آرزوی افلاتون این بود که عقل را بر تخت سلطنت مرز و بوم روان بنشاند و تاج خودکامگی و استبداد بر سرش بگذارد و فرماندهی بیچونوچرای نیروهای نفسانی را به کف با کفایت او بسپرد. او عقل را یکی از سه سرچشمهی اصلی رفتار و شریفترین آنها میدانست. از دید او سرچشمههای اصلی رفتار اینها بودند: میل- اراده- عقل.
افلاتون میل و شهوت و هوس و انگیزه و غریزه را اجزای کل واحدی میدانست و معتقد بود که کانون آن در شکم است و این کانون نیروگاه اصلی بدن، به خصوصی مرکز تولید نیروی جنسی است.
او اراده را هم با هیجان و عاطفه اجزای یک واحد میدانست و معتقد بود که کانون این واحد در قلب و مولد آن جوشش خون است و از جریان آن احساسات درونی و تحریکات حسی ایجاد میشوند.
عقل را هم با اندیشه و هوش و خرد و دانایی همجنس میدانست و معتقد بود کانون این واحد در سر است و عقل ناظر و بازرس امیال و شهوات است و بشر باید تلاش کند تا آن را فرمانروای روان و حاکم بر رفتار خود سازد و سکان کشتی نفس خود را به دست این ناخدای توانا و ماهر بسپارد.
افلاتون بر این باور بود که شریفترین مردم کسانی هستند که زمام اختیار و اراده و میل خود را به سلطان عقل میسپارند و تمام و کمال برده و مطیع و منقاد او هستند و بدون موافقت او حتا آب هم نمیخورند. این شریفمردم رستگار تنها کارهایی را میکنند که عقل به آنها میگوید "بکن" و هرچه عقل بگوید "نکن" نمیکنند. او اعتقاد داشت که اینان در اقلیت مطلقاند و بس اندکاند کسانی که چنین سعادتی را دارند که بردهی سلطان عقل باشند. به گمان او چنین کسانی خود را به تفکر و تعقل سرگرم میکنند و خواهان مال و منال دنیا و فتح و ظفر در میدانهای نبرد نیستند، بلکه تنها خواهان علم و معرفتاند. بازار سوداگری و میدان رزمآوری را به دیگران واگذار کرده، خود در روشنی آرامشبخش عزلت فکری غوطه میخورند، چراغ ارادهی آنها پرتوافشان است نه شعلهور، و لنگرگاه خواستشان حقیقت است نه قدرت. اینان حکیمان گوشهگیراند که از مردم کناره میگیرند و نادیده میمانند، افسوس و بس افسوس که مردم حقناشناس و ناسپاس آنان را نمیبینند و قدرشان نمیدانند و به دلیل سبکمغزی از ایشان استفاده نمیبرند.
افلاتون معتقد بود که افراد بشر وقتی میتوانند سالم و پویا و درستکار باشند که امیالشان از طرف نیروی اراده برانگیخته شود و به وسیلهی نیروی عقل هدایت و کنترل شود و در مسیر درست قرار گیرد. در مورد جامعه هم همین عقیده را داشت و بر این باور بود که جامعه وقتی میتواند سالم و پویا و درستکار باشد که زمام اختیارش را نیروهای عقلانی آن برعهده بگیرند و بر آن فرمان برانند. بنابراین به نظر او قوای عقلانی جامعه باید تقویت شوند و حکومت را به دست بگیرند. و هر جامعهای بدون تسلط نیروهای عقلانی دچار هرج و مرج و آشوب و فتنه میشود و مانند فردی که تحت سلطهی امیال و شهوات است، نظم و ترتیب کارهایش به هم میریزد. او معتقد بود که بشر برای درست و سالم زیستن و بهروز و رستگار شدن نیازمند سلطه و سیطرهی عقل است، جامعه هم برای سالم و درست زیستن و رستگار و بهروز شدن نیازمند سلطه و سیطرهی خردمندترین دانایان و عاقلترین اندیشمندان است که همانا فیلسوفاناند، و تنها یک سلطان- فیلسوف قابلیت و لیاقت ادارهی جامعه را دارد:
"تا فیلسوفان به مقام سلطنت نرسند یا سلطانها فیلسوف نشوند، و تا فلسفه و سیاست در یک وجود جمع نشود، مردم جامعه جز طعم مصیبت و بدبختی طعم دیگری نخواهند چشید و جنس بشر روی خوشی و سعادت را نخواهد دید."
این است روح استبدادپرست افلاطون مستبد و سلطهجو.
البته او در نوشتههایش هرگز خود را دوستدار خودکامگی نمیدانست و مدعی بود که دوستدار آزاداندیشی و بیزار از خودکامگی است، ولی مانند موارد دیگر، در اینجا هم او صفتی را که خود ناپسند میشمرد، دارا بود و به کمال هم دارا بود. او به شاعران و استورهها طعنه میزد، درحالیکه خود از زبردستترین شاعران و خالق صدها استوره و افسانه بود، و از کجا معلوم که تمام آنچه دربارهی سقرات نوشته افسانههایی خیالانگیز نباشد؟ او واعظان و خطیبان را نکوهش میکرد که به در خانهی توانگران میروند تا مطمئنشان سازند که دعاهای آنان خطاهای نابخشودنی ایشان و پدران و نیاکانشان را از نامهی اعمالشان پاک خواهد کرد و آنان را آمرزیده و رستگار خواهد ساخت، و بدینوسیله دعاها و خطابههای خود را به ایشان بفروشند؛ حال آنکه خود افلاتون یکی از واعظان و خطیبان سختگیر بود و خطابههای خود را به قیمت شهرت به تاریخ فلسفه میفروخت. او قیاس و تشبیه را همچون زمین لغزنده میدانست و میگفت هرکه بر این زمین راه برود میلغزد و زمین میخورد، حالآنکه خود بر زمین لغزندهی قیاسها و تشبیهها مدام میسرید و میلغزید و از این سو به آن سو میرفت. او مشاجرات لفظی سوفسطاییان را سخت نکوهش میکرد و زشت میشمرد ولی خودش به شیوهی سوفسطاییان استدلال میکرد که "آیا کل بزرگتر از جزء است؟- مسلماً. و جزء کوچکتر از کل است؟- یقیناً. پس واضح شد که حاکمان بر مردم باید فیلسوفان باشند تا زندگی اجتماعی راه سلامت و اعتدلال بپیماید، همانگونه که اگر عقل بر جسم آدمی حاکم شود بدن او راه سلامت و اعتدال میپیماید."
عقلگرایی خودکامهی افلاتون بیمارگونه بود زیرا میخواست حس و غریزه و شور و عاطفه را به بند عقل بکشد و بندهی آن کند، و این کار اگر عملی میشد هیچ نتیجهای جز بیماری روان فرد و اجتماع نداشت و جز سرکوب قویترین و اصیلترین نیروهای درونی نبود، در نتیجه فرد را بیمار و جامعه را معلول میکرد. به همین دلیل است که نیچه در "غروب بتها" گفته:
"اخلاقپرستی فیلسوفان یونانی از افلاتون به بعد بیمارگونه است، همچنان که جدلدوستیشان. عقل= فضیلت=سعادت، خیلی روشن یعنی اینکه، به پیروی از سقرات، میباید در برابر هوسهای تیره و تار همواره روشنایی روز را کاشت- روشنایی روز عقل را. به هر بهایی میباید هوشیار و روشن و روشناندیش بود. هرگونه تسلیم به غریزه، به ناخودآگاهی، کار را به لغزش میکشاند..." (غروب بتها- ترجمهی داریوش آشوری- ص ۳۹)
عقلانیت به هر بهایی، سیطره و سلطهی عقل خودکامه، حکومت مستبدانهی خرد بر حس و عاطفه و غریزه، یعنی یک بعدی شدن بشر، یعنی قربانی کردن بقیهی ابعاد غنی و گوناگون درونی به پای عقل، و این جز بیماری و ضعف و زبونی نمیتواند باشد. از چنین "فضیلت"ی هرگز سلامت و سعادت حاصل نمیشود، بلکه بیماری و بدبختی حاصل میشود. قربانی کردن سایر ابعاد وجود بشر به پای عقل یعنی تباه کردن وجود بشری، و تباهی مهلکترین بیماری روان بشر است.
افلاتون میگفت حسها دروغ میگویند، زیرا دگرگونگی و بسگانگی را نشان میدهند، حالآنکه حقیقت جهان جز سکون و تغییرناپذیری و یگانگی نیست. پس گواهی حسها گواهی فریبندهی دروغین است و نباید به آن اعتماد کرد، و باید چنان حس را بابت گواهیهای دروغش چشم و گوش و دهان و دست و پا بست و به زنجیر کشید که دیگر امکان گواهی دروغ دادن نداشته باشد. اما این کار زیر نظر کدام وجود برتر فرانشین که جز راست نمیگوید و جز حقیقت نمیجوید، باید انجام شود؟ مسلم است که زیر نظر عقل راستگو و درستکردار. به قول نیچه:
"آنچه فیلسوفان در درازنای هزارهها دستورزی کردهاند همگی مومیاییهای مفهومی بودهاند. هیچ چیز واقعی از دستانشان زنده بیرون نیامده است.... مرگ و دگرگشت و پیری، همچنان که زه و زاد و بالش، برای ایشان دلیلیست بر ضد هرچیز- بلکه دلیل بطلان آن. آنچه هست ناشونده است. هرچه شونده باشد نیست... . اکنون همگی به وجود ایمان دارند، البته با نومیدی. و از آنجا که دستشان به دامن آن نمیرسد، به دنبال دلایل آن میگردند که چرا آن را از دسترسشان دور داشتهاند. "لابد ظاهرسازییی در کار است و فریبی که نمیگذارد وجود را درک کنیم: فریبکار کجا پنهان شده است؟" و سپس با شادی فریاد برمیدارند که "های، پیدایش کردیم: فریبکار همان حسانیت است. این حسها، این حسهای بیهمهچیز بیاخلاق: آزاد کنید خود را از فریب حس، از شوند، از تاریخ، از دروغ- تاریخ چیزی نیست مگر باور داشتن به گواهی حسها، باور داشتن به دروغ- به گذرایی. نتیجهی اخلاقی: به هرچه باور داشتن به حسها را پیش بکشد نه بگویید، به تمامی دیگر بشریت نه بگویید که همان "عامهی مردم"اند و بس. فیلسوف باشید. مومیایی باشید." (غروب بت ها- ص ۴۲)
اما حسها همیشه دروغ نمیگویند، به ویژه آنجا که شوند و دگرگونی و گذرایی را نشان میدهند، بلکه اغلب تفسیر دروغین عقل از یافتههای حسی و نمودههای آن است که دروغ میگوید و فریب میدهد و ما را گمراه میکند. به قول نیچه:
"آنها (حسها) هیچ دروغ نمیگویند، آنچه دروغ را در آنها مینشاند آن چیزیست که از گواهی آنها میسازیم. برای مثال، دروغ یگانگی، دروغ شیئیت، جوهر، دیرند... این "عقل" است که سبب میشود گواهی حسها را به دروغ بیالاییم." (غروب بتها- ص ۴۳)
نتیجه اینکه نه بشر، آنگونه که افلاتون میگفت و باور داشت، زیر سلطهی حکومت خودکامهی عقل رنگ سلامت و سعادت را خواهد دید، نه جامعه زیر سیطرهی حکومت استبدادی سلاطین فیلسوف به تعادل و توازن خواهد رسید و رنگ سلامت را خواهد دید و طعم سعادت را خواهد چشید. اینها هر دو به دموکراسی و آزادی عمل نیاز دارند، دموکراسی متکی و مبتنی بر اتحاد عقل و حس و اراده، با حقوق برابر، بدون تسلط یکی بر دیگری. این حکومتی است که فرد و اجتماع را به سعادت و سلامت و رستگاری خواهد رسانید.
مرداد 1387
|