عشق به پدر در داستانهای محمود دولت‌آبادی
1391/4/27

  پدر برای محمود دولت‌آبادی جاذبه‌ای افسونگرانه دارد و در بیشتر داستانهایش نقشی محوری، حساس و سرنوشت‌ساز برعهده دارد. گویی جاذبه‌ای که پدر این نویسنده برایش داشته و نقش مهمی که در زندگی‌اش ایفا کرده، چنان ذهنش را سرشار از خاطره، و شخصیتش را در میدان جاذبه‌ی خود جذب کرده که در بیشتر داستانهایش خودآگاه یا ناخودآگاه، پدر سایه‌ای سنگین بر روان و شخصیت و زندگی و سرنوشت نقش‌آفرینان ماجرا انداخته و بر آنها تأثیری قوی و عمیق داشته است.
بی‌پدری یکی از بدبختی‌های فلاکت‌بار زندگی تعدادی از شخصیتهای داستانهای دولت‌آبادی است. بیشتر آنها در دوران کودکی یا نوباوگی پدرشان را از دست داده‌اند. در بعضی از داستانها پدر مرده و فرزندانش پیش از آن‌که طعم محبت و گرمی آغوش و نوازش پدری را بچشند، یتیم شده‌اند. در بعضی دیگر از داستانها پدر خانواده را ترک کرده و به سفر رفته و فرزندانش بی‌‌سرپرست مانده‌اند.

  در داستان "ادبار"، پدر "رحمت"، زمانی که او تازه داشته دست چپ و راستش را می‌شناخته، از شدت فقر و درماندگی روستا را ترک می‌کند و به شهر می‌رود. او که به "رحمت" قول داده برایش یک جفت گیوه‌ی پاشنه‌چرمی و یک حلقه چرخ بیاورد، دیگر برنمی‌گردد و سر به نیست می‌شود. مردم روستا می‌گویند "از ادبار گریخت." با رفتن پدر و مرگ مادر، رحمت بی‌سرپرست می‌ماند و او را به "کوکب" می‌دهند که او هم یتیم بزرگ شده و پدر و مادرش از بلوچهای سیستان بوده‌اند که دربرگشت از کوچ، به قحطی و ناخوشی خورده و مرده‌اند؛ و کوکب را بی‌کس‌وکار به جا گذاشته‌اند. "کوکب" شیرکش‌خانه دارد و "رحمت" از ناچاری پادوی شیرکش‌خانه‌ی او می‌شود و در پایان داستان به خفت و خواری می‌میرد.

  در داستان "سفر"، پس از تعطیل شدن کارگاه آهنگری و بیکار شدن "مختار"، او که امیدی به پیدا کردن کار ندارد ناچار می‌شود زنش "خاتون" و دختر خردسالش "خاور" را تنها رها کند و برای به دست آوردن سرمایه‌ای که بتواند با آن برای خودش یک دکه باز کند و با درآمدش چرخ زندگی زن و بچه‌اش را بچرخاند، راهی کویت شود. به این ترتیب سایه‌ی پدر از سر "اختر" دور می‌شود و با فاجعه‌ای که برای "مختار" پیش می‌آید، او در کودکی یتیم می‌شود.

  در داستان "پای گلدسته‌ی امام‌زاده شعیب"، پدر کشته شده‌ی "عذرا"- طاهر بلوچ- که یاغی بوده، خاطر او را از خاطره‌ی روشن دلاوریهایش پر کرده و برای این دختر بی‌کس‌وکار، مظهر مردی و مردانگی است:
"هیچ‌وقت از هوشم نمی‌ره. الانه دم نظرمه. مثل یه رستم بود. سبیلاش تا لاله‌های گوشش می‌اومد. چشماش مثل آهو بود. ابرواش، مثل دو تا کج‌کارد. پیشونیش عین کف دستم، اما کبود. کاکلاش یه خرمن بود، مثل وسمه سیاه. انگشتاش هر کدوم دو تا انگشت مرد بود" (کارنامه‌ی سپنج- جلد اول- ص ۸۴)
  حیف که امنیه‌های سنگ‌دل به او رحم نمی‌کنند و زمانی که "عذرا" کودکی خردسال بوده، پدرش را بی‌رحمانه می‌کشند و غصه‌ی بی‌پدری او را نیمه‌خل می‌کند.

  در داستان "باشبیرو"، "خدو"- معلم مبارز بندری- یتیم بزرگ شده و طعم محبت پدری را نچشیده است. "حله" و "جاسم" هم در کودکی پدرشان را از دست داده و بی‌پدر بزرگ شده‌اند.

  در داستان "در خم چنبر"، پدر و مادر "مارو" او را در سیزده سالگی به خاله‌اش می‌سپارند و راهی دیار غربت می‌شوند تا گدایی و سقایی کنند و لقمه نانی برای سیر کردن شکمشان به دست بیاورند:
"مارو سیزده سالش بود که پدر و مادرش جل‌وپلاس‌شان را به دوش گرفتند و به راه غربت پا کشیدند." (کارنامه‌ی سپنج- جلد دوم- ص ۸۵۳)
  و تمام فکر و ذکر "مارو" این می‌شود که پیش پدر و مادرش برود و با آنها زندگی کند.

در داستان "بند" پدر "اسدالله"، بعد از این‌که بازار کارش کساد می‌شود و دیگر نمی‌تواند چرخ خانواده را بچرخاند، "اسدالله" را که شاگرد کارگاه قالی‌بافی "میرزا مظفر" است- با وجود نارضایتی شدید او که دلش نمی‌خواهد از خانواده‌اش جدا شود- به اوستایش می‌سپرد، و با عیالش راهی مازندران می‌شود تا بلکه زمینی به رعیتی بردارد و پنبه‌کاری راه بیندازد و بعد که سوار کار شد پسرش را ببرد پیش خودش. رفتار پدر و اینکه او را از سر وا کرده، "اسدالله" را نسبت به پدرش دل‌سرد و ناامید می‌کند:
"پدر و مادرش که می‌گفتی به حلق زمین فرو رفته بودند و اسدالله هم از آنها امید بریده بود. فقط گاه به گاهی کاغذی ازشان می‌آمد، آن هم مثل یک ناله، و به طلب پول، که برای اسدالله داشت کهنه می‌شد"
  سرانجام هم تنهایی و بی‌کسی و دقی که "میرزا مظفر" به او می‌دهد و رسّی که از او می‌کشد چنان عرصه را به او تنگ می‌کند که عاصی می‌شود و سحرگاهی دخمه‌ی قالی‌بافی را به آتش می‌کشد و از آن‌جا فرار می‌کند تا بلکه از اسارت در چنگ "میرزا مظفر" و بیگاری برای او نجات پیدا کند.

  بعضی از پدرهای داستانهای محمود دولت آبادی پدرهایی هستند دارای چهره‌ی منفی و شخصیت بد، پدرهایی که بچه‌هایشان از آنها یا می‌ترسند یا بیزاراند و تحقیرشان می‌کنند.

   "سلیمان" در داستان "هجرت سلیمان" این‌گونه است. او پدری خشن و سنگ‌دل است که زنش را به قصد کشت کتک می‌زند و مدعی‌ست که از کشتن بچه‌هایش ابایی ندارد. پس از اینکه زنش "معصومه" برای زایمان زن ارباب به شهر می‌رود، "سلیمان" معتاد می‌شود و قرض بالا می‌آورد و بعد از بازگشت همسرش از شهر، بنای بدرفتاری با او را می‌گذارد و دق دلی ناکامی‌هایش را سر او خالی می‌کند. به او توهین می‌کند، تحقیرش می‌کند، دشنامش می‌دهد و به قصد کشت کتکش می‌زند. بچه‌های آن دو- "قدرت" و "فاطمه"- وحشت‌زده و کزکرده شاهد کتک خوردن مادر و وحشیگری پدری درنده‌خو هستند که اگر پایش بیفتد، آنها را خفه می‌کند، و تنشان از ترس می‌لرزد:
"قدرت آمد توی چارچوب در و دید که مادرش روی پاهای پدرش افتاده و دست و شانه‌ی پدرش بالا می‌رود و تسمه روی پشت مادرش صدا می‌کند. و دید که خواهرش از خواب پریده و از ترس نزدیک است بمیرد. خودش را انداخت توی اتاق، خواهرش را بغل گرفت و چشمهایش را توی سینه‌ی خود قایم کرد و خودش هم روی برگرداند. مادرش زیر تسمه‌ی پدرش نعره می‌کشید و به خودش می‌پیچید. و پدرش می‌زد و هرچه به دهنش می‌آمد می‌گفت." (کارنامه‌ی سپنج- جلد اول- ص ۱۷۹ و ۱۸۰)

  در داستان "آن مادیان سرخ یال"، "حجر بن کندی بنی مرار"- پدر به قتل رسیده‌ی "قیس"- مردی سفاک و بی‌رحم بوده که بازهای شکاری‌اش را بیشتر از همسرش دوست داشته و با پسرانش سخت‌گیر و خشن بوده. او "قیس" را در نوجوانی به جرم سرودن شعر خوار و ضایع می‌کند و از خود می‌راند، و هنگام مرگ وصیت می‌کند که "قیس" مطرود به خون‌خواهی او قیام کند و انتقام خونش را بگیرد:
" در نوخطی مرا خوار و ضایع گذاشت به گناه سرودن، و در جوانی شمشیر انتقام خون خود را در کف من نهاد به صفت غیرت" (آن مادیان سرخ یال- ص ۵۴)

 "چراغ‌علی"، پدر "ذوالقدر" و "ماهرو" و "جمال" هم پدری‌ست معتاد و بی‌غیرت که مدام با زنش "آتش" دعوا دارد و با او مثل دشمن خونی رفتار می‌کند و حتا یک شب هم نمی‌شود که آن‌دو آرام و بی‌دعوا سر روی بالش بگذارند. او چنان مفلوک و ذلیل است که "ذوالقدر" از داشتن چنین پدری خجالت می‌کشد و عارش می‌آید حتا به او سلام بکند.

  در داستان "روز و شب یوسف"، "شمس الله"- پدر "یوسف" و "صدیقه"- با فرزندانش بیگانه است و هیچ وقت با آنها حرف نمی‌زند. او مثل آجر است و نسبت به بچه‌ها و زنش سرد و بی‌احساس.
  "پدرش مثل آجر بود. یوسف جلوی روی او حرف نمی‌توانست بزند. نه می‌شنید و نه می‌گفت. "راه راست را فراموش نکن." همه‌ی حرفش به یوسف همین بود. بقیه‌اش را از مادر یوسف می‌پرسید، و مادر نمی‌خواست که بین پسر و شوهرش بگومگو پیش بیاید. نمی‌خواست با او هم‌کلام شود. چون می‌دانست که نباید حرف پدر را رد کرد. شاید همه، وقتی پا به بلوغ می‌گذارند این جور باشند. چون، زمانی‌ست که پسر یال برمی‌آورد و خودش را به رخ بابایش می‌کشد. لابد بابا نمی‌خواهد خروس شدن جوجه‌ی خود را به آسانی باور کند."(روز و شب یوسف- ص ۳۷)

 بعضی از شخصیتهای داستا‌نهای محمود دولت‌آبادی شیفته‌وار عاشق پدرشان هستند.

در داستان "سلوک" دو پدر حضور دارند. پدر "قیس" و پدر "نیلونا"، معشوقه‌ی قیس. پدر "قیس" در دورانی که قیس کودکی بیش نبوده، مردی بوده با حساسیت شدید و رفتاری عصبی، ناشی از گرفتاریها و سختیهای زندگی که با او سر ناسازگاری داشته، با این حال قیس با تمام وجودش شیفته‌ی او بوده، حتا زمانی که بر او خشم می‌گرفته و به رویش دست بلند می‌کرده یا در مقابل تعدی برادران بزرگتر نسبت به قیس کوتاه می‌آمده؛ و خاطره‌ی تابناک او و سر پنجه‌ی پاها نشستن ف گرگی‌اش و ابروها و چین‌خوردگی‌های پشت آن ابروها و نگاهش، بعد از گذشت نزدیک بیست سال از فقدانش، هم‌چنان در خاطر قیس زنده و تازه است:
"در پدر هم مثل هر انسان هوشمند، یک "آن" ف ویژه وجود داشت، آنی که پایه و محور حرکت، رفتار و حالات یک انسان است بی‌آن‌که خود بدان آگاه باشد؛ و مشکل است بتوان حتا حال که قریب بیست سال از فقدان آن مرد می‌گذرد، آن ف او را در واژه یا عبارتی بیان کرد. نه، نمی‌توان. اما چنان که قیس شیفته‌ی پدر بود حتا وقتی بر او خشم می‌گرفت یا دست به رویش بلند می‌کرد، یا وقتی که در مقابل تعدی برادران بزرگتر نسبت به قیس، کوتاه می‌آمد و سر شانه‌ی او را میان پنجه‌هایش می‌فشرد که شکوه نکند؛ آری... ابروها و چین‌خوردگی‌های پشت آن ابروهایی که بسیار دوست می‌داشت، و نگاهش و بطن سرگردانی ذهنی که نمی‌دانست در کجای حیات می‌چرخید، نیمه سیگار سر مشتوک، دیوار کاهگلی، و نشستنش سر پنجه‌ی پاها، گرگی..." (سلوک – ص ۷۳ و ۷۴)
"سنمار"، پدر "نیلونا"، پدری شگفت‌انگیز است که جز با "نیلونا" با هیچ‌کدام از افراد خانواده‌اش رابطه‌ای ندارد و در اتاقی ، دور از دیگران تنها و منزوی زندگی می‌کند و ساکت و خاموش است. او از مبارزان جنبش کارگری دهه‌ی بیست- سی است که به خاطر فعالیتهای سندیکالیستی و اعتقاداتش سالهایی از عمرش را در زندان با رنج و شکنجه گذرانده و حالا که سالها از آن دوران می‌گذرد هنوز در همان حال و هوا و با خاطرات آن روزها زندگی می‌کند و چون با خانواده‌اش هیچ تفاهم و اشتراک نظری ندارد از آنها کناره گرفته و سکوت و انزوا اختیار کرده. از سه دختر و یک پسرش، فقط "نیلونا"ست که عزیزشده‌ی اوست و گربه‌ی سپید و ملوس نازنازی‌اش است و نیلونا به پدرش و سابقه‌ی مبارزاتش افتخار می‌کند و شیفته و عاشق اوست:
"آقاجون خودم، بابای گل خودم، افتخار خودم، عزیز خود ف خودم... بگذار این دستهای بزرگ و شریف و زحمت‌کش را ببویم، آقاجون! بگذار در این تاریکی شب که مقید به دیده شدن خودم نیستم بگویم که همیشه و همه جا به تو افتخار می‌کنم. همه می‌دانند که تو، پدر محترم من، به عشق زحمت‌کشان و برای خوش‌بختی مردم فقیر رنج و درد زندان و شکنجه را با افتخار و سربلندی تحمل کرده‌ای. تلاشهای شجاعانه و بی‌دریغ پدر عزیز من و امثال او اگر نبود، کجا و چه کسی می‌توانست لایحه‌ی قانون کار به مجلس ببرد و به تصویب برساند قانون منع کار کودکان زیر چهارده سال را، قانون حق بیمه و بازنشستگی و حقوق اخراجی و از کار افتادگی کارگران را- اگر جان‌فشانی‌های پدر عزیز من و رفقای از خود گذشته‌اش نبود!؟..."  (سلوک- ص ۱۵۰ و ۱۵۱)

