[نگاهی انتقادی به کتاب "روز و شب یوسف" از محمود دولتآبادی]
همانطور که از مقدمهی این داستان بلند ۶۸ صفحهای برمیآید، "روز و شب یوسف" از نوشتههای قدیمی محمود دولتآبادی و از داستانهای اوایل دههی پنجاه اوست، و داستانیست در ردیف داستانهای بلند "باشبیرو" (١۳٥۰)، "مرد" (١۳٥١)، "عقیل عقیل" (١۳٥۲)، "سفر" ( ١۳٥۲)، "از خم چنبر" (۱۳۵۳)، ولی به دلیل مفقود شدن دستنوشتهاش، و با این گمان که این دستنوشته هم مانند یکی دو دستنوشتهی دیگر نویسنده از بین رفته، داستان "روز شب یوسف" در طی این دورهی سی ساله بلاتکلیف خاک خورده و چاپ نشده مانده تا اینکه:
"قضا را در آخرین خانهتکانی نسخهی تایپ شدهی مندرس و دستخطی از آن یافت شد. و این دفتر که شما پیش رو دارید، همان بازماندهی قریب سی سال پیش است که بازیافت شده و دریغم آمد که در سلسلهی داستانهای این قلم جای نگیرد، زیرا به یاد دارم که از زمره آثاریست که در سه وجه مثلثی از اضطراب نوشته شد: الف- دور شدن از کلیدر. ب- درگیر بودن با کار تآتر و مسئولیتهای آن، نیز سفرهایی که گروه تدارک دیده بود در خطهی جنوب کشور. پ- زندگی- معیشت- کار- اداره و فضاهای روزمرهی آن ایام." (روز و شب یوسف- ص ٨ و ۹)
و اینک پس از سی سال، محمود دولتآبادی آن را به دست چاپ سپرده و در اختیار خوانندگان آثار خود و دلبستگان به ادبیات داستانی ایران قرار داده است.
داستان "روز و شب یوسف" روایت حدود دو روز از زندگی نکبتبار تازهجوانی نوبالغ به نام یوسف است که در دوران بحرانی بلوغ و در سن پانزده شانزده سالگی قرار دارد و روزهای برزخی سخت و پربیموامید گذار رنجبار از ورطهی هولناک نوجوانی به دوران امیدانگیز جوانی را میگذراند. او در غرقاب وهمها و دغدغههای درونی خویش مذبوحانه دستوپا میزند و در حال غرق شدن است.
هراسانگیزترین وهمش، سایهای شوم و کریه است که حس میکند پشت سرش است، سایهای ناپاک که مدام تعقیبش میکند و دمی دست از سرش برنمیدارد، سایهای پلید که به او نظر بد دارد و با چشمی طمعآلود، سرشار از نگاهی ناپاک و هرزه در پی اوست، و لحظه به لحظه تعقیبش میکند، سایهی چندشآور و نفرتانگیز شک و بدگمانی، سایهی موهن و کراهتبار ترس، سایهی وهمانگیز هیولا، سایهی زشت و پلشت دیو. این سایه در تمام طول داستان، در رفتوآمد، در نشستوبرخاست، در خوابوبیداری، یک دم دست از سر یوسف برنمیدارد و هر آن به دنبال اوست. سایهای که چون بختک بر روح یوسف نوجوان افتاده و میخواهد خفهاش کند. و او چنان در برابر این سایه درهمشکسته و بیچاره و زبون است که حتا برای یک بار و یک دم هم که شده حاضر نمیشود برگردد و نظری بر آن بیفکند و چشم در چشمش اندازد، تا ببیند و یقین یابد که آیا چنین سایهای وجود خارجی دارد یا نه، و اگر وجود دارد از آن کدامین حرامی ناپاک و شروری است؟ از جان یوسف چه میخواهد؟ با او چکار دارد؟ چرا پابهپایش میآید و بر او سایه میاندازد؟ چه بلایی میخواهد سرش بیاورد؟ چه چشمی بر او دارد و چه قصد شومی در سر میپروراند؟ یا اینکه، نه، این سایهی دهشتانگیز و نفرتزا، وجود بیرونی ندارد و زاییدهی وهم و بدگمانی ذهن مالیخولیازده و بیمار اوست، سایهی عقدههای سیاه درون اوست، سایهای خوفناک که او را دچار هراس و دلهره و کابوس میکند، سایهی سیاه ترسها و دلواپسیها که بر یوسف خیمه زده و پنجه افکنده و او را اسیر چنگال سیاه و مخوف خود ساخته، سایهی سنگین و بختکوار ذهن یوسف بر خودش.
از توصیف نویسنده چنین دریافت میشود که این سایهی وهمآلود که معلوم نیست از یوسف چه میخواهد، سایهی سیاهچال درون تیره و آشفتهی یوسف است، سایهی درونی پر از گرداب سیاه و گردباد کدر. هیولا درون اوست. دیو جاخوش کرده در ژرفای باطن اوست. بختکی سیاه در ژرفای روان یوسف. ولی چرا باید نهانگاه درون یوسف کنام چنین دیوها و هیولاهای پتیار و پلید باشد؟ این همه کراهت و نکبت از کجا سرچشمه میگیرد؟ این همه زشتی و پلشتی حاصل چیست؟ داستان "روز و شب یوسف" در این باره هیچ توضیحی نمیدهد و از کنار موضوع به این مهمی خاموش و بیاعتنا میگذرد.
یوسف از یک سو درگیر بحرانهای دورهی بلوغ است، و از دیگر سو درگیر وهمها و هراسهای روحی خویش که به هیأت و هیبت سایهای خوفانگیز تعقیبش میکند، و از سوی دیگر گرفتار اضطرابها و خلجانهای روانی ناشی از تنهایی است. او در حقیقت اسیر زندانی سه گوشه است و در میان سه ضلع مثلثی از بحرانهای روحی و دغدغههای درونی گیر افتاده. او اسیر زندان وهمها و هراسها و خلجانهای درونی خویش است، همچنان که گرفتار سیاهچال تنهایی و بیکسی و بیهمزبانی است. تنگنای این زندان دربسته و خفقانآور نفس او را تنگ میکند و درهمش میشکند. یک کنج این زندان، تنهایی و بیکسی وحشتناک یوسف است که او را در خود غرق میکند و درهممیشکند. کنج دیگر، غلیان کششها و تنشهای جنسی یوسف است که در او چونان دیوی تنوره و خرناسه میکشد و چون آتشفشانی جوشان در حال فوران و غلیان است. کنج سوم، برزخ تنهایی و سردرگمی بین نوجوانی و جوانی است که او را در تبوتاب التهاب خود میسوزاند و میگدازاند، و آن سایهی ترسناک را بر ذهنش میافکند. یوسف در ورطهی بلوغ سقوط کرده و اسیر شده. او که از نوجوانی خود شرمنده و منزجر است، در آرزوی مرد شدن و ابهتی مردانه یافتن میسوزد و در امواج این غرقاب از سر بیچارگی دست و پای مذبوحانه میزند.
داستان "روز و شب یوسف" تصویر زندگی جهنمی یوسف در این زندان خفقانآور، در این غرقاب لجنزار و باتلاق متعفن است. زندانی که راه نجاتی از آن نیست و تمام دستوپازدنهای یوسف در آن بینتیجه میماند و او دمبهدم بیشتر و بیشتر در لجن فرو میرود و غرقه و غرقهتر میگردد.
یوسف تقدیری جز سیاهبختی و پوسیدن در سیاهچال زندگی ندارد. این تقدیری است که جامعهی تیرهدل برایش رقم زده و مقدر کرده و او را راه نجات و گریزی از آن نیست. یوسف نه ارادهای بایسته و نه تربیتی شایسته برای رهانیدن خود از غرقاب دارد و تنها باریکه کورسویی که از پنجرهی شبتاسحر روشن همسایهی شبزندهدار و همیشهبیدار به سویش میآید و شاید تنها راه رهاییاش باشد، نمیتواند او را به سوی خود جلب و جذب کند و دستگیر و رهنمایش باشد.
با آنکه داستان "روز و شب یوسف" از زاویهدید یوسف نوجوان نوشته شده، ولی تصویرها و ذهنیتها و دریافتهایی در آن هست که بعید است متعلق به نوجوانی کمسنوسال و بیتجربه چون یوسف یاشد و در پس این تصویرها و ذهنیتها، سردوگرم روزگارچشیدگی پختهمردی جاافتاده و مجرب وجود دارد، مانند بعضی از تصویرهایی که یوسف از سایهای که تعقیبش میکند در ذهن خود مجسم میکند، یا تصویرهای ذهنی و خیالی او از زنانگی و دنیای زنانه در عالم خواب و بیداری.
داستان "روز و شب یوسف" سیری خطی دارد و همراه با پیشرفت زمان به صورت مستقیم پیش میرود. ابهامهای قابل توجهی در داستان وجود دارد که مانع از برقراری ارتباط عمیق خواننده با آن میشود، از جمله اینکه چرا یوسف در دوران نوجوانی از تحصیل در مدرسه بازمانده و به جای مدرسه رفتن، باید به جلسه قرائت قرآن و شعر برود، یا اینکه علت تعقیب بیوقفه و مدام آن سایهی نفرتانگیز چیست و جایگاهش در زندگی یوسف کجاست.
در مجموع، گرچه داستان "روز و شب یوسف" را باید در کنار داستانهایی چون "عقیل عقیل" و "از خم چنبر" قرار داد، ولی با کمی دقت، خواننده متوجه ناهمخوانی آشکار این داستان با داستانهایی میشود که بنا به تصریح محمود دولتآبادی، در همان سالهایی نوشته شدهاند که "روز و شب یوسف" نوشته شده، و این ناهمخوانی قابل تأمل است. به بیان دیگر، داستان "روز و شب یوسف" از نظر زبان، ساختار، فضاسازی و آتمسفر ذهنی، بیشتر از آنکه به داستانهای سالهای اول دههی پنجاه دولتآبادی شباهت داشته باشد، به داستانهای اخیرش شبیه است و بهخصوص شباهتی آشکار به داستان بلند "سلوک" او دارد، و خواننده میتواند در یوسف، نوجوانی "قیس" داستان "سلوک" را ببیند و بازشناسد. حال و هوای ذهنی و دغدغههای روحی او بیشباهت به وضعیت روانی "قیس" دلشده و پراکندهخاطر نیست، و این شباهت شگفتانگیز و قابل تعمق است. از این دید، داستان "روز و شب یوسف" را باید نطفهی زایش داستان "سلوک" و پیشدرآمد آن در سه دههی پیش دانست.
داستان "روز و شب یوسف" بهویژه از نظر حالات و دغدغهها و دلهرههای نوجوانی گرفتار تبوتاب بلوغ و التهاب مرد شدن، و توصیف هنرمندانه از گذار پررنج پسربچهای از درهی هولناک بلوغ، و گذار از ورطهی نوجوانی به سوی وادی مردی، داستانی جذاب است و تصویرهایی جالب و یادمان دارد.
تیر 1383
|