بهار سال ۱۳۰۵ فصلی بسیار مهم و سرنوشتساز در زندگی نیما یوشیج بود. در این فصل دو رویداد بسیار مهم- اولی فرخنده و دومی تراژیک- در زندگی نیما رخ داد. رویداد نخست که در تاریخ ۶ اردیبهشت ۱۳۰۵ رخ داد، جشن عقد او و عالیه جهانگیر بود. رویداد دوم که ۲۳ روز بعد- در تاریخ ۲۹ اردیبهشت- رخ داد، درگذشت ابراهیم نوری، پدر نیما بود.(۱)
در آن هنگام نیما ۲۹ ساله و عالیه ۲۱ ساله بود. نیما در وزارت دارایی و در ادارهی بایگانی کار میکرد. عالیه معلم کلاس چهارم ابتدایی بود. عالیه متعلق به خانوادهای سیاسی، روشنفکر و بافرهنگ بود. مادرش زنی آزادیخواه با فکری باز بود. او عمهی میرزاجهانگیرخان صوراسرافیل- مدیر روزنامهی آزادیخواه ف صور اسرافیل- بود که پس از کودتای محمدعلیشاه بر ضد دولت مشروطه و به توپ بستن مجلس، دستگیر شد و در باغشاه زندانی و کشته شد. خانوادهی عالیه نام خانوادگی خود را از آن روزنامهنگار بزرگوار ف آزادیخواه گرفته بودند. برادر بزرگ عالیه هم در جریان جنبش مشروطه کشته شده بود. عالیه دربارهی مادرش و خانوادهاش چنین نوشته است:
"مادرم خیلی فکرش باز بود. دم از آزادی میزد. برادرزادهاش، میرزاجهانگیرخان صوراسرافیل را در دورهی مشروطیت کشته بودند. پسر ارشدش در جنگ بین دولت و ملت کشته شد. خیلی نطاق بود. سواد قدیمی داشت. حافظ و سعدی و مثنوی را از حفظ میخواند. پدرم هم در طفولیت ما کشته شده بود." (۲)
نیما به طور غیابی و از طریق شوهر خواهر عالیه که با او همکار بود، با عالیه آشنا شده و تعریفش را از همکارش زیاد شنیده بود. به همین دلیل علاقهمند به دیدنش و آشنایی از نزدیک با او شده بود و احتمالاً، هنگامی که عالیه از خانه به مدرسه میرفته، او را از نزدیک دیده و تعقیب کرده و از چهرهی جذاب و رفتار متین او خوشش آمده و به او دلباخته بود.
البته پیش از این هم نیما دو بار عاشق شده و هر دو بار با شکست و ناکامی روبهرو شده بود. بار نخست در نخستین سالهای پس از پایان تحصیلاتش بود که عاشق دختری مسیحی شد ولی دختر که ظاهراً اسمش هلنا بود، به دلیل همکیش نبودن، به عشق نیما پاسخ منفی داد و نیمای عاشق را ناکام گذاشت. در این باره یحیی آرینپور چنین نوشته است:
"گفتهاند در جوانی به دختری زیبا به نام "هلنا" دل باخت، ولی چون دلبر به کیش دلداده نگروید، پیوند محبت گسیخت"(۳)
بار دوم به یک دختر چادرنشین کوهستانی، به نام صفورا، دل باخت و تصمیم به ازدواج با او گرفت. پدرش هم با این ازدواج موافق بود ولی صفورا حاضر به ترک کوهستان و آمدن به تهران نبود، درنتیجه به خواستگاری نیما پاسخ رد داد و او را برای بار دوم ناکام گذاشت. در این باره یحیی آرینپور چنین نوشته است:
"شاعر که در عشق نخستین شکست خورده بود، با یک دختر کوهستانی به نام صفورا آشنا شد. پدر نیما میل داشت که او با صفورا ازدواج کند، ولی صفورا حاضر نشد به شهر بیاید و در قفس زندگانی شهری زندانی شود و ناگزیر از هم جدا شدند و نیما دیگر او را ندید و برای رهایی از رنج عشق بر باد رفتهاش به سراغ دانش و هنر رفت."(۴)
نیما در یادداشتهای روزانهاش چند بار به ماجرای عشق ناکامش به صفورا اشاره کرده، از جمله نوشته است:
"اگر ای صفورا! اگر ای پدر! درست کار میکردید من اکنون نه این بودم نه آن- من خودم نمیدانم اگر با آن دختر چادرنشین ازدواج میکردم سرگذشت من بهتر بود یا نه. من در آن وقت فقط طبع شعرم بروز کرده بود. بعدها که از آن اسبسوار دور شدم طبع بدبختی من به همپای شهرت من (و خوشبختی من به همپای فکر من) بروز کرد.
میل دارم کسی درست و بیخطا به سرگذشت عشق من آشنا نباشد- ولی همان عشق بود که امروز من با مطالعه و فهم عرفان یافتهام (نه عرفانی که مردم از روی کتاب مییابند) که او- آن دختر چادرنشین- در من چه هوایی کرد..."(۵)
"اگر بدانی من در چه رنجها مبتلا بودم. من چه کشیدم... و چه دیدم و چه میبینم و من چه کشیدهام.
من کوهستانی و در میان قبایل چهطور سربلند بزرگ شده، چهطور اسیر شعر و معرفت شده و بعد اسیر شهر شدهام و چه کشیدم. همه این نقطه در این سطرها تیرهایی است که بعد از صفورا به قلب من اصابت کرد و من بار آن را کشیدم."(۶)
"ای آنکه بعد از من به یوش میآیی! چیزی نخواهی فهمید از زندگی گذشتهی من که در کجا با کدام چادرنشینها معاشرت داشتهام.
صفورا را در ایل کوشکک پیدا نخواهی کرد. بیهوده جستوجو نکن. بسیار وضعیات عوض شده است. چادرها را تختهقاپو کردند. بسیار رسوم از بین رفته است. صفورا با پدرش در پلنگواز، دروازهی کوشکک، زندگی میکردند..." (۷)
نیما در منظومهی "افسانه" به عشقش به صفورا اشاره کرده و در مقام "عاشق" در گفتوگو با "افسانه" از عشق ناکامش چنین سخن گفته است:
فسانه:
بر سر ف سبزهی بیشل اینک
نازنینیست خندان نشسته
از همه رنگ، گلهای کوچک
گرد آورده و دسته بسته
تا کند هدیهی عشقبازان.
همتی کن که دزدیده او را
هر دمی جانب تو نگاهیست
عاشقا! گر سیه دوست داری
اینک او را دو چشم ف سیاهیست
که ز غوغای ف دل غصهگوی است.
عاشق:
رو، فسانه! که اینها فریب است.
دل ز وصل و خوشی بینصیب است.
دیدن و سوزش و شادمانی
چه خیالی و وهمی عجیب است!
بیخبر شاد و بینا فسرده است.
خندهای ناشکفت از گل ف من
که ز باران ف زهری نشد تر.
من به بازار کالافروشان
دادهام هرچه را، در برابر
شادی روز گمگشتهای را.
ای دریغا! دریغا! دریغا!
که همه فصلها هست تیره.
از گذشته چو یاد آورم من
چشم بیند، ولی خیره خیره
پر ز حیرانی و ناگواری.
ناشناسی دلم برد و گم شد.
من پی ف دل کنون بیقرارم.
لیکن از مستی بادهی دوش
میروم سرگران و خمارم.
جرعهای بایدم تا رهم من. (۸)
در معرفی خود- پیش از شعرخوانی در نخستین کنگرهی نویسندگان ایران، در تیرماه ۱۳۲۵- هم دربارهی تأثیر دوران دلدادگی در سرودن منظومهی "افسانه" این اشارهی کوتاه را کرده است:
"آشنایی با زبان خارجی راه تازه را در پیش من گذاشت. ثمرهی کاوش من در این راه، بعد از جدایی از مدرسه و گذرانیدن دوران دلدادگی بدانجای انجامید که ممکن است در منظومهی "افسانه"ی من دیده شود."(۹)
بنابراین، پس از این دو شکست تلخ و سخت در عشق، نیما به هیچوجه نمیخواست این بار هم با شکست و ناکامی روبهرو شود. در نتیجه عزمش را تمام و کمال جزم کرد که به هر قیمتی شده و با هرچهقدر سماجت که لازم است، دل عالیه را به دست بیاورد و او را به دام عشق و ازدواج بیندازد. بهعنوان نخستین قدم هم جریان عشقش به عالیه را با شوهر خواهر او در میان گذاشت و از او با سماجت خواست که عالیه را از این موضوع باخبر کند و زمینه را برای ملاقات آندو و سپس خواستگاری رسمی از عالیه فراهم کند. شوهر خواهر عالیه هم خواهش نیما را برآورده کرد و عالیه را در جریان علاقهی نیما به او و تمایلش به ازدواج با او قرار داد. عالیه در این باره در خاطراتش چنین نوشته است:
"روزی شوهر همشیرهی بزرگترم از اداره آمد و به من گفت برای شما خواستگاری پیدا شده. گفتم خیال شوهر کردن ندارم. به همشیرهام گفت آن شخص از من قول گرفته که به منزل ما بیاید، من نمیتوانم او را رد کنم. باید بیاید، شاید او را پسندیدید."(۱۰)
وقتی شوهر خواهر عالیه، نیما را در جریان مخالفت عالیه با ملاقات و آشنایی با او گذاشت، نیما تصمیم گرفت شانس خود را با مراجعه به خانهی عالیه و دادن کارتی حاوی جملات شاعرانه، بیازماید، شاید از این طریق بتواند خود را به عنوان شخصی نازکطبع و صاحب قلم به عالیه معرفی کند و از این راه او را تحت تأثیر قرار دهد و در دلش جا باز کند. نقشهاش را با شوهر خواهر عالیه در میان گذاشت و با موافقت او دست به کار شد. عالیه جریان را در خاطراتش چنین تعریف کرده است:
"فردای آن روز، نزدیک غروب شخصی به در منزل ما آمد و کارتی را که این جملات رویش نوشته بود به مستخدم خانه داد و رفت: تو ساز کوک شدهی آسمانی. قابلیت و هنر تو نواخته شدن و لرزانیدن است. قلبت را جلوی طبیعت باز کن تا نغمههای عشق و جوانی را با ارتعاش اشک و تبسم از تارهای آن بیرون بکشی...
وقتی کارت به دست همشیرهی من رسید تعجب کرد که این چه نوع کارتی است و این عبارات چه مفهومی دارد. مستخدم را خواستند و پرسیدند این را چه کسی داده. گفت یک جوان متوسطالقامت سرخرویی به من داد و گفت این را بده به آقا.
شوهر همشیرهام کارت را دید گفت این همان شخص است که گفتم. همشیره گفت اصرار نداشته باشید، باید او راضی باشد. شوهر همشیرهام گفت عیبی ندارد. او به دیدن من میآید. شما از خلال در او را ببینید. شاید بپسندید."(۱۱)
بالاخره نیما با سماجت تمام مهمان خانوادهی عالیه شد و چون میدانست که عالیه و مادرش اهل کتاب و شعر و ادبیات هستند، یک جلد کتاب "قصهی رنگ پریده"اش را که در سال ۱۳۰۰ به هزینهی خودش منتشر کرده بود، به عنوان هدیه برد تا بلکه از این طریق بتواند به دل عالیه و خانوادهاش راه باز کند و آنها را به خود علاقهمند کند. عالیه این ملاقات را چنین توصیف کرده است:
"نیما اتفاقاً باز فردا شب آمد با یک جلد کتاب "قصهی رنگ پریده" که از آثار خود او بود. همشیرهام مرا به اصرار برد و از پشت در او را به من نشان داد. از من پرسیدند چهطور است؟ قلبم یکباره تپید و نفرتی مخصوص در من ایجاد شد. بعد از کمی سکوت گفتم بگذارید برود پی کارش."(۱۲)
ولی نیما سمجتر از این حرفها بود و به هیچوجه دستبردار نبود. بعد از چند روز پدرش را به خواستگاری فرستاد و چون جواب مثبت نشنید، چند روز بعد دو تا از خواهرهایش را فرستاد. اما عالیه همچنان مصرانه پاسخ منفی میداد. باز مادر و خواهرش را به خواستگاری فرستاد و خودش هم با سماجت تمام و بدون مأیوس شدن پی در پی به خانهی آنها میرفت و در خواستگاری پافشاری میکرد. طبق نوشتهی عالیه:
"بعد از چند روز پدرش که برعکس پسرش مردی قویهیکل بود آمد. باز هم جوابی نشنیدند. بعد از چند روز دیگر دو تن از خواهرهایش آمدند و مرا با اصرار داخل اتاق بردند. مادرم از امتناع من مشکوک شد. پیش خودش فکر میکرد شاید به شخص دیگری دلبستگی دارم. بالاخره باز فردای آن روز مادرش آمد و باز هم جوابی به دست نیاوردند. پس از چند روز مادرش و خواهرش آمدند، و پی در پی خودش میآمد." (۱۳)
سرانجام زبان چرب و نرم نیما و خانوادهاش و کتاب "قصهی رنگ پریده" کار خود را کردند و ابتدا مادر عالیه و سپس خود او را راضی به دادن جواب مثبت به خواستگاری نیما و ازدواج عالیه با او کردند. بنا به نوشتهی عالیه:
"بالاخره با زبان چرب و نرم مادرم را راضی کردند که این امر خیر سر بگیرد. سرانجام عقدکنان را راه انداختند. من قلباً راضی نبودم. اما از یک طرف افکار و عبارات و تشبیهات و طبیعت شناسی او در آن کتاب که به عنوان ارمغان، و در واقع عوض تشریفات عقد آورده بود، مرا مفتون کرد و خواهی نخواهی صیغهی عقد مرا جاری کردند."(۱۴)
به این ترتیب بعد از چند هفته بروبیا، سماجتهای نیما به نتیجه رسید و تیرش به هدف خورد و توانست با مثنوی بلندش- قصهی رنگ پریده خون سرد- دل عالیه را ببرد و او را مفتون و حاضر به ازدواج کند و "بله"ی مراسم عقد را با زیرلفظی شعر از زیر زبان او بیرون بکشد.
چند روز پیش از مراسم عقد، نیما در نخستین نامهاش به عالیه، نظرش را دربارهی ازدواج و زناشویی و تشکیل زندگی مشترک چنین بیان کرد:
"مهربانم!
...
امر ازدواج اصولاً بین داماد و عروس و بستگان آنها یک نوع تجارت است که به اسم مواصلت انجام میگیرد. ولی طبیعت راه این تجارت را به شاعر نیاموخته است. او به جای نقدینه و زرینه، قلبی را میخواهد که در آن بتواند آشیانه کند. در عوض قلبش را میسپارد. دو قلب خوب و یکجور میتوانند با خوشی دائمی زندگی کنند بهطوریکه پول نتواند آن خوشی را فراهم بیاورد.
هروقت زناشویی را در نظر میگیرم آشیانهی ساده و محقری را روی درختها به خاطر میآورم که دو پرندهی همجنس، بدون اینکه به هم استبداد و زورگویی به خرج بدهند، روی آن قرار گرفتهاند.
پرندهها چهطور همجنسشان را انتخاب میکنند: بدون اینکه پدر و مادر برایشان رأی بدهند. به جای اینکه الفاظ دیگران بین آنها عقد ببندد، قدری خودشان آواز میخوانند، آنوقت محبت و یگانگی، در بین آنها این عقد را محکم میکند. شیرینی آنها به شاخهی درختها چسبیده است. خودشان با هم میخورند. مسئول خوراک دیگران نیستند و به جای آینه و قالی نمایش دادن، بساط آشیانهشان را به کمک هم مرتب میکنند. راستی و دوستی دارند. بعدها بچههاشان هم با همان اخلاق آنها بزرگ میشوند. ولی به انسان خدا آن تقوا و شادی طبیعت را نداده است که مثل پرنده زندگی کند... من میخواهم پرواز کنم. نمیخواهم انسان باشم... من از راههای دور میرسم. در این دیار نابلد هستم. در کدامیک از این نقاط آشیانهام را قرار بدهم؟ رفیق مهربانم! تو برای من کجا را تعیین خواهی کرد؟ اخلاق مرا بسنج. دستور بده. این است یک شاعر ناشناس. ولی کسانی که پول زیادی دارند بدجنسی زیادی هم دارند."(۱۵)
و سرانجام در تاریخ ۶ اردیبهشت ۱۳۰۵، نیما و عالیه در جشنی ساده که در محل زندگی عالیه- در حضور دو خانواده و تعدادی از خویشاوندان نزدیک و دوستان صمیمی عروس و داماد- برگزار شد، به عقد همسری هم درآمدند و قرار شد جشن عروسی مدتی بعد برگزار شود.
در سه هفتهی پس از جشن عقد، نیما ۹ نامهی پراحساس برای عالیه نوشت و در آن دیدگاههایش را دربارهی مسائل گوناگون- از جمله زندگی مشترک زناشویی- بیان کرد. نخستین نامه را پسفردای روز عقد- در تاریخ هشتم اردیبهشت- نوشت. در این نامه چنین میخوانیم:
"عالیه عزیزم!
اغلب، بلکه بالعموم، با زن طوری معامله میکنند که نمیخواهند زنها با آنها آنطور معامله کنند. آنها زن را مثل یک قالی میخرند. آن قالی را با کمال اقتدار و بیقیدی زیر پایشان میاندازد، پایمال میشود و بالاخره بدون تعلق خاطر آن را دیگران میفروشند. زن هم همینطور... خلفا زن را میفروختند. مسلمانها او را در زیر حجاب حبس میکنند. قوانین حاضر برای سرکوبی و انقیاد او آرای مخصوص دیگر دارد. من نمیدانم چرا...
بیا، عزیزم! تا ابد مرا مقهور بدار و برای اینکه انتقام زن را از جنس مرد کشیده باشی، قلب مرا محبوس کن...
من همیشه از مقابل گلها مثل نسیمهای مشوش عبور کردهام. قدرت نداشتهام آنها را بلرزانم. در دل شبها مثل مهتاب بر آنها تابیدهام. نخواستهام وجاهت آسمانی آنها پنهان بماند.
کدامیک از این گلها میتوانند در دامن خودشان یک پرندهی غریب را پناه بدهند؟ من آشیانهام را، قلبم را، روی دستش میگذارم.
کی میتواند ابرهای تیره را بشکافد، ظلمتها را برطرف کند و ناجورترین قلبها را نجات بدهد؟
عالیه! تو، تو میتوانی.
میدانی کدام ابرها، کدام ظلمتها؟ شبهای درازی بودهاند که شاعر برای گل موهومی که هنوز آن را نمیشناخت، خیالبافی میکرده است. ابرها موانعی بودهاند که مطلوبش را از نظرش دور میکردهاند.
آن گل تو بودی، تو هستی، تو خواهی بود.
چهقدر محبوبیت و مناعت تو را دوست میدارم، گل محجوب قشنگ من!"
دو شب بعد، در شب دهم اردیبهشت، در نامهی دوم به عالیه چنین نوشت:
"به عالیه عزیزم!
قلم در دست من مردد است. حواسم مغشوش است...
... باور کن عالیه، تو را دوست میدارم... چرا الفاظ ملا و شاگردش ما را به هم نزدیک کرد؟ قلب انسان کاری میکند که آن الفاظ از انجام آن کار عاجزند. من ننگ دارم که مثل دیگران بهطور معمول زناشویی اختیار کنم... مرا نگاه دار. قلب من است که مرا به تو میدهد، نه الفاظ مذهبی ملا. دلت میخواهد شاعری را که بعدها به فکرش بیشتر آشنا خواهی شد برای همیشه مطیع خودت داشته باشی؟ حریت داشته باش. امتحان کن. مطمئن شو و به او راست بگو.
خدمتگزار تو که همیشه تو را دوست میدارد- نیما"
فردا شبش- در شب یازدهم اردیبهشت- در نامهی سوم به عالیه چنین نوشت:
"به عالیه عزیزم
وقتی که برخلاف توقعات ما، کسی یا چیزی ما را مجذوب میکند نباید تعجب کنیم. قانون کلی این تجاذب گاهی چنان در طبیعت مستتر است که توقعات ما به آن مربوط نیست.
به هر ترتیب که هست محبت من تو را جذب میکند. یقین بدار تمام قلبها مثل قلب شاعر آفریده نشده است... پس هیچکس مثل من تو را دوست نخواهد داشت...
عالیه! میل داری امتحان کن. تاریخ و آثار شعرای بزرگ را بخوان. مسلم خواهد شد که قلب مبداء همه چیزهاست و هیچکس مثل آن شعرا نتوانسته است حساسیت به خرج داده باشد. بعد از آن نظرت را رو به جمعیت پرتاب کن: غالب اشخاص خوشلباس و خوشهیکل را خواهی دید که بدجنس، بیمحبت و بیوفا هستند. پس به دستی دست بده که دستت را نگاه بدارد. به جایی پا بگذار که زیر پای تو نلغزد.
موجهای دریا که در وقت طلوع ماه و خورشید اینقدر قشنگ و برازنده است، کی توانسته است به آن اعتماد کند و روی آن بیفتد؟ ولی کوه محکم، اگرچه به ظاهر خشن است، تمام گلها روی آن قرار گرفتهاند.
بیا، بیا، روی قلب من قرار بگیر."
در تاریخ ۱۴ اردیبهشت، در پاسخ به نامهی عالیه چنین مینویسد:
"به عالیه نجیب و نازنینم
میپرسی با کسالت و بیخوابی شب چطور به سر میبرم؟ مثل شمع. همین که صبح میرسد خاموش میشوم و با وجود این، استعداد روشن شدن دوباره در من مهیا است.
...
گفته بودم قلبم را به دست گرفته، با ترس و لرز آن را به پیشگاه تو آوردهام. عالیه عزیزم! آنچه نوشتهای، باور میکنم. یک مکان مطمئن به قلب من خواهی داد. ولی برای نقل مکان دادن یک گل سرمازدهی وحشی، برای اینکه به مرور زمان اهلی و درست شود، فکر و ملایمت لازم است.
چقدر قشنگ است تبسمهای تو! چقدر گرم است صدای تو وقتی که میان دهانت میغلتد!
کسی که به یاد تبسمها و صدا و سایر محسنات تو همیشه مفتون است- نیما"
در تاریخ ۱۸ اردیبهشت، در نهایت پریشانی و دلتنگی و افسردگی و بیزاری از همه چیز، در نامهای به عالیه، دربارهی خودکشی مینویسد:
"به عالیه عزیزم
خیلی پریشانم. برای من پیراهنی که از جنس خاک و سنگ باشد خیلی از این پیراهن که در تن دارم، بهتر است.
در زیر خاک شخص را آسوده میگذارند. چرا یک حربه در مقابل من نیست؟ حربهی عزیز مرا کی برد؟ یک قطعه فلز کوچک که میتواند آسایش ابدی یک فکر طاغی و خسته را تهیه کند چرا از من دور است؟ چرا از چیزی که خوبی و بدی را در نظرم یکسان میکند بپرهیزم؟
اسرار فراوان، دردهای بیدرمان، ناامیدیها و بدبینیها در من خوب رشد و تربیت یافتهاند. حال آیا وقت آن نیست که آنها را از این محل تربیت- قلب- بیرون کنم؟ چرا این پرده پاره نمیشود؟ قلب سمج من در اینجا چه میکند؟...
این حالت مرموز مرا میگریاند. افسوس! دیگر اشکهای شاعر قیمت ندارند. قطرات چشم سرازیر میشوند. دریای بیآرامی را تشکیل میدهند. عالیه! تو میخواهی با دست و زبان خودت این دریا را بپوشانی. حال که علاقهی من نسبت به تو از دوستی هم تجاوز کرده است، میخواهی چشمهایم را ببندی. اما اشک... اشک راه سرازیر شدنش را از گوشههای چشم بلد است.
دلم میخواست در صحراهای سیع و خلوتی بدوم و فریاد بزنم. دلم میخواهد سّم مهلکی روی لبهای تو جا بگیرد، لبهای تو را ببوسم و در زیر پای تو در هوای صاف و آزاد، دنیا را وداع کنم.
...
فکر کن. به این حسرت نبر که چرا قصرهای مرتفع و باغهای مجلل نداری. آنها را جنایت و خیانت فراهم میآورد. اگر طبیعت به تو قلب نجیب و همت عالی داده است خوشحال خواهی بود که نسبت به تمام آن تجملات بیاعتنا هستی.
دربارهی شوهرت، وقتی که او را شناختی و بر دیگران ترجیح دادی، او برای تو مایهی تسلی آلام باطنی میشود.
نمیدانم با این پریشانی خیال، زندگانی را امتداد خواهم داد یا نه. میبینی. عالیه! عالیه! من از همه چیز سیر و بیزار هستم. فقط وجاهت و محبت تو میتواند مرا نگاه بدارد. با مریض خودت مدارا کن."
نامهی بعدی نیما هم بیانگر یأس شدید و بدبینی مفرط اوست. در این نامه که نیما آن را در شب ۲۱ اردیبهشت ۱۳۰۵ در پاسخ به نامهی عالیه نوشته، چنین میخوانیم:
"... حس میکنم خونریزیهای مهمی عنقریب میخواهد در عالم رخ بدهد. چرا از این ستاره آتش میبارد؟ چرا همه جا به ساحت جنگ مهیبی تبدیل یافته است.
نمیدانم این خیال از کجا در من قوت یافته است؟ وقتی که یک ساعت قبل برای انجام کاری اتفاقاً از یک معبر پر جمعیت این شهر (لالهزار) عبور میکردم، دلم میخواست کور باشم تا شکل و هیکل ناپسند انسان را نبینم؛ کر باشم، صدایش را نشنوم. یک وجود آشفته و یاغی و فراری از مردم، مثل من، وجودیست که طبیعت بدتر از آن را پرورش نداده است.
فکر میکنم با چه چیزی میتوانم زندگی را دوست بدارم. به یک جا دست میگذارم، دستم به شدت میلرزد؛ پا میگذارم، زیر پایم زلزلهی شدیدی احداث میشود. اگر مدتهای مدید با من زندگی کرده بودی از حالات یک شاعر تعجب نمیکردی. گل کمطاقتی را که نمیتوان به آن دست زد و آن را چید، آن گل، قلب شاعر است."
در تاریخ ۲۴ اردیبهشت، در پاسخ به نامهی عالیه که از او گله کرده و او را متهم به دنژوان بازی و عاشقپیشگی کرده یود، و در دفاع از خود چنین نوشت:
"عزیزم!
مینویسی با دوازده دختر دوست هستم. به من بگو در سینهام دوازده قلب وجود دارد؟ کدام هوسبازی میتواند در میان محبتهای شدید دوام پیدا کند؟
...
تصدیق میکنم چیزی از قلب کمبهاتر نیست و من تو را با قلبم خریدهام. حال مرا سرزنش میکنی. زیرا نتوانستهای از روی قلب من این خطوط را که خطوط یک سکهی به نام تو ترسیم شده است، بخوانی.
چطور ممکن است در حالتی که خودت دعوی اعتبار میکنی من اعتبار نداشته باشم؟ زیرا من سکهای هستم که به وجود تو اعتبار مییابم.
شکل تو، اسم تو و آثار تو همیشه با من است. برای اینکه این یادگارهای ثابت را نگاه بداری محتاج نیستم در دست تو باشم. نه. محتاج نیستم امشب پیش تو بیایم.
عالیه! مرا سرکوب و خرد کن. یک قطعهی کوچک من باز آثار وجود تو را نشان میدهد. مرا آتش بزن، به قالب دیگر بریز. جنسیت و مقدار من همان خواهد بود.
...
قلب شاعر دریای بزرگ است. ببین دریا را که با تمام وسعت خود به اندک نسیمی سیمایش را پفرچین میکند. چرا اندک سوءظنی سیمای مرا غمگین و متفکر نکند، در صورتی که طبیعت قلب مرا حساستر از قلبهای دیگر آفریده است؟
به تو بگویم چه چیز باعث بدگمانی من شده است: محبت. برای اینکه تو را دوست میدارم. با وجود اینکه خواستم دوستیام را مخفی بدارم آن را آشکار میکنم. شخص محتاج است دوستش را بشناسد زیرا میخواهد به او اطمینان کند.
تو جز با راستی و دوستی نمیتوانی قلبی را که میخواهد دنیا را تغییر بدهد، تغییر بدهی...
زبان عشق را خوب میشناسی، عالیه! همینطور قلبی را که درد میکشد، میشناسی. در این صورت من برای محبت تو با وجود هر تهمتی که به من میزنی تا مرگ پرواز میکنم. زنده باد عدم!
یک متهم بدبخت و ناشناس که تو را دوست میدارد: نیما"
آن روز عالیه تب کرده و بیمار بود. بیماری او نیما را سخت نگران کرده بود. در نامهای به تاریخ ۲۵ اردیبهشت به عالیه نوشت:
"عزیزم
به من سخت میگذرد که تو تب کنی. کاش تمام حرارتها یکجا جمع میشد و بهجای اینکه ذرهای به اندام تو نزدیک شود، قلب سمج مرا میسوزانید.
با اینکه اینهمه مردمان شریر وجود دارند که کارشان به گمراه کردن معصومین میگذرد، آیا تب مقری در آنها پیدا نکرد که به تو حمله برد؟
از شدت فکر و آلام باطنی حس میکنم دچار یک ضعف و خفگی قلبی شدهام. آه! کاش یکدفعه آتش میگرفتم. با وجود این، تمام حواسم پیش تست... تو تب داری. نمیخواهم حرف بزنم، ولی تب تمام میشود و باید بدانی در این مواصلت به کار مهمی که خیلیها آرزو داشتهاند اقدام کردهای و تاریخ و آینده به تو نگاه میکند.
عالیه! عالیه! جز من و تو کسی در بین نیست. همه جا تاریک، همه جا مجهول. به من اجازه بده امشب پیش تو بیایم."
چهار شب بعد، در ۲۹ اردیبهشت، پدر نیما درگذشت و نیما را داغدار و سوگوار کرد. سه شب پس از درگذشت پدر، تنها کسی که نیما احساس میکرد که در کنارش بودن و حرف زدن با او باعث تسلای خاطرش میشود و رنج و عذاب ناشی از مرگ پدر را کمی تسکین میدهد، عالیه بود، به همین سبب در تاریخ اول خرداد، در نامهای به عالیه چنین نوشت:
"عالیه عزیزم!
میل داشتم پیش تو باشم. چه فایده؟ یک شمع افسرده خانهات را روشن نخواهد کرد، بلکه حالت حزنانگیزی به آشیانهی تو خواهد داد.
به من بگو از چه راه قلبم را فریب بدهم؟...
افسوس! همه جا سیاه است. ولی تو نباید سیاه بپوشی. راضی نیستم در حال حزن به اینجا بیایی. خوب نیست. خواهی گفت به موهومات معتقدم. بله. بدبختی شخص را اینطور میکند. درد آدم را به خدا میرساند. دیشب تا صبح از وحشت نخوابیدهام. کی مرا دیده بود اینقدر ترسو باشم و مثل بید بلرزم؟
یک شعلهی نیممرده، یک کتاب آسمانی و یک پارهی خشت، گوشهی اتاق پدرم، جای پدرم را گرفته بود. مگر روح با این وسایل حاضر میشود؟ شاید... پدرم! پدرم!...
عالیه! پس با من مهربان و وفادار باش. عمر گل کوتاه است."
شب بعد،در نامهی دیگری به عالیه نوشت:
"عالیه!
به خانهی بدبختها نظر بینداز. این شمشادها را که اینطور سبز و خرم میبینی پدرم با دست خودش آنها را اصلاح کرد. آن چند گلدان را که حالیه غبارآلود است، خودش مرتباً چید. به ما گفت به آنها دست نزنید.
روز بعد روزنامهای دستم بود. از من پرسید در آن چه نوشتهاند. جواب دادم یک نفر در حدود جنگل یاغی شده است. از این جواب آثار بشاشتی در سیمای پدرم ظاهر شد. پهلوان انقلاب سرش را بلند کرد، گفت: معلوم میشود آنها را تحریک کردهاند. گفتم یک فصل از کتاب (آیدین) مرا در این روزنامه نقل کردهاند. روزنامه را از دستم گرفت. آثار پسر شاعرش را میخواند. چند دفعه از گوشهی درگاه نگاه کردم. دیدم به دقت و حرص زیاد هنوز مشغول خواندن آن فصل است.
چقدر از برومندی و یکه بودن پسرش خوشحال میشد. این آخرین ملاقات و مکالمهی من با پدرم بود. یک روز پیش از ورود مرگ. بعد از آن دیگر...
به تو گفته بودم شب دیگر به مهمانخانه (ساوز) میرویم. او را میخواستم دعوت کنم.
پدرم میخواست زمین بخرد، خانه بسازد. دیدی، عالیه! عروس یک شاعر بدبخت، چه خوب زمین کوچکش را ارزان خرید و ارزان ساخت؟"
در این روزها نیما بسیار اندوهگین و دلتنگ بود. در تاریخ ۲۵ خرداد، در نامهای به برادرش چنین نوشت:
"لادبن
از کجا شروع کنم؟ دلتنگی را به چه طریقی میتوان جمع کرد؟ من این راه را بلد نیستم. یک شب نزدیک سحر بیدار شدم. پنجرهی اتاق را به شدت تکان دادند... از روی پلهها با لحنی آشنا صدا زد. من سراسیمه از اتاقم بیرون دویدم. افسوس خیال بود. لادبن! خیال کجا جایش را میگیرد؟ پدر چهطور بازگشت میکند؟
نمیخواهم قلبت را بشکنم. فکر تو خیلی خسته است. تو از زیادی زحمات ضعیف شدهای. رفیقی که این کاغذ را به تو میرساند، خبرهای یک خانوادهی پدر گم کرده را هم میرساند...
اگر یک آتش مشتعل خاموش شد چه چاره؟ تو یک پاره از آن آتش هستی. خفه نباش. نگذار بادهای نامساعد تو را خاکستر کنند. زبان سرخت را باز کن. تو باید برای چند نفر پدر باشی. برای ناکتا و مادر و خواهر کوچکت تکلیف تعیین کنی.
برادر و رفیق یتیم تو: نیما"(۱۶)
در نامهای به دوستش جنابزاده، در پاسخ به نامهی تسلیت او، چنین نوشت:
"به دوست عزیزم جنابزاده
قلب حساس تو همیشه بر من حق خواهد داشت، جنابزاده. دوست مصیبتزدهی تو با خلوص نیت به تو سلام میفرستد. ولی چه کند؟ وقتی که شمع نیممرده در خوابگاه یک شاعر بدبخت خاموش شد، و ستارههای سحر روبهروی درگاه اتاق صف کشیدند و همه چیز سرافکنده و محزون به او تسلیت گفتند.
...
دوست من! به واسطهی این گنگی و خفگی حواس است که نمیتوانم تسلیت تو را که آنقدر از روی صمیمیت نوشته شده است، جواب بدهم.
یک روز لاینقطع، دو روز دیگر نوبه نوبه، اشک ریختم. حال دیگر از این آتش جز خاکستر شدن کاری برنمیآید. با دست خالی و حواس پریشان، اعصاب ضعیف و خستهی شاعر نسبت به همه چیز بیاعتناست. حتا از خودش هم نفرت میکند. برای او چهقدر خوش است خوابی که از دنبال آن بیداری وجود ندارد."(۱۷)
اوایل تیر، نیما مرگ پدرش را بهانه کرد تا بدون گرفتن جشن عروسی به خانهی عالیه برود و داماد سرخانه بشود. به این ترتیب آن دو زندگی مشترک زناشویی را در خانهی عالیه شروع کردند، و آن را در کنار هم و همراه با هم، تا آخر عمر نیما- یعنی به مدت ۳۳ سال و ۶ ماه- ادامه دادند. عالیه دربارهی شروع زندگی مشترکش با نیما چنین نوشته است:
"در خرداد همان سال، یعنی یک ماه بعد از عقد، پدرش فوت کرد و بعدها او بدون عروسی گرفتن به منزل ما آمد."(۱۸)
در تیر ماه ۱۳۰۵، در نامهای به مادرش، دربارهی تازهعروسش، عالیه، چنین نوشت:
"مادر عزیزم!
چه بنویسم که خستهات نکند. زندگی از یک جهت به دلخواه میگذرد. عالیه خیلی نظیف و مهربان است. به میل من با من رفتار میکند. گاهی او را با یک کلاه حصیری به گردش میبرم..."(۱۹)
در مرداد ماه ۱۳۰۵ در نامهای به یکی از دوستانش دربارهی مرگ پدرش و ازدواجش با عالیه چنین نوشت:
"رفیق!
سلام به تو که به یک شاعر مصیبتزده میپردازی...من همیشه مثل یک سد شکسته از این جریان مخوف دفاع میکنم، ولی آب از سر میگذرد.
مصیبت پدر رخنهی تازهای است که بر شکستگی این سد میافزاید، اما چه اهمیتی دارد؟ رفیق! سد برای مبارزه با حوادث ساخته شده است.
معهذا اگر بخواهم راست بگویم به من خیلی بد میگذرد... اخیراً با خانوادهی ممتازی وصلت کردهام اما این هم نمیتواند مرا تسلی بدهد. همسری من با این دختر مثل همسری اشک با مشقت است. او خوب است ولی با همهی استعداد، هواهوسهای زن شرقی او را چنان تربیت کرده است که از بعضی ترقیهای واقعی که خودمان میشناسیم قدری دور کرده است. من مشغول هدایت کردن او هستم. باری، دو قلب حساس که هر کدام اینک به جهتی سختی میکشیم."(۲۰)
در اواخر ماه مرداد، همراه عالیه، به عنوان سفر ماه عسل، به یوش رفتند و تا اوایل ماه مهر با هم در یوش بودند و خوشگذراندند و از با هم بودن لذت بردند. در نامهای در ۱۴ شهریور ۱۳۰۵ به دوستش، ارژنگی، چنین نوشت:
"ارژنگی عزیزم!
...
سکنهی این قریهی وحشی ساده و زودباورند. در اینجا به من بالنسبه خوش میگذرد. از شنیدن اخبار دورم. از دیدن اشخاص ناجور آسوده هستم. هوا خیلی سرد است بهطوری که گاهی در آفتاب به آتش محتاج میشویم. هفتهای یکی دو روز استراحت میکنم. باقی اوقات عمرم به گردش در کوهها میگذرد. اغلب که راه نزدیک است، عالیه هم با من همراه است. وقتی که خسته میشوم قدری میخوابم. بعد از خواب در کنار این رودخانه، روی تخته سنگها یا روی تنهی بریدهی این درخت جنگلی نشسته آواز میخوانم.
چهقدر خوش است انزوا و دوری از مردم! چندان تفاوتی بین من و این پرنده نیست، جز اینکه او پر دارد و بهتر از من در این فضای باشکوه جولان میدهد. اما من هم به این خوشم که از راه خیال بر او سبقت میگیرم."(۲۱)
شهریور 1389
□
۱- در "سالشمار زندگی نیما" که در سایت رسمی نیما یوشیج منتشر شده، تاریخ عقدکنان نیما با عالیه، به اشتباه، ششم اردیبهشت سال ۱۳۰۴ ذکر شده است. همچنین، در کتاب "یادداشتهای روزانه نیما یوشیج" در دو جا تاریخ مرگ پدر نیما اشتباه ذکر شده است:
اول در صفحهی ۳۰۷: "بعد از مرگ ابراهیم نوری، پدر نیما، در سال ۱۳۰۴ طوبی مفتاح، مادر نیما، کلیهی اموال پدری نیما را ضبط کرد و ..."
دوم در صفحهی ۳۱۱: "سرانجام در سال ۱۳۰۴ ابراهیم نوری پدر نیما، مرد شجاع و عصبانی که از افراد یکی از دودمانهای قدیمی شمال ایران بود، زندگی را وداع میگوید."
(یادداشتهای روزانه نیما یوشیج- به کوشش شراگیم یوشیج- چاپ اول- اسفند ۱۳۸۷- انتشارات مروارید)
۲- یادداشتهای روزانه نیما یوشیج- ص ۳۱۳
۳- از نیما تا روزگار ما- یحیی آرینپور- انتشارات زوار- چاپ دوم- ۱۳۶۷- زیرنویس ص ۵۸۰
۴- از نیما تا روزگار ما- زیرنویس ص ۵۸۰
۵- یادداشتهای روزانه نیما یوشیج- ص ۹۴
۶- یادداشتهای روزانه نیما یوشیج- ص ۱۱۵
۷- یادداشتهای روزانه نیما یوشیج- ص ۲۵۳
۸- مجموعهی آثار نیما یوشیج- دفتر اول:شعر- نشر ناشر- چاپ اول- ۱۳۶۶- ص ۵۳ و ۵۴
۹- نخستین کنگرهی نویسندگان ایران- ص ۶۳
۱۰- یادداشتهای روزانه نیما یوشیج- ص ۳۱۳
۱۱- یادداشتهای روزانه نیما یوشیج- ص ۳۱۳ و ۳۱۴
۱۲- یادداشتهای روزانه نیما یوشیج- ص ۳۱۴
۱۳- یادداشتهای روزانه نیما یوشیج- ص ۳۱۴
۱۴- یادداشتهای روزانه نیما یوشیج- ص ۳۱۴
۱۵- تمام نامههای نیما به عالیه از کتاب "نامههای نیما به همسرش"(انتشارات آگاه- ۱۳۵۴) نقل شده است.
۱۶- کشتی و توفان- نیما یوشیج- ص ۵۴ و ۵۵
۱۷- کشتی و توفان- نیما یوشیج- ص ۵۶ و ۵۷
۱۸- یادداشتهای روزانه نیما یوشیج- ص ۳۱۴
۱۹- کشتی و توفان- نیما یوشیج- ص ۵۸
۲۰- کشتی و توفان- نیما یوشیج- ص ۶۰ و ۶۱
۲۱- کشتی و توفان- نیما یوشیج- ص ۶۲
|