[بررسی انتقادی رمان "آن مادیان سرخیال" نوشتهی محمود دولتآبادی]
"آن مادیان سرخیال" رمانیست از محمود دولتآبادی که نخستین بار در سال 1383 توسط انتشارات نگاه منتشر شد. این رمان نگاهیست نیمه تاریخی- نیمه استورهای به زندگی افمرءف القیس شاعر نامدار یمانی- عرب و سرایندهی یکی از هفت قصیده- معلقات سبعه- که برترین شاهکارهای شعر دوران جاهلیت عرب شمرده میشده و متن این شعرها را به خاطر فصاحت و بلاغت بینظیرشان از دیوار کعبه آویخته بودند. محمود دولتآبادی دربارهی انگیزهی گرایشش به نوشتن این داستان، این توضیح را داده است:
"در سلوک رسیدن به نام "قیس" بود که برخوردم به شخصیت نسبتاً روشنتری از "امرءف القیس" شاعری که پنداری گنگ از او داشتم از روزگار جوانی خود، هم آن زمان که معلقات سبعه (سبع) را خوانده بودم به ترجمهی استاد عبدالحمید آیتی، سرودههای هفت شاعر عرب پیش از اسلام. من زبان عربی هم نمیدانم، پس کنجکاوی چندسالهی مرا فقط پراکندههایی پاسخ میتوانستند گفت که اینجا و آنجا در ترجمههای زبان دری وجود داشته و همان اندگکهای پراکنده چنانم زیر تأثیر گرفتند که نتوانستم از تخیل به آنها بپرهیزم، چنان که "آن مادیان سرخیال" سبقت گرفت از ذهن من و سوار خود را جای- جا بر مینشاند در مسیر فراز- فرود- پیچهای- سلوک."
چکیدهی داستان این است:
امرءف القیس، نامدارشاعر نوجوان اهل دل از قبیلهی "کندی" که در نوجوانی به خاطر عشق عمیقش به شعر و پرداختن به شاعری، مورد خشم و غضب پدرش- حجر بن حارث بن کندی آکل المرار- قرار گرفته و از قبیله و قلمرو حکمرانی پدر طرد شده، چون تبعیدیان در صحرا در حلقهی یاران و ندیمان به سر میبرد و سرگرم عیاشی و عشقبازی و کامرانی و خوشگذرانی است. با رسیدن خبر قتل پدرش به دست خائنان همقبیله و آگاهی از وصیت پدر که خونخواهیاش را بر عهدهی او گذاشته- "بر فرزندیست خون من که از شنیدن خبر قتل من برنتابد، مویه نکند، نگرید و خاک بر سر نریزد."- امرءف القیس یک شبه دنیای شعر و عشق را پشت سر میگذارد و روحش پر میشود از چرک و عفونت کینه و انتقام. او که اینک به جای شاعر اهل حال، جنگجویی شده تمامعیار، خونریز و قسی و خونخوار، پای در راهی میگذارد که سرانجامش بنبست بیکسی وحشتناک است و فاجعهی از دست دادن تمام دلبستگیهای خود، یارانش، قبیلهاش، خانوادهاش و به خصوص معشوقهی دلبندش- زرقاء- و مرگی فاجعهآمیز در انتهای راه.
سرنوشت او سرنوشت تیرهی خاکستر است: دمی شعله کشیدن و برافروختن، و لمحهای لهیب درافکندن در سیاهی شبهای تاریک صحرا، و سرانجام چون خاکستر فرو ریختن.
رمان "آن مادیان سرخیال" چنین آغاز میشود:
"خاکستر.
ترسیم واژهی خاکستر چرا نمیتواند نشان از پایان جهان آن مرد، آن انسانی باشد که به هیئت سایهای از لابهلای قرون به رؤیای من در آمد، در برابر نگاه من- امانتی از یاد- یادها رها کرد در باد و خود در عمق غبار بادیه گم شد. سایهوار، بیسخن و گنگ، هم بیآن که رخ بنماید.
خاکستر!"(ص ۷)
چشمگیرترین ضعف رمان "آن مادیان سرخیال" حجم بیش از حدش نسبت به ظرفیت موضوعی آن است. در واقع این رمان بیماریست مبتلا به نوعی برآماسیدن نامناسب که فشردگی موجز آن را مخدوش کرده. این برآماسیدگی ناموجه آخرین رمان محمود دولتآبادی را بیدلیل فربه کرده و تعادلش را بر هم زده، هم چنین پویاییاش را کم کرده و رمان را نامتوازن، سنگین و سختگذر کرده است.
رمان "آن مادیان سرخیال" آکنده است از تکرار. تکرارهای دوباره و سهبارهی کلمهها، تکرار جملهها، تکرار مکرر توصیف رویدادها، خاطرهها، ماجراها و تاریخ، جابهجا و در تناوبی پربسامد. و در کنار این تکرارهای آزارنده، پرگوییهای نالازم و زبانپردازیهای اضافی، رمانی را که قرار بوده موجز و مختصر باشد، یا به قول نویسنده "اثری در ذات خود فشرده، فشرده میبایست بود"، تبدیل کرده به اثری پرگویانه و درازنفسانه که خوانشش برای خوانندهی ناحرفهای بسیار دشوار و برای خوانندهی حرفهای هم کموبیش کسالتآور است.
من بر این باورم که محمود دولتآبادی میتوانست، دستکم، نصف حجم این رمان را، در پیرایشی نه چندان سختگیرانه و نه بس بیرحمانه بپیراید و حجم رمان را به هشتاد یا حداکثر صد صفحه برساند. در این صورت رمانی نوشته بود بسیار زیبا، منسجم، فشرده و درخشان، خواندنی و جذاب.
به چند نمونه از تکرارهای واژگانی بس فراوان این رمان اشاره میکنم:
و از آن پس خاموشی! خاموشی... خاموشی... تا روشنایی پدیدار شد، روشنایی.
و شعر زبان عشق آمد و خاکستر داده آن شد که بسوخت و بسوخت و بسوخت تا سرما...
آرام... آرام.
آرامش... آرامش... آرامش.
خاک عسیب را به چه رنگ میبیند آن سرخیال؟
آرامش... آرامش... آرامش.
دمون، دمون، دمون!
شب تو امشب چه گران بر من میگذرد، چه سنگین و چه گران!
بیدار ماندم، بیدار ماندم و بیدار...
و مگر باز توانم آفرید او را در کلمه، کلمه، کلمات... اگر در کلمه بگنجد که نخوا گنجید و یقین بدان دارم که او افزون از کلمات است و در اسارت کلمات و در اسارت شعر.
حریر... حریر من ای سرخیال! ما به جستوجوی آن چشمان کبود باید برمیآمدیم؛ عهد چنین بود. عهد من و ما چنین بود ای حریر!... ای سرخیال من! اما...
حریر... حریر... حریر من! ای همراه و همسفر من در بادیههای مخافت و شوق!...
نمیخواهمشان اما آنها هستند، هستند، هستند و گویی زبان دارند، هزاران زبان، صدهزار زبان آویخته از لبان آماس کرده، و با من سخن میگویند؛ سخن میگویند و سخن میگویند...
قیدار... قیدار... غلام با وفایم قیدار! هرگز تو را نخواهم کشت؛ اما هرگز هم از زبانم نخواهی شنید که دوستت دارم؛ هرگز. نمیتوانم، در زبانم نمیگردد لفظ دوست داشتن. قیدار... قیدار...قیدار!
آی ی ی ... قیدار، قیدار! میدانم و میفهمم، اگر انسان نتواند دوست بدارد، میمیرد. میمیرد.
گذشتند، گذشتند، گذشتند از روی نعش و فرش عدوی قیس...
من نیز برخواهم خاست از کنار این اجاق خاکستر؛ خاکستر؛ خاکستر...
نافع، نافع، نافع! تو هیچ نیندیشیدی و هیچ نمیاندیشی به بزرگی خانمان؟
قیدار... قیدار!... چه خواستی از آن پیک؟
سفاک، سفاک، سفاک! شقی، شقی، شقی! سنگدل، لجوج، شقی، سفاک!
باز هم؛ باز هم بگو. تو شاعری ندیم! آری... تو یک شاعری و من یک شر. باز هم بگو؛ مگر چنین سخنانی از تو مرهمی باشد بر آنچه جراحت که قلب من نیزهزاری است از آن. بزدای... بزدای... بزدای چرکهای انباشته در روح مرا؛ بزدای مرا از من؛ بزدای دیگری را از من...
اندیشید و اندیشید و اندیشید قیس...
"قیس... قیس... قیس!"
آرام، آرام، آرام!
آرامش، آرامش، آرامش ای زرقاء، عروس یک نیم شب من!
طماح، طماح، طماح.
آرام
آرام
آرامش... تمام.
توصیف بعضی از رویدادهای داستان یا اندیشههای امرءف القیس هم چندین بار در جاهای مختلف تکرار شده است. به یک نمونه اشاره میکنم و آن داستان وصیت حجر- پدر قیس- در دم مرگ است که چند بار در جاهای مختلف رمان شرح داده شده است:
"پیک و قیس میدانند که حجر بنی آکل المرار قید کرده است که چون هیچ فرزندی خونخواهی پدر را نپذیرفت، نامه را به جوانترینشان قیس برسانید که "بر فرزندیست خون من که از شنیدن خبر قتل من برنتابد، مویه نکند، نگرید و خاک بر سر نریزد."(ص۱۳ )
"حجر فرزندان خود را میشناخت. هم از این بود که وصیتنامه را با شرط به دست پیک سپرده بود. در آن شرط وصیت برعهدهی آن فرزند بود که چون خبر را میشنود، زاری نکند، نموید و خاک بر سر نیفشاند."(ص۵۴ )
"شنیدید او چه گفت؟ گفت در لحظهی نزع، حجر این نامه را به من سپرد و گفت خون خود را به آن یک از فرزندانم وامیگذارم که چون خبر قتل مرا دریافت، مویه نکند، آشفته نشود و خاک بر سر نپاشد."(ص۶٨ )
دومین موضوع قابل انتقاد در این رمان، تحول ناگهانی و بیمقدمهی شخصیت قیس در طول ساعاتی کوتاه از یک شب است: از زمان آگاه شدن از مرگ و وصیتنامهی پدر تا زمان تصمیم گرفتن برای خونخواهی و انتقامجویی. تا پیش از رسیدن خبر شوم مرگ پدر، قیس جوانی بوده زندهدل، اهل حال، شاعرمسلک و دلبهنشاط، اهل بزم و عیش و عشق و کام، مرد نرد و شکار و شراب و زن:
"و از آن آتش بود که شعر برویید در عشق و در کلمه، در کلام؛ و آدمی در قیس، و قیس با شعر برویید از خاک، پیشواز آب و آتش و باد، و خود عشق آمد و بزاد با آدمی در ذات. و شعر زبان عشق آمد ...
و از آن میان قیس پدیدار شده بود در عشق؛ ستوده و کامل؛ مثل سادگی، مثل آب و مثل شب صحرا.... و همرکاب او یاران برآمده بودند با نای و چنگ و دف و سنج و نرد، که بادیه بیکرانه بود و خاموشی بیدریغ و مجال اندک و ستارگان قدیمی نظربازی میداشتند در جامهای عقیقگون به خوی تمام عمر، و میگذشت و میگذشت آن و آن و آن بر غلغله و هیاهوی برد و باخت در بازی نرد و ریزخند کنیزکان در صدای نازک سنجکهای سرانگشتانی که قهوهای بود و کبود بود و قیرگون بود و..."(ص ۱۰و١۱)
چنین مرد عاشقپیشه و اهل بزمی چطور ممکن است در عرض چند ساعت تبدیل شود به دیوی شرور، سفاک، قسی، شقی، خونخوار و کینتوز؟ او که در نوجوانی- و به قول خودش در اوان نوخطی- از طرف پدرش از سر تحقیر طرد و به خواری از قبیله رانده شده- و قیس همیشه دربارهی آن امیر خشمآجین تندخو چنین میاندیشید:
"شگفتا! در نو خطی خوار و ضایع گذاشت پدرم مرا و در بلوغ، واگذارد تیغ انتقام خون خود را بر دستان این من مطرود خوارشده!"(ص ١۳)- چگونه توانسته چنین متعصبانه خونخواه پدری منفور شود و به آن درجه از سبعیت برسد که جز خون چیزی عطشش را فروننشاند؟
در تمام رمان نه نشانهای از مهر پدر در دل قیس دیده میشود (که برعکس، نشانهها وجود دارد دال بر نفرت و کینهی انباشته شده در دل قیس نسبت به پدر) و نه نشان از عصبیت قومی و تعصبات کورکورانهی قبیلهای- خونی، و نه تا پیش از رسیدن خبر مرگ پدر و وصیتش مبنی بر مأموریت خونخواهانهی او، نشانهای دیده میشود از سبعیت ذاتی، شرارت سرشتی و قساوت قلب موروثی در قیس، پس چگونه در مدتی بسیار کوتاه قیس از این رو به آن رو میشود و از انسانی نرمخو و سلیمنفس به جانوری درندهخو تبدیل میشود؟ مگر خود او خویشتن را تا پیش از خبر مرگ پدر چنین توصیف نکرده است؟
