنایی هم نتونه به حریمش نفوذ کنه. اینا رو که می‌گم با جفت چشای خودم دیدم‌ها، یه وقت فکر نکنین از کسی شنیدم، یا خواب و خیال و افسانه‌بافیه. البته خودم می‌دونم کار درستی نیست زاغ سیاه مردمو چوب زدن، ولی اون‌قدره این نوری لاکردار با رفتارکردارای عجیب‌غریبش منو کنجکاو کرده که هیچ‌جوری نمی‌تونم جلو خودمو بگیرم، مدتیه کاروکردارشو گذاشته‌م زیر ذره‌بین، ببینم چه جور آدمیه، عاقله؟ دیوونه‌ست؟ خل‌وچله؟ چه جوریه؟ یادداشت‌هاشو خوندم، تو کاروکردارش دقیق شدم، ولی بینی و بین‌الله، جز همین یه فقره جنون عشق به تاریکی، و اون نوشته‌های عجیب، چیز دیگه‌ای ازش ندیدم که نشونه‌ی سفاهت یا جنونش باشه... راستی، این قسمت از نوشته‌های پریشبش خیلی روم اثر گذاشت. یه دقه صبر کنین.
پیرمردی که پشت پیش‌خوان نشسته بود، دولا شد زیر میز و در کشویی را باز کرد. بعد از مدتی جست‌وجو، کاغذی از توی کشو بیرون کشید و مدتی آن را پشت و رو کرد، بعد سرگرم خواندن شد:
- ایناهاش. نوشته تاریکی توی نهاد هر جنبنده‌ای مخفی‌ست، اما توی دنیای روشناییهای دروغین و های‌وهوهای کرکننده و کورسوهای فریبنده نمی‌تواند بر آدم متجلی بشود، فقط توی انزوا و برگشت به اصل خودمان، آن‌وقت که از دنیای ظاهری کناره‌گیری می‌کنیم، بر ما ظاهر می‌شود. اما ما همیشه سعی می‌کنیم از این تاریکی و انزوا فرار کنیم، گوش خودمان را در مقابل صدای مرگ ببندیم، شخصیت خودمان را میان داد و جنجال و هیاهوی زندگی محو و نابود کنیم. اما من از این مرحله‌ی برزخی، به یمن زندگی در تاریکی، گذشته‌ام، به جایی رسیده‌ام که می‌خواهم همان‌طوری که حقیقتاً هستم در خودم بیدار بشوم. نمی‌خواهم برای احتیاجات کثیف این زندگی که مطابق آرزوی دزدها و قاچاقچی‌ها و گردن‌کلفت‌ها و موجودات زرپرست احمق درست شده و اداره می‌شود، شخصیت خودم را از دست بدهم. من فقط توی این قبر است که می‌توانم توی خودم و برای خودم زندگی کنم و قوایم هدر نرود. من فقط به تاریکی این گور برای فکر کردن و توی خودم بودن احتیاج دارم، و به روشنایی کم‌سوی آن لامپ قرمز ظهور برای نوشتن و روی کاغذ آوردن افکارم محتاجم، و به روزی یک لیوان شیر که زنده‌ام نگه‌دارد، بتوانم در بهشت زمینی‌ام، توی این تاریک‌خانه و این گوری که برای خودم کنده‌ام، در نهایت خوشبختی زندگی کنم. من نمی‌توانم در جایی زندگی کنم که پنجره به بیرون داشته باشد، چون نوری که از پنجره می‌آید تو، افکارم را پراکنده می‌کند. برای همین هم از روشنایی خوشم نمی‌آید، بلکه بیزار و منزجرم. جلو آفتاب همه چیز لوس و معمولی می‌شود. ترس و تاریکی منشاء زیبایی است. گربه که توی روشنی روز یک جانور معمولی‌ست، شب توی تاریکی موجودی درخشان و غیر عادی می‌شود. چشمهایش می‌درخشد، موهایش برق می‌زند و حرکاتش مرموز می‌شود، یا یک بته گل که روز رنجور و تارعنکبوت گرفته است، شب مثل این است که اسراری در اطرافش موج می‌زند و معنی به‌خصوصی به خودش می‌گیرد. روشنایی جنبنده‌ها را بی‌روح و بی‌حالت می‌کند، در تاریکی‌ست که  هر چیز معمولی یک حالت مرموز به خودش می‌گیرد، زندگی حقیقی خودش را پیدا می‌کند. در تاریکی‌ست که تمام ترسها و رؤیاهای گم‌شده بیدار می‌شوند. توی تاریکی آدم می‌خوابد اما می‌شنود، جسمش خواب است اما روحش بیداراست و زندگی حقیقی‌اش آن‌وقت شروع می‌شود. توی تاریکی آدم از احتیاجات پست زندگی بی‌نیازاست و عوالم معنوی را طی می‌کند، چیزهایی را که هرگز به آنها پی نبرده، یا اگر هم پی برده دیرگاهی‌ست آنها را به کلی فراموش کرده، به یاد می‌آورد.
پیرمردی که پشت پیش‌خوان عکاسی نشسته بود، روی صندلی جابه‌جا شدد. بعد خمیازه‌ای عمیق کشید که در انتها به آهی بلند تبدیل شد. بعد ادامه داد:
- دفتر یادداشتاش پرن از این اراجیف صدتایه‌قاز. من که تا حالا نتونستم سر در بیارم این بابا سیماش قاطی‌پاطیه یا یه آدم عاقل فهمیده، بلکه یه فیلسوف یا یه عارفه. هیچ تا حالا نتونستم بفهمم. حالا اگه زحمتی نیست شما یه نظر بهش بندازین، ببینین به نظر شما چه جور آدمیه. البته اگه وقتشو دارین.
منّ‌ومنّی کردم. نمی‌دانستم چی جواب بدهم. مدتی دنبال کلامی مناسب و قانع کننده گشتم که کم‌وبیش فیلسوفانه هم باشد، ولی چون چیز به‌دردبخوری پیدا نکردم، گفتم:
-  کی می‌دونه!؟
و این به نظرم بهترین و خردمندانه‌ترین پاسخی بود که می‌شد داد. پیرمردی که پشت پیش‌خوان نشسته بود، آه عمیق دیگری کشید که به خمیازه‌ای پرمایه‌تر از خمیازه‌ی اول ختم شد، بعد ادامه داد:
- راستی یادم رفت براتون بگم از اون چیز عجیبی که پس‌پریشب نوشته بود.
با کنجکاوی پرسیدم:
- چی نوشته بود؟
 پیرمردی که پشت پیش‌خوان عکاسی نشسته بود، بار دیگر سرش را آورد جلو و کاملاً دهانش را نزدیک کرد به گوشم، بعد آهسته گفت:
- نوشته بود حس می‌کنه تا حالا هزارون‌هزاربار به دنیا آمده، هربار به شکل و شمایلی و در قالب مخصوصی. یه بار به شکل یه موش کور زیرزمینی، یه بار به شکل جغد کور، یه بار به شکل خفاشی شب‌کور، یه بار به شکل کرمی خاکی که توی قبرها وول می‌خورده، و آخرین بار به شکل مردی تاریکی‌پرست در خوانسار که واسه خودش اتاقی ساخته بوده به میل خودش که هیچ روزنه‌ای به بیرون نداشته و تمام دیواراش از مخمل عنابی بوده. وقتی اتاقش تموم‌وکمول ساخته و پرداخته شده، توی همون شبی که رفته از مرکز آباژور سفارشیشو بیاره تا بقیه‌ی عمرشو یکه و تنها، تو تاریکی مطلق، در نهایت خوشبختی، تو اون بهشت تاریک دنج سپری کنه، مهمون غریبه‌ای سروکله اش پیدا شده، نصفه‌های شب، به طمع اموالش، کاردش را فرو کرده تو سینه‌ش، اونو در خوش‌بخت‌ترین شب زندگیش، به طرز فجیعی، ناجوون‌مردونه به قتل رسونده.
 پیرمردی که پشت پیش‌خوان عکاسی نشسته بود با کنجکاوی توی چشمهای گردشده از حیرتم نگاه کرد و بعد از سکوتی کوتاه برای قورت دادن آب دهانش و کشیدن خمیازه‌ی سوم، ادامه داد:
- بله. اینارم نوشته بود... ولی من یکی که این آخری رو هیچ‌جوری نتونستم هضم کنم. آخه مگه می‌شه آدم چندبار به دنیا بیاد، اونم هربار به یه شکل؟ این که با عقل جور در نمی‌آد. می‌آد؟ آقاجون!
نمی‌دانستم چی جواب بدهم. داشتم از حیرت شاخ درمی‌آوردم. مردک خوانساری گناه مرگش را با وقاحت تمام انداخته بود گردن من، و خواسته بود این‌طوری برایم پاپوش درست کند. عجب نامردی پست‌فطرتانه‌ای! پیرمردی که پشت پیش‌خوان نشسته بود، نفسی تازه کرد. می‌خواست دوباره شروع کند به پرچانگی که امانش ندادم و بی‌طاقت پرسیدم:
- کجاست این عکاس‌باشی شما؟ می‌خوام از نزدیک ببینمش. باید الساعه ببینمش. همین الساعه.
پیرمرد درحالی‌که به شدت دستپاچه شده و دست و پایش را گم کرده بود، تته‌پته‌کنان، گفت:
- الانه، آقاجون! الانه صداش می‌کنم.
بعد فریاد کشید:
- نوری! .... آقانوری!... کجایی؟
هیچ جوابی نیامد. دوباره فریاد کشید:
- با توام، آقانوری! کدوم گوری هستی؟
باز هم جواب نیامد. بلندتر و بلندتر فریاد کشید ولی بی‌فایده بود. هیچ صدایی از آقانوری درنمی‌آمد. ناچار نگران از جایش بلند شد، راه افتاد طرف اتاق عکاسی. من هم که خیلی کنجکاو شده بودم آقانوری را از نزدیک ببینم، بی‌اجازه دنبالش راه افتادم. اول او و پشت سرش من وارد اتاق عکاسی شدیم. اتاق با نور چراغ قرمز کم‌سویی نیمه‌روشن بود. به دوروبر نگاه کردیم. هیچ اثری از آقانوری نبود. پیرمرد راه افتاد طرف تاریک‌خانه یا به اصطلاح امروزیها لابراتوار. در آن‌جا را با احتیاط باز کرد. ظلمات محض بود، طوری که چشم چشم را نمی‌دید. پیرمرد، کورمال‌کورمال، دنبال کلید گشت. بالاخره پس از مدتی جست‌وجو جای کلید را پیدا کرد. با زدن کلید، اتاق ظهور با نور کم‌سوی قرمزرنگی روشن شد. نور آن‌قدر ضعیف بود که به زحمت می‌شد جایی را دید. این‌جا هم اثری از کسی نبود. پیرمرد رفت طرف میز بزرگی که گوشه‌ی اتاق بود. کنار میز دولا شد. سرش را برد زیر میز. بعد دست دراز کرد، درپوش سیاه‌رنگی را از روی گودالی شبیه قبر کنار زد، و شروع کرد به داد کشیدن:
- آهای، آقانوری!... آقانوری!... لنگ ظهره. پاشو بابا، مشتری یه ساعته منتظرته عکسشو بندازی. پاشو، پدرجون!
ولی جوابی نیامد. من هم رفتم جلو، سرک کشیدم. توی آن نور ضعیف به زحمت توانستم چهره‌ی مردی را که توی گور خوابیده بود تشخیص بدهم. همین که دیدمش، وحشت‌زده خودم راعقب کشیدم. خودش بود. خود خودش. همان میزبان خوانساری بود که توی گور دراز کشیده بود. پیرمرد که تا کمر دولا شده بود توی گور، شروع کرد به تکان دادن آقانوری. بعد، یک‌دفعه از جا پرید و خودش را هولکی عقب کشید:
- اوا! این که خشکش زده... انگار مرده... تنش یخ کرده.
با امتحانی مختصر معلوم شد که حق با اوست و آقانوری مدتهاست دار فانی را وداع کرده، رفته به دیار ظلمت ابدی، به همان جایی که همیشه آرزویش را داشت.
 انگار دیگر کاری در عکاسی نداشتم. باید هرچه زودتر به عکاسی دیگری می‌رفتم و برای تذکره‌ام عکس فوری می‌گرفتم. به همین دلیل صاحب عکاسی را که داشت مات و مبهوت دوروبرش را نگاه می‌کرد، به حال خودش گذاشتم و از عکاس‌خانه آمدم بیرون.
توی راه، همین‌طوری که دربه‌در دنبال یک عکاس‌خانه‌ی دیگر می‌گشتم، به ماجرای عجیبی که اتفاق افتاده بود فکر می‌کردم. یک معمای خیلی خیلی بزرگ ذهنم را اشغال کرده بود و دم‌به‌دم داشت بزرگتر و بزرگتر می‌شد. معمایی که از هر طرف به ذهنم فشار می‌آورد و عذابم می‌داد. معمایی که برای همیشه بی‌جواب و حل نشده توی ذهنم باقی ماند، هم‌راه با چندین و چند علامت سوآل و تعجب خیلی خیلی بزرگ.

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا