در ریشهیابی بیفرهنگی کنونی ما، عاملهای گوناگونی دخالت دارد. مهمترین عامل این است که رشد و تکامل اجتماعی ما سیر طبیعی و منطقی خود را نپیموده و جامعهی کنونی ما با زایمان طبیعی ار بطن جامعهی کهن ما متولد نشده، بلکه به شکل موجودی ناقص و نارس، سقط شده، نیممرده و فلج به دنیا آمده است.
اگر بعضی از جامعههای غربی شمال اروپا را به عنوان الگوی واقعی فرهنگ و تمدن مدرن بپذیریم (با وجود تمام اشکالها و ایرادهایی که به جنبههای گوناگونی از فرهنگ و تمدن کنونی آنها وارد است و با وجود تمام ضعفها و نقصهایشان) باید ببینیم که چه عاملهایی مایهی این درجه از رشد و شکوفایی فرهنگی و مدنیت، و پیشرفت و گسترش دموکراسی در آنها شده است؟
این جامعهها در طول تاریخ خود، دوران سیاه سدههای میانه را پشت سر گذاشته (چیزی مشابه وضعیت اجتماعی پریروز و دیروز و امروز ما، و شبیه آنچه ما در تمام طول تاریخ خود تجربه کردهایم و هنوز هم داریم تجربه میکنیم) و انواع بیدادگریها، ملوکالطوایفیها، هرجومرجها، استبدادها، سلطهی خرافات و وحشیگری، سیطرهی استبداد مخوف عقیدتی، دستگاه تفتیش عقاید و امثال این سیاهکاریها را تجربه کرده و از سر گذراندهاند. بالاخره در پایان سدهی پانزدهم میلادی و نیمهی نخست سدهی شانزدهم به دوران نوزایی و رنسانس که عصر تجدید حیات فرهنگی، هنری، صنعتی، مادی و معنوی بود، رسیدند و پس از گذراندن دوران رشد و تکامل طبیعی و انقلابهای اجتماعی، صنعتی، سیاسی و جنگهای منطقهای و جهانی، توانستند جامعههای مدرن و بافرهنگ امروزین را از درون تحولات تکاملی خود پدید آورند و در این جامعههای مدرن، مبانی و پایههای محکم دموکراسی و فرهنگ و تمدن را به وجود آورند و مستحکم سازند، و جامعههای پویا و لیبرال- دموکراتیک کنونی خود را پایهریزی کنند و بنیان نهند. ولی ما چه کردیم و چه میکنیم؟
ما که تا سدهی دوازدهم میلادی دارای فرهنگی غنی و تمدنی ریشهدارتر از تمدن آن زمان غرب بودیم، پس از انحطاط فرهنگی در سدههای دوازده تا نوزدهم میلادی (از حملهی مغول تا انقلاب مشروطه) آیا توانستیم به عصر نوزایی و دوران رنسانس و تجدید حیات فرهنگی دست یابیم و جامعهای مدرن را به صورت زایمان طبیعی از بطن جامعهی کهن متولد کنیم؟ متأسفانه نه. و این یک ریشهی اصلی انحطاط فرهنگی کنونی ماست که باعث ایجاد بحران شدید فرهنگی- هویتی کنونی ما شده و جامعهی ما را تبدیل به جامعهای ابتدایی و عقبمانده و سرشار از هرجومرجها و تشتتها و اغتشاشها و رکود و سکون مرگبار کنونی کرده است.
پس از رنسانس و انقلابهای اجتماعی- صنعتی، راه رشد سرمایهداری در کشورهای غربی هموار شد و این مسیر همراه با خودش لیبرالیسم سیاسی- فرهنگی را پدید آورد و انقلابهای اجتماعی عناصری از دموکراتیسم از قبیل رفاه اجتماعی، آزادیهای سیاسی- اجتماعی، قانونمداری، نهادهای مدنی (مانند حزبها، سندیکاها، انجمنهای شهر، شهرداریهای مردمی، کانونهای ملی و مردمی و انجمنها و نهادهای مستقل مدنی) و آزادی مطبوعات و بیان و اظهار نظر را پایه گذاشتند و بر مبنای این پایهها بود که جامعههای غربی پا در شاهراه تکامل و ترقی اجتماعی- فرهنگی گذاشتند و همراه با هر دستآورد جدید که از ضرورتها و نیازهای اجتماعیشان برمیخاست، فرهنگ آن را هم به وجود آوردند و در بعضی موارد آفرینش فرهنگ مقدم بر ساخت دستآورد مادی- معنوی متناظر با آن بود.
اگر دولت ملی و نظام مردمسالارانهی جمهوری تشکیل دادند، اگر سیستم پارلمانتاریسم و نظام قانونی بنا کردند، اگر زندگی مدرن شهری و آپارتماننشینی را به وجود آوردند، اگر اتومبیل و رانندگی خودروها را ابداع کردند، همراه با آن فرهنگش را هم به وجود آوردند و در زمینهی زندگی و نظم اجتماعی بنیانهای قوی فرهنگی خلق کردند و جامعهای بر اساس قانون و احترام به حقوق قانونی مردم بنا گذاشتند.
ولی ما چه کردیم و چه میکنیم؟
ما که در خواب خرگوشی سدههای میانه به سر میبردیم و در تنگنای روابط فئودالی اسیر بودیم، یکباره چشم باز کردیم و خودمان را در برابر این همه پیشرفت و ترقی دیدیم و درحالیکه اصلاً آمادگی اجتماعی برای پذیرش و جذب این دستآوردهای عظیم اجتماعی- سیاسی- فرهنگی- علمی- رفتاری را نداشتیم، در برابر جریان مظاهر گوناگون فرهنگ و تمودن قرار گرفتیم و مجبور به تسلیم در برابر آنها شدیم، بدون اینکه پایههای مناسب جذب و هضم آنها را در خود ایجاد کرده باشیم. نتیجه چه شد؟ این شد که بر اثر جاری شدن جریان تندپو و سیلآسای عناصر فرهنگ مادی- روبنایی به جامعهی بسیار سنتی و به شدت پوسیده و منحط ما، بدون اینکه پایههای معنوی و زیربنایی این فرهنگ مادی بنیان گذاشته شود، جامعهی ما دچار هرجومرج و تشتت و نابهسامانیهای گوناگونی شد که هماینک شاهدش هستیم.
دوقطبی شدن جامعه و تقسیم آن به دو قطب سنتگرا و نوگرا یکی از آثار مهم این تشتت فرهنگی بوده است. تفاوتهای فاحش در افکار و نظرات ایرانیان و ناهمگونی و تقابل شدید بین افکار اعضای هر جامعهی کوچک و بزرگ ایرانی، از خانواده و هر جمع دوستانهی کوچک دیگر گرفته تا انجمنها و کانونها و حزبها و جمعیتهای بزرگ، از همین جا ناشی میشود؛ به طوری که بهندرت میتوانیم دو ایرانی را بیابیم که با هم دارای یک طرز فکر و عقیده باشند، و این ناهمگونی و تشت به این دلیل است که فرهنگ معاصر ما خودجوش و خودپو و برخاسته از درون جامعهی ما نبوده و نیست.
نتیجهی این هجوم روساختها و روبناهای فرهنگی، بدون پایهگذاری زیربناها و زیرساختهای ضروری و بستر مناسبش چه بوده و چیست؟ نتیجه این شده که نظام سیاسی پارلمانتاریسم را وارد کردیم بدون اینکه فرهنگ دموکراسی و لیبرالیسم را به دست آورده باشیم، سیستم نوین قضایی و اداری و قانونی را وارد کردیم بدون اینکه فرهنگ آن را ایجاد کرده یا به دست آورده باشیم، تشکیلات حزبی را تقلید کردیم بدون اینکه فرهنگ تکثرگرایی و تحزبپذیری را داشته باشیم، زندگی آپارتماننشینی را تقلید کردیم بدون اینکه فرهنگش را ایجاد کرده باشیم، اتوموبیل را وارد کردیم بدون اینکه فرهنگ رانندگی را پایه ریخته باشیم، حکومت قانون و مدنیت را تقلید کردیم بدون اینکه روح نظمپذیری و اخلاق تبعیت از قانون را به وجود آورده باشیم، سیستم پولی نوین و سیستم بانکی را وارد کردیم بدون اینکه آمادگی و فرهنگ کاربرد آن را داشته باشیم، دانشگاه ساختیم بدون اینکه فرهنگ دانشجویی و دانشپژوهی را به وجود آوریم. صاحب انواع وسایل مدرن و پیشرفتهی الکتریکی و الکترونیکی و کامپیوتری شدیم بدون اینکه فرهنگ مصرف آن را یاد گرفته باشیم و و و ...
چنین بود که به اینجا رسیدیم و "ما" شدیم.
و این وارد کردن و تقلید کردن و الگو برداری سطحی روساختهای فرهنگ مادی و معنوی جامعههای پیشرفته، بدون ساختن زیرساختهای مناسب و زیربناهای ضروری، یکی از ریشههای اصلی بیفرهنگی امروزی ما و تمام جامعههای مشابه ماست.
ایرانی امروزی، از نظر روانی و شخصیتی و طرز تفکر، همان آدم پوسیدهفکر مستبد خودخواه و خودمحوربین خرافاتی و عقبماندهی فکری دویست سال پیش است، با این تفاوت که لباس مد روز غربی میپوشد، آرایش چهره و مویش مطابق آخرین مدهای غربی است، اتوموبیل و موبایل و سایر وسایل زندگیاش مطابق جدیدترین تولیدات غربی است، از تمام وسایل مصرفی روز دنیا استفاده میکند، از ماهواره و اینترنت و فیسبوک و چتروم استفاده میکند، چت میکند، در گروههای اجتماعی اینترنت عضو میشود، ایمیل و ایکارد میفرستد، فیلمهای دیویدی تماشا میکند، به کافیشاپ میرود، کاپوچینو میخورد، خلاصه اینکه تمام چیزهای ظاهریاش کاملاً مدرن و غربی است، ولی باطنش چی؟ باطنش افسوس که همان موجود پوسیدهفکر و واپسگرای مستبد و بیمارذهن صد یا دویست سال پیش از این است، و چنین است ریشهی اصلی بیفرهنگی ما.
اینک از منظری دیگر به موضوع بحث نگاه میکنیم:
جامعهی فئودالی ما که در سدههای 5 و 6 و 7 خورشیدی به اوج رشد و شکوفایی رسیده بود، پس از یورش وحشیانه و ویرانگر مغولها به سرکردگی چنگیز و پس از او هولاکو و گورکانیها به سرکردگی تیمور لنگ، به سراشیب سقوط و انحطاط غلتید. سدههای 8 و 9 و 10، سدههای انحطاط شدید اجتماعی و فرهنگی فئودالیسم در ایران بود. ایران در قرن یازده خورشیدی تکانی به خود داد و باز کمی رونق گرفت ولی در سدههای 12 و 13 باز با ازهمپاشیدگی و انحطاط کامل مواجه شد و انقلاب مشروطه به نوعی مجلس ترحیم فئودالیسم سنتی ایران آن روزگار بود. اما اینکه چرا انقلاب مشروطه به تجدید حیات فرهنگی- اجتماعی ما تبدیل نشد و ایران راه رشدی سالم و پویا را نپیمود، علتهای مختلفی دارد که در اینجا به چند علت اصلی آن اشاره میکنم.
1- شیوهی تولید آسیایی: ساختار تولید آسیایی به علت وضعیت اقلیمی- نژادی و مختصات محیطی طوری است که ماهیتی بسته و راکد دارد و امکان پویایی و خودزایی و خودترمیمی در آن کم است. تولید آسیایی با سازوکارهای منحطی همراه است که امکان هرگونه پویایی و رشد و تکاملی را از جامعه میگیرد و تنگنای مهلکی پدید میآورد که جامعه در گندنای مسموم آن دچار خفقان میشود و فلج میگردد یا به احتضار فرومیرود. این شیوه را به باتلاق هم میتوانیم تشبیه کنیم که در گیرودار آن امکان هیچ نوع حرکت پیشرونده و هدفمندی وجود ندارد و تنها حرکت این جامعه دست و پا زدن مذبوحانه و به اعماق فرو رفتن و غرق شدن است.
2- استیداد شرقی: شیوهی تولید آسیایی یک جنبهی ذهنی- فرهنگی بسیار مخرب هم با خود همراه دارد و آن هم استبداد شرقی است. این استبداد یکی از عاملهای اساسی ایجاد انحطاط و خشک کنندهی ریشههای فرهنگ و تمدن است.
عاملهای اعتقادی- مانند قدرگرایی، خرافهگرایی، فاتالیسم و فناتیسم- و عاملهای شخصیتی- مانند بیقیدی، بیبندوباری، سهلانگاری، باری به هر جهت بودن، مهمل بودن و بیهدف زیستن- از شاخصهای اعتقادی- اخلاقی- شخصیتی مهمی است که جزء تفکیک ناپذیر شیوهی تفکر شرقی- آسیایی است و نقش مخرب مهمی در عقبماندگیهای فرهنگی- اجتماعی ما ایفا کرده است و هنوز هم دارد میکند.
سنتگرایی و محافظهکاری شرقی از ویژگیهای شخصیتی شرقیها و به ویژه ما ایرانیها است و این هم به نوبهی خود عامل بازدارندهی پیشرفت و مانع ترقی فرهنگی- اجتماعی است.
بعضی مختصات روانی- اجتماعی دیگر هم- مانند نظمگریزی، قانونستیزی، قانونگریزی، کرختی و رخوت تاریخی، کمتحرکی- از عاملهای مؤثر در عقب ماندگی ما از نظر فرهنگی است.
گره خوردن سرنوشت ما به سرنوشت جهان در پایان عصر فئودالی، و در زمان شکوفایی و نوزایی بورژوازی سلطهطلب و بهرهکش، بازار مصرفگرا و مهاجم و فروبلعنده، اثرهای زیانبار و جبرانناپذیری بر رشد سالم و پویای اجتماعی ما گذاشته که آن را هم نباید از نظر دور داشت یا نادیده گرفت.
اینها اصلیترین عاملهای عدم تکامل فرهنگی سالم و پویا و زنده و خودجوش ما- پس از پایان یافتن انحطاط فئودالی- بودهاند و مانع شدهاند که جامعهی ما پس از مرگ فئودالیسم و از سر گذراندن انقلاب مشروطه، به رنسانس اجتماعی و نوزایی فرهنگی طبیعی و شکوفایی لازم برسد.
خرداد 1381
|