"از این بود شاید که به شهد سخن دل باختم و نه در بحر رجز، که بدرود کرده بودم از آغاز با خشم و خشونت و جهل، پس روی به بادیه آوردم در ستایش آب و روشنایی نور. من آن خواسته بودم تا بهیمیت بادیه را از دل دور بدارم و روح را وانهم به نوازش نسیم و نشاط و نگاه؛ نگاه آدمی؛ زن و عشق و مهر. پس هیچ و هرگز به رجز زبان نگشودم؛ هیچ و هرگز با ذکر سلسلهالانساب خود به دیگران فخر ننماییدم. ملکزادگی نکردم هرگز. با مردمان ننشستم مگر از هر قوم و هر نسب. زبانم به تحقیر فرودستان گشوده نشد هرگز، و روانم نیز... هیچ و هرگز بیش از نیاز روزانه شکار نکردم و با صید خود به خشم درنپیچیدم... هر صید با تیر قیس درافتاد اما با خنجر قیس سر از تنش جدا نشد. همواره رویگردان بودم از آن واپسین دم. واپسین نگاه. نه که میپنداشتم رخصت نباید داد به دد درون خود تا شادکام سربرآورد از من؛ که از او ددان بیشمار با خود سر فراآور میشدند. من نمیخواستم چون در خود نظر میکنم قیس را ملکزادهای ببینم شادخوار و شقی هم."(ص ۶۵- ۶۴)
پس چگونه است که در عرض چند ساعت خلوت شبانه با خویش، قیس به درندهخویی تمامعیار و ددمنشی خونخوار تبدیل میشود و چکیدهی شرارت و بهیمیت؟ آنچنان که خود میگوید:
"تو قطعاً میتوانی با چشم باطن خود ببینی که امواج نفرت و خشم چگونه سر میکوبند بر قلب قیس تا دیوارههای عشق و مهر ورزیدن را ویران کنند. تو قطعاً میبینی و میدانی که قیس دوپاره میشود امشب، پارهای از قیس در پس پشت او دفن میشود که آن حسن بود و دل بود و عشق بود و کامروایی بود نه بس برای خود که برای همگان؛ و نیمهی دیگر که از امشب آغاز شده است همه بوی نفرت و مرگ میدهد، همه بوی چرک و عفونت."(ص ۲۵)
ریشهی این دوپاره شدن و این همه کینه در کجاست؟ علت سر بر آوردن امواج نفرت و خشم و شلاق کوبش دیوانهوارشان بر قلب قیس کدام است؟ چرا از دل آن قیس سلیمنفس نرمخو و شاعرپیشه، قیسی زاده میشود آکنده از نفرت و بیزاری و کینه و مرگ، و نیمی از او را ددمنشی پر میکند؟ اینهمه قساوت و شقاوت و شرارت ریشه در چه بنیانهایی از شخصیت قیس دارد؟ برای چه اینهمه کینجوست؟ و برای چه این همه متنفر و منزجر؟ اینها پرسشهاییاند که رمان "آن مادیان سرخیال" به آنها پاسخ قانعکننده نمیدهد و محملهای منطقی مناسب و لازم و باورپذیر را برای مجاب کردن خوانندهاش ایجاد نمیکند. از این گذشته، در شرح حال امرءف القیس در این رمان، هیچ اشارهای به این نیست که او در نوجوانی فنون جنگآوری آموخته باشد و تمرین نبرد کرده باشد. تمام سالهای عمر کوتاه او- پیش از مرگ پدرش- به عیش و نوش و عشق و شعر و شکار و نرد و مغازله گذشته، پس چگونه یک شبه از شاعری اهلدل به فرمانده- جنگجویی خبره و تمامعیار تبدیل میشود؟ آیا چنین تحول بنیادینی نیاز به مقدمات ندارد؟
با توجه به توضیحات پیشین باید این نتیجه را گرفت که دگردیسی شخصیت قیس و تحول ناگهانیاش از شاعر به جنگجو در طول رمان به درستی پرداخته و پرورده نشده، و خام و باورناپذیر است. این فرایند نیاز به تمهیدها و زمینهچینیها و بسترسازیهای مناسبی داشته که در رمان "آن مادیان سرخیال" جایشان خالی است.
از زاویهدیدی دیگر هم میشود به شخصیت قیس نگریست. از این زاویهدید، قیس دارای شخصیتی رمانتیک و سیاه- سپید و تکبعدی است. در بخش نخست زندگی تا پیش از شنیدن خبر مرگ پدر، عیشونوش و خوشگذرانی تنها بعد زندگی او را تشکیل میداده، و او فرشتهای بوده زمینی، آراسته به جمیع صفات جمیل و ارزشهای مثبت: نیککردار، نیکاندیش و نیکنهاد، شخصیتی یکدست سپید و بیعیبوعلت، پر از مهر و عطوفت و رأفت. ولی پس از شنیدن خبر مرگ پدر و آگاهی از وصیت او به یکباره تبدیل شده به جوهر شرارت و قساوت و شقاوت. دیوی شده تبهکار، بدکردار، کژاندیش و زشتنهاد، شخصیتی یکدست سیاه، پر از کینه و نفرت. بنابراین در هر بخش از عمر کوتاهش، قیس موجودی یک بعدی است و چنین شخصیتی زندگی و غنای یک شخصیت واقعی و پیچیدگیهای همهجانبهی موجود در چنین روانهایی را ندارد.
رمان "آن مادیان سرخیال" از نظر لایههای روایتی از سه لایهی تودرتو و درهمتنیده تشکیل شده است. لایهی روایتی نویسنده- راوی، لایهی روایتی قیس، لایهی روایتی مزدامرد ناشناس پارسی که خود را سروش مینامد و تبعیدی آواره و رانده شدهایست از زادگاه خویش.
در لایهی روایتی نخست، راوی- نویسنده به توصیف ماجراهای زندگی قیس و مزدامرد پارسی پرداخته و با عشقی عمیق و پرشور، درآمیخته با ترحم و رأفت، این دو شخصیت را پرورده است. شدت عشق و شیفتگی او نسبت به این دو شخصیت- به خصوص قیس- به حدیست که جابهجا خود را با او همذات پنداشته و خویشتن را از تبار و سلالهی عاشقانی چون قیس خوانده. از جمله نوشته:
"زروان نام یافته بود آنچه غالب بود بر هر آنچه بود یا نبود و میبشد در امکان و کون؛ و من در قیس میبودم پیش از آن که بزاده باشم از مادر در اضطراب غرش طیارههای جنگی، در میانماه مرداد یکهزار و سیصد و نوزده، و برآمده باشم از زمین، از خاک دهکی بر کنار کویر نمک، تاخته بر عقل و از آن برگذشته به سودای هیچ، پایانه... بادی به مشت یا به حاصل خاکستر، با خیالات قیس در سر مگر او را بازتوانم جست در لهله ستارگان، و مگر بازتوانم آفرید او را در کلمه، کلمه، کلمات..."(ص ١۱)
راوی- نویسنده عاشق این هر دو شخصیت ذهن- خیال- خاطره آفریدهی خویش است، با این تفاوت که گرایشش به قیس زادهی آتشینعشق شورانگیز اوست به این مخلوق تاریخی- استورهای؛ و گرایشش به مزدامرد پارسی گرایش عقل حقیقتبین و پرشکیب اوست به نمایندهی تفکر مترقی و پیشرو ایرانی که در تمام طول تاریخ این سرزمین نفرینشده، مطرود و منزوی و تبعیدی بوده و راندهشده و محکوم. از این زاویهدید، میشود بحثهای پرشور بین قیس و مزدامرد پارسی را گفتوگوی شورانگیز عشق- عقل دانست در درون ذهن راوی، که در آن اولی از موضع قدرت و دومی از موضع حقانیت سخن میگوید. و این مکالمهایست بس دلنشین و جذاب که اگرچه گاه به مجادله میکشد و حتا گاه به سمت محاکمه و مخاصمه میگراید، ولی در نهایت به سوی مفاهمه پیش میرود و بر سر آن دوراهی تاریخی مرگ- زندگی که این دو شخصیت ذهن- تاریخ- خیال آفریدهی قیس از هم جدا میشوند، بیش از پیش به هم نزدیک و همدل شدهاند.
لایهی روایی قیس، لایهی روایی چیره و مسلط بر رمان است و چنان بر دو لایهی روایی دیگر رمان سایه انداخته که آنها را زیر سایهاش رنگپریده کرده است. در این لایه با روایت قیس از ماجرا آشنا میشویم. عشق قیس به معشوقه- همسرش(زرقاء)، مهر صمیمانهاش به یاران و ندیمانش(ندیم و ادیم)، و غلام باوفایش(قیدار)، عشق- کین و مهر- نفرت تند و آتشینش به خودش، گله از بخت و اقبال نامساعد، خودستاییهای نخستین و خودکوبیهای واپسین، تظاهری بیش از آنچه در واقعیت هست به شرارت و قساوت و شقینمایی اندکی دروغین یا مبالغهآمیز بعضی از مؤلفههای چشمگیر این لایهی روایی را تشکیل میدهد.
سومین لایهی روایی، لایهی روایی مزدامرد پارسی است. این لایهی روایی دووجهیست. یک وجهش نگارش شرح حال قیس است از زاویهدید حکیمی درونبین، وجه دیگرش تاریخیست و در آن صحنههایی عبرتآموز از تاریخ ایران باستان- از دوران شاهی شاپور ذوالاکتاف تا قباد و نوشیروان- روایت میشود، صحنههایی حکمتآموز و پر از درسهای تاریخی- اجتماعی- اخلاقی برای آموختن و بصیرانه و ژرفنگرانه دیدن آنچه پنهان در کنه وجود رخدادهای تاریخیست.
چنین مینماید که روایت راوی- نویسنده از داستان، بر مبنای روایت مزدامرد پارسی از زندگی قیس و لغزنده بر سطح آن است و این دو روایت جابهجا در هم میآمیزند و به هم گره میخورند، از جمله در اینجا:
"آورده است آن مرد پارسی که دیدار قیس با زرقاء را قصه من کنم؛ همچنین این جای انگاری را که قیس همان یوسف است که از چاه به در آورده شده، تا درگاه عزیز مصر بشده و آنجا نمانده است، و راه بادیه باری... در پیش گرفته است. آن دیدار با زرقاء هم برساختهی ذهن من روایت میشود، و آن پیک با وصیت حجر برای قیس که جوانترین پسر بود آورده و در ابهام با من گفته بود که حجر کندی از قفا به ضربتی از پای درآمده و در لحظهی نزع خواسته است پیغام او به قیس رسانده شود مکتوب."(ص ۴۴)
این سه لایهی روایی در رمان "آن مادیان سرخیال" به زیبایی و در نهایت هنرمندی به هم پیوسته و در هم تنیده شدهاند و فضای سه بعدی زنده و جانداری را آفریدهاند که جذاب و گیراست و خواننده را با نیروی پرکشش میدان جاذبهاش، به درون این فضای پر از وهم و خیال میکشد.
رمان "آن مادیان سرخیال" خیلی زود به نقطهی اوج میرسد و بر قلهی جذبه و کشش قرار میگیرد. گره اوج داستان در شب دمون بسته میشود، در آن شب گران و سنگین بیداری و بیخوابی:
"دمون، دمون، دمون!
شب تو امشب چه گران بر من میگذرد، چه سنگین و چه گران!
بیدار ماندم، بیدار ماندم و بیدار،
و برادرانم هیچ نیندیشیدند و نمیاندیشند از آنچه بر من میگذرد."(ص ۳۳)
بقیهی داستان گرهگشایی(دنومان) این اوج است در مسیری که در آن ظاهر گره داستان به تدریج باز میشود ولی باطنش تا پایان بسته میماند.
حالت تعلیق و انتظار، یا به اصطلاح هولوولای داستانی زمانی رخ میدهد که قیس بر قبیلهی خائنش پیروز میشود- قبیلهی بنیعدوان- و انتقام خون پدرش را از حراملقمگان خیانتپیشه میگیرد با به فرجام رسانیدن سوگندش مبنی بر کشتن صد تن و به اسارت گرفتن صد تن دیگر از بنیعدوان و موی پیشانی ایشان ستردن به نشان تحقیر؛ و در همانحال شکست خورده از خود و تنها و بیکس، آوارهی بیابانهای بیانتها شده، از همه سو رانده میشود. در چنین شرایطی حس تعلیق به عالیترین شکل برانگیخته میشود و خواننده را به ژرفی درگیر سرنوشت قیس میکند. این تعلیق در جریانی نهفته است که مخاطب را در انتظار لحظهی وقوع فاجعهای ناگزیر و اجتنابناپذیر به انتظار میگذارد. و در چنین فضاییست که نوعی تقدیرگرایی کور جبری و تبعیت شخصیتها از سرنوشتی مقدر و محتوم بر رمان سایه میافکند:
"خود را بیازما، مرد! خود را و بخت خود را که نه راهی به پسینهی زندگانییی که سپریدهای هست و نه راهی به سرزمین پدری و بازیافت نیاکان، و بدان و یقین بدان که بازگشتی در کار نتواند بود و پیش روی را باید بنگری مگر هویتی دیگر بیابی؛ هم آنچه در پیشانینبشت تو رقم خورده و نقش است در ستارهی بخت تو، ای بیگانهی مطرود! این سوی مرگ، تو در این سوی مرگ ایستادهای؛ پشت به مرگ و روی با سیه باد زندگانی- و زیستن آیا خود جبر نیست؟"(ص ۳۹)
رمان "آن مادیان سرخیال" رمانی بینامتنی است. فرامتن آن تاریخ و فرومتن آن استوره است و رمان بین این دو قطب متقابل در نوسان است. از یک سو میکوشد به تاریخ وفادار بماند و از سوی دیگر تاریخ راضیاش نمیکند و مجبور میشود تا کمبودها و جاهای خالی و ورقهای سفید تاریخ را- و هرجا را که اطلاعات تاریخی کم است و ناقص، یا متناقض و تحریف شده، یا تاریخ سکوت کرده و خاموش مانده- با استوره پر کند؛ یا هرجا که احساس میکند روایت تاریخی برای پروردن و پرداختن شخصیتی رمانتیک و پرجذبه چون قیس، بیجان و ناتوان و کمرنگ است، به استوره روی میآورد.
در نهایت شخصیت قیس در این رمان شخصیتی تاریخی- استورهای است و رنگ استورهای آن تندتر و چشمگیرتر از رنگ تاریخیاش است. کشمکش جنبههای تاریخی- استوره ای به رمان جذابیت و کششی خاص بخشیده است.
رمان "آن مادیان سرخ یال» از نظر زبان و نثر هم قابل توجه است. نثر کلی رمان نثریست ادبی، فخیم، کهنگرایانه و فاخر- نثری بر اساس الگوهای زبان پارسی دری باستانی پیش از سدهی ششم خورشیدی و زیر نفوذ شدید این الگوها (از جمله بر اساس الگوی زبانی تاریخ بیهقی- تفسیر سور آبادی- تاریخ سیستان- و مکاتیب بونصر مشکان)، و این زبانیست خوشساخت، آهنگین و شاعرانه، و نشان دهندهی تسلط بیچونوچرای محمود دولتآبادی بر این زبان و نثر، ولی استفادهی افراطی از واژهها، فعلها و ترکیبهای واژگانی متروک و اکنون نارایج در این رمان به حدیست که به نثر رمان، در بعضی از جاها، حالتی ساختگی داده و به آن آسیب جدی رسانده است. به جز نمونههایی که پیش از این بیان کردم، به چند نمونهی دیگر اشاره میکنم:
اگر در کلمات بگنجد که نخوا گنجید و یقین بدان دارم که او فزون از کلمات است در اسارت کلمات و در اسارت شعر، نه؛ میبنگنجد قیس جز در زبان گنگ و نگاه هشیوار آن مرکب سرخ یال.(ص ۱۱)
زروان نام یافته بود آنچه غالب بود بر هرآنچه بود یا نبود و میبشد در امکان و کون؛ و من در قیس میبودم پیش از آن که بزاده باشم از مادر...(ص ۱۱)
چنین است و دین جان به ایشان دارم هم، که اگر درنیافته بودندم بسا که هلاک شده بودم.(ص ۴۲)
میمانند سواران. نه سواد خیمههای سیاه در شب، که فروزش لرزان آش در کنج و کنار پرهیب خیمههایی نمودار است. ایست کوتاه و سپس خیز و تازش چابک، تاخت در یک نفس و تیغ در میان شب قبیله. شبیخون، خون است و غریو و آتش. قیس در میان است و ندیمان بر دو سوی او، پهلودار. پسانه با سران بکر و تغلب است، و چرخان به گرد خیمههای آشفته مجمزانند هلهلکنان، و تیغها از هر سو در سیهناکی شب میدرخشد و خونها جستن میکند و غریوها در گلو میشکند.(ص ۵۹)
نکتهی قابل انتقاد دیگر، همانندی زبان تمام شخصیتهای رمان- از قیس و ندیمانش، ادیم و ندیم، گرفته تا غلامش قیدار و دیگران و دیگران- است. اینها همه به یک زبان سخن میگویند و زبان تمامشان فاخر و فخیم و ادبی و فصیح است. به عبارت دیگر زبان گفتوگو در این رمان کاراکتریزه نشده و هویت فردی نیافته است، و در آن همه از غلام و مولا و جاهل و دانا لفظ قلم و کتابی صحبت میکنند، انگار دارند یکی از متنهای ادبیات کلاسیک پارسی- به عنوان مثال تاریخ بیهقی را- با صدای بلند برای هم میخوانند، و این هم یکی از ضعفهای چشمگیری است که در رمان "آن مادیان سرخیال" دیده میشود. برای روشن شدن مطلب، نمونهای از گفتوگوی قیس و غلامش- قیدار- را در اینجا میآورم:
"قیدار!... قیدار!... غلام باوفایم، قیدار! هرگز تو را نخواهم کشت؛ اما هرگز هم از زبان من نخواهی شنید که دوستت دارم؛ هرگز. نمیتوانم، در زبانم نمیگردد لفظ دوست داشتن. قیدار... قیدار... قیدار!"
"من اینجا هستم، مولای من! بیدارم و مراقب شما ایستادهام اینجا. من شما را دوست دارم، مولای من! و نمیدانم چرا دوستتان میدارم؟ تمام احوال شما، رفتار و کردار شما را دوست میدارم. هنگامی که شادمانید، شادمانم؛ و چون اندوهگین میشوید اشک در چشمان من موج برمیدارد که سرریز کند. و شما امشب غمگین هستید، آقای من! پس چگونه قیدار میتواند بخوابد؟ به جای شما گریستهام تمام شب و نمیدانم شب چرا چندین دیرپا شده است امشب؟ به من اجازه بدهید از خرگاه دور بشوم و در صحرا بگریم، با صدای بلند بگریم. از خاموش اشک ریختن به جان آمدهام، مولای من! به جان از خاموش اشک ریختنم. من به جای شما و برای شما گریه میکنم، مولای من!"(ص ۲۴)
وسواس بیش از حد محمود دولتآبادی در گزینش واژهها و ترکیبهای زبانی به منظور کهننمایی و استفادهی افراطی از آرایههای زبانی، زبان این رمان را به زبانی ثقیل و پردستانداز و ناهموار و کموبیش تصنعی و پرتکلف تبدیل کرده است و به همین دلیل، باور من بر این است که نثر و زبان رمان "آن مادیان سرخیال" به طور جدی به ویرایشی کلی و پیرایشی همهجانبه نیازمند است تا بتواند ارزشهای درونی و معنوی خود را به شکلی بهتر آشکار کند و با جلایافتن و تراشخوردن بیشتر، الماس گرانقدر نهفته در کان وجودش با تلألویی بیشتر و فروزشی درخشندهتر نمودار گردد.
دی 1383