پدر در بعضی از داستانهای محمود دولت آبادی محور خانواده و کانون تحمل سختیها و مصیبتهاست.

در داستان "آوسنه‌ی بابا سبحان"، "سبحان" پدری‌ست که نقش محوری در اداره‌ی زندگی خانواده دارد و تمام تلاشش را برای حفظ خانواده و روشن نگه‌داشتن چراغش می‌کند، افسوس که در تلاشش ناکام می‌ماند و پسرهایش را یکی یکی از دست می‌دهد و خانواده‌اش از هم می‌پاشد. محمود دولت‌آبادی نقش "سبحان" را در این داستان چنین تشریح کرده:
"من از این‌رو نام باباسبحان را برای این داستان انتخاب کرده‌ام که پیرمرد محور همه‌ی رنج‌های مردم داستان است. بار اندوهان را در مقام پدر بیشتر او می‌کشد تا سایرین. هم‌چنان‌که بار زحمت را تا امروز بیشتر او کشیده است. او اگرچه به عنوان یک شخصیت- بنا به وضع و موقعیت سنی و در نتیجه حد کاربردش- در روابط، بیشتر حالت پذیرشی (انفعالی) دارد و قهرمان فعال و کاری نیست، اما مرکز ثقل رنجها، اضطرابها و دل‌واپسی‌های زندگانی جاری در داستان هست... بابا سبحان در این داستان عصاره‌ی رنج و کار و محور ضربه‌های داستان است." (ناگزیری و گزینش هنرمند- محمود دولت آبادی- ص ۵۸ و ۷۳)

  در داستان "گاواره‌بان" هم "عمو قربان‌علی گاواره‌بان" محور تحمل ضربه‌ها و فاجعه‌‌‌هاست و برای حفظ  پسرش "قنبر" و نجاتش از چنگ سربازان که برای سربازگیری به ده هجوم آورده‌اند، هر کاری از دستش برمی‌آید می‌کند، سرانجام هم جانش را در این راه می‌گذارد.

  در داستان "عقیل عقیل"، "عقیل"، پیرمرد روستایی، پس از این‌که تمام نزدیکانش را در زلزله از دست می‌دهد و در تمام دنیا، جز یک پسر، "تیمور" که در بیرجند سرباز است، کسی برایش باقی نمی‌ماند؛ برای یافتن او راهی بیرجند می‌شود. داستان شرح افکار "عقیل" در طول سفر است و بر اساس تداعیهای ذهنی او گسترش می‌یابد. "عقیل" هرچه پیش می‌رود بر دامنه‌ی تردیدها و بیمهایش افزوده می‌شود. سرانجام، وقتی پس از تحمل رنج فراوان به پادگان محل خدمت تیمور می‌رسد، فرمان ایست سربازی او را بر جا میخ‌کوب می‌کند. به نظر "عقیل" چنین می‌رسد که سربازی که با تفنگش سینه‌ی او را نشانه گرفته "تیمور" است، تیموری که اینک عاطفه‌ی پسری را از دست داده و با پدرش بیگانه شده. با این فکر، آخرین امیدهای "عقیل" برای پیدا کردن پسری که باید آخرین پناهگاه و نقطه‌ی اتکایش باشد به یأس تبدیل می‌شود و این یأس درهم شکننده او را دیوانه می‌کند.

شهریور 1387

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا