پندهای پری‌دخت الهام به سعدی
1391/4/21

روزی از روزها، سعدی شیرین‌سخن کنار آب رکناباد، در سایه‌ی درخت لیمویی نشسته و سرگرم اندیشه بود. همان‌طور که غرق در امواج اندیشه و خیال بود ناگهان دخترک پری‌پیکر آفتاب‌رویی روبه‌رویش ظاهر شد و کنارش نشست. بعد دست در بازوی سعدی انداخت و اندام نرم و نازک و عطرآگینش را به او فشرد. سعدی هیجان‌زده از او پرسید که کیست. دخترک نازنین گفت که پری‌دخت الهام است و با او سخنی دارد. بعد از سعدی خواست که چشمهایش را ببندد و بی‌آن‌که کلامی بر زبان آورد، سراپا گوش، سخنان او را بشنود و در آنها تأمل کند. و چون برای سعدی زیبایی‌پرست دشوار بود چشم بستن و نگاه از آن پری‌دخت مینوی بر گرفتن، دخترک با دستان سفید و نرم و نازکش و با ناز و کرشمه‌ای هوش‌ربا، از دو سو چشمان سعدی را بست و هوش او را ربود ، پس آنگاه با دل‌نشین نوایی آسمانی چنین در گوش سعدی زمزمه کرد:
 - ای سعدی نیک‌نهاد! ای والاترین شاعر دوران! سروده‌هایت را سرشار کن از رؤیاها و هماره از سرچشمه‌ی رؤیاهایت در شعرهایت جویبارهای احساس و اندیشه را جاری کن. از رازهای زندگی سخن بگو و رمز رشد و رویش را بر جهانیان آشکار کن، ولی نه تمامی رمزورازها را، بلکه تا آن حد که در فهم آدمی می‌گنجد و درکش توان ره یافتن به آن را دارد.
 ای فروزانترین ستاره‌‌ی شرق! هرگز دل به دروغ و فریب نبند و نخواه که با سخنان شیرین و خوش‌آیند ولی نادرست دیگران را بفریبی و محبوب نادانان شوی. از نومیدی و ملال بپرهیز و دور از هیاهوها و همهمه‌های نامفهوم دل‌سپارندگان به سوداهای زمینی و غوغاهای بازاری، سرگرم پردازش نغمه‌های نغز و روح‌پرور خود باش. به راهی برو که تو را به حقیقت نزدیکتر کند و روانت را از روشنایی و شادی سرشار سازد، آن‌گاه از آن روشنایی و شادی برای جهانیان ترانه بسرا و به آنان سهمی ببخش. هدیه‌هایت را که گران‌بهاترین هدیه‌های جهان است از سر کرامت و بزرگواری به جهانیان ارمغان بده و روان آنان را سرشار از لطف و زیبایی کن.
 گه‌گاه هم به قلمرو مرگ سفر کن و از ژرفای آن سرزمین رازناک سراغ زندگانی را بگیر. گاهی هم از قلمرو تاریکی نشان روشنایی را بجو و بیاب و به گم‌شدگان در تیرگیهای کدورت هدیه بده. ره‌نمای  سرگشتگان باش و دست‌گیر گم‌کرده‌راهان سرگردان در وادی حیرت و بهت.
 سخن بگو با کلام شیوایت با زندگان، با آنان که به دنیا آمده‌اند و آنان که هنوز به دنیا نیامده‌اند و در سده‌ها و هزاره‌های آینده چشم بر گیتی خواهند گشود. بکوش که شعر و کلامت برای هر دو گروه شنوندگان اکنون و آینده، و آمدگان و نیامدگان روح‌بخش و امیدآفرین باشد، و به آنان معناهای تازه بیاموزد و افقهای زندگیشان را از روشناییهای نامیرا پر کند.
 بکوش تا صدایت صدای حقیقت باشد و با قدرت شگفت‌انگیزش دیگران را از دروغ و نادانی، از فریب و نیرنگ بترسان و بیزار کن. بکوش تا صدایت صدای طبیعت باشد و در آن جنگلها و رودخانه‌ها، آبشارها و جویبارها، بیشه‌زارها و برکه‌ها، و دریا و آسمان با تمام ستارگان و موجهای خود به سخن لب بگشایند و خنیاگر بی‌کرانگی و جاودانگی باشند.
 در زندگی خود و در کردارها و  کنشهایت همواره میانه‌رو باش و بکوش تا اعتدال و تعادل را حفظ کنی تا این تعادل و اعتدال به شعر دل‌نشین‌ات و به کلام آهنگین‌ات روحی مهربان و ملایم ببخشد و باعث انبساط خاطر و آرامش خیال مخاطبانت شود.
 هرگز میندیش که تمام حقیقت را تو می‌دانی و هرآن‌چه گفتنی است را تو گفته‌ای یا خواهی گفت. هماره فروتن باش و آگاه باش که تو با تمام عظمت روحت و با تمام وسعت اندیشه‌ی پیش‌رو خود تنها بخش بسیار کوچکی از دانسته‌های جهان را درک کرده‌ای و از آنها خبر داری. پس تشنه‌ی بیشتر دانستن باش و بکوش تا در هر ساعت عمر چیزی نو بیاموزی و نادانسته‌های بی‌شمارت را اندک اندک به دانسته تبدیل کنی.
 طمع کار نباش و از خواسته‌های مادی به کمترین چیز قانع باش، ولی در دنیای اندیشه و حس و عاطفه زیاده‌خواه باش و حریص و بسیار حریص، و هرچه بیشتر از شهد گوارای دانش و معرفت بنوش و تشنه‌تر شو. در طلب هیچ نباش جز در طلب کمال و والایی، و در طلب اندیشه‌های بلند و قریحه‌ای پربارتر از این که داری. اگر قانع باشی و بردبار، اقبال و مال جهان خود به دنبال تو خواهند آمد. نه به بالای کوهها برو و نه به ژرفای دره‌ها، زیرا آن‌چه برای تو خوب و مناسب است در نیمه‌ی راه بین این دو، یعنی در نیمه‌ی راه بین افراط و تفریط است. آرزو مکن که گلستان و بوستانت را از پرندگان خوش‌آوای بهشتی پر کنی، زیرا مرغان خوش‌الحان نغمه‌سرا همگی شاخه‌نشینان بوستان و گلستان قریحه‌ی سرسبز و شکوفان تواند.
 برای آن‌که رفیقی شفیق و مشفقی موافق بیابی نیازی نیست که از دریاها بگذری یا کوهها و جنگلها را پشت سر بگذاری و بگردی و خود را در جست‌وجوی بسیار از پا در آوری، یا موشکاف و باریک‌بین باشی و آدمیان را در ترازوی سنجش خرد خویش با وسواس سبک و سنگین و انسانیتشان را به دقت توزین کنی. به دوروبر خود نگاه کن. آن‌که می‌جویی در جلوی چشمانت یا در پشت سرت، چشم‌انتظار نگاهت ایستاده یا شانه به شانه در کنارت، هم‌گام و هم‌راه توست. سایه‌اش را ببین که چگونه بر زمین افتاده و با سایه‌ی تو یکی شده است. او را بشناس و دست دوستی‌اش را که به سوی تو دراز شده به گرمی در دستان خود بفشار و یار و یاورش باش. درهای بی‌شمار تازه را بگشا تا در چشم‌اندازشان آسمان را ببینی و بی‌کرانگی جاودانه‌اش را بنگری که رگباری از نور و روشنایی و آبشاری از زیبایی و نیکی را که از سرچشمه‌ی جانهای جاودان جاری شده به سوی زمینیان می‌فرستد؛ و این درهای بی‌شمار که باید بگشایی تا در چشم‌اندازشان به حقیقت هستی و گوهر بنیادین وجود راه ببری، روانهای فرزانگان شریف و آزادگان وارسته اند، دانایان فروتن ولی سربلند، فرهیختگان خردمند و خردورز و خرددوست که رفیقان حقیقی تو اند. گاه یک پارسای وارسته‌ی بی‌نام‌ونشان و به ظاهر افتاده‌حال و ساده‌دل می‌تواند بهترین ره‌نمای تو باشد و تو را به کمال معرفت و اوج حقیقت راه‌نمایی و ره‌بری کند. بی‌هوده در جست‌وجوی آن نجات‌دهندگان موهوم و رهایی‌بخشندگان خیالی نگرد که باید تو را از وادی حیرت و سرگردانی و نادانسته‌ها و نامکشوف‌ها برهانند و به سر منزل حقیقت ره‌نمون شوند، و در تمنای آنها به آن سوی دیوارهای بوستان خود رو مکن. بلکه در همین بوستان سرسبز خویش بنشین و به جوانه‌های نورس و شکوفه‌های نوشکفته بنگر و در آنها رازهای ابدیت هستی و بی‌کرانگی وجود و رمز نوزایی بی‌مرگ طبیعت و رشد بی‌وقفه‌ی ذرات گیتی را ببین و دریاب. حتا اگر به گلها و شکوفه‌ها هم نمی‌خواهی نگاه کنی، نکن. به ریگها و شنها نگاه کن که الماسهای طبیعت‌اند. گوش به نوای پیرزنان فرتوت و بی‌نوا بده که با صدایی لرزان و ناتوان با هم درددل می‌کنند و با آهنگی یک‌نواخت و ملال‌آور از روزگاران گذشته سخن می‌گویند.
 نگاه کن، ای سعدی شیرین‌سخن! با چشم دل نگاه کن و ببین که چه سان این حقیران بیچاره‌ی زشت‌رو، جلال و جمالی هم‌پایه‌ی طبیعت نیرومند دارند. نگاه کن که چگونه از ورای پرده‌ی وجود مفلوک ایشان زمانه‌ی حیلت‌کار نقاب از رخ برمی‌دارد و اسراری را که از دیرباز در پرده‌ی کتمان پیچیده بوده آشکار می‌کند. آن‌وقت پی به این راز ببر که هستی ابدی گران‌بهاترین اسرار را در زیر نقاب ناچیزترین نگاه‌ها به صاحبان معرفت و دارندگان چشمان نهان‌بین عرضه می‌دارد. با چشمان دل به جهان بنگر تا آن‌چه نادیدنی‌ست را ببینی و آن‌چه ناشنیدنی‌ست را بشنوی و آن‌چه حس ناکردنی و ادراک‌ناپذیر است را حس و درک کنی و آن‌چه نامفهوم است را بفهمی و آن‌چه نامکشوف است بر تو کشف شود. و آن‌گاه که دیدی و شنیدی و حس کردی و درک کردی و فهمیدی و بر تو کشف شد، از یافته‌هایت که گران‌بهاترین گوهرهای وجود اند ترانه بسرا و با سخنان دل‌نشین و سروده‌های شیرین خود به دیگرانی که مشتاق شنیدن رازها هستند و گوش جانشان آمادگی دریافت پیامهای سرمدی و نغمه‌های مینوی را دارد، پیام بده و بیاگاهشان که در جهان چه می‌گذرد و هر ذره‌ی ناچیز جهان در ذات پنهان و نهفته‌ی خود در بر گیرنده‌ی  چه رمزورازها و چه معناها و معماهاست.
 ای سعدی شیرین‌سخن! اگر به گفته‌هایم با دقت گوش کنی و پندهای گران‌بهایم را هرگز از خاطر نبری و در عمل به کار بندی ، شهرت و آوازه‌ات به جایی خواهد رسید که خورشید آسمان را هم به اراده و میل خود به طلوع وامی‌دارد و هزاران کهکشان تابناک را در افقهای معنا طالع و تابان خواهد ساخت. ای سعدی دل‌بند! چنان باش تا چنین شوی...
 و چون سعدی به خودش آمد و عقل و هوش ربوده شده‌اش را دوباره بازیافت، دیگر دستانی را که چشمانش را بسته بود بر چشمانش حس نکرد، و چون چشم بگشود و به دوروبرش نگریست، دید که آن پری‌دخت شیرین‌گفتار که کنارش نشسته بود و با کلمات شیرینش که دل‌نشین‌تر از زیباترین شعرهای جهان و خوش‌نواتر از شیواترین سروده‌های او و تمام سروده‌های طبیعت، از آهنگ جویباران و ترانه‌ی چشمه‌ساران و نغمه‌ی پرندگان بود، و روحش را نرم و لطیف نوازش می‌کرد، دیگر کنارش نیست و بی‌خبر رفته و او تنها نشسته و مست آن نغمه‌های دل‌نواز است. هنوز نوای خوش آن دخترک نازنین که خود را پری‌دخت الهام معرفی کرده بود، در گوشش طنین داشت و او را سرمست زیروبم موسیقی آسمانی کلامش می‌کرد:
 - سعدی عزیز! من آن‌گاه قادرم به تو الهام ببخشم که روحت پاک و چشمه‌های جوشان جانت شفاف باشند. اگر آینه‌ی وجودت زنگار گرفته باشد نمی‌تواند پرتوهایی را که من بر آن می‌تابانم در قالب شعرها و سخنان شیرین بازبتاباند. اگر چشمه‌سار جانت پاک و صاف نباشد نمی‌تواند آن جوششی را که من از ژرفنای جان خویش به تو می‌بخشم بیرون بریزد و جاری کند. اگر نهال حقیقت‌دوستی‌ات ریشه‌دار نباشد نمی‌تواند آن برگ و باری را که به تو می‌بخشم بر شاخسارانش بگیرد و بپروراند و به بر نشاند. صاف و پاک و شفاف باش تا من با تمام وجودم از آن تو و یار و یاورت باشم و هر لحظه که اراده کنی هم‌گام و هم‌کلام تو باشم.

خرداد 1384

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا