در ساعت دوازده شب
1391/4/13

در ساعت دوازده شب
وقتی که من پیاده شدم از قطار تندروی رویدادهای بدانجام
در ایستگاه سانحه‌‌های سیاه نحس
در راه بود توفان
و بعد...

از دوردست، غرش تندر
اعصابهای خسته‌ی درهم شکسته را
از رعشه‌های تند تشنج
آکنده بود
و آذرخش کورکننده
با تابشی تپنده
خون را درون شاهرگ شهر شب‌زده
جوشنده کرده بود.

در کوچه‌های تشنه‌ی باران
قلب بزرگ شهر
دیوانه‌وار در عطش تند انتظار
سرشار از انفجار
می‌زد
و نبض خانه‌ها
از شدت تپش متلاطم بود.

ناگاه
چیزی جهنده، نرم، سبکبار
چیزی حباب‌وار
از ژرفنای خاطره‌ام
فواره زد
و رفت تا بلندی احساس
سر را بلند کردم
آنجا
در ارتفاع عاطفه
از چارچوب پنجره‌ی باز حادثه
دوشیزه‌ای اثیری
روشنتر از تخیل آیینه
با هاله‌ی نسیم و نوازش
با گونه‌های روشن مهتابی
با گیسوان خیس مه‌آلود
نجواکنان
با سایه‌اش که بود چون آونگ
از شاخسار فاجعه حلق‌آویز
می‌گفت غرق حسرت و افسوس:
"دیگر
چیزی نمانده است به توفان واپسین
چیزی نمانده است به افتادن
در ورطه‌ی سیاهترین کابوس
و بعد از این
این سرزمین
دیگر
رنگ خوشی به خویش نخواهد دید
خالی ز روشنایی لبخند می‌شود
لبهای ما برای همیشه
لبریز از آه خواهد شد
جانهای سوگوار
لبریز از اشک خواهد شد
چشمان سوگبار
خالی ز مهربانی مهتاب می‌شود
شبهای ما برای همیشه."
....
آنگاه من
در متن پیش‌بینی پیغمبرانه‌اش
دهشت‌زده جنازه‌ی خود را
دیدم میان خون
در بین بی‌شمار جنازه
افتاده در کنار خیابان
و از بلندگوها
در چارسوی شهر شنیدم
بانگی کریه و نفرت‌انگیز
با زنگ چندش‌آور منحوسی
اعلام می‌کرد:
"همشهریان بشارت
توفان دوباره می‌رسد از راه..."

آنگاه
بر روی ریل توطئه
با سرعت تمام به هم خوردند
و واژگون شدند
آن دو قطار زندگی و مرگ...

و بعد
توفان شروع شد
در ایستگاه سانحه‌های سیاه نحس
وقتی که من سوار شدم بر قطار تندروی رویدادهای بدانجام
در ساعت دوازده شب.

اول بهمن 1388

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا