خسته و گم کرده راه و سرگردان پیش میرفتم. افتان و خیزان. از نفس افتاده بودم. داشتم از پا در میآمدم. دیگر نای پیشتر رفتن نداشتم. لهلهزنان به جستوجوی گم شدهام میگشتم. از تشنگی و خستگی در آستانهی بیهوشی بودم. با خودم میاندیشیدم:
- پس کجاست آن سرزمین جادویی که عمری به دنبالش گشتهام؟ آن سرزمین جادویی هنوز نامکشوف. سرزمین رؤیاهای بیکابوس و تبسمهای بیاشک. سرزمین مهرهای بیکین و عشقهای بینفرت. سرزمین امیدهای بینومیدی و سرورهای بیرنج. سرزمین اوجها و پروازها. سرزمین جریانها و جوششهای ابدی و خوشآهنگ. سرزمین جوانی جاودان و زندگی بیمرگ.
پیری فرزانه که خردمندی در نگاهش موج بود و دانایی در تبسمش هویدا بود، نشانی آن سرزمین جادویی را سالها پیش به من داده بود.
من سرشار از اشتیاق و خواهش از او کنجکاوانه پرسیده بودم:
- پس کجاست آن سرزمین جادویی که در آن خوشبختی به عدالت میان آدمیان تقسیم میشود و شادی چونان نور خورشید بیبها از آن همگان است؟ پس کجاست آن سرزمین جادویی که در آن کام و وصل و رفاه و آزادی حقی همگانی است و همچون هوا بیقیدوشرط، همه را از آن بهره است؟
پیرمرد در پاسخ من لبخندی معنادار زده و گفته بود:
- به جانب مشرق برو. تا میتوانی به جانب مشرق برو. هماره به جانب مشرق برو.
من از او پرسیده بودم:
- خوب، بعدش؟ بعد از آن چه باید بکنم؟
پیرمرد با تبسمی رازآگین گفته بود:
- خودت خواهی فهمید.
با التماس گفته بودم:
- آخر تو هم راهنماییام کن.
و او از سر رهنمایی گفته بود:
- از کوههای سربهفلککشیدهی ناپیداستیغ رنج و از دریاهای بیکران همیشه توفانی اضطراب بگذر. از صخرههای مصیبت و بیابانهای برهوت نومیدی گذر کن. کویرهای تردید و دشتهای اشتیاق را پشت سر بگذار. از درههای عمیق دغدغه و هراس عبور کن. فلاتها و جلگههای تشویش را در پس خویش جا بگذار، و همواره و در همه حال، تا میتوانی به جانب مشرق برو.
و سپس پیرمرد راه خود را گرفته و رفته بود.
از او پرسیده بودم:
- تو نمیخواهی همراهم شوی؟ تو نمیخواهی به سوی آن سرزمین جادویی رهسپار شوی؟ اگر مرد راهی روانه شو و رهبر و راهنمای من باش.
پیرمرد همانطور که از من دور میشد، گفته بود:
- نه. مرا دیگر توان گذر کردن از این همه دشواری نیست. من پای گذشتن از بنبستها و سدها را ندارم. گامهایم دیگر لرزان شدهاند و چشمهایم کم سو و ارادهام سست و نااستوار. مرا نیروی چیرگی بر اینهمه مانع نیست. وانگهی، هرکس باید راهش را خود بپیماید، تنها و بیهمراه.
پرسیده بودم:
- چرا؟
پاسخ داده بود:
- چون سرزمین جادویی هرکس در گوشهای خاص از مشرق رؤیاهای خود اوست، و هرکس سرزمین جادویی ویژهی خود را دارد که تنها و تنها از آن اوست و دیگری را به آن راه نیست. پس هیچکس نمیتواند دیگری را به سوی سرزمین جادوییاش راهنمایی یا با او در این راه دشوار همراهی کند. هرکس باید این راه را خودش به تنهایی و در خلوت خویش بپیماید و بار رنجها و سختیهایش را خود به تنهایی بر دوش بکشد.
و باز پیر فرزانه راه خود را در پیش گرفته و رفته بود و من مانده بودم با یک نشانی گنگ و مبهم، و هزاران مانع و سد بر سر راه.
آخر من چطور میتوانستم از این همه مانع عبور کنم؟ آخر چطور میتوانستم این همه سد و بنبست را ره بگشایم و از آنها عبور کنم؟ آخر چطور میتوانستم به مقصد خویش، به قلهی دوردست و دسترسناپذیر آرزوهایم برسم؟ چرا راه سرزمین جادویی اینقدر دراز و دشوارگذر بود؟ چرا بشر در طول زندگی میلیونها سالهاش بر زمین، اینهمه از سرزمین جادویی خود دور افتاده بود؟ مگر این همان سرزمین آرمانی بشر در طول این همه هزاره نبود؟ پس چرا هیچ تلاشی برای نزدیک شدن به آن نکرده بود و نمیکرد و روز به روز از آن دورتر و دورتر شده بود و میشد؟
ولی این فکرهای نومیدکننده و ارادهسستکن فایدهای نداشت. باید باز به راه میافتادم. باید باز سدها و بنبستهای دیگر و دیگر را از سر راه برمیداشتم. باید دشواریهای باقیماندهی راهم به سوی سرزمین جادویی را به جان میخریدم تا به آن اگرچه اندکی نزدیکتر میشدم.
حتا اگر از پا درمیآمدم و ناکام میماندم، باید در این راه از زندگیام فداکارانه میگذشتم و جان میباختم، در راه رسیدن به سرزمین جادویی خویش.
سرزمینی که در آن نه نشان از رنج بود نه نشان از اندوه، نه نشان از بیعدالتی بود نه نشان از زورگویی و حقکشی. سرزمین روشنایی بیتاریکی. سرزمین طلوع بیغروب. سرزمین بهار بیخزان. سرزمین شکوفش بیپژمرش. سرزمین جوانی بیپیری. سرزمین رؤیاهای همیشگی.
من بدون رؤیای زندگی در این سرزمینی نمیتوانستم زنده بمانم. در هیچ سرزمین دیگری، هرچقدر هم برخوردار از شادی و رفاه و آسایش، نمیتوانستم به خوشبختی حقیقی برسم. هیچجای دیگر این جهان اقامتگاه من نبود. این را به روشنی میدانستم. و میدانستم که در هیچ کجای دیگر جهان، جز سرزمین جادویی خویش، مرا آرام و قرار و آسایش نخواهد بود. به همین دلیل خسته و ازنفسافتاده و سردرگم، همچنان به سوی مشرق پیش میرفتم تا به سرزمین جادوییام نزدیک و نزدیکتر شوم.
و صدای پیر فرزانه همچنان در گوشم زنگ میزد:
- تو نباید خسته شوی یا بترسی. نباید نومیدی و دلسردی را به خود راه دهی. باید نستوه و خستگیناپذیر هماره و بیایست در راه باشی و یک دم هم از پا درنیایی، زیرا دمی ایست همان و بازگشت به جای نخست همان. و در این صورت تمام رنجهایی که بر خود هموار کرده و گامهایی که برداشتهای به هدر خواهد رفت و تو در جای اول خود خواهی بود. بنابراین همواره حرکت کن و روانه باش، بپوی و بجوی و به پیش برو، و فراموش نکن که هماره باید به جانب مشرق بروی، تنها به جانب مشرق که برخاستگاه خورشید است و سرچشمهی روشنایی.
اردیبهشت 1383
|