نگار خنده‌روی حافظ
1391/4/6

نگار خوش‌روی حافظ موجودی شگفت‌انگیز است. بعضی از خصوصیتهای بارز او اینها هستند: حاضرجوابی- خنده‌رویی- طنازی- شوخ‌طبعی- بذله‌گویی- زیرکی- نکته‌سنجی و ...
در این نوشته تنها به صفت خنده‌رویی او می‌پردازم و نمونه‌هایی از بیتهایی از دیوان حافظ را که بیانگر این خصلت خوب نگار نازنین و شیرین اوست، ارائه می‌دهم:

نگار خنده‌‌روی حافظ چهره‌ای گندم‌گون (برنزه)، چشمانی گیرا چون شراب، لبانی خندان و دلی با نشاط دارد و صاحب یک دنیا لطف و شیرینی است:

آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
چشم می‌گون، لب خندان، دل خرم با اوست

او که مانند نوگلی شاداب خندان است، آن‌قدر زیباست که از چشم زخم حسودان دوروبرش در امان نیست و باید برای ایمنی از شورچشمی حسودان به خدا سپردش:

یارب! آن نوگل خندان که سپردی به منش
می‌سپارم به تو از چشم حسود چمنش

نگار خنده‌روی حافظ با آن‌که زیر چشمی تیر مژگان بر دل حافظ می‌زند و او را می‌کشد، خوراک جان‌بخش حافظش را در خنده‌ی زیر لبش دارد:

آن‌که ناوک بر دل من زیرچشمی می‌زند
قوت جان حافظش در خنده‌ی زیر لب است

لبهای سرخ چون لعل نگار خنده‌روی حافظ دل‌کش است و خنده‌اش در دل او آشوب و غوغا به پا می‌کند، راه رفتنش خوش‌آهنگ است و گامهایش سرشار از آرامش و وقار:

آن لعل دل‌کش‌اش بین وان خنده‌ی دل‌آشوب
وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده

نگار خنده‌روی حافظ چون نیمه شب با پیراهن چاک خورده و جام شراب در دست، مست و بی‌پروا به بالین او می‌آید، آشفته‌موی و عرق مستی نشسته بر روی و خندان‌لب و غزل‌خوان است و چشمان چون نرگسش از فرط مستی عربده‌جو و لبهایش سرزنش‌بار است:

زلف آشفته و خوی کرده و خندان‌لب و مست
پیرهن‌چاک و غزل‌خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده‌جوی و لبش افسوس‌کنان
نیمه شب یار به بالین من آمد بنشست

نگار خنده‌روی حافظ مثل گل خندان است و لبانش به غنچه‌ی نوشکفته می‌ماند و شکرخنده‌اش آن‌قدر شیرین و پسته‌ی خندان لبهایش آن‌قدر نمکین است که حافظ از آن هرگز سیر نمی‌شود و در رازونیازهایش با او بارها بر شیرینی و ملاحت خنده‌ی چون غنچه و گل او تأکید کرده است.
در جایی از آن گل خندان خواسته که به چشمهای چون چشمه گریان او از سر لطف و التفات نظر کند، شاید اشکهای روان چشمهای عاشقش دل او را نرم کند و به دست آورد:

چشمه‌ی چشم مرا ای گل خندان دریاب
که به امید تو خوش آب روانی دارد

در جای دیگر از او خواهش کرده تا دهان مثل پسته‌ی خندانش را باز کند و با سخنان شیرینش شکرریزی کند:

بگشا پسته‌ی خندان و شکرریزی کن
خلق را از دهن خویش مینداز به شک

در جایی به نگار خنده‌رویش گفته که آن‌قدر مانند باد صبا با دم همتش بر او می‌دمد تا مثل گلی خرم و خندان از غنچه بیرون بیاید:

چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان به در آیی

در جایی دیگر به او یادآور شده که طره‌های گیسوی مشک‌بویش بنفشه را از فرط حسادت به پیچ و تاب می‌اندازد و خنده‌ی دل‌گشایش غنچه را بی‌آبرو و خجالت‌زده می‌کند:

تاب بنفشه می‌دهد طره‌ی مشک‌سای تو
پرده‌ی غنچه می‌درد خنده‌ی دل‌گشای تو

در جایی به او که دهان چون پسته خندانش بر حکایتهایی که از شیرینی قند بیان کرده‌اند خنده‌ی تمسخرآمیز می‌زند، التماس کرده که به خاطر خدا یک شکرخنده به او که مشتاق خنده‌ی شیرینش است، هدیه بدهد:

ای پسته‌ی تو خنده زده بر حدیث قند
مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند

در جای دیگر به آن خسرو خوبان گفته که شکرخنده‌اش شیرینتر از آن است که بشود او را شیرین دوران نامید:

شیرینتر از آنی به شکرخنده که گویم
ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی

در گفت‌وگو با حافظ هم نگار خنده‌روی او بسیار حاضرجواب و شوخ‌طبع و بذله‌گو است و جواب گفته‌های حافظ را با روی خندان و به شیرینی تمام می‌دهد:
وقتی از شدت جور آن نگار خنده‌رو صدای حافظ در می‌آید و می‌گوید که از شهر خواهد رفت، او با خنده می‌گوید: برو. کی جلویت را گرفته و پایت را بسته؟

ز دست جور تو گفتم: "ز شهر خواهم رفت."
به خنده گفت که "حافظ! برو، که پای تو بست؟"

وقتی حافظ از آن نگار خنده‌رو می‌خواهد که به او بوسه‌ای بدهد، او با خنده جواب می‌دهد که کی چنین معامله‌ای بین آن‌دو بوده است؟

بگفتمش: "به لبم بوسه‌ای حوالت کن."
به خنده گفت: "کی‌ات با من این معامله بود؟"

وقتی حافظ با عجز و التماس به نگار خنده‌روی ماه‌رخش می‌گوید که چه می‌شود اگر دل‌خسته‌ای چون من با یک بوسه‌ی شیرین تو به آرامش و آسایش برسد، او با خنده می‌گوید که حافظ، به خاطر خدا راضی مشو که بوسه‌ی تو رخ روشن چون ماه مرا آلوده کند:

به لابه گفتمش: "ای ماه‌رخ! چه باشد اگر
به یک شکر ز تو دل‌خسته‌ای بیاساید؟"
به خنده گفت که حافظ! خدای را مپسند
که بوسه‌ی تو رخ ماه را بیالاید.

وقتی حافظ به نگار خنده‌رویش می‌گوید که مانند نقطه به مرکز دایره‌ی وجود من بیا و کانون زندگی‌ام باش، با خنده جواب می‌دهد که حافظ، این دیگر چه جور فریبی‌ست که داری به کار می‌بری.

چو نقطه گفتمش: "اندر میان دایره آی."
به خنده گفت که "ای حافظ! این چه پرگاری!؟"

وقتی حافظ می‌نالد و آه می‌کشد که بی تو وای به حال دل دیوانه‌ی من، نگار خنده‌رویش خودش را به بی‌اطلاعی می‌زند و به اصطلاح ادبی تجاهل‌العارف می‌کند و خنده‌کنان می‌گوید، از چه کسی سخن می‌گویی و دلت دیوانه‌ی کیست.

گفتم: "آه از دل دیوانه‌ی حافظ بی تو!"
زیر لب خنده‌زنان گفت که "دیوانه‌ی کیست؟"

وقتی حافظ از نگار خنده‌رویش می‌خواهد که جان او را بگیرد و در عوض آن با لب شیرینش ناز و کرشمه‌ای نصیبش کند، لبان او با خنده‌ی شکرین می‌گوید که جان کم است و در ازای ناز و کرشمه‌ام باید بیشتر از آن بدهی:

عشوه‌ای از لب شیرین تو دل خواست به جان
به شکرخنده لبش گفت: "مزادی طلبیم."

تیر 1391

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا