حکایت ماده روباه بی‌حیا و آقاتوکای خوش‌آوا
1391/4/11

توی یک جنگل بسیار بزرگ درندشت و بی‌دروپیکر یک ماده روباه خیلی مکار بی‌حیا و یک آقاتوکای خوش‌آوا زندگی می‌کردند. یک روز صبح اول صبحی ماده روباه بی‌حیا بند کرد که می‌خواهد دم توکای خوش‌آوا را بچیند. جریان از این قرار بود که مدتی بود که توکای خوش‌آوا رفته بود توی نخ ماده روباه بی‌حیا و با آوازش دروغ‌گویی‌ها و فریب‌کاری‌های او را برای تمام اهالی جنگل فاش می‌کرد و آنها را هشیار می‌کرد، نمی‌گذاشت کسی فریب دغل‌کاری‌های ماده روباه بی‌حیا را بخورد. توکای خوش‌آوا از بالای درخت گردوی بلندی که آشیانه‌اش آن‌جا بود، ماده روباه بی‌حیا را که آن پایینها، لای بوته‌ها می‌لولید و برای شکار جانوران در کمین می‌نشست و کلک می‌چید، به دقت زیر نظر داشت و با آواز آگاه کننده و دل‌نشین‌اش، هر کلکی را که ماده روباه بی‌حیا می‌خواست بزند تا خرگوشها و مرغ‌وخروس‌ها و جانوران زبان‌بسته‌ی دیگر را به دام بیندازد، افشا و نقشه‌های مکارانه‌ی او را نقش بر آب می‌کرد و آن از همه جا بی‌خبرها را از حقه‌های ماده روباه بی‌حیا باخبر می‌کرد و نجات می‌داد. به همین دلیل ماده روباه بی‌حیا به خون آقاتوکای خوش‌آوا تشنه بود و شده بود دشمن خونی آن توکای خوش‌آوا. به هر ترتیبی بود می‌خواست او را نابود کند یا از آن جنگل بیرون کند و تبعیدش کند به بیابان های بی‌آب وعلف و خالی از موجودات زنده تا آن‌جا سرش را زیر آب کند.
ماده روباه بی‌حیا اول از در عشق و دوستی در آمد. برای این‌که توکای خوش‌آوا را فریب بدهد و وادار به سکوت کند، شروع کرد به فرستادن ایمیلهای عاشقانه و نامه‌های فدایت شوم و ابراز عشق و صفا که "ای توکای خوش‌آوا! من یک دل نه صد دل عاشق دل‌باخته‌ات شده‌ام. می‌خواهم برایت شعرهای عاشقانه بسازم و سرودهای خاطرخواهانه سردهم. ترا از جان و دل دوست دارم و دلم برایت ضعف می‌رود. در غم عشقت می‌سوزم و می‌سازم و قطره قطره مثل شمع آب می‌شوم." و از این جور حرفهای بچه‌گول‌زنک. عکسهایش را برای توکای خوش‌آوا می‌فرستاد و مدام در ایمیلهای پی‌درپی عشق و صفا می‌رساند. اما آقاتوکا زرنگتر از این حرفها بود و هرگز حتا برای یک لحظه هم فریب این نیرنگ‌بازی‌های ماده روباه بی‌حیا را نخورد و خام این جور دامهای ظاهرفریب نشد. ماده روباه بی‌حیا وقتی دید با ابراز عشق و صفا کاری از پیش نمی‌برد شروع کرد به تحریک کردن و تهدید و ارعاب، و در عین حال ابراز دوستی و عشق و صفا را هم با آن درآمیخت و معجونی از عشق و نفرت درست کرد که مثل آش شله‌قلمکار شلم‌شوربا بود و پر بود از عدس‌نخودلوبیای تزویر و نیرنگ و ریاکاری. آشی که آنقدر شور بود که خود ماده روباه بی‌حیا هم نمی‌توانست به آن لب بزند.
از یک طرف در ایمیلهایش به توکای خوش‌آوا فحش می‌داد و توهین می‌کرد. از طرف دیگر به او ابراز عشق می‌کرد. در ابتدای نامه او را احمق و کله پوک می‌خواند، چند خط بعد به او می‌گفت: "از غم عشقت دارم از دست می‌رم". آن‌قدر ابله بود که متوجه نمی‌شد توکای تیزهوش با دیدن دم خروس به آن بلندی دیگر قسم حضرت عباس او را مبنی بر عشق و محبت عاشقانه باور نمی‌کند و حنای رنگ باخته‌ی حقه‌بازی‌اش پیش او رنگی ندارد.
توکای خوش‌آوا در برابر تمام این دغل‌کاری‌ها این یک خط شعر را برای ماده روباه بی‌حیا می‌خواند:
برو این دام بر مرغ دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه
وقتی ماده روباه بی‌حیا از ایمیلهای عاشقانه ناامید شد و متوجه شد که توکای خوش‌آوا از آنهایی نیست که فریب دغل‌کاری‌های او را بخورد، شروع کرد به تحریک کردن گرگها و شغالها و دیگر جانوران بدجنس جنگل بر ضد توکای خوش‌آوا تا بلکه به کمک آنها او را بترساند و وادار به سکوت کند. گرگها و شغالها هم توکای خوش‌آوا را لمپن خواندند و او را متهم کردند که گنده‌تر از دهانش آواز می‌خواند. ولی این ترفندها هم کاری از پیش نبرد و توکای خوش‌آوا با نوای رسایش آن گرگها و شغالها را نشاند سرجایشان.
وقتی ماده روباه بی‌حیا دید هیچ‌کدام از کلکهاش نمی گیرد و با هیچ حقه‌ای نمی‌تواند توکای خوش‌آوا را خاموش کند، ناگهان فکری به ذهنش رسید و فردای روزی که یک ایمیل پر از عشق و صفای تبریک سال نو برای توکای خوش‌آوا فرستاده بود، تصمیم گرفت به هر قیمتی شده دم آقاتوکا را بچیند و او را دم بریده کند.
هرچه دوستانش نصیحتش کردند که "بابا دست بردار، تو کجا توکای خوش‌آوا کجا؟ او بر بالای بلندترین درخت گردوی جنگل آشیانه دارد، تو که دستت به پای او هم نمی‌رسد، چطوری می‌خواهی خودت را به دم او برسانی و آن را بچینی!؟ این کار جز رسوایی و ننگ و فضاحت برایت نتیجه‌ای به بار نمی‌آورد." ولی ماده روباه بی‌حیا گوشش بدهکار این حرفها نبود و چنان نفرت و کینه و خشم و غضب چشم عقل ناقصش را کور کرده بود که بدون توجه به عواقب بد این کار تصمیم گرفت از آن درخت بلندبالای گردو بالا برود و بر بلندترین شاخه‌اش خود را به آشیانه توکای خوش‌آوا برساند و دمش را بچیند.
به همین منظور به کنار درخت رفت و در برابر چشمان نگران دوستانش و خواهشها و التماسهای پی‌درپی آنها مبنی بر منصرف شدن از این کار و پایین آمدن از خر شیطان، شروع به بالا رفتن از درخت کرد. هنوز چند متری از درخت بالا نرفته بود که ناگهان دادوهوارش بلند شد و فریاد و زوزه‌اش گوش فلک را کر کرد:
- آی کمک... به دادم برسید... نجاتم بدهید... دمم گیر کرده لای شاخ‌وبرگ‌ها، نه راه پیش دارم نه راه پس... آهای! به فریادم برسید... نجاتم بدهید... دمم دارد کنده می‌شود.
صحنه درعین‌حال هم خنده‌دار بود هم گریه‌دار. دم ماده روباه بی‌حیا گیر کرده بود لای شاخ‌وبرگ انبوه درخت تناور گردو و او از لای شاخه ها وارونه و کله‌پا شده بود و مثل آونگ ساعت عقب جلو می‌رفت. دمش هوا، سرش پایین، تاب می‌خورد و ناله می‌کرد:
- آهای! سرم دارد گیج می‌رود... دمم دارد کنده می‌شود... یکی به داد من بدبخت برسد، نجاتم بدهد، آی داد! آی هوار! آی فریاد!
ولی از دست کسی کاری ساخته نبود و کمکی برنمی‌آمد. دم ماده روباه بی‌حیا چنان گیر کرده بود لای شاخ‌وبرگ‌ها که هر آن ممکن بود کنده شود و او با سر سقوط کند پایین و سزای دغل‌کاری‌هایش را ببیند. توکای خوش‌آوا هم که از بالای بلندترین شاخه‌ی درخت تناور گردو شاهد این صحنه‌ی مضحک بود، قاه‌قاه به ماده روباه بی‌حیا می‌خندید و با آواز خوش برایش می‌خواند:

روباه که می‌خواست دمم را ببرد
بنگر که ز دم چگونه آویزان شد

جانوران جنگل هم که از این صحنه‌ی مضحک خنده‌شان گرفته بود قاه‌قاه می‌خندیدند و ماده روباه بی‌حیای کله‌پا آویزان را مسخره می‌کردند:

- روباه بی‌حیا خواست دم آقاتوکای خوش‌آوا را بچیند، دم خودش گیر افتاد.
- بالاخره این ماده روباه بی‌حیا هم که می‌خواست دم دیگران را بچیند، دم به تله داد.

بالاخره دم روباه تاب هیکل گنده و چاق‌وچله‌اش را نیاورد و ناگهان روباه از آن بالا از دمش جدا شد و با سر افتاد زمین، درحالی‌که دمش هم‌چنان لای شاخه‌های انبوه درخت گردو گیر کرده بود و حالا که از شر هیکل گنده‌ی روباه خلاص شده بود، داشت آزادانه تاب می‌خورد.
به این ترتیب دم ماده روباه بی‌حیا که قصد کرده بود دم آقاتوکای خوش‌آوا را بچیند، در اثر بدجنسی‌اش چیده و ماده روباه بی‌حیا دم بریده شد.
ماده روباه بی‌حیا با خفت و خواری، درحالی‌که سرش را پایین انداخته و شرمنده و سرافکنده بود، راهش را گرفت و رفت و خودش را در سوراخی گم‌وگور کرد تا دور از چشم و نگاه تمسخرآمیز دیگران پنهان شود و با درد بی‌دمی بسوزد و بسازد، درحالی‌که نوای آقاتوکای خوش‌آوا ماده او را با این شعر زیبا هم‌راهی می‌کرد:

ای که کردی هوس چیدن دّم دگران
بازی چرخ تو را از دم کرد آویزان

چیده شد دّم تو، با سر به زمین افتادی
شد ز خیطی و کنفتی تو خلقی خندان

قصد دم چیدن من کردی و خود ای مکار!
دم بریده شدی و در غم دم گریه کنان

آینه عیب تو را چون که نشان داد به تو
نشکن آینه را، خود را از عیب رهان

دم اگر خواهی چینی دم عیب خود چین
عیب خود بین که پر از عیبی و نقص، ای نادان!

آذر 1383

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا