غلام‌خان
1391/4/12

- چیه؟ خوزه! به کی این‌طور زل زدی؟ تو هم مث من رفتی تو نخ اون مردک که او‌ن‌جا نشسته؟ درست اول طلوع سپیده پیداش شد. رو‌به‌روی ساختمون سازمان ملل، اون تیرک چوبی رو، با اون کاغذی که نمی‌دونم روش چی چی نوشته، فرو کرد تو زمین، کنارش چندک زد. دستاشو گذاشته رو قلبش. انگار قلبش درد می‌کنه. شاید هم می‌ترسه قلبش از قفس سینه‌ش فرار کنه. همین‌جور عین مجسمه اون‌جا نشسته. می‌دونی منو یاد کی می‌ندازه؟ نمی‌دونی؟ خوب فکر کن. یادت نیومد؟ یاد گابریل می‌ندازه. آره. گابریل. گابریل یادته؟ برات ذرت بوداده می‌آورد. وقتی می‌اومد کلی سربه‌سرت می‌ذاشت، اداتو درمی‌آورد. یادت اومد؟ یادته چه سرنوشت نحسی داشت؟ کی بود؟ گمونم ده پونزده سال پیش. یادته یه روز رفت، همون‌جایی که الان اون مردک نشسته، نشست؟ می‌بینیش چقدر شبیه گابریل خودمونه؟ هیچ باهاش مو نمی‌زنه. انگار یه سیبو از وسط دو نصف کردن.

- غلام‌خان! چی تو سرت می‌گذره؟ چه فکری کله‌تو پر کرده؟ چرا اون لعنتی رو تو جیب بغلت قایم کردی؟ دستاتو گذاشتی روش که چی؟ می‌ترسی فرار کنه؟ تصمیم داری باهاش چی کار کنی؟ می‌خوای بخوریش یا قصد داری کار دیگه‌ای بکنیش؟ اون مزخرفات چیه رو اون کاغذ نوشتی، چسبوندی سر اون تیرک؟ که چی؟ منظورت چیه؟ چه خوابی واسه خودت دیدی؟ دست بردار، غلام‌خان! منصرف شو از این فکرای بچه‌گونه. بریز دور این تصمیمهای مسخره رو. اینو کسی داره بهت می‌گه که همیشه باهات بوده، از دور و نزدیک مراقبت بوده، حاضر و ناظر بر تمام رفتارکردارات بوده، هیچ وقت فراموشت نکرده، تو رو با تمام زیروبمای روحت می‌شناسه، می‌دونه چه جور آدمی هستی. به حرفاش گوش کن. خیر و صلاحتو می‌خواد. دست بردار از این کله‌شقی‌های نوبالغا. این کارها کار جوونای خامیه که تازه شاششون کف کرده. از تو دیگه سن و سالی گذشته. تو دیگه ناسلامتی به سن پختگی رسیدی، این بچه‌بازی‌ها واسه تو زشته. دست بردار، غلام‌خان!

- هنوز تو نخ اونی؟ خوزه! کاش می‌شد فهمید چه افکاری تو سرش در حال غلیانه؟ ظهر شد، ولی هنوز از جاش جم نخورده. عین مجسمه‌ی ابوالهول بی‌حرکت نشسته، صاف و دست به سینه، عین آدمای عصا قورت داده. درست عین گابریل. گابریل هم همین‌جور اون‌جا نشسته بود. از طلوع تا غروب خورشید. وقتی دیدمش، پنجره رو وا کردم، داد کشیدم "آهای، گابریل! واسه چی اون‌جا نشستی؟" بدون این‌که روشو به من کنه، همون‌طور که به ساختمون سازمان ملل خیره شده بود- درست عین همین مردک- گفت "اینجا نشستم تا یکی از سه آرزوم برآورده بشه. به من الهام شده امروز بین طلوع و غروب آفتاب، بالاخره یکی از سه آرزوی بزرگم برآورده می‌شه. حالا می‌خوام اون‌قدر این‌جا بشینم تا بالاخره به یکی از اونا برسم". پرسیدم "کدوم آرزوهات؟" گفت "یا یه کسی رو پیدا کنم که طعم عشق حقیقی رو به من بچشونه. یا چیزی ببینم که با دیدنش قشنگترین شعر دنیا به ذهنم الهام بشه. یا اتفاقی بیفته که ثابت کنه انسانیت هنوز نمرده. اگه هیچ‌کدوم از این سه تا نشد، اقلن این لونه‌ی فساد، این سمبل کوچولوی بزرگترین مرکز تباهی و تبه‌کاری جهانی توی تموم طول تاریخ، خراب بشه، یهو گرومپی بترکه، فرو بریزه، همه رو از شر وجود منحوسش راحت کنه." حیرت‌زده پرسیدم "ساختمون سازمان مللو می‌گی؟" گفت "آره". گفتم "مگه قراره همچین اتفاقی بیفته؟" گفت "آره". گفتم "از کجا می‌دونی؟" گفت "دیشب خوابشو دیدم. دم‌دمای صبح. تو یه رؤیای صادقه". آخه می‌دونی؟ خوزه! اون از آنارشیستای طرفدار جدایی‌طلبای باسک بود. نصف بیشتر عمرشو تو زندون گذرونده بود. بعد از جنگ داخلی به خاطر هواداری از جمهوری‌خواها افتاده بود زندون. ما هر دو توی یه سنگر دوش به دوش هم می‌جنگیدیم. من تیر خوردم، این‌طور مفلوج و زمین‌گیر شدم. اون سالم دستگیر شد. بیشتر عمرشو به جرم جمهوری‌خواهی تو سیاه‌چال گذروند. به جرمای دیگم سالهای بعدی رو تو زندون موند. به جرم انقلابیگری، به جرم آنارشیست بودن، به جرم طرفداری از جنبش باسک. یه نابغه‌ی تمام عیار بود. پر بود از نبوغ. پر بود از قریحه و استعداد. پر بود از خلاقیت. هنراش که یکی دو تا نبودن. از هر انگشتش هزارتا هنر می‌ریخت. من اسمشو گذاشته بودم "کله". گاهی هم صداش می‌کردم "عقل کل". به تمام معنا همه‌فن‌حریف بود. یه آچارفرانسه‌ی واقعی. یه هنرمند بی‌نظیر. یه شاعر پرجوهر. یه پیکرتراش کارکشته. یه نقاش چرب‌دست. یه خطاط زرین قلم. یه آشپز بی‌همتا. غذاهایی درست می‌کرد که آدم از خوردنشون سیر نمی‌شد، می‌خواست انگشتاشم با اونا بخوره. یه خیاط خبره. لباس عروس می‌دوخت آدم حظ می‌کرد. حیف که خودش تو ازدواج شانس نیاورد. عاشق یکی دیگه بود. یه دخترک جوون خیلی خوشگل به اسم لگا. نمی‌دونم یهو چی شد که توی ببروبدوزی که پدرش واسش کرد با دختر ترشیده‌ی یکی از اقوامشون ازدواج کرد. دختره چنون زشت بود که خدا نصیب گرگ بیابونش نکنه. گابریل صداش می‌کرد اشی. اسم کاملشو نمی‌دونم. ازش صاحب یه دخترم شد که اسمشو گذاشت سالیا. نمی‌ذاشت دختره بره مدرسه. می‌گفت فرهنگ بورژوایی مدارس اخلاقشو فاسد می‌کنه، کپک‌زده‌ش می‌کنه. خودش درسش می‌داد. با زنش سازگاری نداشت، یعنی حقیقتشو بخوای هیچ جور وصله‌ی هم‌رنگی واسه هم نبودند. از هم جدا شدند. بعد از این جدایی بود که افتاد تو نخ تحقق بخشیدن به آرزوهای محال. خیلی هم مورد اکازیون برای ازدواج مجدد داشت. دخترای جوون تروتازه مث دسته‌ی گل کشته‌مرده‌ش بودند، خاطرخواش بودند، واسش سرودست می‌شکوندند. ولی اون محل هیچ‌کدوم نمی‌ذاشت. انگار اصلن اونا رو نمی‌دید. توی یه عوالم دیگه سیر می‌کرد. غرق دنیای خودش بود. بالاخره هم اون بلا سرش اومد. انگار تقدیرش این بود. یادته که؟ خوزه!

- غلام‌خان! تو آدم خیلی بزرگی بودی. یه فرزانه‌ی فرهیخته. یه فکور تمام و کمال، مشهور به کلّه. یه مخ خالص. یه عقل کل. هوادارای روشنفکرت اسمتو گذاشته بودند عقل محض. هواخواهای شاعرپیشه  بهت می‌گفتند عقل ناب. طرفدارای جاهل‌مسلکت صدات می‌کردند کله گنده. کلی هوادار داشتی. دخترها از فرط عشقت دیوونه می‌شدند. دانشجوها کشته‌مرده‌ت بودند. تو چنین شخص شخیصی بودی، غلام‌خان! پرجذبه. پراتوریته. پرسوکسه. فرمونت وحی منزل بود. برو برگرد نداشت. هوادارات می‌مردند برات. بهشان می‌گفتی "برید بمیرید" می‌رفتند می‌مردند. حالا چی شده که افتاده‌ای به این دلقک‌بازی بچه‌جعلق‌ها؟ این مزخرفات چیه رو کاغذ نوشته‌ای، چسبانده‌ای سر چوب؟ که چی؟ چه معنایی داره این خزعبلات؟ چی توی اون سر پر از مخت می‌گذره؟ غلام‌خان! یعنی چی که "من از دوزخ بزرگ به برزخ آمده‌ام، نه به بهشت. من حتا به بهشت هم پناهنده نمی‌شوم، چه رسد به برزخ"؟ یعنی چی که "من در زندگی و مرگ آزادم. هیچ‌کس نمی‌تواند مرا وادار به بندگی و انقیاد و اسارت کند"؟ یعنی چی که "جوهر روح من اعتراض است. من شاعرم و شعر یعنی طغیان و عصیان و اعتراض"؟ یعنی چی که "اگر تا غروب خورشید آزادی‌ام را به رسمیت نشناسید، و مثل یک شهروند آزاد، برخوردار از تمام حقوق شهروندی، مرا نپذیرید، فردا محروم از طلوع خورشیدم خواهید شد"؟ این مزخرفات یعنی چی؟ این مسخره‌بازی‌ها چیه راه انداختی؟ غلام‌خان!

-  هنوز اون مردک نرفته؟ خوزه! عصر هم داره تموم می‌شه. دیگه چیزی به غروب نمانده. شک ندارم تا غروب خورشید اون‌جا می‌شینه. بعد همون بلایی سرش می‌آد که سر گابریل اومد. حاضرم قسم بخورم. تو قبول نداری؟ خوزه! یادته چه بلایی سر گابریل اومد؟ همون‌جایی که این مردک نشسته، تا غروب خورشید نشست. درست وقتی آخرین پرتوهای خورشید داشتند فرو می‌نشستند توی افقای دور مغرب، یهو یه موتورسیکلت که دو نفر روش نشسته بودند، با سرعت اومد سمتش. پشت سرشون هم چند تا ماشین و موتور گشت پلیس. در تعقیبشون بودند. ایست دادند. اونا توجهی به ایست پلیس نکردند. با سرعت فرار می‌کردند. پلیسها شلیک کردند. یکی از گلوله‌ها درست رفت توی مخ "عقل کل". جا به جا کشتش. راحتش کرد از شر هرچی عشق و شعر و انسانیته. بعد از اون فاجعه‌ی نحس وحشتناک بود که از شدت ناراحتی به مریم مقدس قسم خوردم دیگه دم غروب نرم کنار پنجره، هیچ‌وقت غروب دل‌گیر خورشیدو از پنجره تماشا نکنم. و تو، خوزه! خودت با چشمهای خودت سالهاست شاهدی که چه جوری با عزم راسخ به قسمم پابند موندم، و مطمئن باش تا آخر عمرم هم پابند می‌مونم. ولی در مورد این مردک، حاضرم باهات شرط ببندم، خوزه! که قراره سرش همون بلایی بیاد که سر گابریل اومد. یعنی نشسته منتظر برآورده شدن یکی از آرزوهای بزرگش، ولی بدبخت فلک‌زده نمی‌دونه سرنوشت چه خوابی واسش دیده. قبول نداری؟ حاضری شرط ببندی؟ اگه تو بردی من جیره‌ی ذرتتو دوبرابر می‌کنم. اگه من بردم تو باید یه روز تموم واسم آواز بخوانی. قبوله؟ مرد و مردونه؟ بزن قدش!

- چیزی به غروب نمونده، غلام‌خان! پاشو بندوبساطتو جمع کن. اون چوبم از زمین در بیار. اون کاغذو از روش بکن، بریز دور. ننگه برای تو این مسخره‌بازی‌ها. برو به کار و زندگیت برس. به تو چه مربوطه که تو کشورت چه خبره، آزادی هست یا نه؟ تو سر پیازی یا ته پیاز؟ دیگه پشمای تو ریخته. بذار رک و پوست کنده بهت بگم، کلات دیگه پشمی نداره، غلام‌خان! دست بردار از این قدبازی‌ها. می‌گن باید پناهنده بشی تا بهت اجازه‌ی اقامت بدهند، خب پناهنده شو. چه اشکالی داره؟ جیره و مواجب بهت می‌دهند. خانه هم می‌دهند. کافی‌ست تقاضای پناهندگی کنی. یه مدت نگهت می‌دارند توی کمپ پناهنده‌ها. بعد برات وکیل تعیین می‌کنند، دادگاهیت می‌کنند. بعد هم حکم می‌دهند که پناهندگیتو به رسمیت شناخته‌اند. چند سال بعد می‌شی مث سایر آدمها. یه شهروند معمولی با تموم حقوق قانونی تموم شهروندای آزاد. دیگه چی می‌خوای؟ مرگ می‌خوای برو مرگستون. پاشو، غلام‌خان! آفرین، پسر خوب! اون شیشه رو از تو جیب بغلت دربیار، اون لعنتی رو بریز دور. اینو داره یکی بهت می‌گه که همیشه خیر و صلاحتو خواسته. همون که همیشه مراقبت بوده. از دور با نزدیک. از روی شاخه‌ی درختی در نزدیکیت یا از توی قفس، از پشت پنجره، از دور. کسی که همیشه باهات حرف زده، بحث کرده، کل کل کرده، ازت انتقاد کرده، ملامت و شماتتت کرده، تو هم هیچ‌وقت واسه حرفاش تره خرد نکردی. اون داره بهت می‌گه دست بردار، غلام‌خان! تو عمرت واسه یه دفعه هم که شده عاقل شو، عقل کل!

- این سروصدا چیه راه انداختی؟ خوزه! چی شده؟ زده به سرت؟ چرا این طور بال‌بال می‌زنی؟ چرا مث جن‌زده‌ها خودتو می‌کوبی به میله‌ها؟ نکنه دیوونه شدی؟ یقین باز شعله‌ی آتیش دیدی که دیوونه شدی. نه، خوزه! بی‌خود هیجان‌زده نشو. ناراحتم نباش. این شعله‌ی آتیش نیست، شعله‌ی غروب خورشیده.

بهمن 1384

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا